۵ دی ۱۳۸۸

مرثیه

السلام ای ساکن محنت سرای کربلا
السلام ای مستمند و مبتلای کربلا
السلام ای هر بلای کربلا را کرده صبر
السلام ای مبتلای هر بلای کربلا
السلام ای بر تو خار کربلا تیغ جفا
السلام ای کشته تیغ جفای کربلا
السلام ای متصل با آب چشم و آه دل
السلام ای خسته آب و هوای کربلا
السلام ای غنچه نشکفته گلزار غم
مانده از غم تندگدل در تنگنای کربلا
السلام ای کرده جا در کربلا از فیض خود
در دل اهل محبت کرده جای کربلا
السلام ای رشک برده زندهای هر دیار
در جوار مرقدت بر مردهای کربلا
یا شهید کربلا کردم بگرد طوف تو
در جوار مرقدت بر مردهای کربلا
یاد اندوه غمت کردم شد از اندوه و غم
از دل تنگ تر بر من فضای کربلا
ریخت خون در کربلا از مردم چشم قضا
از ازل این است گویا مقتضای کربلا
هرکه اندر کربلا از دیده خون دل نریخت
غالبا آگه نشد از ماجرای کربلا
چرخ خاک کربلا را ساخت از خون تو گل
کرد تدبیر نیاز آن گل برای کربلا
جای آن باشد که گر بویند آید بوی خون
تا بنای دهر باشد از بنای کربلا
سرورا با یاد لبهای بخون آلوده ات
خوردن خونست کارم چون گیای کربلا
اجر من این بس که گر میرم شود سرمنزلم
خاک پای جانفزای دلگشای کربلا
کربلا خوان عطای تست گردون دم بدم
می رساند بر همه عالم صلای کربلا
هرکه می آید به قدر سعی و استعداد خود
بهره می گیرد از بحر عطای کربلا
نیست سبحه این که بر دستت ما را بلکه هست
دانه چندی ز در بی بهای کربلا
یا شهید کربلا از من عنایت کم مکن
چون تو شاه کربلایی من گدای کربلا
در دلم دردیست استیلای بیم معصیت
شربتی می خواهم از دارالشفای کربلا
روزگاری شد که ماوای فضولی کربلاست
نیست او را میل ماوایی ورای کربلا
هست امیدم که هرگز برنگردد تا ابد
روی ما از کعبه حاجت روای کربلا
هم چو سعی مروه لطف حق نبخشد اجرها
سعی ما را در زمین پر صفای کربلا
***
محمد فضولی

۴ دی ۱۳۸۸

مرثیه امام حسین علیه السلام

بنال ای دل که دیگر ماتم آمد

بگری ای دیده ایام غم آمد

گل غم سر زد از باغ مصیبت

جهان را تازه شد داغ مصیبت

جهان گردید از ماتم دگرگون

لباس تعزیت پوشیده گردون

ز باغ غصه کوه از پا فتاده

زمین را لرزه بر اعضا فتاده

فلک تیغ ملامت برکشیده

ز ماه نو الف بر سر شیده

ازین غم آفتاب از قصر افلاک

فکنده خویش را چون سایه بر خاک

عروس مه گسسته موی خود را

خراشیده به ناخن روی خود را

خروش بحر از گردون گذشته

سرشک ابر از جیحون گذشته

تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری

به بار از دیده هر اشگی که داری

که روز ماتم آل رسول است

عزای گلبن باغ بتول است

عزای سید دنیا و دین است

عزای سبط خیرالملسلین است

عزای شاه مظلومان حسین است

که ذاتش عین نور و نور عین است

دمی کز دست چرخ فتنه پرداز

ز پا افتاد آن سرو سرافراز

غبار از عرصه غبرا برآمد

غریو از گنبد غضرا برآمد

ملایک بی خود از گردن فتادند

میان کشتگان در خون فتادند

مسلمانان خروش از جان برآرید

محبان از جگر افغان برآرید

درین ماتم بسوز و درد باشید

به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید

زخون دیده در جیحون نشینید

چو شاخ ارغوان در خون نشینید

به ماتم بیخ عیش از جان برآرید

به زاری تخم غم در دل بکارید

که در دل این زمان تخم ملامت

بر شادی دهد روز قیامت

خداوندا به حق آل حیدر

به حق عترت پاک پیامبر

که سوی محتشم چشم عطا کن

شفیعش را شهید کربلا کن

***

محتشم کاشانی

۲ دی ۱۳۸۸

خانه خیابان شانزده آذر

کندوی آدمیت

آشیانه رستگاری

ستاد کار.


طرفه پناهگاهی

با در گشادگی مسجد و

نظم ارتش

آمیزه مهر و میثاق

در جام پولاد.

جزیره گل

در اقیانوس تهران

که جوانی

پاسش می دهد و

کمال بر چتر آن می گشاید.


دختر مراقب

چابکست

پسر نگهبان کاری

و هر دو یک گل بر دهان می برند:

لبخند.

در راهرو ها تنها نیستی
چرا که شهدا
از سینه دیوارها
ترا
تا راهی دورتر از اطاق دلخواه نیز دنبال می کنند.

زرادخانه اندیشه.

صرافخانه سخن.

کارآوران،

باچه وسواسی به الماس

تراش و برش مناسب می دهند

تا مائده کلام

عمل آید.

اینجا

ترکش تاریخ است و

آزمایشگاه زور

سنگر محنت کشان

و باغ همه میوه های ما.

قلب حیات در اینجا

تندتر می طپد

گر چه در احتیاطی ناگفته

ضرب هیاهوها

گرفته می شود

که دانش را همواره

گهواره ای از سکوت رشد می دهد

و صدایی اگر هست

از بوسه ای است به روی نورسیدگان

یا زنگ تلفنی

که اعلام یا امداد می کند.

بر سر راه فردا

در شانزده آذر خانه ایست

پایگاه پویندگان بهروزی

زائران امید

و میعادگاه غریبان زمین.

***

سیاوش کسرایی

۱۹ آذر ۱۳۸۸

داد و بی داد

فرامرز پایور
21 بهمن 1311
18 آذر 1388
سنتور ایران بی سرپرست شد.
وقتی خبر درگذشت استاد رو توی روزنامه دیدم، شوکه شدم، بغض گلوم رو گرفت.
فرامرز پایور شخصیت سنتور بید، پدر سنتور بود، برای من خیلی سخته . برای من که علاقه زیادی به استاد داشتم این ضایعه خیلی سخته، منی که هر روز با صدای سنتور استاد از خواب بیدار می شدم و هر روز به قطعات استاد مثل فریبا، پوپک، فانوس، پریرک، خوارزمی، زرد ملیجه و ... و ... (مگر میشود همه اش را نام برد) گوش می دادم خیلی سخته. اما چه کنیم که دست اجل بالاخره کار خودش رو کرد.
چه کاری می توانیم بکنیم
تحمل می کنم با درد چون درمان نمیبینم
روحش شاد. روحش شاد. روحش شاد.
من به سهم خودم این فقدان رو به تمام دوستداران موسیقی و شیفتگان استاد از صمیم دل تسلیت می گم.
البته یاد و خاطره و آثار جاویدان استاد پایور هیچگاه، هیچگاه از یادمون نمیره.
ایشون رو همیشه دوست داشته ام و دوست خواهم داشت.
***
امسال سال خوبی نبود، از هر نظر

۲۱ مهر ۱۳۸۸

مذهب غلامان

در غلامی عشق و مذهب را فراق // انگبین زندگانی بد مذاق
عاشقی؟ توحید را بر دل زدن // وانگهی خود را بهر مشکل زدن
در غلامی عشق جز گفتار نیست // کار ما گفتار ما را یار نیست
کاروان شوق بی ذوق رحیل // بی یقین و بیی سبیل و بی دلیل
دین و دانش را غلام ارزان دهد // تا بدن را زنده دارد جان دهد
گرچه بر لبهای او نام خداست // قبله ی او طاقت فرمانرواست
طاقتی نامش دروغ با فروغ // از بطون او نزاید جز دروغ
این صنم تا سجده اش کردی خداست // چون یکی اندر قیام آئی فناست
آن خدا نانی دهد جانی دهد // این خدا جانی برد نانی دهد
آن خدا یکتاست این صدپاره ایست // آن همه را چاره این بیچاره ایست
آن خدا درمان آزار فراق // این خدا اندر کلام او نفاق
بنده را با خویشتن خوگر کند // چشم و گوش و هوش را کافر کند
چون بجان عبد خود راکب شود // جان به تن لیکن ز تن غائب شود
زنده و بی جان چه راز است این نگر // با تو گویم معنی رنگین نگر
مردن و هم زیستن ای نکته رس // این همه از اعتبارات است و بس
ماهیان را کوه و صحرا بی وجود // بهر مرغان قعر دریایی وجود
مرد کر سوز نوا را مرده ئی // لذت صوت و صدا را مرده ئی
پیش چنگی مست و مسرور است کور // پیش رنگی زنده در گور است کور
روح با حق زنده و پاینده ایست // ورنه این را مرده آن را زنده ایست
آنکه حی لایموت آمد حق است // زیستن با حق حیات مطلق است
هر که بی حق زیست جز مردار نیست // گرچه کس در ماتم او زار نیست
از نگاهش دیدنی ها در حجاب // قلب او بی ذوق و شوق انقلاب
سوز مشتاقی بکردارش کجا // نور آفاقی بگفتارش کجا
مذهب او تنگ چون آفاق او // از عشا تاریک تر اشراق او
زندگی بار گران بر دوش او // مرگ او پرورده ی آغوش او
عشق را از صحبتش آزارها // از دمش افسرده گردد نارها
نزد آن کرمی که از گل بر نخاست // مهر و ماه و گنبد گردان کجاست
از غلامی ذوق دیداری مجوی // از غلامی جان بیداری مجوی
دیده ی او محنت دیدن نبرد //در جهان خوورد و گران خوابید و مرد
حکمران بگشایدش بندی اگر // می نهد بر جان او بندی دگر
سازد آئینی گره اندر گره // گویدش می پوش ازین آئین زره
ریز پیز قهر و کین بنمایدش // بیم مرگ ناگهان افزایدش
تا غلام از خویش گردد نا امید // آرزو از سینه گردد ناپدید
گاه او را خلعت زیبا دهد // هم زمام کار در دستش نهد
مهر را شاطر ز کف بیرون جهاند // بیذق خود را بفرزینی رساند
نعمت امروز را شیداش کرد // تا بمعنی منکر فرداش کرد
تن ستبر از مستی مهر ملوک // جان پاک از لاغری مانند دوک
گردد ار زار و زبون یک جان پاک // به که گردد قریه ی تن ها هلاک
بند بر پا نیست بر جان و دل است // مشکل اندر مشکل اندر مشکل است
***
اقبال لاهوری

