۵ فروردین ۱۳۹۲

چه...


چه فکر‌های غم‌انگیزی می‌زند به سرم!
کجایی ای که ز دیرینه‌های رفته به باد
هنوز یادِ تو با کاروانِ راه زده‌ست.

هنوز آیا در گوشه‌ای ازین دنیا
زمین به رقص خرامیدن تو می‌نگرد؟
به ناز می‌روی و گل به سبزه می‌گوید
ببین که می‌گذرد!

هنوز...
اما آیا هنوز هستی؟ یا...


سایه ، (کلن، آذر 1389)

۲۸ اسفند ۱۳۹۱

شبانه

مرا
تو
بی‌سببی
نیستی.
به‌راستی
صلت ِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌باران ِ جواب ِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی ِ تاری؟

کلام از نگاه ِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!

*

پس ِ پُشت ِ مردمکان‌ات
فریاد ِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبان ِ برآماسیده
گُل ِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ـ
ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بده‌کار ِ آفتاب نیست.

*

نگاه از صدای ِ تو ایمن می‌شود.
چه مومنانه نام  ِ مرا آواز می‌کنی!

*

و دل‌ات
کبوتر ِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بام ِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!

***
شاملو

۲۴ اسفند ۱۳۹۱

نشانی اول


می‌دانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد
پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم!
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ...!

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از ديدگانِ دريا نيست!
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟
می‌دانم که می‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌آيد.

مگر می‌شود نيامده باز
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌کنی، ها!؟
باشد، گريه نمی‌کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد.
چه عيبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد
هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانی‌ست ...!

آن روز نزديک به جاده‌ای از اينجا دور
دختری کنار نرده‌های نازک پيچک‌پوش
هی مرا می‌نگريست
جواب ساده‌اش به دعوت دريانديدگان
اشاره‌ی روشنی شبيه نمی‌آيم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزديکتر از يک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا ...!
رو به شمالِ پيچک‌پوش
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهميدم
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌ی بيد و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌ها پيدا بود.

آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بيا
يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا نديده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی.

يادت هست
زيرِ طاقیِ بازار مسگران
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!
يادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
گريسته بودم و تو نمی‌دانستی!

آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.

حالا بيا برويم
برويم پای هر پنجره
روی هر ديوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را
برای مردمان ساده بنويسيم
مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند!
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.

يادت هست؟
گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز
همين گهواره‌ی بنفش
همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.
***
سیدعلی صالحی

۲۱ اسفند ۱۳۹۱

میعاد

در فراسوی ِ مرزهای ِ تن‌ات تو را دوست می‌دارم.

آینه‌ها و شب‌پره‌های ِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشاده‌ی ِ پُل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پرده‌ئی که می‌زنی مکرر کن.

*

در فراسوی ِ مرزهای ِ تن‌ام
تو را دوست می‌دارم.

و در آن دور دست ِ بعید
 که رسالت ِ اندام‌ها  پایان می‌پذیرد
و شعله و شور ِ تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامی
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب ِ لفظ را وامی‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان ِ سفر،
تا به هجوم ِ کرکس‌های ِ پایان‌اش وانهد...

*

در فراسوهای ِ عشق
تو را دوست می‌دارم،
در فراسوهای ِ پرده و رنگ.

در فراسوهای ِ پیکرهای ِ‌مان
با من وعده‌ی ِ دیداری بده.
***
شاملو

۱۳ اسفند ۱۳۹۱

ناکجاآبادی...

بر زمین بی زمانی ناکجا آبادی‌ام
شهروند روستای هر چه بادا بادیم
چشم های مهربانی از نظر دورم ندار
ای بغل آیین‌تان، آغوش‌ها بگشاییم
سنگ بودم مردگی می‌رفت تا خاکم کند
با دم گلسنگی‌ات دنیای دیگر دادیم
پیش آتش‌بازی چشمت، زمستان قصه‌ای است
از تو می‌گویند پیرانه شب آبادیم

شیون فومنی

۱۲ اسفند ۱۳۹۱

این آتش سوزنده

ازخود نمی‌پرسی: چرا
این خسته را آزردمش؟

باخود نمی‌گویی: ـ چرا،
این مرغک پربسته را
در دام غم افسردمش؟
*
اما چرا،
عشق تورا،
من سال‌ها در سینه پنهان داشتم

وین راز دردآلود را،
در دل نهفتم ـ آه ـ تا جان داشتم

ـ این آتش سوزنده را، آخر کجا می‌بردمش؟
***
فریدون مشیری