۱۱ دی ۱۳۸۷

حسین (ع)

بر زمین کربلا بارید و رفت//لاله در ویرانه ها کارید و رفت
تا قیامت قطع استبداد کرد//موج خون او چمن ایجاد کرد
مدعایش سلطنت بودی اگر//خود نکردی با چنین سامان سفر
تیغ بهر عزّت دین است و بس//مقصد او حفظ آیین است و بس
ماسوالله رامسلمان بنده نیست//پیش فرعونی سرش افکنده نیست
خون او تفسیر این اسرار کرد//ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ
لا چون ازمیان بیرون کشید//از رگ ارباب باطل،خون کشید
نقش
الاالله بر صحرا نوشت//سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم//ز آتش او شعله ها اندوختیم
شوکت شام و فر بغداد رفت//سطوت غرناطه هم از یاد رفت
تار ما از زخمه اش لرزان هنوز//تازه از تکبیر او ایمان هنوز
ای صبا ای پیک دور افتادگان//اشک ما را بر مزار او رسان

علامه اقبال لاهوری

۱۰ دی ۱۳۸۷

ان الحسین...


سوگند به آنکه مرا به حق و پیامبری برانگیخته، به راستی که حسین بن علی، در آسمان بزرگتر از آنست که در زمین شناخته می شود، هر آینه به سمت راست عرش خدای عزّوجلّ نوشته شده است: حسین، چراغ هدایت و کشتی نجات؛ پیشوای نیکی و برکت؛ و عزّت و افتخار؛ و دریای دانش و گنجی است که برای آینده اندوخته شده است...

پیامبر اکرم (ص)

روز دوم محرم

بامداد روز دوم محرم61 حسین به آن نقطه و محلی رسید که قضا و قدر برایش معین کرده بود؛ او رضا به قضا داده بود وبرای زنده نگاه داشتن اصول، حاضر به تحمل درد ناکترین فاجعه های بشری شده بود. تاریخ نویسان نگاشتند که اسب زیبای حسین که پیشاپیش قافله راه می رفت، همین که به سر زمین کربلا رسید و نخلستان انبوه آنجا را دید، از حر کت باز ایستاد. امام به اسب نهیب زد و فشار آورد. اسب از جای خود حرکت نکرد و خدا داناتر است. امام از یکی از همراهان پرسید: نام این آبادی چیست؟
- غاضریه.
- آیا نام دیگر هم دارد؟
- نینوا و در شرق آن حائر.
- باز هم نام دیگری برایش می گویند؟
- شاطی الفرات.
- آیا نام دیگری ندارد؟
- چرا . . ..کربلا.
امام گفت:
-همین است . . . همین جاست . . . سرزمین اندوه و بلا.
دستور داد که همراهان پیاده شوند، باره را بر زمین بیاندازند . . . کجاوه ها را پیاده کنند و خیمه و خرگاه را برپا سازند. پس از آن این کلمات را آهسته با خود گفت که یکی از اصحاب نزدیکش به دشواری شنید:
- اینجاست که خونهای ما باید ریخته شود . . . سراپرده و حریم ما به غارت برود . . . اطفال ما کشته شوند و اینجاست که خوابگاه و آرامگاه ابدی من خواهد شد و زیارتگاه شیعیان من . . .

زندگانی امام حسین (ع) - زین العابدین رهنما

۹ دی ۱۳۸۷

السلام علیک یا سیدالشهدا

عکس از سایت Moala.net

یا حسین (ع)

اِن‌َّالْحُسَيْن‌َ مِصْباح‌ُ الْهُدي‌ وَ سَفينَةُ النَّجاة
***
... حركت كشتي نجات آدميان‌، احتياجي به دريا ندارد.
اين كشتي بر روي قطره اشكي مقدّس كه براي حسين ريخته مي‌شود، مي‌گذرد. اشكي كه از اعماق دل برميآيد و جان را مي‌شوراند و آن‌گاه‌، رهسپارِ پيشگاه‌ِ اقدس‌ِ خداوندي مي‌شود.
عهدي بزرگ و وفايي جاودانه
اي حسين ، اي فرزند شريف‌ترين انسان‌، اي معشوق جان‌هاي شيفتهء حق و حقيقت و اي اميد حيات پاكان اولاد آدم‌، داستان خونين تو در دشت سوزان نينوا، قرن‌ها پيش از آن كه چشم به اين دنيا باز كنيم‌، به وقوع پيوسته است‌. و چنين بود كه ما و گروهي از كاروانيان گذرگاه حيات پرمعنا، به حكم جريان منظّم زندگي در جويبار زمان‌، از ديدار جمال زيباي ربّاني تو و ياران بي‌نظيرت محروم گشتيم‌.
ياران باوفايي كه با شكوفايي درخشان‌ترين سعادت و فضيلت انساني در دل‌، چهره برافروختند و با بال و پري كه از اعماق جانشان روييده بود، در چند لحظه از تنگناي عالم خاك‌، به اوج عالم پاك به پرواز درآمدند. افسوس كه ما از تقديم جان‌مان در آن طَبَق اخلاص كه در آن روز خونبار، جان هفتاد و دو تن انسان كامل را به پيشگاه الهي عرضه كرد محروم مانديم‌.
با اين حال‌، سپاس بيكران خدايي را كه از آن گروه‌هاي نابخرد نبوديم كه نشستند و عهدها بستند و تو را براي اقامهء حكومت حق و عدالت‌، به سرزمين خود، عراق دعوت نمودند و در آن هنگام كه گام برسرزمين آنان نهادي‌، آن نابخردان ضد انسانيت عهدها را شكسته و به انكار صدها نامه‌اي كه شخصيت خود را در گرو آن گذاشته بودند، برخاستند و آن گاه با شمشيرهاي برّان خود، برتو و ياران تو تاختند و در آن روز، پيش از آن كه خورشيدِ سپهر لاجوردين از ديدگاه زمين‌نشينان ناپديد گردد، خورشيد عالم‌افروزِ وجود تو را از ديدگان مردم دنيا پوشاندند. غافل از آن كه‌، اگر جمال ابديّت‌نماي تو از ديدگاه فضاي عالم طبيعت غروب كند، در دل‌ِ پاكان فرزندان آدم‌، طلوعي جاودانه خواهد داشت‌. [طلوعي بس درخشنده‌تر] . اينك‌، ما دلباختگان‌ِ وجودِ نازنينت‌، عهدنامه‌اي با قلم عقل و وجدان نوشته و با خون دل امضا نموده‌، به پيشگاه مقدّست تقديم مي‌داريم كه‌: تا جان در بدن داريم‌، دل به عشق تو سپاريم و در راه دفاع از آرمان الهي‌ِ تو كه رسالت عظماي انسانيت است‌، از هيچ تلاشي دريغ نورزيم‌. باشد كه علي‌الصّباح ابديت‌، به شوق ديدار تو، اي چهره‌ات تجلّي‌گاه حق و حقيقت‌، سر از خاك برآوريم و در شعاع جاذبيّت روح بزرگ تو، گام به سرنوشت نهايي خود برداريم.
از مقدمه کتاب «حسین شهید فرهنگ، پیشرو انسانیت» اثر استاد علامه محمّدتقي جعفري