۱۹ مهر ۱۳۸۸

حلقه زلف

حلقه زلفش بگل بر غالیه دارد همی
گل ببوی غالیه سنبل ببار آرد همی
نیست سنبل کان خط مشکین آنترک منست
دیده چون آن را ببیند سنبل انگارد همی
عذر جانست آن رخ و آن غمزگان آزار دل
آن رخان چون عذر خواهد ایندل آزارد همی
باغبانانند آن دو زلفش باغ دو رخسار او
آنک آنک باغبان در باغ گل کارد همی
-------
عنصری

۴ مهر ۱۳۸۸

آمد خزان

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان گوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بی زبان صد بی زبان
هرگز نباشد بی سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی درد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و مب کوبد قدم
پرسان بافسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبز پوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان
کو میوه ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم کو بلبل کوکو زنم
طاوس خوب چون سمن کو طوطیان کو طوطیان
خورده چو آدم دانه ای افتاده از کاشانه ای
پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لاتقنطواذ والامتنان والامتنان
جمله درختان صف زده جمله سیه ماتم زده
بی برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان
ای لکلک و یالار ده آخر جوابی باز ده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان
گفتند ای زاغ عدو آن آب باز آید بجو
عالم شود پر رنگ و بو همچون جنان همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن
تا در رسد کوری تو عید جهان عید جهان
ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان
تا کی ازین انکار و شک کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان
میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل باز آ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی و حل عنبر فشان عنبر فشان
گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العنان هین العنان
از حبس رسته دانها ما هم زکنج خانها
آورده باغ از غیبها صد ارمغام صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان دور زمان
لکلک بیاید بایدک بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکو کنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان
من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
می ناید اندیشه اندر زبان اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نوخبر
پیکان پران آمده از لامکان ار لامکان

***
. : حضرت مولانا : .

۳۱ شهریور ۱۳۸۸

استاد پرویز مشکاتیان

پرویز مشکاتیان
اردبهشت 1334
شهریور 1388

استاد پرویز مشکاتیان در غروب دوشنبه 30 شهریور ماه 1388 در منزلشان در تهران بر اثر ایست قلبی دار فانی را وداع گفت.

این ضایعه را به خانواده ایشان، جامعه هنری و همچنین ملت ایران تسلیت عرض می کنم.
***
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب درمجلس عمر
دوری دو سه بیشتر زما مست شدند
::خیام::





وقت آنست

وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود
ناگهی باد خزان آید و این رونق آب
که تو می بینی ازین گلبن خوشبو برود
پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند
خنک آنکس که حذز گیرد و نیکو برود
تا بروزی که بجوی شده باز آید آب
یعلم الله که اگر گریه کنم جو برود
من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟
اهرمن را که گذارد که به مینو برود؟
سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود
خویشتن سوخته ام تا به جهان بو برود
همه سرمایه سعدی سخن شیرین بود
وین ازو ماند ندانم که چه با او برود
***
سعدي

۳۰ شهریور ۱۳۸۸

خط سبز

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پا ازین دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سر سویدا باشد
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
از بن هر مژه ام آب روانست بیا
اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درا
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندرین سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
***
حضرت حافظ

۲۰ شهریور ۱۳۸۸

شهادت علی(ع)

صفت مقتل امیرالمومنین علی بن ابی طالب کرم الله وجهه
و ماه رمضان در آمد و روز هفدهم در مسجد کوفه سه تن گرد آمدند؛ یکی را عبدالرحمان بن ملجم گفتندی -علیه اللعنه- و یکی نام او مبارک بن عبدالله یکی نام او عمرو بن بکر، و بر آن خوارج می گریستند که در نهروان کشته شده بودند، و گفتند: «بر زمین، امام نیست و طاعت کس نباید برد، و مردم همه کافر شدند، و این همه از علی(ع) است و از معاویه و از عمروعاص. اکنون ما هر سه اتفاقی کنیم و این سه تن را بکشیم و تن خود را به خدای بفروشیم که هر کس ایشان را بکشد بهشتی باشد.» و با هم بنهادند که روز بیست و هفتم رمضان این کار بکنند و شمشیر را زهرآلود کردند. و عبدالرحمان بن ملجم –آن لعین- هم در کوفه بنشست تا علی(ع) را بکشد و عبدالله به دمشق شد تا معاویه را به دوزخ فرستد، و عمروبن بکر به مصر شد تا عمروعاص را با خود به سفر برد. و آن روز قضاء الله عمروعاص را درد شکم خاسته و برادرزاده را به مسجد فرستاد و غلط او را بکشتند و عمروبن بکر ار گرفتند و بازگشتند. و عبدالله به دمشق آمد و شمشیر به سر معاویه زد و زخمی سخت نبود، و علاج کردند و بهتر شد. معاویه، عبدالله را به زندان کرد و گفت: «اگر خبر آوردند که علی(ع) کشته شد، تو را خلاص دهم.» و چون خبر وفات علی(ع) رسید، او را دست بازداشت.
و آن ملعون عبدالرحمان ملجم روز بیست و هفتم رمضان سال چهل از هجرت وقت صباح به سجد کوفه اندر آمد و بنشست. چون علی(ع) بیامد که مردمان را نماز کند و پای در مسجد نهاد، شمشیر بزد و بر فرق مبارک علی(ع) آمد و چهر انگشت فرو رفت. مردمان که در مسجد بودند عبدالرحمن را بگرفتند. علی(ع) او را به دست حسن(ع) سپرد و گفت: «صبر کن، چون من بمیر او را بازکش.» پس از سه روز علی(ع) وفات فرمود و حسن، عبدالرحمان ملجم را به آتش بسوخت.
***
به نقل از کتاب «مجمع الانساب» تالیف «محمد بن علی بن محمد شبانکاره ای» - قرن هشتم هجری

۱۹ شهریور ۱۳۸۸

,دوست جوان من

دوست جوان من، من شما را به هر لباسی که در بیائید می شناسم. چرا خودتان را از من پنهان می دارید بوقلمونها را پیش انداخته می خواهید به من بگویید که کدخدا رستم هستید ولی شما او نیستید من می دانم شما جلال آل احمد هستید که به این صورت در آمده اید. از خیلی وقت پیش به هواداری شعرهای من برخاسته بودید. زمانی که من عقل داشتم و شعر می گفتم حس می کردم که شما محرومیتهای مرا درک کرده فقط بهره ای را که شعر است و آن را در زندگی نتوانسته اند از من بگیرند، بجا آورده اید. من هم از شما کمال امتنان را داشتم. مسلم است در عالم هنردوستی وظیفه است. وقتی که کسی از کسی حمایت می کند آن کس مانع از حمایت او درباره خودش نمی شود.


تکه ای از نامه نیما یوشیج به جلال

۱۷ شهریور ۱۳۸۸

شهادت امام علی(ع)

