۹ اردیبهشت ۱۳۹۰

نکته

طبع من این نکته چه پاکیزه گفت
سهل بود خوردن افسوس مفت
مردم این ملک ز که تا به مه
هیچ ندانند جز احسنت و زه
هرکسی اندر غم جان خود است
فارغ از اندیشه نیک و بد است
بعد که مردم، همه یادم کنند!
رحمت وافر به نهادم کنند!
گر بر کناس بری یاس را
رنجه کنی شامه کناس را
زانچه پس از مرگ برایم کنند
کاش کمی حین بقایم کنند
دل به کف غصه نباید سپرد
اول و آخر همه خواهیم مرد
***
ایرج میرزا

۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

خموشانه

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان،
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن،
شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند،
نعره و عربده باده گسارانت کو؟

چهره ها درهم و دل ها همه بیگانه ز هم،
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت، همه جا، سقف یکی زندان است،
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

پرواز با خورشید

بگذار، که برشاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم.
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبک بال،
پرگیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور، از آن قله پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پروبالی ست ـ که چون من ـ
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است،
آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است.

آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!

من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است.
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، که در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!

او، روشنی و گرمی بازار وجود است.
در سینه من نیز، دلی گرم تر از اوست.
او یک سر آسوده به بالین ننهاده ست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست.

ما هردو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و از خاموشی شب، پا به فراریم
ما هردو، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان، محو تماشای بهاریم.

ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم،
بگذار که ـ سرمست و غزل خوان ـ من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.
***
فریدون مشیری

۳۱ فروردین ۱۳۹۰

نغمه درد

در منی و اینهمه ز من جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بیقرار و با تو بیقرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش ازین دیار

سایه توام بهرکجا روی
سرنهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نشسته ام هنوز
تاکه برگزینمش بجای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی ست؟
بگسلم ز خوییش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و زشاخه ها بچینمت

شعله میکشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم به شوق تو
در سراچه غم نهان تو
***
فروغ فرخزاد

۳۰ فروردین ۱۳۹۰

من کیم...

من کیم کاندیشه تو هم نفس باشد مرا
یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
گر بود شایسته غم خوردن تو جان من
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
گر که عشقت سایه من شد چرا هرگه که من
روی برتابم ازو پویان ز پس باشد مرا
هر نفس کانرا بیاد روزگار تو زنم
جمله عالم طفیل آن نفس باشد مرا
هر زمان ز امید وصل تو دل خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
چون خیال خاک پایت می نبیند چشم من
بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا
***
سنایی غزنوی

۲۹ فروردین ۱۳۹۰

آخر نگاهی باز کن..

آخر نگاهی باز کن وقتی که برما بگذری
با کبر منعت میکند کز دوستان یادآوری؟
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری
زابروی نگارین کمان، گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی، چنان مویی ندارد عنبری
تا نقش میبندد فلک کس را نبودست این نمک
ماهی ندانم با ملک فرزند آدم یا پری
تا دل بمهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گویی بمحراب اندری
دیگر نمیدانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بسکه خونم میخوری
گر رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
از نعلش آتش میجهد نعلم در آتش مینهد
گر دیگری جان میدهد سعدی تو جان پروری
هرکس که دعوی میکند کو با تو انسی میکند
در عهد موسی میکند آواز گاو سامری
***
سعدی

۲۵ فروردین ۱۳۹۰

هیچیم و چیزی کم

هیچیم
هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالم های دیگر هم
یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟
از اهل عالم هیچیم و چیزی کم
غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد
پس زنده باش مثل شادی غم
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم
و مثل عاشق مثل پروانه
اهل نماز شعله و شبنم
اما هیچیم و چیزی کم
رفتم فراز بام خانه ، سخت لازم بود
شب بود و مظلم بود و ظالم بود
آنجا چراغ افروختم،اطراف روشن شد
و پشه ها و سوسکها بسیار
دیدم که اینک روشنایی خرده خواهد شد
کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد
باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد
خاموش کردم روشنایی را
و پشه ها و سوسکها رفتند
غم رفت ، شادی رفت
و هول و حسرت ترک من گفتند
...
از بام پایین آمدم آرام
همراه با مشتی غم و شادی
وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم
گفتیم بنشینم
نزدیک سالی مهلتش یک دم
مثل ظهور اولین پرتو
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم
مثل نگاه غمگنانه ما
مثل بچه آدم
آنگه نشستیم و بی خوبی خوب فهمیدیم
باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک
هیچیم و چیزی کم
***
مهدی اخوان ثالث

