۲۵ مرداد ۱۳۹۰

فــال

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور
به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم
که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول
من شکسته بدحال زندگی يابم
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول
چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول
**
حضرت حافظ

۲۲ مرداد ۱۳۹۰

وصیت

روز مرگم، هرکه شيون کند از دورو برم دور کنيد
همه را مست و خراب از مي انگور کنيد
مزد غسال مرا سير شرابش بدهيد
مست مست از همه جا حال خرابش بدهيد
بر مزارم مگذاريد بيايد واعظ
پير ميخانه بخواند غزلي از حافظ
جاي تلقين به بالاي سرم دف بزنيد
شاهدي رقص کند جمله شما کف بزنيد
روز مرگم وسط سينه من چاک زنيد
اندرون دل من يک قـلمه تاک زنيد
روي قـبرم بنويـسيد وفادار برفت
آن جگر سوخته خسته از اين دار برفت
***
صادق وفادار

۲۱ مرداد ۱۳۹۰

هستن

گفت‌وگو از پاک و ناپاک است،
وز کم و بیش زلال آب و آیینه.
وز سبوی گرم و پرخونی که هر ناپاک، یا هر پاک،
دارد اندر پستوی سینه

هرکسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چندوچون از وی
گوید این ناپاک، وآن پاک است.
این بسان شبنم خورشید،
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است.
نیز من پیمانه‌ای دارم،
با سبوی خویش کزآن می‌تراود خون
گفت‌وگو از دردناک افسانه‌ای دارم.

ما اگر چون شبنم از پاکان،
یا اگر چون لیسکان ناپاک،
گر نگین تاج خورشیدیم
ور نگون ژرفنای خاک؛
هرچه‌ایم، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد!
آه می‌فهمی چه می‌گویم؟
ما به «هست» آلوده‌ایم، آری
همچنان هستان و هست و بودگان بوده‌ایم، ای مرد!
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
(افسری زروش، هلال آسا به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک)
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده‌ایم، ای مرد!
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود جز در فریب شوم دیگر پاک‌جانان نیست.
***
گفت‌وگو از پاک و ناپاک است
ما به «هست» آلوده‌ایم، ای پاک، و ای ناپاک!
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بی‌غم
پاک می‌دانی کیان بودند؟
آن کبوترها که زد درخونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم.
***
بی‌جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان؛
{کوچیده زین تنگ آشیان ننگ،
ای کبوترها،
کاشکی پر می‌زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها!
که من ار مستم، اگر هشیار،
(گرچه می‌دانم به «هست» آلوده مردَم، ای کبوترها!)
در سکوت برج بی‌کس مانده‌تان، هموار،
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان، جاوید
های پاکان، های پاکان گوی
می‌خروشم، زار.

مهدی اخوان ثالث

۱۵ مرداد ۱۳۹۰

مست

من مستم
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید
پایم بگشایید
وین جام جگر سوز مگیرید ز دستم.

می لاله و باغم
می شمع و چراغم
می همدم من، هم نفسم، عطر دماغم.

خوشرنگ، خوش آهنگ
لغزیده به جامم.
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید
گواراست به کامم.

در ساحل این آتش
من غرق گناهم
همراه شما نیستم ای مردم بتگر!
من نامه سیاهم.

فریاد رسا! در شب گسترده پر و بال.
از آتش اهریمن برخو، به امان دار!
هم ساغر پر می
هم تاک کهن سال.

کان تاک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین.

با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار!
هشدار که من مست می هرشبه هستم.
***
سیاوش کسرایی

۱۴ مرداد ۱۳۹۰

گله عاشق

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هایی است درین کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو درپوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه عرفان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سرخط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
***
شهریار