۵ فروردین ۱۳۸۹

شب فراق

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال

که دیده سیر نمی گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می نکند

چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کنمد اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست، بنال

***

شیخ اجل سعدی

۱ فروردین ۱۳۸۹

براي آنان که رفتند.



سال 88 هم تمام شد. با همه خوبي ها و بدي هاش(البته بديهاش بيشتر بود). يک سال تقريبا تلخ براي همه. از اوضاع داخلي تا از دست دادن عزيزان و هنرمندان بزرگ. سال بدي بود. لااقل براي من بد بود. عکس زير را نگاهي کنيد تا قسمتي از رفتگان اين سال را بياد بياوريد.
(اينجا را بخوانيد). اميدوارم اين بزرگان را هم فراموش نکنيم هر چند که آثارشان آنها را هميشه زنده نگه مي دارند، حوادث تلخ سال هم که ديگر گفتن ندارند. حوادث تلخ در ذهن همه مي ماند، چون تلخي شان بر روح آدم مي نشيند.
به هر حال، اين سال با تمام غم هايش گذشت.
سال 88 تمام شد گو اينکه تمام نمي شود اين سال.
(اينجا را بخوانيد).
اميدوارم در سال جديد تمام غم هاي سال88 با اتفاقات خوب جبران شود. اميدوارم بهاري خوش و خرم داشته باشيد و چرخ گردون بکامتان بگردد. اميدوارم سالي سبز داشته باشيد به دور از غم ها. اميدوارم در سال جديد تلخي ها از ايران و ايراني به دور باشد.
نوروز باستاني 1389 مبارک باد.

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

سال نو مبارک



آداب نوروزی

بالای سفره هفت سین یک آینه می گذارند دو طرفش جارو شمعدان که در آن ها به عدد اولاد صاحب خانه شمع روشن می کنند. چیزهایی که در سفره می گذارند از این قرار است: قرآن، یک نان بزرگ، یک کاسه آب که درش برگ انداخته اند. یک شیشه گلاب، سبزه. علاوه بر آجیل شیرین و میوه و شیرینی و خروس و ماهی، در خوانچه هفت چیز که اسمشان با سین شروع می شود باید باشد: سپند، سیب، سیاه دانه، سنجد، سماق، سیر، سرکه، سمنو، سبزی؛ به اضافه ماست، شیر، پنیر و تخم مرغ رنگ کرده.
در هنگام تحویل سال همه اهل خانه باید سر سفره هفت سین باشند، و سکه ای در دستشان می گیرند، چون شگون دارد. اگر کسی در موقع تحویل سال در خانه خودش پای هفت سین نباشد، تا سال دیگر از خانه خودش آواره خواهد بود. کسی که مزاجش حرارتی باشد، سر سفره هفت سین یک انگشت ماست می خورد و اشخاص رطوبتی یک انگشت شیره می خورند تا مزاجشان معتدل شود. در موقع تحویل سال زن ها باید سنجاق زیر گلویشان باشد وگرنه رشته کارشان گسسته می شود.
علامت تحویل سال، تکان خوردن برگ سبز روی آب است و یا چرخیدن تخم مرغ روی آینه. شمعی که به نیت سلامتی در هفت سین روشن است باید تا آخرش بسوزد و نباید به آن فوت کرد، چون که عمر را کوتاه می کند و در صورت اجبار با دو برگ سبز آن را خاموش کنند.
کسی که صبح عید وارد خانه می شود اگر زن باشد بد است و اگر مرد بیاید خوب است. به طور کلی اولین کسی که وارد خانه می شود باید خوش قدم باشد و بگوید: صد سال به این سال ها برسید. در صورتی که خود صاحب خانه خوش قدم باشد، باید از در خانه بیرون برود و برگردد. هر کسی در این روز شادی و خرمی بکند تا سال دیگر به او خوش خواهد گذشت.


