۶ آذر ۱۳۸۷

سه رباعی

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی وغمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عشق
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
***
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
دردهرچه صدساله چه یک روزه شویم
درده تو به کاسه می از آن بیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم
***
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی

« خـیـام نـیـشـابـوری »

۳۰ آبان ۱۳۸۷

ذکر شیخ

و گفت: علما گویند «ما وارثان رسولیم». و وارث رسول صلوات الله و سلامه علیه مائیم که آنچ رسول را بود ما داریم: رسول علیه السلام درویشی اختیار کرد درویشی اختیار ماست (با) سخاوت و خلق نیکو بود، بی خیانت بود، وا دیدار بود، راهنمای خلق بود، بی طمع بود، شر و خیر از خدای دید، وا خلقش غش نبود، اسیر وقت نبود، هرچه از آن خلق ترسند نترسید، هرچه خلق بدان امید دارند او نداشت، به هیچ غره نبود. این جمله وصف جوانمردان است. رسول، علیه الصلوه و السلام، دریایی بود بی حد که اگر قطره ای از ان بیرون آید همه آفریده غرق شوند. در این قافله که مائیم مقدم حق است، آخرش مصطفی است، علیه السلام در میانه کتاب و سنت است از قفا صحابه اند. خنک آنانکه در این قافله اند جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بوالحسن با آفریده پیوند (نـ)کرد.
از: ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

۲۷ آبان ۱۳۸۷

کتابخانه هفت سلام


با سلام
از امروز بخش " کتابخانه هفت سلام " را راه اندازی کردم. سعی دارم کتابخانه ای جامع از نویسندگان گردآوری کنم و در قالب یک مجموعه اونها را معرفی کنم و برای دانلود قرار بدم.
امیدوارم بتونم کتابهای خوبی به شما معرفی کنم.
کتابهای معرفی شده را یا خودم تهیه و یا از وبسایتهای دیگر جمع آوری میکنم (که البته لینک منبع هم می نویسم.) و در اینجا برای دانلود می گذارم.
برای ورود به کتابخانه روی عکس زیر کلیک کنید.
***

گمشده

بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاشق گشته ام
گوئيا «او» مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئينه می پرسم ملول
چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟
ليك در آئينه می بينم كه، وای
سايه ای هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می كوبم ولی بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشنی بخشيده ام از نور خويش

ره نمی جويم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام

می روم ... اما نمی پرسم ز خويش
ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چيست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه ... آری... اين منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
می خروشم زير لب ديوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟
« فروغ فرخزاد »

۲۵ آبان ۱۳۸۷

قدح شوق تو

ما چنان از قدح شوق تو سرمستانیم
که همه ملک جهان را بجوی نستانیم
جرعه یی از کف ساقی غمت نوشیدیم
مست و سرگشته و دیوانه و عاشق زآنیم
کی توانیم که چشم از تو دمی برگیریم
ما که قطعا ز رخت قطع نظر نتوانیم
مردمی کن مشو از دیده نهان همچو پری
زآنکه اسرار تو در پرده دل می دانیم
جان ما را باب آورد خط و خالت نیک
همچنان نقش تو بر دفتر دل می خوانیم
وقت آنست که خوش خوش بهوایت امروز
یک زمان گرد تن از دامن جان بفشانیم
مدتی شد که شب و روز چو ابن نصرت
در بیابان غم عشق تو سر گردانیم
برندق خجندی – ابن نصرت

۲۲ آبان ۱۳۸۷

نه دیگه این واسه ما...