شهادت علی بن ابی طالب (ع):
گویند در سالی که علی(ع) شهید شد عبدالرحمن بن ملجم مرادی و نزال بن عامر و عبدالله بن صیداوی چند ماه پس از واقعه نهروان در موسم حج پیش یکدیگر جمع شدند و از گرفتاری های مردم درباره آن جنگها سخن گفتند.
یکی از ایشان به دیگری گفت راحت و آسودگی جز با کشتن این سه تن، علی(ع) و معاویه و عمروعاص فراهم نخواهد شد.
این ملجم گفتن کشتن علی بر عهده من.
نزال گفت کشتن معاویه بر عهده من.
عبدالله گفت کشتن عمروعاص بر عهده من.
و قرار گذاشتند در یک شب آنها را بکشند، عبدالرحمن به کوفه آمد و چون به آن شهر رسید، رباب دختر قطام را از او خواستگاری کرد، قطام زنی از خوارج بود که پدر و برادرش و عمویش در جنگ نهروان بدست علی(ع) کشته شده بودند، او به ابن ملجم گفت او را به ازدواج تو درنمی آورم مگر با پرداختن سه هزار درهم و برده یی و کنیزی و کشتن علی بن ابی طالب(ع)، آنچه خواسته بود داد و تعهد کرد و رباب گرفت، ابن ملجم معمولا در انجمن قبیله تیم الرباب از هنگام نماز صبح تا نزدیک ظهر می نشست آنان گفتگو می کردند اما او ساکت و خاموش بود و یک کلمه هم سخن نمی گفت و این به سبب تصمیمی بود که بر قتل علی(ع) داشت.
روزی در حالی که شمشیر خود بر دوش نهاده بود به بازار رفت و به جنازه یی برخورد که اشراف عرب آن را تشییع می کردند و کشیش های مسیحی هم در پی جنازه روان بودند و انجیل می خواندند، ابن ملجم گفت وای بر شما این دیگر چیست؟
گفتند ابجربن جابر عجلی است که مسیحی مرده است و پسرش حجاربن ابجر مسلمان و سالار قبیله بکربن وائل است، اشراف مردم به احترام پسرش و کشیش ها برای آئین او تشییع می کنند، گفت به خدا سوگند اگر نه این است که برای انجام مقصودی بزرگتر می خواهم زنده بمانم همه شان را با شمشیر می زدم. و چون آن شب فرا رسید شمشیرش را که زهر آلود کرده بود برداشت و پیش از سپیده دم در گوشه مسجد نشست و منتظر ماند که علی(ع) چون برای نماز صبح به مسجد می آید از کنار او بگذرد.
در همان حال علی(ع) آمد و می غرمود «ای مردم نماز» ابن ملجم برخاست و با شمشیر بر سر آن حضرت ضربه زد، قسمتی از شمشیر به دیوار اصابت کرد و در آن رخنه ایجاد کرد، ابن ملجم از وحشت بروی در افتاد و شمشیر از دست او جدا شد و مردم جمع شدند و او را گرفتند.
و شاعر در این باره گفته است:
«ندیده ام بخشنده یی از عرب و عجم کابینی چون کابین قطام بپردازد، سه هزار و برده یی و کنیز و زدن علی(ع) با شمشیر تیز و برنده، هر کابین و مهریه هرچه بزرگ باشد از علی(ع) گرانبهاتر نیست و هیچ قتل و غافل گیری مهمتر از این عمل ابن ملجم نیست.»
علی(ع) را به خانه اش بردند و ابن ملجم را به حضورش آوردند، ام کلثوم دختر علی(ع) به ابن ملجم گفت ای دشمن خدا امیرمومنان را کشتی؟ گفت امیرمومنان را نکشتم پدر ترا کشتم، ام کلثوم گفت به خدا سوگند امیدوارم خطری متوجه او نباشد گفت در این صورت بر چه کسی گریه می کنی؟ همانا به خدا سوگند آن شمشیر را یک ماه زهر دادم و اگر کارگر نیفتد خدایش نابود کناد.
علی(ع) آن روز را به شب نرساند و رحلت فرمود، خدایش رحمت کناد و از او خشنود بادا.
قصاص و کیفر قاتل
عبدالله بن جعفر، ابن ملجم را گرفت دودست و دوپایش را قطع کرد و به چشمانش میل کشید، ابن ملجم گفت ای پسر جعفر تو با میل سوزانی به چشمان من سرمه می کشی، آنگاه عبدالله بن جعفر دستور داد زبانش را بیرون بیاورند و او شروع به بی تابی کرد، عبدالله به او گفت دستها و پاهایت را بریدم بی تابی نکردیچشمانت را میل کشیدیم بی تابی نکردی چرا از بریدن زبانت بی تابی می کنی؟ گفت از ترس مرگ بی تابی نمی کنم ولی از این ناراحت شدم که ساعتی در دنیا زنده باشم و نتوانم خدا را یاد کنم، زبانش را بریدند و مرد.
***
به نقل از کتاب «اخبار الطُوّال» تالیف «ابوحنیفه احمد بن داود دینوری» از دانشمندان اهل سنت قرن سوم هجری

۱۶ شهریور ۱۳۸۸

آداب روزه صوفیان

شیخ گفت: از پیامبر(ص) روایت شده که گفت: خداوند می گوید روزه برای من است و خود بدان پاداش می دهم. اگر کسی بپرسد که چرا روزه در بین همه عبادات چنین تخصیص یافته است در حالی که همه اعمال برای خداست و خداوند آنها را پاداش می دهد؟ باید گفت که این سخن خداوند دو معنی دارد:
1. روزه از ویژگی خاصی در میان عبادت های واجب برخوردار است چون همه عبادات راهی برای نمود در چشم مردمان دارند، اما روزه چنین نیست و خالص باید برای خدا باشد.
2. معنای دیگر «برای من» (لی) آم است که «صمدیت» ویژه من است، چون صمد آن است که شکم ندارد و به خوردن و آشامیدن نیازمند نیست – و هرکه چنین شود پاداشی بدو خواهم داد که بر هیچ دلی خطور نکرده باشد.
اما معنای قول خداوند که «من آن را پاداش می دهم» آن است که: خداوند برای هر فعل حسنه ای ثوابی مشخص نوید داده است از یک تا ده و از ده تا هفتصد برابر اما روزه داران که صابر هم هستند پاداششان به شمار در نیاید چه فرمود: «خداوند پاداش صابران را بی حساب خواهد داد(زمر/10)» بنابراین روزه از حسنات متعارف نیست و نیز ثواب آن. چه روزه صبر است یعنی استواری جان در برابر خواستنی های همیشگی و امساک اعضای بدن از تمامی شهوات و براستی که روزه داران همان صابرانند. از پیامبر(ص) در این باره روایت شده که: «آن گاه که روزه می گیری باید که گوش و چشم و دست و زبانت نیز روزه دار باشند.» و نیز فرموده است: «هرگاه یکی از شما روزه دار است بایستی که با زن خود گرد نیاید و فسق ننماید وگر کسی دشنامش داد فقط بگوید من روزه دارم.» و درستی روزه و حسن ادب روزه داری در درستی مقاصد و دوری از شهوت ها و نگهداشت اندام و پاکی خورش ها و حفظ دل و دوام ذکر حق استو کم توجهی به امساک های روز و ننگریستن به این که روزه دار است و نیز استعانت از خدا برای انجام کامل روزه. و چنین است آداب روزه برای روزه دار.
از سهل ابن عبدالله تستری حکایت شده است که: در هر پانزده روز یکبار می خورد و چون رمضان می آمد فقط یکبار در ماه می خورد. یکی از مشایخ را پرسیدم که چون تواند بود؟ گفت: هر شامگاهان فقط با آب روزه می گشاد. از ابوعبید بسری حکایت کرده اند که وقتی رمضان می رسید در خانه می شد و در را می بست و تا پایان ماه از آن بدر نمی آمد. بانویش به خانه در می آمد و سی گرده نان –هر شب یکی- در خانه می نهاد و بس.
درباره روزه تطوع که واجب نیست باید گفت برخی از مشایخ در سفر و حضر همیشه روزه می گرفتند تا روزی که رخ دوست را می دیدند. و ادب آنها در این روزه همان بود که پیامبر(ص) فرمود: «روزه سپر است.» و نگفت سپر برای چیست. گفته اند معنای آن این است که سپری است در برابر آتش های آخرت، چه روزه در دنیا برای روزه دار همچون سپری است که او را از تیرهای دشمنان نگاه می دارد دشمنانی که روزه دار را به آتش می خوانند شیطان، شهوت، هوای نفس و هوس و...
از احمد بن محمد بن سنید که قاضی دینور بود شنیدم که گفت رُرَیم می گوید: روزی پیرامون بغداد می گشتم، تشنگی مرا فرا گرفت، خانه ای دیدم، در را کوفتم. کنیزکی آمد، آب خواستم. در را گشود و کوزه ای آورد پر از آب خنک. چون از دستش گرفتم تا بنوشم گفت: وای بر تو! چه صوفی یی! در نیمه روز آب می نوشد! کوزه را بر زمین زدم و برگشتم. رویم ادامه داد: از کنیزک شرمم آمد و با خود نذر بستم که دیگر هرگز روزه نگشایم.
نویسنده کتاب گوید: گروهی دیگر از صوفیان روزه داوودی را می پسندند، همان که پیامبر(ص) درباره اش گفت: «برترین روزه ها، روزه برادرم داوود است که یک روز در میان روزه می گرفت.» گفته اند دلیل اینکه برترین روزه همین است این است که سخت ترین است چه اینسان روزه گیری از روزه داری دائمی سخت تر است زیرا که نفس به روزه داری دائمی خوگر می شود؛ اما روزه یک روز در میان این الفت را می کشدو نفس را از عادت خویش برون می کشدو روزه را بر او بسیار تلخ می سازد به همین جهت برترین روزه همین است.
در این باره از سهل بن عبدالله آورده اند که: هر گاه سیر شدید گرسنگی را بجویید هر گاه گرسنه شدید سیری را بخواهید وگرنه به یکی خوگر می شوید و سرکش می گردید. ابوعبدالله احمد بن جابان پنجاه و اند سال روزه گرفت و در سفر و حضر روزه را نگشاد. روزی یارانش کوشیدند تا روزه اش را بگشاید؛ روزه بگشاد اما مدتی چنان بیمار شد که بیم از کف دادن واجب نیز می رفت. گفتند دلیل آن که کسی روزه داری همیشگی را خوش نمی دارد آن است که نفس زود به هر چیزی خو می کند و چون خو کرد به لذت خویش کار می کند و نه چنان که باید. پس بهتر است که نفس را نپروریم اگرچه در عبادت باشد.
آورده اند که ابراهیم ادهم گفت: همراه من مردی بسیار نماز و بسیار روزه بود. از کردار او به شگفتی آمدم؛ به خوراکش نگریستم. منشاء آن ناپاک و ناروا بود. فرمان دادم که از سرزمین خویش رانده شود. همسفر او شدم و خوردنی حلال به او دادم. چون مدتی همراهم بود چنان دگرگون گشت که گه گاه تازیانه لازم بود تا واجب های خویش ادا کند.
صوفیان و درویشان مجرد، همان ها که همه علایق بریده اند و دانسته ها را رها نموده اند و به روزی داده خدایی قانع گشته اند و هیچ نمی دانند که خدا کی و کجا به آنان روزی خواهد رساند نیکانند و روزه اینان از روزه دارانی که می دانند چگونه و کجا خوردنی می یابند و افطار می کنند برتر است و هیچ کس روزه اش به فضل روزه ایشان نخواهد رسید. اینان نیز آداب ویژه ای در روزه دارند مانند اینکه نباید فقط یکی از ایشان روزه بگیرد مگر با همرایی یاران چون که روزه و افطار او دل یاران را به خود مشغول خواهد داشت. وگر تنها این کس به رضای یاران روزه دار باشد دیگران اجباری ندارند که منتظر بمانند تا او روزه اش را بگشاید سپس ایشان بخورند چون ای بسا فردی تاب گرسنگی کشیدن تا افطار را نداشته باشد و روزه دار هم نباید چیزی از گروه برای خود پس اندازد و بدان افطار کند چه این ضعف او را می نماید، اگر واقعا ضعیف است خرده ای بر او نیست. اگر گروهی همگی با هم روزه می گیرند و گروهی دیگر هم همگی بی روزه هستند اجباری نیست که همه مانند هم شوند.
حکایت نمو.ده اند که جنید همیشه روزه داشت، اما چون یارانش نزد او می آمدند روزه را می شکست و با آنان می خورد و می گفت: ثواب همراهی یاران، کم از روزه داری نیست اگر به انگیزه تطوع باشد، یا کلامی نزدیک به همین. گفته اند اگر صوفی یی را دیدی که روزه تطوع گرفته است، به او بدگمان باش، چون که هنوز از دنیا چیزی با او هست. اگر گروهی همگی برادرانه و دوستانه روزه می گیرندو در میانشان مریدی است که باید او را به روزه وادارند و او روزه را برنمی تابد بهتر آن است که بکوشند تا او روزه نگیرد و با نرمی و رفق با او رفتار کنند و او را چون خود نپندارند. و اگر گروهی روزه می گیرند و در میانشان شیخی است باید که با روزه او روزه گیرند و با افطار او بگشایند مگر این که شیخ از این کار بازشان دارد و چون بازشان داشت نباید از حرف او سربپیچند چون که پیر بی خبر از راه و رسم منزل ها نیست و صلاح نمی داند.
ابوالحسن مکی را در بصره دیدم و او مردی بود دائم الصوم و نان را جز در شب جمعه نمی خورد. و گفته اند که خوراکش در هر ماه چهار دانگ بود که از دستمزد خویش از ریسمان بافی حاصل می کرد. آن را می فروخت و می خورد. ابن سالم که او را دیده و ترک کرده بود، گفته بود: او را سلام نخواهم کرد مگر آنکه افطار کند و نان بخورد چه که به ترک غذا زبانزد شده است. یکی از مردم واسط مرا گفت او سال های بسیار روزه داشت. هر روز پیش از غروب آفتاب افطار می نمود جز در ماه رمضان. گروهی او را انکار می کردند و این کارش را خلاف علم می دانستند. گروهی دیگر تحسینش می کردند که نفس را با گرسنگی ادب کرده است و از روزه داری و ثواب آن –که خداوند روزه داران را نوید بدان داده است- بهره نخواسته است و بدان دل خوش نکرده و آرام نگرفته است. به نظر من آنکس که انکار می کند شیوه ای راست تر دارد چه او روزه را ایمان دارد و به ایفای آن پایبند است. اما اگر باورمند نیست آن را سبک گرفته است و نمی توان به آن روزه دار گفت –و توفیق از خداست. از شبلی حکایت شده که مردی را گفت: چنان کن که تا ابد روزه دار باشی. گفت چون است این؟ شبلی بدو گفت: باقیمانده عمرت را یک روز کن و آن را روزه بدار! این بود آنچه توانستم از آداب ویژه صوفیان درباره روزه گرد آورم. خدای است که توفیق راست کاری می دهد.
***
از کتاب «اللمع فی التصوف» تالیف «ابو نصر سراج طوسی» - قرن چهار