۲۸ اسفند ۱۳۸۸

فر ماه فروردین


بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می‏خوردن آیین‏دان ورامش‏کیش وشادی‏دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته، گل شود غنچه، شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گوگرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در چمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده برکران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشکین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو بـا دینـار کاشـانی درمهای سپاهـانی
ز پیـوند و ز پیـشانی دمـیده نرگس زریـن؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بـهـار تـازه بـاز آمـد بـامـیـد نـیـاز آمـد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
***
قطران تبریزی

۲۶ اسفند ۱۳۸۸

تبسم نوروز

تبسم، بوسه به رخسار غنچه داد، سحر
شکفت غنچه و گل شد!
لطیف و تازه و تر
فرشتگان به سر گل، ز دانه شبنم
ستاره پاچیدند
جوانه‌ها، به خوش‌آمد، به شادباش، چو شمع
به میزبانی پروانه‌ها درخشیدند.
ز سازِ باد و نوای پرندگان، سرمست
درخت ها به چمن ـ شادمانه ـ رقصیدند!
و جشن زادن گل را «بهار» نامیدند.

چه مایه شور و سرور است در تولد گل،
که شهر، جشن گرفته‌ست، غرق در آذین،
که چهره‌ها همه شاد است و جامه‌ها رنگین،
که بام و در همه در نور است و خانه‌ها روشن،
که بوسه‌ها همه گرم است و خنده‌ها شیرین،
که سینه‌ها همه پر مهر و آرمان‌ها پاک،
خوش است چهره ایران زمین درین آیین.

چه با شکوه، نخستین تبسم نوروز
چه دلنواز، نخستین نگاه فروردین
تو نیز،
دست برافشان،
بگو، بخند،
ببین!
***
فریدون مشیری

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

بهار خوش عذار

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله‌زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پر نقش و نگار آمد
گل از نسرین همی‌پرسد که چون‌بودی در این غربت
همی‌گوشد خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد
سمن با سرو می گوید که مستانه همی‌رقصی
به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک‌باد
که زردی رفت‌و خشکی رفت‌و عمر پایدار آمد
همی‌زد چشمک آن نرگس به‌سوی گل خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آید
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره‌بری چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد
***
مولوی

۲۴ اسفند ۱۳۸۸

نوروزنامه

الا ای آنکه شد اقبال یاور / به سکان درت الطاف باور!
توئی پشت و‌پناه خلق عالم / به دلریشان توئی پیوسته مرهم
به‌رسم تحفه کردم نسخه ای چند‌/‌به‌نامت از کمال لطف بینند
به هر سالی ز جمعه تا دوشنبه / قیاسی کن ازان سالش بدو به
اگر شنبه آید روز نوروز / بود آن سال پر برف ای دلفروز!
بود آن‌سال خشک و نرخ ارزان / اگر چه کمتر آرد ابر باران
بود نقصان دخل و میوه کمتر / شود در سال دیگر غله را بر
ولیکن کودکان را مرگ باشد / ازان نخل پدر بی‌برگ باشد
اگر نوروز در یکشنبه آید / به نظم این سخن فکری بیاید
زمستان تنگ و‌سرما سهل‌باشد/به سرها کی ستیز جهل باشد؟!
شود باران بسیاری بهاران / شود تغییر پنبه سله ارزان
ولیکن میوه اش بسیار گردد / بهار خوب و پر انبار گردد
اگر دوشنبه آید روز نوروز / به نیکی های غله چشم را دوز
زمستان خشک و سرما سخت آید‌/‌زمستان‌پوستین پر رخت باید
شود آن سال دخل غله نیکو / ولی سلطان به لشکر آورد رو
شود آن سال نرخ غله ارزان / اگر چه می شود در غله نقصان
نمی داند کسی آن را به هر حال / شود غله گران در آخر سال
اگر نوروز در سه شنبه آید / یقین آن سال سرتاسر به آید
شود آن سال پرباران و پربرف / به ارزانی غله می رود حرف
خلائق جملگی آسوده باشند / همه کس در فراغت بوده باشند
شود میوه قلیل و غله بسیار / بود بیماری و مرگ اندک ای یار
اگر شد چارشنبه روز نوروز / مپرس احوال سال ای مرد دلسوز
در آن سال ای برادر غله کاری / شود نیکو ز باران بهاری
شود غله تلف چون که در آن‌سال‌/‌میانه باشد اسم‌آنسال را حال
نباشد نرخ را آخر قراری / به مردم مرگ باشد بی شماری
اگرچه مردمان گردند بی جان / ولیکن بیشتر مرگ بزرگان
اگر نوروز در پنجشنبه آید / نکوسال است این گفتن نشاید
زمستان سخت آید میوه بسیار / ولیکن کار غله سهل ای یار
در آن سال این بت فرخنده دیدار / شود نرخش گران و مرگ بسیار
اگر در جمعه آید روز نوروز / ز حیرانی شنو این نظم آموز!
ز غله بهره ای گیرند مردم / ز هر جنس از همه بهتر ز گندم
شود در مردمان کم میوه خوردن / شود با کودکان بس مرگ و مردن
دو سه بیت نقیبی یادگار است‌/‌چرا کین اهل‌حکمت را به‌کار است
رفیقا از کرم هر گه که خوانی / به سامانی دعائی می رسانی!
***
طغرل احراری