قسمتی از نمایشنامه شهر قصه اثر بیژن مفید
***
میمون (با آواز) نه دیگه این واسه ما دل نمیشه / هرچی من بهش نصیحت میکنم / که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمیشه / میگه یا اسم آدم دل نمیشه / یا اگر شد دیگه عاقل نمیشه / بهش میگم جون دلم، / این همه دل توی دنیاست، چرا / یه کدوم مث دل خراب صاب مرده من / پاپی زنهای خوشگل نمیشه / چرا از این همه دل / یه کدوم مث تو دیوونه زنجیری نیست؟ / یه کدوم صب تا غروب / تو کوچه ول نمیشه؟ / میگه یک دل مگه از پولاده / که تو این دوره زمونه چشاشو هم بذاره / هیچ چیزی نبینه / یا اگر چیزی دید / خم به ابروش نیاره؟ / میگم بابا آخه بابا جون / اون دل پولادی / دست کم دنبال کیف خودشه / دیگه از اشک چشش، زیر پاش گل نمیشه / میگه هر سکه میشه قلب باشه / اما هرچی قلب شد دل نمیشه / نه دیگه این واسه ما دل نمیشه.
بز بش میگم سکه قلب لااقل کام خودش شیرینه – دیگه هر شهد براش زهرحلاحل نمیشه
راوی میگه اون شیرینی بدرد شاعر میخوره – که با شمع و گل و پروانه و بلبل کنار هم بذاره – بشینه نیگا کنه – های های گریه کنه، شعر بگه
روباه بش میگم عزیزکم – جانکم – امیدکم – قلبک بازیگوشم – سکه قلب اقلا قلب است – میشه باش سر یه کسی کلاه گذاشت – یا کلاهی برداشت – هیچ قلبی مث تو عاطل و باطل نمیشه
راوی میگه اون قلب فقط بدرد ملا میخوره
خرس بش میگم ملا بازم هرچی باشه – دست کم بفکر نفع خودشه – بی خودی منصف و عادل نمیشه
خر عینه فرشته سردر دیوان قضا – که حالا سی ساله چسبیده به دیوار، که چی – که با اون ترازوی نامیزون – یه چیزی رو وزن کنه
راوی میگه هر فرشته کاسب و بقال نمیشه
سگ تازه هر بقالی هم اینقده احمق نمیشه – که با دسمال ببنده چششو- بعد بخواد زردچوبه و فلفل رو با ترازو بکشه – دیگه او مثقال، مثقال نمیشه – دیگه اون فلفل، فلفل نمیشه
راوی بابا ول کن حاج آقا – دل به فلفل آخه ربطی نداره – فلفل شمام مث سکه قلب همه چی داره به غیر از فلفل – عینه قلب شما قلابی – توی دل هر چی باشه – بجز از عشق و محبت چیزی داخل نمیشه
خر داش من – از قول ما به این دل واموندت حالی کن – عشق مث دست چپق – باس حتما دوتا سر داشته باشه – آخه عشق یه سره باعث دردسره
راوی میگه اون عشق فقط بدرد خراط میخوره
شتر بش بگو عقلم آخه خوب چیزیه – اگه فرهادی شیرینت کو؟ - اگه مجنونی لیلیت کجاست؟
راوی آخه مرشد مجنون اگه لیلی داشت، مجنون نمیشه – وقتی هم شد، دیگه عاقل نمیشه
خر بش بگو دس وردار – دیگه دیونه شدن این همه قمپز نداره – توی دنیا دیونه فراوونه – مگه تو نوبرشو آوردی؟
روباه کاملا صحیح میفرمایین – ما توی تاریخ کسانی داریم – مثل اسکندر مقدونی یا ناپلئون
سگ مثل هیتلر – مثل چنگیز مغول
طوطی راه دور چرا بریم – این عمو سام خودمون
راوی میگه هر آدم دیوونه که لشکر کش نیست – هرکی لشکر کشه، آدم کش نیست
قاطر هرکی آدم بکشه – استر و قاتل نمیشه