۲۴ فروردین ۱۳۹۰

قضیه انتقام آرتیست

بدون سانسور!
***
یک آقا پشه‌ای بود با عاطفه و حساس،
اما نیشش درد می‌آورد بدتر از نیش ساس.
بعضی وقتا او خوش‌رقصیش می‌گرفت،
می‌خواست به سر دوستانش بندازه زفت.
یک شب من در رختخواب دراز شده بودم،
داشتم یک کتاب معلومان می‌خوندم؛
آقا پشه مرا از اون دورها دید،
گویا هوش و جدیتم را پسندید،
اومد برام آوازه خونی کنه،
بخنده و برقصه و شیطونی کنه،
مجانن جلو من نمایش بده،
تا بفهمم از من خوشش اومده.
بدبختانه من ذلیل شده نفهمیدم،
آواز و رقص سولوش را نپسندیدم.
دو سه دفعه دست بردم بکشمش؛
بشکنم استخونش، پاره کنم شیکمش،
این حرکت عنیف چون تکرار شد
آقا پشه از اونجا رفت و دور شد.
من با خودم گفتم خوب راحت شدم،
توی چراغ فوت کردم و خوابیدم.
اما نگو آقا پشه، آرتیست شهیر،
از اینکه من به نمایشش کرده‌ام تحقیر؛
اوقاتش سخت تلخ شده بود و می‌خواست
انتقامی از من بکشه که سزاست.
رفت گوشه حوض حیاط همسایه،
که یه کلنی مهم میکروب مالاریایه،
صد کرور از آنها را دزدید و صبر کرد،
تا من بدبخت خوب خوابم ببرد.
اونوقت اومد بریز بمن نیش زد،
یک کلنی جدید در خونم تاسیس کرد.
من در نتیجه نفهمی و عدم نقدیر
از هنر آرتیست‌های شهیر بی‌نظیر،
پنجاه سال ناخوشی کشیدم و هرچه کردم
آخر معالجه فایده نکرد و مردم.
ای کسانی که سنگ قبر مرا اینک می‌خونید،
از آرتیست‌های شهیر قدردونی کنید.
***
صادق هدایت - وغ وغ ساهاب

۲۲ فروردین ۱۳۹۰

خوشا کسی ...

خوشا کسی که زعشقش دمی رهایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست
دل رمیده شوریدگان رسوایی
شکسته ایست که در بند مومیایی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنایی نیست
غلام همت درویش قانعم کو را
سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست
مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدایی نیست
به کنج عزلت از آن روی گشته ام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست
قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدایی نیست
***
عبید زاکانی

۱۴ فروردین ۱۳۹۰

مطربا نرمک بزن

مطربا نرمک بزن تا روح بازآيد به تن
چون زنی بر نام شمس الدين تبريزی بزن
نام شمس الدين به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدين چو شمع و جان بنده چون لگن
مطربا بهر خدا تو غير شمس الدين مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن
تا شود اين نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود اين جان پاکت پرده سوز و گام زن
شمس دين و شمس دين و شمس دين می گوی و بس
تا ببينی مردگان رقصان شده اندر کفن
مطربا گر چه نيی عاشق مشو از ما ملول
عشق شمس الدين کند مر جانت را چون ياسمن
لاله ها دستک زنان و ياسمين رقصان شده
سوسنک مستک شده گويد که باشد خود سمن
خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
سنگ ها باجان شده با لعل گويد ما و من
ايها الساقی ادر کأس الحميا نصفه
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن
***
حضرت مولانا