۲۳ اسفند ۱۳۸۸

قصیده نوروزی

نوبهار آمد گلستان از پی نشو و نما
غنچه خسپان چمن را غنچه گل متکاست
ساده رویان را برد از جا هوای سبزه اش
سبزخطان را نسیم سنبلش کاکل رباست
ناز بو را از بنفشه نازبالین زیر سر
شاخ گل را بستر برگ حنا در زیر پاست
راست می سازند مرغان خانه آهنگ را
بلبل ار صد پرده چون عشاق در فکر نواست
غنچه مشت خاک اگر گیرد به کف زر می شود
طبع گلشن را در این موسم خواص کیمیاست
می کشند امروز مرغان یکدیگر را درکنار
بال و پرواز خیابان ها پر از آغوشهاست
غنچه منقار بلبل عاقبت گل می کند
ناله های او نسیم صبح و باغ دلگشاست
در بروی باغبان واکرده بوی نوبهار
در پس در ناله زنجیر را بانگ دراست
بوی گل را می برد از باغ پنهانی نسیم
باغبان پی برده است این کار دزد آشناست
در پی هم کاروان گل به بستان آمده
می توان گفت از هجوم کاروان بستان سر است
زآستین شاخ گل فواره خون سرکشید
دامن صحرا ز جوش لاله دشت کربلاست
سیر باغ امروز دلهای حریفان برده است
خاک گلشن چون گلستان ارم آدم رباست
بلبلان را کرده بوی گل ز درد سر خلاص
عشقبازان را به عهد گل چمن دارالشفاست
در چمن وا کرده نرگس دیده خود را ز خواب
منتظر در راه شه ایستاده چون چشم گداست
***
سیدای نسفی