۱۵ شهریور ۱۳۸۸

زبان آتش و آهن

زبان آتش و آهن
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو،
ای با دوستی دشمن!

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن – شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادر وار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق باتوست
ولی حق را –برادر جان- به زور این نافهم آتشبار
نباید جست!

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...
***
فریدون مشیری
***
این قطعه را با آهنگسازی و صدای استاد شجریان از اینجا
دانلود کنید. (حجم: 11.5 مگابایت)
اجرا تابستان 88 - پخش از طریق اینترنت
منبع
نغمه های ماندگار

۱۰ شهریور ۱۳۸۸

روضه

از مردی پرسیدند که: شب به نماز برمی خاست، اما سرما او را از این عبادت باز داشت، و او به قرآن خواندن پرداخت.
شیخ –رحمه الله- فرمود: شایسته نیست که از قیام به نماز کاهلی نماید. به حیاتم سوگند که خواندن قرآن نیکوست، ولاکن با خواندن قرآن و ترک نماز مخالفم. او می خواند: «پهلوهاشان از خواب گاه ها برخیزد (32/16)» - و خودش پهلویش در خواب گاه است! و می خواند: «خدا را ایستاده و نشسته یاد می کنند (3/192)» - و خودش خوابیده است! «آنان که خدا را ایستاده و نشسته و بر پهلوهاشان یاد می کنند. (3/192)»
از کسانی مباش که قرآن می خوانند اما از ترتیبش غافلند. زیر هر کلمه ترتیب سری عجیب نهفته است. کس آگاه بر آن اسرار نیست مگر آن که به قرآن موید است. خداوند نفرموده است: ایستاده و خوابیده و نشسته، بلکه گفت: «ایستاده و نشسته بر پهلوهاشان.»
مرید تا هنگامی که تواند قیام کند نباید بنشیند، و هرگاه ناتوان از قیام شد، بنشیند. و هروقت خواب او را فراگرفت و عاجز از نشستن شد، بخوابد، و قلبش ذاکر است. و در سیرت رسول خداست(ص) که:«او آنقدر به نماز می ایستاد که پاهایش از شدت خستگی باز می شد.»
بپرهیز از این که تقصیر کنی و دیگری حجت آورد. «مومن برای تخلف حجت نجوید»، او اقدام و پیشی اختیار کند. عمر کوتاه را تباه کردی و در باقی تعلل می کنی! شاید امروز روز آخر عمرت باشد و امشب شب آخر روزگارت.
وقتی مسکین آدمی مرد، «پروردگارشان ایشان را شرابی پاکیزه بیاشاماند (76/22)»، و تشنه را برای ابد الآباد بیاشامانید.
بپرهیز از اینکه کوتاهی کنی، پس عمر کوتاه است. و شاید امروز روز آخر عمرت باشد. و تو تکلیف شده ای راهی را طی کنی که آدم در هزار و پنجاه سال و نوح در هزار سال بپیمودند.
***
مجالس – احمد غزالی

۳ شهریور ۱۳۸۸

قصیده دراز راه رنج تا رستاخیز

از خانه بیرون زدم
تنها
که در خود نمی گنجیدم
چنانکه جمعیت در خیابان و
خیابان در شهر
نه
دلکاسه، حوصله ی دریا نداشت.

جانوری بودم
شاید اژدهائی
که دهانم
در کار بلعیدن «شهیاد» بود و
دمم
«پل چوبی» را نوازش میکرد
های های
افسانه از واقعیت جان میگرفت.

هر گام
از هر گوشه ی شهر
بر راهی واحد میدوید
پاها، فرشی تازه می بافت:
قالی تاریخ.

نوپائی و نوزبانی.
کالی در کردار
ورزش سبک برآمدن
با هم آمدن
اما در مجموع
سماع جادوئی اتحاد.

مزارع سیاهپوش آدمی
با غنچه مشتهای سفید و
سرود سرخ.
شهادت بر پرچم و
کینه
در شعر میگردید.
پیری، در پیاده رو میگریست و
آینده
دست در دست پدر
یا بر سینه مادر
همراه میآمد.

دیوارها
دفتر وقایع و آرزو بود و
آتشنامه های خلق.

بصف میرفتیم که صف شدن را
بسالیان
تومان آموخته بودی:
هر سپیده دمان در صف تیرباران شدگان
به نیم شبان در صف طویل ملاقات کنندگان
بشامگاهان در صف خواروبار
و هرگاه و بیگاه در صف نفت.
و اینک صف در صف
برابر تو بودیم ای مردمی شکن!

توده ی تیره ای بودیم
خال کبود غم
بر گونه شهر
و در برابر دشمن سربی
کوره ای گداخته از خشم
نه تبری برای کشتن
نه تیری برای شکستن
اما گرمائی بکفایت برای ذوب کردن.

گرچه بسوگی عظیم
برخاسته بودیم
ولی حضور همگان
شادی آورده بود
شور آورده بود
در کربلای حاضر
حسین
نه مرثیه، که حماسه میخواست.

به کربلای تو آمدم
حسین!
نه بدان گذرگاه که امتی اندک
با تو ماندند و
ماندگار شدند
با تو آمدم بدان مهلک
که معبر ملتی است
و نه بدین تو
که بآئین تو
از سر صداقت
بشهادت.

با تو آمدم
تا عاشورا را باعشار برم
بعشرات برم
تا این گلگونه را
درشت کنم
درشت تر کنم
و شنلی از خون بر آرم
شایسته اندام مردمم.

در من بنگر حسین!
نفتگرم
خدمتکارم
آموزگارم
طواف و باربرم
قلمزن و اندیشه گرم
نهال نازک اندوه نه
درخت خون،
از ریشه ی سهمگین حسرت.

در پیگیری رد خون، حسین!
به کسان رسیدم
به بسیاران
تا شبنم سرخ تو نیز
بر من نشست و شکفتم
و اینک
راهی دراز بایدمان رفتن
نه از پل به میدان
و نه از مدینه بکوفه و کربلا
راهی از رنج تا رستاخیز
از ستمشاهی تا برادری.