۸ دی ۱۳۸۷

گنجینه عشق

چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بیاور دردی دردش که آن صافی دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجینه عشق است و خوش گنجی دراو پنهان
چنین گنجی اگر جویی بود در کنج ویرانش
من ازذوق این سخن گفتم، توهم بشنو به ذوق ازمن
بیاور قول مستانه، رو آن مستانه می خوانش
خرابات است و ما سرمست وساقی جام می بردست
سر ما آستان او و، دست ما و دامانش
اگر تو آب رو جویی بیا با من دمی بنشین
که دریاییست بحر ما که پیدا نیست پایانش
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
بنوش این ساغر می را به شادی روی یارانش
شاه نعمت الله ولی

۷ دی ۱۳۸۷

مساوات عشق

در عشق بدان فرق شهنشاه و گدا نیست
کس نیست که در کوی بتان بیسروپا نیست
در حسن تو انگشت نما هستی و لیکن
در عشق تو جز من کسی انگشت نما نیست
رسوای تو گشتیم من و دل، بجهان نیست
جائی که در آن قصه رسوایی ما نیست
مـسـتـم بـگـذاریـد بـگـریـم بـه غـم دل
جز اشک کسی در غم دل عقده گشا نیست
این مهر که دارد بتو دل در همه کس نه
وین جای که داری تو بدل در همه جا نیست
با یار سخن دوش شد از عالم و حدت
گفتم مشنو هر که تو را گفت خدا نیست
بد گفت رفیق از پی و بشنیدم و گفتم
با یار که دل بد مکن این نیز بما نیست
در فتنه یغما گری چشم تو ای شوخ
آن چیست که غارتزده در کشور ما نیست
گر پر شود ایران همه از حضرت اشرف
صحبت بادب کن بر اهل ادب عارف
اینجاست که جای سخن پرت و پلا نیست

عارف قزوینی

۶ دی ۱۳۸۷

از آخرین دیدار

چو گل در دست بیداد تو پرپز شد نگاه من
چنان کاندر سرای سینه ره گم کرد آه من
پلنگ خشمگینی دید این آهوی صحرا گرد
چه زود از نیمه ره برگشت سر گردان نگاه من
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
چو با آن کولی خوشبخت میآئی به راه من
تو با او رفتی و رفت آنچه با من نور و شادی بود
کنون من در پناه باده ام، غم در پناه من
درون سینه عمری آتش عشق تو پروردم
ولی هرگز ندیدم ذره ای مهر از تو ماه من
هنوزت دوست می دارم چو شبنم بوسه گل را
نگاه درد ناک و آرزومندم گواه من
نمی دانی، نمی دانی، چه مشتاق و چه محرومم
نمی دانم ؛نمی دانم؛ چه بود آخر گناه من
چه کرد، ای مهربان ترسای پیر میفروش، امشب
می گرم و سپیدت با دل سرد و سیاه من،
که چون آتش بمجمر سوزم وچون می بخم جوشم
پرند از آشیان دل کبوتر های آه من
مهدی اخوان ثالث

۴ دی ۱۳۸۷

قدرت عشق

دل من در قفس عشق، هوای تو کند
چشم من، آرزوی خدمت پای تو کند
بین درین شهر، کسی مشک فروشی نکند
گر کند شانه بزلفان دو تای تو کند
قدرت عشق ببین، ای بت شیرین گفتار!
شیخ در موقع تسبیح، دعای تو کند
دوش با ساغر می درد دل خود گفتم
گفت وصلش بجهان، نیز دوای تو کند
گفتمش خرمن هستی من، آتش بگرفت
گفت تن ده ببلا، چونکه خدای تو کند
گفتمش صبر چه حاصل؟ که رفیقان بروند
گفت اینست، ولی کار وفای تو کند
گفتمش گریه عاشق، نکند هیچ اثر
گفت لیکن سخن عشق دعای تو کند
«چه دعا کردی جانا که چنین خوب شدی»
دل عشقی چکند؟ گر که هوای تو کند
میرزاده عشقی

۳ دی ۱۳۸۷

مرغ مجسمه

مرغی نشسته بر سر بام سرای ما
مرغی دگر نهفته به روی درخت کاج
می خواند این بشوری گوئی برای ما
خاموشی ای است آن یک (دودی بروی عاج)

نه چشمها گشاد از او، بال از او نه وا
سر تا به پای خشکی، با جای بی تکان
منقارهایش آتش، پرهای او طلا
شکل از مجسمه بنظر مینماید او