۲۲ اسفند ۱۳۸۸

بهار

همی گفتم که کی باشد که خرم روزگار آید
جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید
بهار غمگسار آید که هرکس را به کار آید
بهاری کاندرو هر روز می را خواستار آید
زهر بادی که برخیزد کنون بوی بهار آید
کنون ما را ز باد بامدادی بوی یار اید
چو روی کودکان ما درخت گل ببه ار آید
نگار لاله رخ با ما به خرم لاله زا آید
می مشکین گسارد تا گه بوس و کنار آید
هوا خوش گردد و با طبع خسروسازگار آید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
کرامی خوردن آیینست، می خوردن کنون باید
بپرس از من که می خوردن در این ایان چون باید
نخست اندر میان باری می بیجاده گون باید
پس آنگه ساقی پاکیزه چون سیمین ستون باید
دو سه رودی بیکجا ساخته چون ارغنون باید
سرود مطرب ساده طرب را رهنمون باید
به هر دوری که می خوردی، طرب کردن فزون باید
موافق دوستان یکدل همی نیک آزمون باید
دل اندر شادی و رامش به آرام و سکون باید
ز مجلس دشمن خسرو به هر حالی برون باید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید
می از گل گونه بستاند، گل از می رنگ برباید
گل و می را تو پنداری که یک مادر همی زاید
نگارینا بدین شادی مرا گر می دهی شاید
می اکنون ده که می تن را همی چون روح درباید
طبیب من گلست و گل مرا جز می نفرماید
دل زاهد که می بیند به می حقا که بگراید
گل آنک وقت آن آمد که چشم از خواب بگشاید
چو روی خوبرویان مجلس خسرو بیاراید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
نگارا بوستان اکنون ندانی کز چه سان باشد
گشاده آسمان دیدستی اندر شب؟ چنان باشد
از این سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد
بهشتی در میان باشد بهاری بر کنار باشد
درختان را همه پوشش پرند و پرنیان باشد
هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد
بیا در بوستان چونان که رسم باستان باشد
تو سروی و گلی و سرو و گل در بوستان باشد
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
نگارا چند ره گفتی که چون وقت بهار آید
تو را با من گه می خوردن و بوس و کنار آید
بهار آمد همی گوی برو تا گل به بار آید
همی نومیدیم زین وعده نومیدوار آید
ترا زین وعده اندر دل به روزی صدهزار آید
مرا آری بدین گفتارت ای جان استوار آید
چو چیزی از تو بشنیدم دل آن را خواستار آید
گر اندر دل نداری، باد پیمودن چه کار آید
ترا ترسم که بوس من همی بر چشم خوار آید
ندانی کز لبم بوی بساط شهریار آید
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
دلا یار دگر جستی بدین کار از تو خوشنودم
تو از زاری بیاسودی من از خواری بیاسودم
تن اندر مهر آن کز من نیندیشد بفرسودم
روان اندر هوا و مهر بد مهری بیالودم
نه روزی راست بنشستم نه یک شب شاد بغنودم
نه بر امید آن کاخر مگر زین کار برسودم
نگاری بر کفم دادی که چون آواش بشنودم
بر آن کس کاین نگار از کف او گم شد ببخشودم
بدین خوبی که تو کردی ترا بسیار بستودم
محل و جاه تو ای دل بر خسرو بیفزودم
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
بهار آمد و من هر روز نوباغی و نوجایی
به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی
قدح پر باده رنگین بدست باده پیمایی
چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبا
ازین خوشی، ازین کشی، ازین در کار زیبایی
خردمندی که از رایم خبر دارد به ایمایی
غزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آوایی
من و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتایی
زمن کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی
ازین فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی
نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی
***
فرخی سیستانی

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

نوبهار

نوبهار از خوید و گل‏آراست گیتی رنگ‏رنگ

ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ

گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی

آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ

شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری

جامهای می گرفته برگها هرسو به چنگ

ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم

باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ

***

منوچهری دامغانی

۲۰ اسفند ۱۳۸۸

بهار آمد که...


بهار آمد که از گلبن همی بانگ هزار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آمد
بجوشد مغز جان چون بوی گل از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل، چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صورت سار و ناله قمری
گهی از گل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکی گیرد به کف لاله که ترکیب قدح دارد
یکی بر گل کند تحسین کزو بوی نگار آید
یکی با دلبر ساده به طرف بوستان گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بی تامل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنع کردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هی هی رنگ می دارد
یکی از گل به وجد آید که بخ بخ بوی یار آید
یکی بر سبزه می غلتد یکی بر لاله می رقصد
یکی گاهی رود از هش یکی هوشیار می آید
ز هر سویی نوای ارغنون و چنگ و نی آید
ز هر کویی صدای بربط و طنبور و تار آید
یکی آنجا نوازد نی یکی آنجا گسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیده گیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بی اختیار آمد
الا یا ساقیا می ده به جام من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که می ترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دو صد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمی دانی کنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم که از گلزارباد مشکبار آید
به حق باده خوارانی که می نوشند با خوبان
که بی خوبان به کامم آب کوثر ناگور آید
شراب تلخ می خواهم به شیرینی که از شورش
خرد دیوانه گردد کوه و صحرا بی قرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچون او
نه ماهی از ختن ریزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چین گویی سپاه زنگبار آید
دمی از هم گشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان او که هر گه کاکل و گیسوی او بینم
جهان گویی به چشم من پر از افعی و مار آید
چو بوسم لعل شیرینش لبم هندوستان گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستان گیرم گرم او در کنار آید
کنار خویش را پر عقرب و جراره می بینم
دمی کاندر کنارم با دو زلف تابدار آید
نگاهم چون همی غلتد ز روی او به موی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
ز خال و خط و زلف و مژه و ابرو و گیسویش
جهان تاریک در چشم چون مشت غبار آید
چه رمزست این نمی دانم که چون زلف و رخش بینم
به چشمم هر دو گیتی گاه روشن گاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمی کان زلف پرچینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شب کوه گران گویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هر دم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از که سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین کن چو سرتاپای من بینی
تو سرتا پای تحسینی ترا تحسین چکار آید
بجوشد مغز من هرگه که گویی فخر خوابانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
گلت خواهانم، مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمی دانم چه وصفت سازگار آید
تو چون در خانه آیی خانه رشک بوستان گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبی کز تو برگردد به شهر خویش می نالد
که پندارد به غربت از بر خویش و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانه کآیی خانه پر نقش و نگار آید
نگارا صبح نوروزست و روز بوسه است امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادت هست در مستی دومه زین پیش می گفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس و کنار آید
تو شکر خنده می کردی و نیک آهسته می گفتی
بود نوروز من روزی که صاحب اختیار آید
به عیدت تهنیت گویند و من گویم تو خود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بود روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بی اعتبار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندررشته در شاهوار آید
***
قاآنی شیرازی