تنها رفتم و
خلقی بخانه باز آمدم
گندمی
که در غلاف لاغر خویش
خرمنی بار آورد.

سیاوش کسرایی

۱ شهریور ۱۳۸۸

ميهن من

بدقت بشنويد، اي نور چشمان:
بود در زير اين گردنده گردون
غني، مسكين دياري، نامش ايران.

مكرر شستشو بنموده در خون،
ولي روحش تزلزل ناپذير است.
جهاني را به مردي كرده مفتون.

كهن فرزند اين دنياي پير است،
بتاريخ بشر نامش درخشان.
هنرپرور، خردمند و كبير است.

درخشد نام او نز تاج شاهان،
درخشد از درفش كاوياني،
ز مزدك ارج بخش رنج انسان.

از آن آتش كه تابد جاوداني
ز رستم در وجود هر جوانمرد
كه ميهن را نموده پاسباني.

درخشد از اراني شير خونسرد،
خرد در مكتب او دانش آموز،
كه جان در راه آزادي فدا كرد.

درخشد نام ايران دل افروز
ز حيدر، پيشواي نامي خلق،
ستمكشها نواز و ظالمانسوز.

ز نام يار محمد حامي خلق،
ز سطار، آن مهين هادي مردم،
مبارز در ره خوشكامي خلق.

چو اينان بهر آزادي مردم
فراوانند در تاريخ ايران،
شهيدان در ره شادي مردم.

بود آن سر زمين پهناور آنسان
كه يكجا پوستين پوشند و آندم
دگر جا پوست مي اندازد انسان.

فضاي جانفزا و دشت خرم،
صفا و منظري بشكوه دارد،
ز بويش تازه گردد روح آدم.

فراوان جنگل انبوه دارد،
به زيبايي يكي بهتر زديگر،
حصار و شهر و نهر و كوه دارد.

سه ره سالي نزايد هيچ مادر
مگر بخشي ز خاك آن كه هر سال
دهد حاصل سه ره هر ره نكوتر.

ندارد ميوه شادابش امثال.
هواي آن ز مرغان پرطنين است،
زمينش از رياحين پر خط و خال.

ولي، افسوس، هرجا ني چنين است.
بسي بي آب صحرا هست در آن
كه خاكش سخت و بادش آتشين است.

هميشه تشنه كام سعي انسان
كه، چون در خاك شورا، عالم نو،
شگفت انگيز برجسمش دمد جان.

به مهمان مهربان درميگشايند.
مسلمانند، و همچون بت پرستان،
خداوند سخن را مي ستايند.

نكرده خلق ايران ترك وجدان،
به ملتهاي ديگر نيست دشمن،
مگر بعضي نه مردم بلكه حيوان.

گلستان مار هم دارد ولي من
حكايت مي كنم از توده كار،
حقيقي صاحبان خاك ميهن.

كنون گر عاجزند و بنده و خار،
ولي آيد بزودي آن دم شاد
كه بايد خلق پيروزي به پيكار.

هم از بيداد اعيان گردد آزاد،
- در اين من اعتمادي سخت دارم -
هم از چنگ جهانگيران جلاد.

من از آن كشود پرافتخارم،
مرا در آن زمين زائيده مادر،
ز فرزندان آن خلق كبارم.

چه خوشبختي بود از اين فزونتر!

ابوالقاسم لاهوتي

۳۱ مرداد ۱۳۸۸

هست شب

هست شب، يك شب دم كرده و خاك،
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ابر، از بر كوه،
سوي من تاخته است.

هست شب، همچو ورم كرده تني، گرم در استاده هوا.
هم ازين روست نمي بيند اگر گمشده اي راهش را.

با تنش گرم، بيابان دراز،
مرده را ماند در گورش تنگ.
بدل سوخته من ماند،
بتنم خسته كه مي سوزد از هيبت تب!
هست شب، آري، شب.
نيما يوشيج

۳۰ مرداد ۱۳۸۸

دلداري

مرغ خوشخوان سخن، خاموش من!
باورت مي شد چنين لالت كنند
باورت مي شد كه همچون خاك راه
دوستدارانت لگد مالت كنند؟

باورت مي شد كه جاي دوستي
كرده اي يك عمر دشمن پرورري؟
برگ و بارت را به يغما برده اند
اي درخت مانده از هستي بري

از جهان بگسستي و بستي به دوست
دوست! گفتي منتهاي آرزوست
هيچ باور داشتي اي ساده دل
اين غم، اين خاموشي از الطاف اوست

گرچه اينك دور اندوه است و درد
مرد بايد بود در اين راه، مرد
يك نفس از مهرورزي وا ممان
يك قدم از شيوه خود وامگرد!

آه، اي خو كرده با غم هاي سرد
بي گمان اين درد، درمان مي شود
من يقين دارم كه آن نامهربان
از خطاي خود پشيمان مي شود

دور خاموشي به پايان مي رسد
نغمه ها سر ميكشد از ساز تو
مرغ خوشخوان سخن، خاموش من!
باز هم گل مي كند آواز تو

فريدون مشيري

۲۸ مرداد ۱۳۸۸

مژده آزادی

باغبان مژده گل مي شنوم از چمنت
قاصدي كو كه سلامي برساند ز منت؟
وقت آن است كه با نغمه مرغان سحر
پر و بالي بگشايي به هواي وطنت
خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
ديگر اي غنچه برون آر سر از پيرهنت
آبت از چشمه دل داده ام، اي باغ اميد
كه به صد عشوه بخندند گل و ياسمنت
بوي پيراهن يوسف ز صبا مي شنوم
مژده اي دل كه گلستان شده بيت الحزنت
بر لبت مژده آزادي ما مي گذرد
جان صد مرغ گرفتار فداي دهنت
دوستا بر سر پيمان درستند، بيا
كه نگون باد سر دشمن پيمان شكنت
خود به زخم تبر خلق برآمد از پاي
آنكه مي خواست ازين خاك كند ريشه كنت
بشنو از سبزه كه در گوش گل تازه چه گفت:
با بهار آمدي، اي به ز بهار آمدنت!
بنشين در غزل سايه كه در آيت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت!
ه. ا. سايه

۲۷ مرداد ۱۳۸۸

دو غزل

وطن
مزن سر سري پا بدين خاك و دست
كه بس سر شد از دست در هر بدست
نه دجله به خود نيلگون مي رود
كز اربل در آن سيل خون مي رود
نه روديست جيحون، و گر خود يميست
كه با خون گردان ايران نميست
***
وطن پرستي
هنوزم ز خردي به خاطر در است
كه در لانه ماكيان برده دست
به منقارم آنسان به سختي گزيد
كه اشكم، چو خون از رگ، آن دم جهيد
پدر به گريه ام زد كه :«هان!
وطنداري آموز از ماكيان».

علي اكبر دهخدا

۲۲ مرداد ۱۳۸۸

دريا طغيان كرده است

دريا طغيان كرده است
درياي توده ها
و نيروي هول انگيزش
چون امواج خروشاني برمي جهد
كه آسمان و زمين را مي ترساند

اين رقص را مي بينيد؟
اين موسيقي را مي شنويد؟
اي شما كه هنوز هم بي خبريد
شما حالا مي آموزيد
كه توده چگونه سرگرم مي شود

دريا مي خروشد و مي غرد
كشتي هاي مواج
باعماق جهنمي فرو مي روند
دكلها و بادبانها
درهم شكسته و پاره پاره آويخته است

از سدها طغيان كن
طغيان كن
اعماق تيره ات را بنما
و كفهاي خشمناكت را
تا ابرها پرتاب كن،

و با آن بر آسمانها بنويس
بنشانه ابديت:
هرچند كشتي در بالاست
و امواج در زير
اما سرنوشت كشتي در دست امواج است.
***
شاندور پتوفي

۱۹ مرداد ۱۳۸۸

درد وطن

ز اظهار درد، درد مداوا نميشود // شيرين دهان به گفتن حلوا نميشود
درمان نما، نه درد كه با پا زمين زدن // اين بستري ز بستر خود پا نميشود
ميدانم ار كه سر خط آزادگي ما // با خون نشد نگاشته، خوانا نميشود
بايد چنين نمودو چنان كردچاره جست//ليكن چه چاره با من تنها نميشود
تنها منم كه گر نشود حكم قتل من: // حاشا، چنين معاهده امضا نميشود
گرسيل سيل خون زد رودشت ملك هم//جاري شود؟ معاهده اجرا نميشود
مرگي كه سرزده به در خلق سر زند // من در پي وي و پيدا نميشود
ايراني ار بسان اروپائيان نشد // ايرانزمين بسان اروپا نميشود
زحمت براي خود كش كه خود بخود // اسباب راحت تو محيا نميشود
كم گوكه كاوه كيست توخود فكر خود نما//با نام،مرده مملكت احيا نميشود
من روي پاك سجده نهادم تو روي خاك // زاهد برو، معامله ما نميشود
ضايع مساز رنج ودواي خود اي طبيب//درديست درد ما كه مداوا نميشود
مرغي كه آشيان بگلشن گرفته است // او را دگر بباديه ماوا نميشود
جانا فراز ديده، عشقي است جاي تو // هرجا مرو، ترا همه جا، نميشود
***
ميرزاده عشقي