وین مرغ دیگر آنکه کارش همه خواندن است
از پای تا بسر همه می لرزد او بتن
نه رغبتش به سایه آن کاج ماندست
نه طاقتش برستن از آنجای دل شکن

لیکن بر آن دو چون بری آرامتر نگاه
خواننده مرده ایست نه چیز دگر جز این
مرغی که می نماید خشکی به جایگاه
سرزنده ایست با کشش زندگی قرین

مرغی نشستته بر سر بام سرای ما
مبهم حکایت عجبی ساز می دهد
از ما برسته ایست ولی در هوای ما
بر مادر این حکایت آواز می دهد.
نیما یوشیج

۳۰ آذر ۱۳۸۷

شب یلدا

شب یلدا مبارکتان. رسم ایرانیان است که در این شب دور هم جمع شده داستانها برای هم نقل می کنند و به شب زنده داری می پردازند. داستانهایی چون سمک عیار، حسین کرد شبستری، امیر ارسلان نامدار و ... این داستانها برای هم می خواندند و در دلاوری های آنان متحیر می شدند. اما حالا دیگر این قسمت از شب یلدا مانند خیلی از سنتها از شب یلدا حذف شده و مردم دیدن فیلم را به شنیدن قصه ترجیح می دهند. از مقتضیات زمانه است دیگر، چه می شود کرد. اما بد نیست هر چند وقت یکبار این رسوم تازه شوند. در پایین قسمتی از کتاب حسین کرد شبستری را آورده ام شاید بخوانید و دلتان به سمت رسوم قدیم برود و هوس خواندن داستان بکنید. قصه حسین کرد شبستری به کوشش ایرج افشار و مهران افشاری توسط نشر چشمه به قیمت شش هزار تومان چاپ شده است. شاید بد نباشد که بخرید و بخوانید. من فقط پیشنهاد می کنم بخوانید و لذت ببرید!

...
آن روز را به شام رسانیدند. سه ساعت که از شب گذشت آن تهمتن زمان و یکه تاز عرصه میدان، نور دیده اسلامیان، شمع و چراغ ایران، برهم زننده هندوستان، حسین کرد شبستری نوجوان سلاح در بر خود رکده از درون کاروانسرا درآمده، چون به دهنه چارسو رسید دید که چارسو را چون روز روشن کرده اند. داخل چارسو شده و شب به خیری گفته. خرم سر برآورد و گفت جوان خوش آمدی و صفا آوردی، بسم الله.
حسین سپر بر سر دست گرفته و خرم هم دست بر سپر و قبه سپر بر سپر دیگر نواختند. از سر شب تا نصف شب از شمشیر و خنجر و مضراب و زوبین یکدیگر به کار بردند. از هیچ کدام مرادی حاصل نشد. کمندها را بر سر و سینه یکدیگر گشاد دادند تا وقتی که سپیده صبح طالع گردید. باز حسین اراده رفتن کرده و وعده شب آینده را داد و آمد و وارد سر دم شد. از برای دلاوران نقل کرد که عجب دلاوری است. کاش قسمی می شد که او هم از اهل اسلام می شد. خرم هم بسیار مرحبا و آفرین بر حسین گفته.
راوی گوید که مدت سی و چهار شب آن دو شیر دل از اول شب تا طلوع صبح کله بر کله یکدیگر می زدند و از هیچ جانب فتح و نصرتی نمی شد. از قضا شبی ملا حاجی محمد گفت خداوردی مدتی است که ما در این ولایت آمده ایم. پهلوان زمان از برای کار خود کاری پیدا کرده است و ما در هر ولایتی که می رفتیم دستبردی می زدیم. ملا گفت ما هم شب در ضرابخانه می رویم و دستبرد می زنیم. خداوردی قبول کرد، چون شب شد و حسین در چارسو رفت ملا با خداوردی راست شدند و روی در ضرابخانه نهادند.
ملا از بام سرازیر شد و گردش زیادی کرد دید زری نیست. اما قدری طلای شمش گیر او آمده. برداشت و برگشت. خداوردی هر قدر گردش کرد چیزی نیافت. اسباب و اثاثی که در آن جا بود برداشت بر کتف کشید در میان خرابه پنهان کرد و در کاروانسرا آمده دید ملا نیامده. با خود گفت پس ملا در چارسو رفته بیرون آمد و روی در آن خرابه نهاد. دید که صبح روشن شده است. ساعتی صبر کرد تا آفتاب دوئی بالا آمد. اسبابها برداشت در میان میدان گسترد که بفروشد. از آن جانب مشرفان ضرابخانه به بازار آمده دیدند لری اسبابهای ضرابخانه را آورده بفروشد. آمدند و به خرم عرض کردند.
خرم سوار شد روی در میدان نهاد. چون نزدیک رسید پرسید. که جوان کیستی و اینها را از کجا آورده ای. گفت دوش آمدیم در ضرابخانه. ملا قسمت خود را طلا برد و من اینها را آورده ام بفروشم. خرم گفت ای یاران ببندید دستهای او را. پس دو نفر پیش آمدند که خداوردی چماق خود را انداخته داخل کاسه یکی که با خاک برابر شد که خرم خود از گرگ پیاده شد و دست بر قبضه شمشیر کرده و روی بر خداوردی نهاده. خداوردی هم روی به خرم نهاد. بنیاد جنگ را نهادند.
خرم دید که عجب جلف جنگ می کند. خرم فرباد برآورد که یاران مگذارید. دور او را گرفته و آن لر را به خم کمند گرفتند. خرم فرود تا او را در زندان بردند در بند کشیدند. خرم خود داخل بارگاه ملک شاه شد. دید ملک شاه او را طلب می کند. گفت ای خرم شنیده ام که در ضرابخانه دزد آمده. خرم عرض کرد بلی او را گرفته ام. پس شاه امر کرد او را آوردند.
....

