۲۳ مهر ۱۳۹۵

روزگاری است...

روزگاری است که سودا زده‌ی روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
به‌دو چشم تو که شوریده‌تر از چشم من‌ست
که به‌روی تو من آشفته‌تر از موی توام
نقد هر عقل که در کیسه‌ی پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی توام
چشم بر هم نزنم گر تو به‌تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت‌کش محراب دو ابروی توام
دست موتم نکَند میخ سراپرده‌ی عمر
گر سعادت بزند خیمه به‌پهلوی توام
تو مپندار کزین در به‌ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده‌ی بازوی توام
سعدی از پرده‌ی عشاق چه خوش می‌گوید
تُرک من پرده برانداز که هندوی توام
***
سعید

۱ شهریور ۱۳۹۵

جدایی

اگر از شعرهایم گل را جدا کنید
از چهار فصل
یک فصلم می‌میرد
اگر یار را از آن جدا کنید
دو فصلم می‌میرد
اگر نان را از آن جدا کنید
سه فصلم می‌میرد
اگر آزادی را از آن جدا کنید
سال‌ام می‌میرد
و من نیز
***
شیرکو بیکه‌س

۲۹ تیر ۱۳۹۵

در شب پایان‌نیافته‌ی سعدی

چه سپید کوهساری، چه سیاه ماهتابی
نرسد به گوش جز زاری و شیون عقابی

همه درّه‌های وحشت به کمین من نشسته
نه مقدّرم درنگی، نه میسّرم شتابی

به امید همزبانی، به سکوت نعره کردم
بنیامدم طنینی که گمان  برم جوابی

همه لاله‌های این کوه ز داغ دل فسردند
چو نکرد صخره رحمی، چو نداد چشمه آبی

بنشین دل هوایی که بر آسمان این شب
ندمید اختری کو نشکست چون شهابی

به سپهر دیدگاهم، به کرانه‌ی نگاهم
نه بود به شب شکافی و نه از سحر سرابی

تن من گداخت در تب، عطشی شکافتم لب:
«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی»

***
سیاوش کسرایی

۱۳ تیر ۱۳۹۵

آن روز

آن روز باید می‌بوسیدمت بانوی سرخ‌پوش
در میان آن آسمان مه‌آلود
در زیر آن باران لطیف
بر فراز آن قله‌ی بلند
زیر طاقی‌های آن قلعه‌ی کهن
محصور در بین مخمل سبز درختان
باید تنگ در آغوشت می‌گرفتم
خیره در دریای چشمانت غرق می‌شدم
دست در دستانت جهانی را به زیر می‌کشیدم
و کام دنیا را از سرخی لبانت می‌گرفتم
تا ابدیتی بسازم از آن لحظه
تا جاودان سازم عشق را
تا پیمانی ببندم با تو در میان شاهدان هزارساله که هیچ دستی را دیگر توان شکستن آن پیمان نباشد.
اما دریغ
که من تنها
در کنارت نشستم و چشم در چشم کوه
حسرت خوردم.
لحظه‌ای در کنارت نشستن را به جهانی بخشیدم
و دست در دستت از فراز آن قله‌ی سراسر پوشیده از شادیِ لحظه‌ها
به پایین سرازیر شدم

۲۹ خرداد ۱۳۹۵

تصویر آخر

مغموم و گرفته با چشمانی خسته و بی‌روح در مقابل آینه ایستاد، دستانش روی صورتش خطوط عمیق را از کنار لب تا کنار بینی و بالاتر از میان دو چشم روی چین و چروک پیشانی دنبال کرد و در میان موهای کم‌پشتش جان داد و فرو افتاد. چشم در چشمان سردش دوخت و با لبخندی بی‌رمق نگاه تصویر بی‌شباهت را پاسخ گفت. با دیدن دندان‌های چرک و پوسیده در بین لب‌های زرد شده‌اش خشکش زد و غمی عمیق در خطوط چهره‌اش دوید. اشک در چشمش حلقه زد، پلک‌ها را بست و باز کرد، قطره اشکی روی گونه‌اش چکید. دستانش لرزید، به سوی تصویرش خم شد، دست بلند کرد و غریبه را در آغوش گرفت سر بر شانه‌اش بغض فروخفته‌اش را آزاد کرد و باران اشک را بر گونه خود و شانه‌های استخوانی غریبه سرازیر کرد و چند دقیقه به همین حال بار دلش را سبک کرد. سر از شانه غریبه برداشت و به عقب برگشت. تصویر ناآشنا با لبخندی مضحک به او نگاهی کرد و پا پس کشید و دور شد. و او مبهوت، غریبه را با نگاهی تهی مشایعت کرد و به بدن خمیده خودش با شانه‌ی خیس که در جلوی آینه افتاده بود چشم دوخت...