۱۸ مرداد ۱۳۸۸

حكايت دادرسي سلطان محمود غزنوي

از سلطان محمود غزنوي مشهور است: شبي در بستر استراحت خفت و در آن شب، خواب پيرامون چشم او نگرديد؛ هر چند از پعلوئي به پهلوئي مي غلتيد، ئيئه اش به هم نمي رسيد. با خود گفت: همانا مظلومي در سراي من به تظلم آمده و دست دادخواهي او، راه خواب را بر چشم من بسته. پس پاسبانان را گفت: در گرد خانه من بگرديد و ببينيد كه مظلومي را مي يابيد بياوريد. پاسبانان، اندكي تفحص كرده، كسي را نيافتند. باز سلطان هرقدر سعي كرد خواب به ديده او نيامد.
بار ديگر ايشان را به امر تجسس نمود. تا سه دفعه، در مرتبه چهارم برخاست و بر اطراف دولت سراي خود گشت، تا گذارش به مسجد كوچكي به جهت نماز كردن امراء و غلامان، در حوالي خانه سلطان ساخته بودند افتاد، ناله و زاري شنيد كه از جان پردردي گشيده مي وشد، نزديك رفته ديدفبيچاره اي سر به سجاده نهاده و از سوز دل، خدا را مي خواند. سلطان فغان بركشيد كه زنهار اي مظلوم! دادخواهي نگهدار كه من از اول شب تا به حال، خواب را بر خود حرام كرده تو را مي جويم و شكوه مرا به درگاه پادشاه جبار نكنيكه من در طلب تو نياسوده ام. بگو تا بر تو چه ستم شده؟ گفت: ستمكار بي باكي، شب پا به خانه من نهاده مرا بيرون كرده و دست ناپاكي به دامن ناموس من دراز كرده، خود را به در خانه سلطان رسانيدم، چون دستم به او نرسيد، عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشهاهن كردم.
سلطان را از استماع اين سخن، آتش در نهاد افتاده و چون آن شخص مشخص رفته و در آن شب، جستن او ميسر نبود، فرمود: چون بار ديگر آن نابه كار آيد، او را در خانه گذاشته به زودي خود را به من برسان. و آن شخص را به پاسبانان خرگاه سلطاني نموده، گفت: هروقت از روز يا شب كه اين شخص آيد اگرچه من در خواب راحت باشم، او را به من رسانيد.
بعد از سه شب ديگر، آن بدگهر به در خانه آن شخص رفته، بيچاره به سرعت تمام خود را به سلطان رسانيد. آن شهريار بي توقف از جا جسته با چند نفر از ملازمان، خود را به سر منزل آن مظلوم رسانيده، اول فرمود تا چراغ را خاموش كردند. پس تيغ از ميان كشيده وآن بدبخت را به قتل آورده و چراغ طلبيده روي آن سياه را ملاحظه كرده به سجده افتاد. آن مسكين، زبان به ثنا و دعاي آن خسرو معدلت آئين گشود و از سبب خاموش كردن چراغ و سجده افتادن استفسار كرد.
سلطان گفت: چون اين قضيه مسموع من شد، به خاطر من گذشت كه اين كار يكي از فرزندان من خواهد بود؛ زيرا به ديگري گمان اين جرئت نداشتم، لهذا خود متوجه سياست او گشتم كه مبادا اگر ديگري را بفرستم تعلل نمايد. و سبب خاموش كردن چراغ، اين بود كه ترسيدم اگر اين، يكي از فرزندان من باشد، مهر پدري مانع سياست گردد. و باعث سجده، آن بود كه چون ديدم كه بيگانه است، شكر الهي كردم كه فرزندم به قتل نرسيد، و چنين عملي از اولاد من صادر نگرديد.
فرمانروايان روزگار بايد در اين حكايت تامل كنند، كه ببينند كه به يك دادرسي كه در ساعتي از آن سلطان سر زدف حال نزديك به هزار سال است كه نام او بواسطه اين عمل، در چندين هزار كتاب ثبت شده، در منابر و مساجد، اين حكايت از او مذكوذر، و خاص و عام، آفرين و دعا بر او مي فرستند؛ علاوه بر فوايد اخرويه و مثوبات كثيره. بلي؛
گر بماند نام نيكي ز آدمي
به كزو ماند سراي زرنگار
***
به نقل از «منهاج السعاده» اثر ملا احمد نراقي

۹ مرداد ۱۳۸۸

دو غزل

كيست در شهر كه از دست غمت داد نداشت
هيچكس همچو تو بيدادگري ياد نداشت
گوش فرياد شنو نيست خدايا را شهر
ورنه از دست تو كس نيست كه فرياد نداشت
خوش به گل درد دل خويش به افغان مي گفت
مرغ بيدل خبر از حيله صياد نداشت
عشق در كوه كني داد نشان قدرت خويش
ور نه اين مايه هنر تيشه فرهاد نداشت
جز به آزادي ملت نبود آبادي
آه اگر مملكتي ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختي و بيچارگي و خون جگر
چه غمي بود كه اين خاطر ناشاد نداشت

هر بنائي ننهاد بر افكار عموم
بود اگر ز آهن، او پايه و بنياد نداشت
كي توانست بدين پايه دهد داد سخن
فرخي گر به غزل طبع خداداد نداشت
*******

عشقبازي را چه خوش فرهاد مسكين كرد و رفت
جان شيرين را فداي جان شيرين كرد و رفت
يادگاري در جهان از تيشه بهر خود گذاشت
بيستون را گر زخون خويش رنگين كرد و رفت
ديشب آن نامهربان مه آمد و از اشك شوق
آسمان دامنم را پر ز پروين كرد و رفت
پيش از اينها اي مسلمان داشتم دين و دلي
آن بت كافر چنينم بي دل و دين كرد و رفت
تا شود آگه ز حال زار دل، باد صبا
مو بمو گردش درآن گيسوي پرچين كرد و رفت
واي بر آن مردم آزاري كه در ده روز عمر
آمد و خود را ميان خلق ننگين كرد و رفت
اين غزل را تا غزال مشك بوي من شنيد
آمد و بر فرخي صد گونه تحسين كرد و رفت
***
فرخي يزدي

۷ مرداد ۱۳۸۸

پر جبرئيل

هشت مرداد سالروز بزرگداشت شهاب الدين سهروردي « شيخ اشراق ». (549 – 587 هجري)
...
گفتم: «مرا از پر جبرئيل خبر ده!»
گفت: «بدان كه جبرئيل را دو پر است: يكي پر راست است و آن نور محض است، همگي آن پر مجرد اضافت بودِ اوست به حق. و پري است بر چپ او، پاره اي نشان تاريكي بر او، همچون كلفي بر روي ماه ، همانا كه به پاي طاوس ماند، و آن نشانه ي بودِ اوست كه يك جانب به نابود دارد. و چون نظر به اضافتِ بودّ او كني يا بودِ حق، صفت بود او دارد و چون نظر به استحقاق ذات او كني، استحقاق عدم دارد – و آن لازم بود است. و اين دو معني در مرتبتِ دو پر است: اضافت به حق، يميني و اعتبارِ استحقاق در نفسِ خود، يساري. و نزديكتر اعدادي به يكي دو است،، پس سه، پس چهار. پس همانا آنچه او دو پر دارد، شريف تر از آن است كه سه پر و چهار. و اين را در علوم حقايق و مكاشفات، تفصيلي بسيار است كه فهم هركس به آن نرسد. چون از روح قدسي شعاعي فروافتاد، شعاع او آن كلمه است كه او را "كلمه ي صغرا" مي خوانند كافران را نيز كلمه ايست، الا آن است كه كلمه ي ايشان صدا آميز است. و از پر چپش كه قدري ظلمت با اوست، سايه اي فرو افتاد، عالم زور و غرور از آن است. و در كلام مجيد مي گويد "جعل الظلمات والنور". اين ظلمتي كه او را با "جعل" نسبت كرده، عالم غرور تواند بود و اين نور كه از پس ظلمات است شعاع پر راست است . زيرا كه هر شعاع كه در عالم غرور افتد، پس از نور او باشد. پس عالم غرور صدا و ظل پر جبرئيل است – اعني پر چپ – و روان هاي روشن از پر راست اوست و حقايقي كه القا مي كنند در خواطر، همه از پر راست است و قهر صيحه و حوادث هم از پر چپ اوست.»
...

۵ مرداد ۱۳۸۸

يك روايت تاريخي

متن زير از كتاب «افكار اجتماعي و سياسي و اقتصادي ايران در آثار منتشر نشده دوره قاجار» تاليف دكتر فريدون آدميت و دكتر هما ناطق، آورده شده. تاريخ اين مطلب به سال 1287 هـ .ق . در زمان ناصرالدين شاه مي باشد.
برداشت آزاد!
***
... از آن مهمتر هنگامه شورانگيزي است كه در كرمانشاهان برپا گشت و خصلت سياسي داشت. حدتش را در گزارشش عيني آن بايد شناخت: «حالت اهل شهر و بلوك منقلب شده، كل اهل شهر اجتماع نموده، دكاكين را بسته اند و از كار برخاسته اند. مدتها بود كه زماني را مترصد گشته اند چنين وقتي اتفاق بيفتد. شكايت و ناله از عمادالدوله و صارم الدوله... و ساير دارند. اهل خلق كه جمع شده بودند... صارم الدوله سه نفر را با شمشير دست خود كشته، و جمعي را غارت و در شهر محبوس و جمعي را در عماديه نگه داشته اند... ميان شهر تزلزل است، هركس ميان شهر عبور مي كند، مي گيرند و مي برند. اين عمل رعيت و مخلوق است – مبادا از اطراف تطميع شويد، عمرو و زيد و بكر پرده كشي كنند كه چنين نيست، و بگويند فلان طور است و تحريك است، و امر مشتبه شود. كار دو نفر و پنج نفر و هزار نفر نيست.»
به دنبال آن اهالي شهر از زن و مرد در مسجد گرد آمدند، خواستار عزل عمادالدوله و بيرون كردن صارم الدوله بودند. امين حضور فرستاده شاه اين پيام را در مسجد بر مردم خواند كه: «ما سركار عمادالدوله را براي هرزگي و عرض بعضي اراذل و اوباش عزل نخواهيم كرد. ولي به عرض رعيت هم رسيدگي خواهيم كرد. هر يك مطلب خود را بنويسند... اگر اجحافي شده استرداد خواهد شد.»
آن پيام تاثير وارونه بخشيد. «يكدفعه هزار زن گِـل به سر و مرد با قرآن، به صدا درآمدند و فرياد كردند كه: امين حضور، شاهد باش، به قبله عالم عرض كرده اند كه چند نفر اجلاف و اراذل و اوباش عارض اند.» - حالا ببينيد كه خلق شهر چه مي گويند. يكباره به فرياد آمدند: «حكومت سركار والا را قبول نخواهيم كرد.» سپس نامه نوشتند كه: «عموم اهل ولايت از وضيع و شريف جمع شده، حرفشان اين است كه ما را تمام قتل عام كنند، حكومت عمادالدوله را تمكين نخواهيم كرد.»
كارگزار دولت در همان گزارش خود به شاه، مصلحت كار را در اين مي بيند كه: هرگاه بخواهند نظم بدهند و «اين بدنامي به عالم نرود كه عزل و نصب حكام به دست كسبه شهري است، بايد چند نفر را تنبيه نمايند و چشم چند نفر را بترسانند كه مردم آرام بگيرند، والا همه ملازمان درگاه سلطاني هريك خيالي دارند.» اين نكته را هم متذكر گشته كه: طايفه لر زنگنه يا اهل شهر «هم قسم شده اند» كه حاكم را بيرون رانند....