۲۶ آذر ۱۳۸۷

عید غدیر خم

گر نظر در آینه ی یک ره بر آن منظر کند
آفـریـن هـا بـایـد آن فـرزنـد بـر مـادر کـنـد
گر دگر بار این چنین بیرون شود آن دلربای
خود یقین می دان که اوضاع جهان دیگر کند
کس به رخسار مه از مشگ سیه چنبر نکرد
او به رخسار مه از مشک سیه چنبر کند
کس قمر را همنشین با نافه ی اذفر ندید
او ـقمـر را همنشین بـا نـافه ی اذفر کنـد
گر گشاید یک گره از آن دو زلف عنبرین
یک جهان آراسته از مشک و از عنبر کند
غم برد از دل تو گویی تا همی خواهد چو من
هر زمان مدح و ثنای خواجه ی قنبر کند
آنکه اندر نیم شب برجای پیغمبر بخفت
تـا تن خود را تیر کـید خصم اسپـر کـنـد
جز صفات داوری در وی نیابد یک صفت
آنکه عقل خویش را بر خویشتن داور کند
داورش خوانده ولی و احمدش خوانده وصی
هم وصایت هم ولایت ز احمد و داور کند
در غدیر خم خطاب آمده ز حق بر مصطفی
تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند
تا رساند بر خلایق مصطفی امر خدای
از جهاز اشتران از بهر خود منبر کند
گرد آید از قبـایل اندر آن دشت و نبـی
خطبه بر منبر پی امر خلافت سر کند
گوید آ کاو را منم مولا، علی مولای اوست
زینهار از طاعت او گر کسی سر در کند
جشن فیروز ویست امروز کز چنین کاخ امام
بانک کوس و تهنیت گوش فلک را کر کند
بوالحسن فرزند موسی آنکه خاک درگهش
مرده را مانند عیسی روح در پیکر کند
حکم فرمایند اگر خاقان و قیصر در جهان
حاجب او حکم بر خاقان و بر قیصر کند
. : ملک الشعرا بهار : .

عید غدیر خم بر شما مبارک باد

۲۵ آذر ۱۳۸۷

علی

شرف خویش نیاورد و نیاوردت پدید/تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر
شرف خیر به هنگام پدید آید ازو/چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر
بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی/این به اندوه درافتاد ازو وان به زحیر
حسد آمد همگان را ز چنان کار و ازو/برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر
او سزاید که وصی بود نبی را در خلق/که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر
پشت احکام قرآن بود به شمشیر خدای/بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر
کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول؟/کی شناسی بجز او قاسم جنات و سعیر؟
بی نظیر و ملی آن بود در امت که نبود/مر نبی را بجز او روز مواخات نظیر
بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر/عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر
ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟/زن و فرزند که را بود زهرا و شبیر؟
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد / چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر
روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم/ عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر
نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟/شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی/که فلان بوده است از یاران دیرینه و پیر
شرف مرد به علم است شرف نیست به سال/چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟
چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟/یا ازین حال نبود ایزد دادار خبیر؟
جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول/گر به سوی تو فگنده ستی یزدان خبیر؟
یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت/به نود سال براهیم ازان عشر عشیر
علی آن یافت به تشریف که رزو روز غدیر/شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر
گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من/جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر
یا علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک/ به میان دو سخن گستر فرق است کثیر
به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب/از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر
لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد/ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر
جز که حیدر همگان از خط مستور خدا/با بصرهای پر از نور بماندند ضریر
از سخن چیز نیابد بجز آواز ستور/مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر
معنی از قول علی دارد و آواز جز او/کرد باید که ز تقصیر بداند توفیر
تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا/ چون پی شیر نگیری و نباشی نخچیر؟
:: حکیم ناصر خسرو قبادیانی ::

۲۴ آذر ۱۳۸۷

ای بروی خوب تو

ای بروی خوب تو اقبال را فرخنده فال
سدره را تعظیم قدرت داده صدره گوشمال
شرع را بر پای کرده دست خیبر گیر تو
عرش را بر سر نهاده دست تو پای کمال
از نسیم گلشن لطف تو جنت یک نصیب
وز سرابستان تعظیم تو طوبی یک نهال
اختری بر اوج تو صد ماه لیکن بی محاق
لمعه یی از رای تو صد مهر لیکن بی زوال
از تو اندر پادشاهی پادشاهی را شکوه
وز تـو انـدر آفریـنش آفریـنش را کمـال
نسبت دست تو می کردم بدریا عقل گفت
رسم دانش نیست کردن نسبت دریا به تال
سعی ننماید قضا برقسمت ارزاق خلق
تا زصدر منصب قدر تواش نـاید مثـال
روی دولت بر خلایق باز نگشاید همی
تـا نگیرد آسمـان از دفتر بخت تـو فـال
گر زند شخص شکوهت پای تمکین برزمین
ور گشاید دست قهرت تیغ کین بر چرخ زال
بگسلد گاو زمین را پای تمکین از سرون
بفگـند شیر فلک را تـاب شمشیر تـو یـال
گر سوای قاف قدرت در خیال آرد خـرد
در زمان سیمرغ فکرش را بسوزد پروبال
دعوی مدحت نیارد طبع کاشی زآنکه نیست
ـبر قــد قَـدرت قبـای مـدح اربـاب مـقـال
ره بـکـنـه پـایـه قـدرت چـسـان آرد خـرد
ای کشیده دست قدرت پای عقل اندر عقال
«مجالس المومنین - حسن کاشی»