۲۲ خرداد ۱۳۹۵

بردباری

تو را با غیر می‌بینم، صدایم در نمی‌آید
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم برنمی‌آید
نشستم، باده خوردم، خون گرستم، کنجی افتادم
تحمل می‌رود، اما شب غم سر نمی‌آید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن، لیک
چه گویم جور هجرت، چون به گفتن درنمی‌آید
چه سود از شرح این دیوانگی‌ها، بی‌قراری‌ها؟
تو مه بی‌مهری و حرف منت باور نمی‌آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور، ای زلف،
که این دیوانه گر عاقل شود، دیگر نمی‌آید
دلم در دوریت خون شد، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ایکافر نمی‌آید؟...

***
مهدی اخوان ثالث

۱۹ خرداد ۱۳۹۵

ناگهان...

ناگهان دیدم که باز آغاز پروحشت شبی‌ست
ناکسان راهم سوی سردی سیاه انداختند

همرهانم، دست اهریمن به دست، از خبث ذات
خرقه‌ی تنهایی‌ام بر دوشِ آه انداختند

بی که بگذارند بگشایم دهان شکوه‌ای
مرکبم را همعنان با غم به راه انداختند

چون کنم طی بی‌کران شب را؟ که درهای سحر
قفل کردند و کلیدش را به چاه انداختند

***
مهدی اخوان ثالث

۱۳ خرداد ۱۳۹۵

من گرد پای‌بسته...

به استقبال غزل مولوی:
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...

من گرد پای‌بسته و میدانم آرزوست
دریای لب خموشم و طغیانم آرزوست
در چنبر شکیب فروکاست جان من
بال و پری به عرصه‌ی جولانم آرزوست
بس دیر شد ملال زمستان انتظار
غوغای رنگ‌خیز بهارانم آرزوست
آن دم به اوج بر سر بازارهای شهر
آن نغمه‌ی به جان شده پنهانم آرزوست
فرسودم از سرشک خود و شامگاه درد
صبح نجات و چهره‌ی خندانم آرزوست
در ریگزار تفته، لبان چاک از عطش
آهنگی از نوازش بارانم آرزوست
بس عقده بسته رنج در اعماق سینه‌ها
اینک گره‌گشایی طوفانم آرزوست
روزی که بشکفد گل جان پرور مراد
در مرغزار خرم ایرانم آرزوست

***
احسان طبری

۱۰ خرداد ۱۳۹۵

جرأت!