۲۱ آبان ۱۳۸۷

به دنبال فلک

روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلک زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست، برای خودم چاره ای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می کند. دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا می روی؟
مرد گفت: قربان، می روم فلک را پیدا کنم و سرنوشتم را عوض کنم.
پادشاه گفت: حالا که تو این راه را می روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شکست می خورم، تا حال یک دفعه هم دشمنم را شکست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید که نه کشتی ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گنده ای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا می روی، آدمیزاد؟
مرد گفت: کارم زار شده، می روم فلک را پیدا کنم. اما مثل این که دیگر نمی توانم جلوتر بروم، قایق ندارم.
ماهی گنده گفت: من ترا می برم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی که چرا همیشه دماغ من می خارد؟
مرد قبول کرد. ماهی گنده او را کول کرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جایی، دید مردی پاچه های شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب می دهد. توی باغ هزارها کرت بود،‌ بزرگ و کوچک. خاک خیلی از کرتها از بی آبی ترک برداشته بود. اما یک چند تایی هم بود که آب توی آنها لب پر می زد و باغبان باز آب را توی آنها ول می کرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
باغبان گفت: چه می خواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم می دانم به او چه بگویم. هزار تا فحش می دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این کرتها چیست؟
باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است.
مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان کرت کوچک و تشنه ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خوب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می خارد؟
فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می افتد و حال ماهی جا می آید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می خورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شکل مردها درآورده. اگر نمی خواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت: خیلی خوب. آن گرگی که همیشه سرش درد می کند دوایش چیست؟
فلک جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش دیگر درد نمی گیرد.
مرد شاد و خندان از فلک جدا شد و برگشت کنار دریا. ماهی گنده منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید: پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من بگویم.
ماهی گنده مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت: توی دماغت یک لعل گیر کرده و مانده. باید یکی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص بشوی.
ماهی گنده گفت: بیا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من دیگر به این چیزها احتیاج ندارم. کرت خودم را پر آب کرده ام.
هر چه ماهی گنده ی بیچاره التماس کرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد که پیشش رسید و قضیه را تعریف کرد، به او گفت: حالا که تو راز مرا دانستی، بیا و بدون این که کسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی کن.
مرد قبول نکرد. گفت: نه. من پادشاهی را می خواهم چکار؟ کرت خودم را پر آب کرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس کرد مرد قبول نکرد. آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت: آدمیزاد انگار سرحالی! پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر یک آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟
مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف کرد که چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نکرده است، چون کرت خودش را پر آب کرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.
گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر کجا می توانم گیر بیاورم؟
. : «صـمـد بـهـرنـگـی» : .

۱۸ آبان ۱۳۸۷

فریادرس

دل مرده از آنم که مسیحا نفسی نیست
فریادم از آنست که فریادرسی نیست
از خانقه ای شیخ بکس در نگشاید
معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست
ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان
واماندگیت جز به شکست قفسی نیست
بگذر چو نسیم از سر این باغ که در وی
هر جاکه گلی سرزده بی خارو خسی نیست
گر طالب یاری قدمی پیش نه ای شیخ
کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست
در سیل غم از جای شدن کار خسان است
اهلی چو حریفان سبک بلهوسی نیست
اهلی شیرازی

۱۷ آبان ۱۳۸۷

حکایت

بزرگی را از اکابر که در ثروت، قاروق زمان خود بود اجل در رسید. امید از زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را که طفلان خاندان کرم بودند حاضر کرد. گفت: ای فرزندان روزگاری دراز در کسب مال زحمت های سفر و حضر کشیده ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کرده ام. زنهار از محافظت آن غافل مباشید و دست خرج بدان میازید و یقین دانید که:
زر عزیـز آفـریـده اسـت خـدا
هرکه خوارش بکرد خوار بشد
اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم، زنهار به مکر آن فریفته مشوید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من نیز در خواب با شما نمایم و همین التماس کنم بدان التفات نباید کرد که آنرا احلام خوانند. من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.
عبید زاکانی

۱۶ آبان ۱۳۸۷

خرنامه!

با نهایت آسایش یک ماه تمام در این جنگل و چمن زندگی کردم. در این مدت گاهی به واسطه تنهایی و تجرد تکدر خاطری دست می داد از خانه صاحب قدیم و آشنایان خود یاد می کردم، اما خوشتر داشتم که تنها زندگی کنم تا آنکه در میان جماعتی به بدبختی زیست نمایم. فیلسوفانه تحقیق تجرد و اجتماع میکردم و تدقیق (= دقت کردن) الفت و عزلت نمودم.
چنین بنظرم آمد که اگر شخص مجرد و خوشبخت باشد بهتر از آن است که با قوم خود، یا در قبیله خود، یا در وطن، یا در هر نوع جمعیت به بدبختی زندگی کند.
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی ست صحیح
نتـوان مــرد به سختی که مـن اینجـا زادم
خرنامه ، محمد حسن خان اعتمادالسلطنه

۱۵ آبان ۱۳۸۷

ثروت دنیا

پیش خود تا فکر نفع بینهایت میکند
کارفرما کارگر را کی رعایت میکند
ماه نو باروی پرخون شفق را کن نگاه
کان زداس ودست دهقانان حکایت میکند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مامور اگر ملت شکایت میکند
آخرای مظلوم ازمظلوم چون خودیاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت میکند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت میکند
بگذرند از کبریائی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت میکند
از طریق نامه توفانی خود فــرخـی
اهل ثروت رابه سوی حق هدایت میکند
«فرخی یزدی»