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

آمد بهار...

آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه‏ایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سرکند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تاسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن‏تری که نیفشرده آب او
هرجا که خوشدلی است ز محنت نشانه‏ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هرچند مست گشت فزون شد حجاب او
***
کلیم کاشانی

۱۸ اسفند ۱۳۸۸

سر دل

مـن دوش دیـدم سـر دل، انـدر جمال دلـبری
سنگین دلی، لعلیـن لبی، ایـمان فزایی، کـافـری
از جان و دل گوید کسی، پیش چنان جانـنه ای
از سیم و زر گوید کسی، پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان، گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من می‌شنیدم نام دل، ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب‌و‌گل، از عشق دل‌دل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین، ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شـور وشـری
تن خـود کی باشد تا بود فرش سواران غـمش
سرکیست تا او سر نهد پیش چنان شه‌سروری
نک نـوبهـار آمد کز او سـرسـبز گـردد عالـی
چون یار من شیرین دمی، چون لعل او حلوا گری
هردم به من گوید رخش، داری چو من زیبارخی؟
هردم بدو گوید دلم، داری چو بنده چاکری؟
آمد بـهـار ای دوستان خیزید سـوی بوستــان
امـا بـهــار من تـویی مـن ننــگرم در دیگری
اشکوفه‌هـا و میوه‌هـا دارنـد غـنـج و شیوه‌ها
ما در گلستان رخت روییده چـون نیلوفــری
بلبل چو مطرب دف‌زنی برگ درختان کف‌زنی
هر غنچه گوید چون منی باشدخوشی کشی‌تری
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن‌کشـان
تا بـغ یابد زیـنـتـی تـا مـرغ یابـد شـهـپـری
تا خلق از او حیران شود، تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود، کوری هر کور و کری
آن جا که‌باشد شاه او؟ بنده شود هر شاه خو
آن جا که‌باشد نار او؟ هر دل شود سامندری
مست و خرامان می رود در دل خیال یار من
ماهی، شریفی، بی حدی، شاهی، کریمی، بافَری
***
مولوی

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

شکوفه پیدا شد


شکوفه از سر شاخسار پیدا شد

ستاره سحـر نــوبـهـار پیــدا شد

ز سبزه خط تراشیده چمن سرکرد

ز لاله خال لب جویبار پیدا شد

نشانه پی گلگون برق سیر بهار

ز مشرق جگر لاله‌زار پیدا شد

ز لاله در بن هر خار از ترشح ابر

هزار جرعه می بی‌خمار پیدا شد

نسیم پیرهن مصر شد ز فیض بهار

اگر ز دامن صحرا غبار پیدا شد

به زیر سقف نشستن ز بی‏شعوری‏هاست

کنون که سایه ابر بهار پیدا شد

زخاک، ریشه اشجار از صفای بهار

چو رشته از گهر آبدار پیدا شد

ز جوش لاله گرانبار شد چنان دل‌سنگ

که تاب در کمر کوهسار پیدا شد

درین چمن به نسب نیست زادگی صائب

ز خار و خس گل آتش عذار پیدا شد

***

صائب تبریزی