آرام از کنارم رد شد و رفت لب رودخانه، دست کرد توی آب و یک ماهی گرفت و انداختش رو خاک، رو به من کرد و گفت: «این ماهی حتی تو این حالت جون کندنش هم از ما خوشحال‌تره...» ماهی را با لگد پرت کرد توی آب، سیگاری روشن کرد و نشست رو علف‌ها. چند دقیقه‌ای در سکوت به سیگارش پک زد و سیگار نصفه را گرفت جلوی چشمش و پرسید: «تا حالا شده بخوای خودتو بکشی؟» من مات نگاهش کردم. پکی عمیق به سیگارش زد و آن را درون رود انداخت و به جستی بلند شد و چشم در چشم‌ام دوخت. بوی سیگارش آزارم می‌داد. خواستم قدمی به عقب بردارم که یقه‌ام را گرفت و گفت: «ترسوتر از اونی که حتی به مرگ فکر کنی، خفت و ذلت را به مرگ ترجیح میدی مگه نه؟ آدم واسه زندگی کردن زنده‌س! چرا وقتی زندگی‌ت زندگی نیست زندگی می‌کنی؟ چرا وقتی زندگی‌ت زندگی نیست تلاش نمی‌کنی که وضع رو عوض کنی، جرات نمی‌کنی که زندگی‌ت رو درست کنی؟ وقتی انقد نا امیدی چرا به زندگی چسبیدی؟ چرا شهامت مقابله با خودتو نداری؟» یقه‌ام را ول کرد و رویش را از من برگرداند. سرش را پایین انداخت و چند قدمی رفت و برگشت. با همان سر فروافتاده انگار که با خودش حرف می‌زند گفت: «هممون مثل همیم. هیشکی جرات نداره رودرروی خودش وایسه. من سال‌هاس از دست خودم فرار می‌کنم و سال‌هاس اسیر دست خودمم. ترس از مرگ توی ما ریشه دوُنده. من از مرگ می‌ترسم اما به کشتن خودمم زیاد فکر می‌کنم. منم ناامیدم و شهامت ندارم. منم مثل همه مردم این شهر لعنتی دارم زندگی رو تحمل می‌کنم. جون می‌کنم که زنده بمونم. حتا نمی‌دونم واسه چی زنده‌م.» همین‌طور که با خودش حرف می‌زد راهش را کشید و رفت. من مات و مبهوت این صحنه‌ها بودم در حالی که نمی‌دانستم در آن جای دورافتاده از کجا پیدایش شده بود. هفت‌تیر دستم را نگاه کردم و به خودم لرزیدم. من از مرگ نمی‌ترسیدم و بارها هم به مردن فکر کرده بودم. شهامت خودکشی را پیدا کرده بودم و بعد از ساعت‌ها رانندگی به آن جای دورافتاده رسیده بودم. گلنگدن را کشیده و آماده شلیک بودم که سروکله‌اش پیدا شد و این حرف‌های عجیب را زد، بدون آن‌که به من توجهی کند یا دست‌هایم را ببیند و متوجه هفت‌تیر شود. عرق سردی روی بدنم نشست. اسلحه را انداختم و به عقب جستم. دست‌هایم می‌لرزید. او شهامت این کار را از من گرفته بود و ترس از مرگ را توی دلم زنده کرده بود. اما انگار شعله امیدی تاریک را در جانم انداخته و رفته بود. امیدی که به آن زندگی نکبت برگردم و جرات زندگی کردن دوباره را پیدا کنم.

۸ خرداد ۱۳۹۵

ماریا

ماریا! ماریا! ماریا!
راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمی‌دهی؟
می‌خواهی
گونه هایم، گود
مزه از دست داده
چشیده‌ی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بی‌دندان بگویم به تو:
اینک شده‌ام مردی قابل اعتماد؟
ماریا
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ می‌کنند

ماریا
آیا می‌شود
در گوش فربه
حرف محبت زد؟

پرنده گرسنه است
پرنده پر‌صداست
پرنده به آواز زنده است
من
ماریا
من
مَردَم
مردی ساده
مردی که قی کرده او را
شب مسلول
در دستِ کثیفِ خیابان ِ پرسنایا
من همینم که هستم
قبولم داری؟

ماریا
راهم بده!
می‌بینی
انگشتانم
متشنج
می‌فشرند
خرخره‌ی آهنی زنگ درت
ماریا
کوچه
جنگل جانوران وحشی ست
ببین
بر گلویم
نه جای انگشت
جای زخم است
در را باز کن
درد دارم
می‌بینی
فرو رفته است
در چشمم
سنجاق سر

در را باز کن
خوشگل من
قشنگم
از من نترس
نخواهی یافت
بر گردن گاوآسایم
مانند کوهی مرطوب
اجتماع شکم ِ عرق کرده‌ی زنان را

می‌دانی؟
زندگی من
غرق است
در هزاران عشق بزرگ پاک
هزاران
عشق کوچک ناپاک

نترس
در این روزگار سیاه ِ خیانت
از کف داده‌ام هزار چهره‌ام را
لشکر معشوقه‌های مایاکوفسکی را
اما باور کن
در قلب من دیوانه
معشوقه‌هایم
خاندانی پرسلاله‌اند
خاندانی
همه
شهبانو

ماریا!
با برهنگی آزرم گریزت
با لرزه‌ی پر دلهره‌ات
بیا
نزدیکم شو
بده
به من
معصومیت لبانت را