۲۳ آذر ۱۳۸۷

ساقی بزم افق

ساقی بزم افق دوش که ساغر شکست / مهره سیمابگون در قدح زر شکست
دود غسق روشنی از رخ عالم ببرد / شعله زردشت را در دل اخگر شکست
طوطی طاوس پر بیضه در آتش نهاد / باز سبک سیر را زاغ سیه پر شکست
گنبد پر دود را هندوی شب درگشود / سقف زراندود را شرفه و منظر شکست
شعبده باز جهان باز بصد شعبده / در تتق اصفری گوهر احمر شکست
حجله نشینان غیب بر در بام آمدند / ماه بنظاره شد شقه رخ برشکست
تیر بنوک قلم بس که صنایع نمود / دفتر مانی بشست خامه آزر شکست
مطرب بزم طرب شاهد عذرا عذرا / جلوه گری را ز رخ گوشه چادر شکست
خسرو چارم سر بر رو بهزیمت نهاد / تاج مرصع نهاد زینت و زیور شکست
ترک سیاست سگال تیغ ستم برگشود / کوکبه موکبش حشمت قیصر شکست
صدر عدالت قرین روی سعادت نمود / خانه بیداد را دولت او درشکست
هندوی تازی خیال بر سر ایوان نشست /خامه اقبال را نکبت او سرشکست
طبع سخن ساز من مونس و دمساز من / مطلع دیگر نهاد مقصع دیگر شکست
یار سر زلف باز خم بخم اندر شکست
زینت گلبرگ داد رون عنبر شکست
سنبل خوشبوی او غالیه بر لاله ریخت / سلسله موی او بر مه انور شکست
لعل گوهر نوش او جزع بمانی نمود / حقه یاقوت او قیمت شکر شکست
طعم دهانش شکر در دهن جام ریخت / لذت نوش لبش خنده ساغر شکست
چشم دلارای او زینت نرگس ببرد / قامت و بالای او زیب صنوبر شکست
طلعت رعنای او قد دل آرای او / آب رخ گل ببرد قامت عرعر شکست
خال سیه بررخش همچو برآتش سپند / سوخته چون عودشد نکهت مجمرشکست
دوش نسم سحر غالیه افشان رسید / یار مگر صبحدم جعد معنبر شکست
خاک زمین نزهت عنبر سارا گرفت / روح مقدس مگر طره شهپر شکست
کرد مگر سلسبیل خازن جنت سبیل / یا قدحی در کف ساقی کوثر شکست
حیدر لشکر شکن صفدر عنتر فکن / آنکه بشمشیر دین لشکر کافر شکست
« ابن حسام »

۲۰ آذر ۱۳۸۷

عشق جمال جانان

عشق جمال جانان دریای آتشینست
گر آتشی بسوزی زیرا که روی اینست
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون بسوزد آن سوختن یقینست
گر سر عشق خواهی از کفرو دین گذرکن
کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دینست
عاشق که در ره آید اندر مقام اول
چون سایه یی بخواری افتاده برزمینست
چون مدتی برآید سایه نماند اصلا
کز دور جایگاهی خورشید در کمینست
هرکس که در معنی زین بحر باز یابد
در ملک هر دو عالم جاوید نازنینـست
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را
اول قدم درین ره بر چرخ هفتمـینست
کاری قویست و عالی که از در طریقت
در هر هزار سالی یک مرد راه بینست
عـطـار اندرین ره چـاهی فتاد کانجا
برترزجسم وجانست بیرون زمهروکینست
.. عطار نیشابوری ..

۱۹ آذر ۱۳۸۷

قربان

.... پس ابراهیم و اسماعیل پایه های خانه برافراشتند تا بجای حجر (السود) رسید. آنگاه ابراهیم را کوه ابوقبیس ندا کرد که تو را نزد من امانتی است پس حجر را بابراهیم داد تا آنرا بجای خود نهاد، ابراهیم در میان مردم بانگ حج برآورد. و روز ترویه جبرئیل او را گفت آب بردار، و آنروز ترویه نامیده شد. آنگاه بمنی آمد و جبرئیلش گفت شب اینجا بمان سپس بعرفات آمد و با سنگهای سفیدی آنجا مسجدی ساخت و نماز ظهر و عصر را در آن بپای برد و جبرئیل بموقف عرفاتش برد و گفت این عرفات است بشناسش، پس عرفات نامیده شد. پس او را از عرفات کوچ داد و چون محاذی «مازمین» گردید گفت «ازدلف» بخدا تقرب جوی و از اینرو مزدلفه نامیده شد و گفتش دو نماز را با هم بخوان پس «جمـع» نامیده شد. آنگاه بمشعر رفت و آنجا خوابید و خدای او را فرمود تا فرزندش را سر برد؛ صبح فردا ابراهیم بمنی رفت و بمادر پیر گفت کعبه را زیارت کن و بفرزند خود گفت خدا مرا فرموده است تو را سر برم. پسر گفت: «یا ابت افعل ما تؤمر». ابراهیم کارد را گرفت و او را نزد «جمره عقبه» خواباند و جل الاغی را زیر او انداخت و سپس تیزی کارد بر گلویش نهاد و روی خود از او گردانید، جبرئیل کارد را بگردانید و ابراهیم کارد را برگشته دید و این کار را سه بار کرد، سپس فریادی شنید: «یا ابراهیم قدقد صدقت الرؤیا» ای ابراهیم همانا خواب را راست آوردی، جبرئیل پسر را برگرفت و قوچ را از قله کوه ثبیر فرود آورد و بجای ذبیح نهاد و ابراهیم آنرا سر برید....
_____

قسمتی از کتاب تاریخ یعقوبی نوشته «احمد بن اسحاق یعقوبی»

۱۸ آذر ۱۳۸۷

مرغیست روح..

