۱۰ آذر ۱۳۹۱

ای یار غلط کردی!


ای یار غلط کردی، با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم، بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، با خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه میخواهی
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت، چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
***
مولانا

۵ آذر ۱۳۹۱

به پایداری آن عشق سربلند


بود که بار ِ دگر بشنوم صدای تو را
ببینم آن رخ ِ زیبای دلگشای تو را
بگیرم آن سر ِ زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر وچشمان ِ دلربای تو را
زبعد ازین همه تلخی که میکشد دل ِ من
ببوسم آن لب ِ شیرین ِ جان فزای تورا
کی‎ام مجال کنار ِ تو دست خواهد داد
که غرق ِ بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم ِ من ای چراغ ِ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تورا
دل ِ گرفته ی من کی چو غنچه باز شود؟
مگر صبا به من برساند هوای تورا
چنان تو در دل ِ من جا گرفته‎ ای جان
که هیچ‎کس نتواند گرفت جای تو را
زروی خوب ِ تو برخورده ام، خوشا دل ِ من
که هم عطای تورا دیده ام هم لقای تورا
سزای ِ خوبی تو برنیامد از دستم
زمانه نیز چه بد میدهد سزای تو را
به ناز و نعمت ِ باغ ِ بهشت هم ندهم
کنار ِ سفره ی نان و پنیرو چای ترا
به پایداری ِ آن عشق ِ سربلندم
که سایه ی تو به سر برد وفای تورا
***
سایه

۳۰ آبان ۱۳۹۱

خموشانه

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
میخزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان،
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوش شیرشکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند،
نعره عربده باده گسارانت کو؟
چهره ها درهم و دل ها همه بیگانه زهم،
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت، همه جا، سقف یکی زندان است،
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۷ آبان ۱۳۹۱

درخت تر


چرا به باغ، شاخه‌ای، گلی به سر نمی‌زند
چه شد که در بهار ما، پرنده پر نمی‌زند
اگر شکست نوگلی، چه بی‌وفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته سر نمی‌زند
چه وحشت است را را که کس بر آن نمی‌رود
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی‌زند
نشاط عشق رفت و در برین سرای بسته شد
کنون به غیر غم، کسی دگر به در نمی‌زند
شب ستاره کش همی نشسته روی سینه‌ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی‌زند
شکوفه‌ی امیدم و غمم سیاه می‌کند
مرا خزان نمی‌برد، مرا تبر نمی‌زند
مکن نوازشم دلا که بند اشک بگسلد
که دست، کس به شاخه‌ی درخت تر نمی‌زند
***
سیاوش کسرایی