من و دلم هرگز نبوده ایم با هم تا یک بهار
و در زندگی من
نبوده است
جز یکصد نوبهار

ماریا
تیان
مراد شاعران است
اما
من
جسمم
من
سرتاپا
مَردَم
نمی‌خواهم
جز جسمت،
در طلب جسمت
مسیحی‌وار می‌گویم
خدایا
برسان روزی‌ام را
قوت لایموتم را

ماریا
مال من شو!
ماریا
می‌ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعرانی
که می‌ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که می‌نماید هم‌تراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه پاس خوام داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش در هم شکسته
بی‌کس و بی‌مصرف
پاس می‌دارد
تنها پای برجای مانده‌اش را

ماریا
مرا نمی‌خواهی؟
مرا نمی‌خواهی.
افسوس
باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و اندوه
آن‌سان که سگی
باز می‌کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جای کنده است قطار

من
با همه‌ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گل‌های خاکی که چسبیده است به آن
باز می‌گردم
به جاده.

***
ولادیمیر مایاکوفسکی

۶ خرداد ۱۳۹۵

کوچ

نقشی که باران می‌زند بر خاک
خطّی پریشان
از سرگذشتِ تیره‌ی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت می‌رانَد
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد.

***
ه. الف. سایه

۲ خرداد ۱۳۹۵

چه کسی کشت مرا؟

همه با آینه گفتم، آری
همه با آینه گفتم که خموشانه مرا می‌پایید،
گفتم ای آینه با من تو بگو
چه کسی بال ِ خیالم را چید؟
چه کسی صندوق ِ جادویی اندیشه‌ی من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رویایی گل‌های مرا داد به باد؟

سرِ انگشت بر آینه نهادم پرسان:
چه کس آخر، چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد؟!

آینه
اشک بر دیده به تاریکیِ آغازِ غروب
بی‌صدا بر دلم انگشت نهاد

***
سیاوش کسرایی

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵

تلاش

تلاشی‌ست بیهوده هر تلاشی
در هر کار
در هر جهت
در هر رابطه
شکست در انتهای هر راهی هست
حسرت در انتهای هر راهی هست
مرگ در انتهای هر راهی هست
ما اما موجودات غریبی هستیم
در مرگ زندگی می‌بینیم
در شکست پیروزی
در حسرت امید
می‌رویم به هر روی
به جد تلاش می‌کنیم
به زحمت راه آینده را می‌گشاییم
به‌دنبال اندکی آرامش
از پس هزاران آوار بی‌امان
هزاران غم زیستن
هزاران تلاش بی‌نتیجه
آری
ما زیستن را تلاش می‌کنیم
...

۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

احتیاط

شاید هنوز هم بهتر باشد صدایت را کنترل کنی
فردا، پس فردا، روزی
آن زمان که دیگران زیر بیرق‌ها فریاد می‌زنند
تو نیز باید فریاد بزنی
اما یادت نرود کلاهت را تا روی ابروانت پایین بکشی
پایین بسیار پایین
این جوری نمی‌فهمند کجا را نگاه می‌کنی
بماند که می‌دانی آنهایی که فریاد می‌زنند
جایی را نگاه نمی‌کنند
***
یانیس ریتسوس

۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

از هرچه میرود...

 از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است
جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است
شب‌های بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است
***
سعدی

۱ فروردین ۱۳۹۵

من دوستدار روی خوش...

فال حافظ - نوروز 95

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام
حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

۵ اسفند ۱۳۹۴

جدل

خورشید از پس کوه برآمد
و با خشم بر زمین نگریست
و به لعنت نیزه‌های نور را بر پیکر زمین افشاند.
پس آسمان به یاری خورشید سپاه ابرها را به صف کرد
و هجمه‌ی بی‌امان تیرهای سرد باران را
بر تنِ خسته‌ی زمین باریدن گرفت
و با تازیانه‌ی رعد بر صورتش کوفت.
زمین،
خسته و زخمی،
با دشنه‌های بی‌شمار آسمان بر تن
به زاری برخواست و از فرزندان خویش یاری طلبید.
صدای ضجّه‌ی فرزندان خاک به آسمان بلند شد
و در برابر سپاه ابرها قد راست کرد.
فریاد بیچارگان سپری شدْ نیزه‌های خورشید را
و غریو خشمِ دردمندان تازیانه‌ی رعد را پس زد.
پس آنگاه شب به میانجی‌گری برخواست
و مهتابِ درخشان همه‌گان را به سکوت واداشت
دست آسمان را پس زد
و رخت آرامش را بر تنِ رنجور زمین پوشانید.