مرغیست روح قطره می آب و دانه اش
دل توسنیست ناله نی تازیانه اش
در وقت خویش هر که دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
امید هیچکس به قیامت نمانده است
ازبسکه روز می گذارند بهانه اش
نرمی زحد مبرکه چون دندان مارریخت
هر طفل نی سوار کنند تازیانه اش
هرکس کند ز پایه خوش بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
صائب اگر بیار سخن فهم می رسید
می شدجهان پراز غزل عاشقانه اش
... صائب تبریزی ...

۱۵ آذر ۱۳۸۷

غارت عشق

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دل دیوانه ما را به نو در کار می آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ سینه برکندم
که هرگل کزغمش بشکفت محنت بارمی آورد
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می ریخت خون وره بدان هنجارمی کرد
فروغ ماه می دیدم ز بام قصر او روشن
که روی ازشرم آن خورشید در دیوار می کرد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه وبیگه
کزان راه گران قاصد خبر دشوار می آورد
سراسر بخشش جانان طریق لطف واحسان بود
اگر تسبیح می فرمود اگر زنار می آورد
عفا الله چین ابرویش اگرچه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می آورد
عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آمد
:: حافظ لسان الغیب ::

۱۴ آذر ۱۳۸۷

جنگ و آشتی

یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای تست خواهی جنگ و خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگز عادت نبود
جز درین نوبت که دشمن دوست می پنداشتی
خاطره نگذاشت که یک ساعت بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سر انگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر ناظرم بگماشتی
هرچه خواهی کن که مارا با توروی جنگ نیست
سر نهادن به درآن موضع که تیغ افراشتی
هردم از شاخ زبانم میوه ای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که بر دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

. : . شیخ اجل سعدی علیه رحمه . : .

۱۳ آذر ۱۳۸۷

گم کرده

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سو کرد بیابانی
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
درآخرچون درآمد شب بجست ازخواب ودل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
بنور مه بدید اشتر اندر میان راه استاده
زشادی آمدش گریه بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی
شب قدرست در جانت چرا قدرش نمی دانی
ترا می شورد او هر دم چرا او را نشورانی
ترا دیوانه کردست او قرار جانب بردست او
غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشانی
چو او آبست و تو جویی چرا خود را نمی جویی
چو او مشکست و تو بویی چرا خود را نیفشانی
..: حضرت مولانا :..

۶ آذر ۱۳۸۷

سه رباعی

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی وغمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عشق
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
***
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
دردهرچه صدساله چه یک روزه شویم
درده تو به کاسه می از آن بیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم
***
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی

« خـیـام نـیـشـابـوری »

۳۰ آبان ۱۳۸۷

ذکر شیخ

و گفت: علما گویند «ما وارثان رسولیم». و وارث رسول صلوات الله و سلامه علیه مائیم که آنچ رسول را بود ما داریم: رسول علیه السلام درویشی اختیار کرد درویشی اختیار ماست (با) سخاوت و خلق نیکو بود، بی خیانت بود، وا دیدار بود، راهنمای خلق بود، بی طمع بود، شر و خیر از خدای دید، وا خلقش غش نبود، اسیر وقت نبود، هرچه از آن خلق ترسند نترسید، هرچه خلق بدان امید دارند او نداشت، به هیچ غره نبود. این جمله وصف جوانمردان است. رسول، علیه الصلوه و السلام، دریایی بود بی حد که اگر قطره ای از ان بیرون آید همه آفریده غرق شوند. در این قافله که مائیم مقدم حق است، آخرش مصطفی است، علیه السلام در میانه کتاب و سنت است از قفا صحابه اند. خنک آنانکه در این قافله اند جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بوالحسن با آفریده پیوند (نـ)کرد.
از: ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

۲۷ آبان ۱۳۸۷

کتابخانه هفت سلام


با سلام
از امروز بخش " کتابخانه هفت سلام " را راه اندازی کردم. سعی دارم کتابخانه ای جامع از نویسندگان گردآوری کنم و در قالب یک مجموعه اونها را معرفی کنم و برای دانلود قرار بدم.
امیدوارم بتونم کتابهای خوبی به شما معرفی کنم.
کتابهای معرفی شده را یا خودم تهیه و یا از وبسایتهای دیگر جمع آوری میکنم (که البته لینک منبع هم می نویسم.) و در اینجا برای دانلود می گذارم.
برای ورود به کتابخانه روی عکس زیر کلیک کنید.
***

گمشده

بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاشق گشته ام
گوئيا «او» مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئينه می پرسم ملول
چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟
ليك در آئينه می بينم كه، وای
سايه ای هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می كوبم ولی بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشنی بخشيده ام از نور خويش

ره نمی جويم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام

می روم ... اما نمی پرسم ز خويش
ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چيست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه ... آری... اين منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
می خروشم زير لب ديوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟
« فروغ فرخزاد »

۲۵ آبان ۱۳۸۷

قدح شوق تو

ما چنان از قدح شوق تو سرمستانیم
که همه ملک جهان را بجوی نستانیم
جرعه یی از کف ساقی غمت نوشیدیم
مست و سرگشته و دیوانه و عاشق زآنیم
کی توانیم که چشم از تو دمی برگیریم
ما که قطعا ز رخت قطع نظر نتوانیم
مردمی کن مشو از دیده نهان همچو پری
زآنکه اسرار تو در پرده دل می دانیم
جان ما را باب آورد خط و خالت نیک
همچنان نقش تو بر دفتر دل می خوانیم
وقت آنست که خوش خوش بهوایت امروز
یک زمان گرد تن از دامن جان بفشانیم
مدتی شد که شب و روز چو ابن نصرت
در بیابان غم عشق تو سر گردانیم
برندق خجندی – ابن نصرت

۲۲ آبان ۱۳۸۷

نه دیگه این واسه ما...