۲۲ تیر ۱۳۸۸

سترون

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان.
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
-«اینک من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرق در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را،
نبینم... وای!... این شاخک چه بی جان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.

زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می کرد غار تیره با خمیازه جاوید.

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-« دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
-«فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.»

خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
-«باران است... هی!... باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.

به زیر ناودانها تشنگان، با چهره های مات،
فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را.
-«تحمل کن پدر... باید تحمل کرد.»
-«می دانم
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را...»

ولی باران نیامد...
-«پس چرا باران نمی بارد؟»
-«نمی دانم، ولی این ابر بارانی است، می دانم.»
-«ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم.»

-«شما را، ای گره تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد...
-«پس چرا باران نمی بارد؟»
سرآمد روزها با تشنگی با مردم صحرا.

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-«آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
-«فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.»
***
مهدي اخوان ثالث

۱۵ تیر ۱۳۸۸

داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گرچه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ــ
ـقاصد روزان ابری، داروگ!
کی می رسد باران؟
***
نيما يوشيج

۲۱ خرداد ۱۳۸۸

۱۲ خرداد ۱۳۸۸

مير حسين موسوي

اي ز شور شجاعانه لبريز
روح ايمان ملت برانگيز
مير پرچم به دست خميني
مرد دوران سختي بپاخيز
ايران، در انتظار همت توست
چشمش به راه غيرت توست
باران تازه در كوير
برخيز، اين سرزمين مادري را
از نوبساز و زنده كن با، ياد خميني كبير
مرد دوران خون و نبردي
ياد ياران خود زنده كردي
با تو ايران ما سربلند است
چون كه اهل دلي، اهل دردي
برخيز، سرباز عاشق فدايي
همراه و همدم رجايي، اي مرد پاك و معنوي
ايران، با تو عزيز و سرفراز است
نامش بلند و بر فراز است
سيد حسين موسوي، اي مرد پاك معنوي
سيد حسين موسوي، اي مرد پاك معنوي
اي مير حسين موسوي

۴ خرداد ۱۳۸۸

آن فروغ لاله...

آن فروغ لاله يا برگ سمن، يا روي تست؟
آن بهشت عدن، يا باغ ارم، يا كوي تست؟
آن كمان چرخ، يا قوس وقزح، يا شكل نون
يا مه نو، يا هلال وسمه، يا ابروي تست؟
آن بلاي سينه، يا آشوب دل، يا رنج جان
يا جفاي چرخ، يا جور فلك، ياخوي تست؟
آن كمند مهر، يا زنجير غم، يا بند عشق
يا طناب شوق، يا دام بلا، يا بوي تست؟
آن تن من، يا وجود اوحدي، يا خاك راه
يا سگ در، يا غلام خواجه، ياهندوي تست؟
***
اوحدي مراغه اي

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

حکیم ابوالقاسم فردوسی


25 اردیبهشت روز بزرگداشت فردوسی
زبان فردوسی در بیان افکار مختلف ساده و روان و در همان حال بنهایت جزل و متین است، و بیان مقصود در شاهنامه عادتا به سادگی و بدون توجه به صنایع و لفظی صورت می گیرد زیرا علو طبع و کمال مهارت گوینده بدرجه ییست که تصنع را مغلوب روانی و انسجام می کند و اگر هم شاعر گاه به صنایع لفظی توجه کرده باشد، قدرت بیان و شیوایی و روانی آن خواننده را متوجه آن صنایع نمی نماید. قابل توجهست که فردوسی در عین سادگی و روانی کلام به انتخاب الفاظ فصیح و زیبا هم علاقه مند است و بهمین سبب سخنش در یک حال هم ساده است و هم منتخب، هم روان است و هم حساب شده و دقیق، چنانکه روانتر از آن نمی توان گفت و برگزیده تر از آن هم نمی توان آورد، و چنین سخنی است که صفت «سهل ممتنع» به آن می دهند. بیهوده نیست که نظامی عروضی که خود مردی سخن شناس بود درباره کلام استاد طوس گفته است: «الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت به ماء معین رسانید.» و باز فرموده است: «من در عجم سخنی به این فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم.»

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

ای به هنگام...

ای به هنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و، ماه خجل
ای سواران چگل خوار و، خجل خیل عجم
ز تو خوارند و خجل خیل سواران چگل

کین تو در جان چون مرگ بود زودگرای
مهر تو از دل پر رنج بود زود گسل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گر فتد از کف رادیّ تو در بادیه ظل

یک عطای تو چهل پاره بود ز چهل جهان
با زیر در ملک تو را سالی چهل بار چهل
به تو داده است خداوند جهان جل جهان
ای در مشتری و شمس و قمر کرده خجل

کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را به جهاندار بهل
دل و جان تو خدا از کل شادی کرد
جان بپیوند به شادی و غم از دل بگسل
*
رودکی

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

از تکبر پاک شو

جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را رو بی تکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هرکجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو
گر خوشی با این دو مارت خود برو ضحاک شو
گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخسب
ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک شو
خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین
خشم از شیران چو دیدی سربنه شیشاک شو
لقمه شیرین که از وی خشم انگیزان مخور
لقمه از لولاک گیر و بنده لولاک شو
رو تو قصاب هوا شد کبر و کین را خون بریز
چند باشی خفته زیر این دو سگ، چالاک شو
*
مولانا

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

کارگری (چند رباعی)


من کارگرم، کارگری دین من است
دنیا وطن است و زحمت، آئین من است
گفتم به عروس فتح، کابین تو چیست؟
گفت: آگهی صنف تو، کابین من است

... با قوای فعله، مار روده را سازند سیر
هیچ دارا، در شقاوت، کمتر از ضحاک نیست!
اعتقاد اغنیاء اینست کاندر روزگار
فعله، محتاج خوراک و لایق پوشاک نیست

... پر است کیسه سرمایه دار، از آن زر و سیم
که دست فعله، به تحصیل آن، پر آبله است
ز دست شاهد صلح عمومی، ایمن باش
که جنگ کارگری، آخرین مجادله است

... چون ز راه ظلم بر زحمت کشان، دارا شدند
ملک داران را، بروی دار، می بایست کرد
کم بغل های جهان را، متحد باید نمود
جنگ با اردوی استثمار، می بایست کرد

... ای رنجبر، تو آلت صنف توانگری
این ننگ را، چه وقت ز خود دور می کنی
تنها ز راه وحدت و تشکیل صنف خویش
بدخواه را مسخر و مقهور می کنی

... ظلم، هر جا و بهر نام و بهر رنگی هست
دست سرمایه بود سلسله جنبان همه
مشتزوران، همه بدخواه تواند، ای دهقان
دست بردار، بجز خویش، زدامان همه

*

ابوالقاسم لاهوری

۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

عطار نیشابوری


عطار در قتل عام نیشابور بسال 618 بدست سپاهیان مغول بشهادت رسید (ولادت بسال537) و مزار او همجوار آن شهرست.
عطار بحق از شاعران بزرگ و متصوفه و از مردان نام آور تاریخ ادبیات ایرانست. کلام ساده و گیرنده او که با عشق و اشتیاقی سوزان همراه است، همواره سالکان راه حقیقت را چون تازیانه شوق بجانب مقصود راهبری کرده است. وی برای بیان مقاصد عالیه عرفانی خود بهترین راه را که آوردن کلام بی پیرایه روان و خالی از هر آرایش و پیرایش است، انتخاب کرده و استادی و قدرت کم نظیر او در زبان و شعر بوی این توفیق را بخشیده است که در آثار اصیل و واقعی خود این سادگی و روانی را که بروانی آب زلال شبیه است، با فصاحت همراه داشته باشد. وی اگرچه بظاهر کلام خود وسعت اطلاع سنائی و استحکام و سخن و استادی و فرمانروایی آن سخنور نامی را در ملک سخن ندارد، ولی زبان نرم و گفتار دل انگیز او که از دلی سوخته و عاشق و شیدا بر ی آید حقایق عرفان را بنحوی بهتر در دلها جایگزین می سازد، و توسل او بتمثیلات گوناگون و ایراد حکایات مختلف هنگام طرح یک موضوع عرفانی مقاصد معتکفان خانقاهها را برای مردم عادی بیشتر و بهتر روشن و آشکار می دارد.
شاید بهمین سبب است که مولانا جلال الدین بلخی رومی که عطار را قدوه عشاق می دانسته او را بمنزله روح و سنائی را چون چشم او معرفی کرده و گفته است:
عطار روح بود سنائی دو چشم او // ما از پی سنائی و عطار آودیم
و جامی شاعر سخن شناس درباره او گفته است: «آن قدر اسرار توحید و حقایق اذواق و مواجید که در مثنویات و غزلیات وی اندراج یافته، در سخنان هیچ یک از این طایفه یافت نمی شود.» از آثار اوست:
اسرار نامه__ الهی نامه__ مصیبت نامه__ جواهر الذات (یا جوهر ذات)__ وصیت نامه__ منطق الطیر__ بلبل نامه__ حیدر نامه (یا حیدری نامه)__ شتر نامه__ مختار نامه__ شاهنامه__ خسرو نامه(یا گل و خسرو)__ دیوان غزلیات و قصائد و رباعیات
***
از تاریخ ادبیات ایران

۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

سعدی شیرازی


بمناسبت سالروز سعدی (با تاخیر!)
***
شهرتی که سعدی در حیات خود بدست آورد بعد از مرگ او با سرعتی بی سابقه افزایش یافت و او بزودی به عنوان بهترین شاعر زبان فارسی و یا یکی از بهترین و بزرگترین آنان شناخته شد و سخن او معیار و محک فصیحان و بلیغان فارسی زبان قرار گرفت. شهرت سعدی معلول چند خاصیت در اوست. نخست اینکه سعدی زبان فصیح و بیان معجز آسای خود را تنها وقف مدح و یا بیان احساسات عاشقاه نکرد بلکه بیشتر آنرا بخدمت ابناء نوع گماشت و در راه سعادت آدمیزادگان بکار برد. دوم آنکه وی نویسنده و شاعری جهاندیده و سرد و گرم روزگار چشیده و مطلع بود. سوم آنکه سخن گرم و لطیف خود را همراه با مثل ها و حکایت های دلپذیر بیان کرد. چهارم آنکه در مدح و غزل راهی نو و تازه پیش گرفت، و پنجم آنکه در عین وعظ و حکمت و هدایت خلق شاعری شوخ و بذله گو و شیرین بیانست و خواننده خواه و ناخواه مجذوب او می شود. بالاتر از همه اینها فصاحت و شیوایی کلام سعدی در سخن بپایه ییست که واقعا او را سزاوار عنوان «سعدی آخرالزمان» {هرکس بزمان خویش بودند // من سعدی آخرالزمانم} ساخته است. وی توانست زبان ساده و فصیح استادان پیشین را احیا کند و از قید تکلف هایی که در نیمه دوم قرن ششم و قرن هفتم گریبانگیر سخن فارسی شده بود رهایی بخشد و شعر پارسی را که بعد از رودکی و دقیقی و فرخی و فردوسی بتدریج بتعقید و ابهام و تکرار معانی گراییده و با لفظ های مِغلق و دشوار و گاه دور از ذوق سلیم آمیخته شده بود، بهمان درجه از کمال و زیبایی و جلا و روشنی و لطف و دلربایی برساند که فردوسی رسانیده بود. سعدی درین نهضت و بازگشت بروش فصیحان متقدم در حقیقت باساس و مبنای کار انان توجه داشت و نه بظاهر قول های انان. بدین لحاظ سعدی در شعر ، همچنانکه در نثر، سبکی نو دارد و آن ایراد معنی ها و مضمونهای بسیار تازه و لطیف و ابداعی در لفظ های ساده و روان و سهل استکه در عین حال همه شرط های فصاحت را بحد اعلا در بر دارد. سعدی با آنکه در ادب عربی و دانشهای شرعی و دینی تبحر کافی داشت هیچگاه فارسی را فدای لفظ های غریب عربی نکرد بنحوی که نزدیک به تمام واژه های تازی که بکار برده است از نوع لغت هایی هستند که در زبان فارسی رسوخ کرده و رواج یافته و مستعمل و مفهوم بوده اند. در شعر و نثر سعدی شیوه شاعران قرن ششم وهفتم که مبالغه در ایراد واژه ها و ترکیب های دشوار عربی بود تعدیل گردید. متقدمان پارسی زبان در توصیف شعر سعدی دیوان او را «نمکدان شعر» گفته اند که الحق این تعبیریست سزاوار و رسا، چه بحقیقت شعر سعدی همگی نمک و مزه و شیرینی و لطافت است.*
*از تاریخ ادبیات ایران

۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

آدمی!

آدمی مجموعه علم و حقیقت پروریست
صورت زیبای او دیباچه صورتگریست
حشمت خیل ملک با قدر آدم هیچ نیست
شوکت شاهنشهی بیش از علو لشکریست
قبله ملک و ملک آدم بحسن سیرتست
آفتاب آئینه دلها ز نیکو اختریست
آدمی شو وز تواضع خاک شو زیرا که دیو
گردنش در طوق لعنت از غرور سروریست
پیش از آن کاتش شود ریحان خلیل آگاه بود
کاتش نمرود از چئوب بتان آزریست
چشم آخر بین زگلبن خار می بیند نه گل
عین خارست آن رخی کامروز گلبرگ طریست
عاقبت پیر است آن کاو همچو نیلوفر در آب
در رخش نارسته پیدا جعد زلف عنبریست
روح پرور همچو عیسی تن نمی پرور چو خر
دادمی جانست و جان را فربهی در لاغریست
حسن معنی جوی گو آرایش صورت مباش
بی تکلف حسن را در حسن، دیگر زیوریست
عقل می خندد برآنکس کاو غم دنیا خورد
دیده می گرید بر آن روئی که زرد از بی زریست
بنده خلق است دنیا دار و گوید خواجه ام
عاشق خربندگی جاهل زنام مهتریست
در بلا گر صبر داری همچو نوح اندوه نیست
کشتی بی طاقتان سرگشته از بی لنگریست
قصر سلطان را حصار از سنگ و از آهن بود
خانه صاحب توکل در حصار بی دریست
از تکلف درگذر تا نفس شوخی کم کند
سربرون از غرفه زاهد راز زیبا معجریست
دامن از گرد جهان عارف فشاند آزاد شد
گر تو را تر دامنی آلوده دارد از تریست
اهلی شیرازی
*********
یکی از دوستان درباره مثنوی سحر حلال پرسیده بودند، متاسفانه من چیزی پیدا نکردم بجز قسمتی که در کتاب «تاریخ ادبیات ایران» اثر ذبیح الله منصوری آمده بود که در زیر آمده.
مثنوی «سحر حلال» در 520 بیت بنام شاه اسمعیل صفوی سروده شده و ابیاتش ذوبحرین و ذوقافیتین و ذوجناسین است. موضوع این مثنوی عشق پاک جم بدختر پسر عم خود یعنی به «گل» است که بزواج آندو انجامید و بعد از آن جم از اسب فروافتاد و مرد و چون خواستند که برسم آتش پرستان جسم او را بسوزانند گل نیز دست افشان و پای کوبان برقص شعله ها پیوست و با دلدار خود یکجا بسوخت.
با این حال اگر چیزی از این مثنوی بدستم رسید حتما در وبلاگ قرار می دهم.

۳ فروردین ۱۳۸۸

زندگي زيباست

... زندگي زيباست
گفته و ناگفته، اي بس نكته ها كاينجاست؛
آسمان باز
آفتاب زر
باغ هاي گل
دشت هاي بي درو پيكر.

سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب
بوي خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب.

آمدن، رفتن، دويدن
عشق ورزيدن
در غم انسان نشستن.
پابه پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن.
كار كردن، كار كردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن.

گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه رانده
همنفس با بلبلان كوهي آواره، خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه تپه ماندن.

گاهگاهي
زير سقف اين سفالين بام هاي مه گرفته
قصه هاي درهم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بام ديدن.

يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن...

آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست

ور نه، خاموش است و خاموشي گناه ما است.
سياوش كسرايي

۳۰ اسفند ۱۳۸۷

نوروزتان مبارك


اين عيد سعيد باستاني و سال نو
بر شما عزيزان مباركباد

نوروز كودكان

عيد نوروز و اول سالست
روز عيش و نشاط اطفال است
همه آن روز رخت نو پوشند
چاي و شربت به خوش دلي نوشند
پسر خوب روز عيد اندر
رود اول به خدمت مادر
دست برگردنش كند چون طوق
سرو دستش ببوسد ازسر شوق
گويد اين عيد تو مبارك باد
صد چنين سال نو ببيني شاد
بعد آيد به دست بوس پدر
بوسه بخشد پدر به روي پسر
پسر بد چو روز عيد شود
از همه چيز نا اميد شود
نه پدر دوست داردش نه عمو
نه كسي عيد آورد بر او
عيدي آن روز حق پسر است
كه نجيب و شريف و با هنر است
ايرج ميرزا

بهار، روح هستي


رقص اين چلچله ها، وين همه آوا و نوا
همه گويند كه: از راه رسيده ست بهار

كاروان گل و زيبايي و شادي در راه
سخت در جلگه پربرف دويده ست

عشق و شادابي و نور و نفس و شور و اميد
همه را بهر تو بر دوش كشيده ست بهار

ارمغاني ست كه هر سال به ايثار و نثار
مهربانانه سر راه تو چيده ست بهار

بيدبن غرق جوانه ست و به رقص آمده است
از در و بام و هوا بس شنيده ست بهار!

خيز و آغوش در آغوش لطيفش بگشاي
روح هستي ست كه جان بخش وزيده ست بهار

چشم بيدار بر اين تلخي ايام ببند
خواب هايي شكرين بهر تو ديده ست بهار.
فريدون مشيري