قسمتی از نمایشنامه شهر قصه اثر بیژن مفید
***
میمون (با آواز) نه دیگه این واسه ما دل نمیشه / هرچی من بهش نصیحت میکنم / که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمیشه / میگه یا اسم آدم دل نمیشه / یا اگر شد دیگه عاقل نمیشه / بهش میگم جون دلم، / این همه دل توی دنیاست، چرا / یه کدوم مث دل خراب صاب مرده من / پاپی زنهای خوشگل نمیشه / چرا از این همه دل / یه کدوم مث تو دیوونه زنجیری نیست؟ / یه کدوم صب تا غروب / تو کوچه ول نمیشه؟ / میگه یک دل مگه از پولاده / که تو این دوره زمونه چشاشو هم بذاره / هیچ چیزی نبینه / یا اگر چیزی دید / خم به ابروش نیاره؟ / میگم بابا آخه بابا جون / اون دل پولادی / دست کم دنبال کیف خودشه / دیگه از اشک چشش، زیر پاش گل نمیشه / میگه هر سکه میشه قلب باشه / اما هرچی قلب شد دل نمیشه / نه دیگه این واسه ما دل نمیشه.
بز بش میگم سکه قلب لااقل کام خودش شیرینه – دیگه هر شهد براش زهرحلاحل نمیشه
راوی میگه اون شیرینی بدرد شاعر میخوره – که با شمع و گل و پروانه و بلبل کنار هم بذاره – بشینه نیگا کنه – های های گریه کنه، شعر بگه
روباه بش میگم عزیزکم – جانکم – امیدکم – قلبک بازیگوشم – سکه قلب اقلا قلب است – میشه باش سر یه کسی کلاه گذاشت – یا کلاهی برداشت – هیچ قلبی مث تو عاطل و باطل نمیشه
راوی میگه اون قلب فقط بدرد ملا میخوره
خرس بش میگم ملا بازم هرچی باشه – دست کم بفکر نفع خودشه – بی خودی منصف و عادل نمیشه
خر عینه فرشته سردر دیوان قضا – که حالا سی ساله چسبیده به دیوار، که چی – که با اون ترازوی نامیزون – یه چیزی رو وزن کنه
راوی میگه هر فرشته کاسب و بقال نمیشه
سگ تازه هر بقالی هم اینقده احمق نمیشه – که با دسمال ببنده چششو- بعد بخواد زردچوبه و فلفل رو با ترازو بکشه – دیگه او مثقال، مثقال نمیشه – دیگه اون فلفل، فلفل نمیشه
راوی بابا ول کن حاج آقا – دل به فلفل آخه ربطی نداره – فلفل شمام مث سکه قلب همه چی داره به غیر از فلفل – عینه قلب شما قلابی – توی دل هر چی باشه – بجز از عشق و محبت چیزی داخل نمیشه
خر داش من – از قول ما به این دل واموندت حالی کن – عشق مث دست چپق – باس حتما دوتا سر داشته باشه – آخه عشق یه سره باعث دردسره
راوی میگه اون عشق فقط بدرد خراط میخوره
شتر بش بگو عقلم آخه خوب چیزیه – اگه فرهادی شیرینت کو؟ - اگه مجنونی لیلیت کجاست؟
راوی آخه مرشد مجنون اگه لیلی داشت، مجنون نمیشه – وقتی هم شد، دیگه عاقل نمیشه
خر بش بگو دس وردار – دیگه دیونه شدن این همه قمپز نداره – توی دنیا دیونه فراوونه – مگه تو نوبرشو آوردی؟
روباه کاملا صحیح میفرمایین – ما توی تاریخ کسانی داریم – مثل اسکندر مقدونی یا ناپلئون
سگ مثل هیتلر – مثل چنگیز مغول
طوطی راه دور چرا بریم – این عمو سام خودمون
راوی میگه هر آدم دیوونه که لشکر کش نیست – هرکی لشکر کشه، آدم کش نیست
قاطر هرکی آدم بکشه – استر و قاتل نمیشه

۲۱ آبان ۱۳۸۷

به دنبال فلک

روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلک زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست، برای خودم چاره ای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می کند. دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا می روی؟
مرد گفت: قربان، می روم فلک را پیدا کنم و سرنوشتم را عوض کنم.
پادشاه گفت: حالا که تو این راه را می روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شکست می خورم، تا حال یک دفعه هم دشمنم را شکست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید که نه کشتی ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گنده ای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا می روی، آدمیزاد؟
مرد گفت: کارم زار شده، می روم فلک را پیدا کنم. اما مثل این که دیگر نمی توانم جلوتر بروم، قایق ندارم.
ماهی گنده گفت: من ترا می برم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی که چرا همیشه دماغ من می خارد؟
مرد قبول کرد. ماهی گنده او را کول کرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جایی، دید مردی پاچه های شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب می دهد. توی باغ هزارها کرت بود،‌ بزرگ و کوچک. خاک خیلی از کرتها از بی آبی ترک برداشته بود. اما یک چند تایی هم بود که آب توی آنها لب پر می زد و باغبان باز آب را توی آنها ول می کرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
باغبان گفت: چه می خواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم می دانم به او چه بگویم. هزار تا فحش می دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این کرتها چیست؟
باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است.
مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان کرت کوچک و تشنه ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خوب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می خارد؟
فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می افتد و حال ماهی جا می آید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می خورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شکل مردها درآورده. اگر نمی خواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت: خیلی خوب. آن گرگی که همیشه سرش درد می کند دوایش چیست؟
فلک جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش دیگر درد نمی گیرد.
مرد شاد و خندان از فلک جدا شد و برگشت کنار دریا. ماهی گنده منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید: پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من بگویم.
ماهی گنده مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت: توی دماغت یک لعل گیر کرده و مانده. باید یکی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص بشوی.
ماهی گنده گفت: بیا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من دیگر به این چیزها احتیاج ندارم. کرت خودم را پر آب کرده ام.
هر چه ماهی گنده ی بیچاره التماس کرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد که پیشش رسید و قضیه را تعریف کرد، به او گفت: حالا که تو راز مرا دانستی، بیا و بدون این که کسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی کن.
مرد قبول نکرد. گفت: نه. من پادشاهی را می خواهم چکار؟ کرت خودم را پر آب کرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس کرد مرد قبول نکرد. آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت: آدمیزاد انگار سرحالی! پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر یک آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟
مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف کرد که چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نکرده است، چون کرت خودش را پر آب کرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.
گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر کجا می توانم گیر بیاورم؟
. : «صـمـد بـهـرنـگـی» : .

۱۸ آبان ۱۳۸۷

فریادرس

دل مرده از آنم که مسیحا نفسی نیست
فریادم از آنست که فریادرسی نیست
از خانقه ای شیخ بکس در نگشاید
معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست
ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان
واماندگیت جز به شکست قفسی نیست
بگذر چو نسیم از سر این باغ که در وی
هر جاکه گلی سرزده بی خارو خسی نیست
گر طالب یاری قدمی پیش نه ای شیخ
کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست
در سیل غم از جای شدن کار خسان است
اهلی چو حریفان سبک بلهوسی نیست
اهلی شیرازی

۱۷ آبان ۱۳۸۷

حکایت

بزرگی را از اکابر که در ثروت، قاروق زمان خود بود اجل در رسید. امید از زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را که طفلان خاندان کرم بودند حاضر کرد. گفت: ای فرزندان روزگاری دراز در کسب مال زحمت های سفر و حضر کشیده ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کرده ام. زنهار از محافظت آن غافل مباشید و دست خرج بدان میازید و یقین دانید که:
زر عزیـز آفـریـده اسـت خـدا
هرکه خوارش بکرد خوار بشد
اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم، زنهار به مکر آن فریفته مشوید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من نیز در خواب با شما نمایم و همین التماس کنم بدان التفات نباید کرد که آنرا احلام خوانند. من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.
عبید زاکانی

۱۶ آبان ۱۳۸۷

خرنامه!

با نهایت آسایش یک ماه تمام در این جنگل و چمن زندگی کردم. در این مدت گاهی به واسطه تنهایی و تجرد تکدر خاطری دست می داد از خانه صاحب قدیم و آشنایان خود یاد می کردم، اما خوشتر داشتم که تنها زندگی کنم تا آنکه در میان جماعتی به بدبختی زیست نمایم. فیلسوفانه تحقیق تجرد و اجتماع میکردم و تدقیق (= دقت کردن) الفت و عزلت نمودم.
چنین بنظرم آمد که اگر شخص مجرد و خوشبخت باشد بهتر از آن است که با قوم خود، یا در قبیله خود، یا در وطن، یا در هر نوع جمعیت به بدبختی زندگی کند.
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی ست صحیح
نتـوان مــرد به سختی که مـن اینجـا زادم
خرنامه ، محمد حسن خان اعتمادالسلطنه

۱۵ آبان ۱۳۸۷

ثروت دنیا

پیش خود تا فکر نفع بینهایت میکند
کارفرما کارگر را کی رعایت میکند
ماه نو باروی پرخون شفق را کن نگاه
کان زداس ودست دهقانان حکایت میکند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مامور اگر ملت شکایت میکند
آخرای مظلوم ازمظلوم چون خودیاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت میکند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت میکند
بگذرند از کبریائی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت میکند
از طریق نامه توفانی خود فــرخـی
اهل ثروت رابه سوی حق هدایت میکند
«فرخی یزدی»

۱۰ آبان ۱۳۸۷

عشق و عمر

یاد می دار که از مات نمی آید یاد / ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
تو نگفتی که وصالم برساند به خودت / راستی نیک رسانید که چشمت مرساد
گه وصل تو با هجر تو می گفتم دوش / که ستدعمر وزوهیچ به جز غم نگشاد
درمیان روی به من کردخیالت که اثیر/ زین سخن بگذروزین واقعه بگذارازیاد
عشق ما مظلمه کس به قیامت نبرد / که ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد
«اثیر اخسیکی»

۲ آبان ۱۳۸۷

حکایت

گویند یزدجمهر شهریار رسول فرستاد به امیرالمومنین عمر رضی الله عنه که: «امروز در همه عالم درگاهی از درگاه ما انبوه تر نیست و خزینه ای از خزینة ما آبادان تر نیست و لشکری از لشکر ما بیشتر نیست و چندان آلت و عدت که ما داریم کس ندارد.» جواب داد: گفت: «بلی، درگاه شما انبوه است ولیکن از متظلمان و خزینة شما آبادان است ولیکن به مال حرام و لشکر شما بیشتر است ولیکن نافرمان. و چون دولت بسر آمد آلت و عدت سود ندارد و این همه دلیل است بر بی دولتی شما و بر زوال ملک شما.»

سیرالملوک – خواجه نظام الملک طوسی

۲۷ مهر ۱۳۸۷

بی الف !!!


ز روزی که بنگی و فوری شدم // بسی شهره در بیشعوری شدم

بمن شیره کش چونکه همشیره شد // لگوری نبودم، لگوری شدم

خرم لنگ گشت سرم منگ شد // بفکرم که یکهوچه جوری شدم

رگ و ریشه پیکرم سخت سوخت // بمثل لبوی تنوری شدم

بهر در که رفتم رهم بسته شد // ز بوری، چو حیدر دبوری شدم

بطوری عرق مست و منگم نمود // که شر بشر در شروری شدم

بفکرم چه جوری کلک جور شد // که فوری من رند فوری* شدم

ابوالقاسم حالت


*فوری : وافوری