۳ اسفند ۱۳۹۴

تا شکوفه‌ی سُرخ يک پيراهن

سنگ می‌کشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرق‌ریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریک‌اش
                  می‌کند بیدار،

و قیراندود می‌شود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بی‌نفس می‌ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار می‌کنم
                  کار می‌کنم
                               کار
و از سنگِ الفاظ
                  بر می‌افرازم
استوار
       دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم…

من چنین‌ام. احمقم شاید!
که می‌داند
            که من باید
سنگ‌های زندانم را به دوش کشم
به‌سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه به‌سانِ شما
که دسته‌ی شلاقِ دژخیمِتان را می‌تراشید
                                                   از استخوانِ برادرِتان
و رشته‌ی تازیانه‌ی جلادِتان را می‌بافید
                                              از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دسته‌ی شلاقِ خودکامگان می‌نشانید
از دندان‌های شکسته‌ی پدرِتان!

و من سنگ‌های گرانِ قوافی را بر دوش می‌برم
و در زندانِ شعر
                  محبوس می‌کنم خود را
به‌سانِ تصویری که در چارچوبش
                                       در زندانِ قابش.

و ای بسا که
              تصویری کودن
                             از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
                          گم‌گشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
                              در چشمانش،
و منِ کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
               بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!

تصویری بی‌شباهت
که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌هایش
                                      به جُست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبورِ زمان‌های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
می‌شد من!

می‌شد من
عیناً!
می‌شد من که سنگ‌های زندانم را بر دوش
می‌کشم خاموش،
و محبوس می‌کنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
می‌ترکد سکوتِشان
                      در خلاءِ آهنگ‌ها
که می‌کاود بی‌نگاه چشمِشان
                                     در کویرِ رنگ‌ها…

می‌شد من
عیناً!

می‌شد من که لبخنده‌ام را از یاد برده‌ام،
و اینک گونه‌ام…
و اینک پیشانی‌ام…

چنین‌ام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوش‌آهنگِ الفاظِ بی‌زبان ــ.

چنین‌ام من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده‌ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما…

در چنگِ هم‌تلاشیِ با شما
                                که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخه‌ی اعدام
                               می‌نوشانید
که از سرما می‌لرزند
و نگاهِشان
            انجمادِ یک حماقت است.

شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه‌ی اکنونِ خویش‌اید
و تکیه می‌دهید از سرِ اطمینان
                                    بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمه‌تان را
و از دریچه‌ی رنج
چشم‌اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه‌ی تلاشِتان مزمزه می‌کنید.

شما…

و من…

شما و من
و نه آن دیگران که می‌سازند

دشنه
     برای جگرِشان
زندان
     برای پیکرِشان
رشته
     برای گردنِشان.

و نه آن دیگرتران
که کوره‌ی دژخیمِ شما را می‌تابانند
با هیمه‌ی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته می‌کنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.

و فردا که فروشدم در خاکِ خون‌آلودِ تب‌دار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.

و بگوییدش:
           «تصویرِ بی‌شباهت!
            به چه خندیده‌ای؟»
و بیاویزیدش
             دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!

و من همچنان می‌روم
با شما و برای شما
ــ برای شما که این‌گونه دوستارِتان هستم. ــ

و آینده‌ام را چون گذشته می‌روم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوست‌داشتن.

دوست‌داشتنِ مردان
و زنان

دوست‌داشتنِ نی‌لبک‌ها
                             سگ‌ها
                                     و چوپانان
دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهی،
و ضرب‌ْانگشتِ بلورِ باران
                            بر شیشه‌ی پنجره

دوست‌داشتنِ کارخانه‌ها
                             مشت‌ها
                                       تفنگ‌ها

دوست‌داشتنِ نقشه‌ی یابو
با مدارِ دنده‌هایش
با کوه‌های خاصره‌اش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخ‌اش

دوست‌داشتنِ اشکِ تو
                           بر گونه‌ی من

و سُرورِ من
            بر لبخندِ تو

دوست‌داشتنِ شوکه‌ها
گزنه‌ها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده

دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق‌اش

دوست‌داشتنِ سایه‌ی دیوارِ تابستان
و زانوهای بی‌کاری
                    در بغل

دوست‌داشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه‌ْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند

دوست‌داشتنِ شالی‌زارها
پاها و
زالوها

دوست‌داشتنِ پیر‌یِ سگ‌ها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکه‌ی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتاده‌ی استخوان
از عطشِ گرسنگی
                     مردن

دوست‌داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه‌های بید

 دوست‌داشتنِ کارگاهِ قالی‌بافی
زمزمه‌ی خاموشِ رنگ‌ها
تپشِ خونِ پشم در رگ‌های گره
و جان‌های نازنینِ انگشت
که پامال می‌شوند

 دوست‌داشتنِ پاییز
با سرب‌ْرنگیِ آسمانش

 دوست‌داشتنِ زنانِ پیاده‌رو
خانه‌شان
عشقِشان
شرمِشان

 دوست‌داشتنِ کینه‌ها
                         دشنه‌ها
                                  و فرداها

 دوست‌داشتنِ شتابِ بشکه‌های خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگ‌فرشِ آسمان

دوست‌داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردک‌ها
فانوسِ قایق‌ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب‌ْچراغش

دوست‌داشتنِ درو
و داس‌های زمزمه

دوست‌داشتنِ فریادهای دیگر

دوست‌داشتنِ لاشه‌ی گوسفند
بر قناره‌ی مردکِ گوشت‌فروش
که بی‌خریدار می‌ماند
                         می‌گندد
                                  می‌پوسد

دوست‌داشتنِ قرمزیِ ماهی‌ها
در حوضِ کاشی

دوست‌داشتنِ شتاب
و تأمل

دوست‌داشتنِ مردم
که می‌میرند
              آب می‌شوند
و در خاکِ خشکِ بی‌روح
دسته‌دسته
             گروه‌گروه
                       انبوه‌انبوه
فرومی‌روند
             فرومی‌روند و
                            فرو
                               می‌روند

دوست‌داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد

دوست‌داشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گران‌اش:
                      ــ زنجیرِ الفاظ
                        زنجیرِ قوافی…

و من همچنان می‌روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من می‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفه‌ی سُرخِ یک پیراهن
                                 بر بوته‌ی یک اعدام:
تا فردا!

چنین‌ام من:
قلعه‌نشینِ حماسه‌های پُر از تکبر
سم‌ْضربه‌ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
                                                بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدیر
کلمه‌ی وزشی
                در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
          در زندانِ یک کینه
برقی
     در دشنه‌ی یک انتقام
و شکوفه‌ی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
***
احمد شاملو

۲ اسفند ۱۳۹۴

شبانه

ـ بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

ـ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مرده سخن می‌گویم.

   شب، خامش استاده هوا
   وز آخرین هیاهوی پرند‌ه‌گانِ کوچ
   دیرگاه‌ها می‌گذرد.
   اشک بی‌بهانه‌ام آیا
   تلخه‌ی این تالاب نیست؟
#
ـ از این گونه
بی‌اشک
به‌چه می‌گریی؟

ـ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.

   به هر اندازه که بیگانه‌وار
   به شانه‌بَرَت سر نهم
   سنگ‌باری آشناست
   سنگ‌باری آشناست غم.
***
احمد شاملو

۲۵ بهمن ۱۳۹۴

دلم گرفته، ای دوست!...

دلم گرفته، ای دوست!     هوای گریه با من
گر از قفس گریزم     کجا روم، کجا، من؟
کجا روم؟ که راهی     به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم     به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل     نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج     رها، رها، رها، من
زمن هرآن که او دور     چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک     ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سویی     نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی     به یاد آشنا، من
ز بودنم چه افزود؟     نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ     که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم     در آسمان ابری ـ
دلم گرفته، ای دوست!     هوای گریه با من...
***
سیمین بهبهانی

۱۸ بهمن ۱۳۹۴

دستِ کمک

اگر نامه‌ای می‌نویسی به باران
سلامِ مرا نیز بنویس
سلامِ مرا، از دلِ کاهدود و غباران.

اگر نامه‌ای می‌نویسی به خورشید
سلامِ مرا نیز بنویس
سلامِ مرا، زین شبِ سردِ نومید.

اگر نامه‌ای می‌نویسی به دریا
سلامِ مرا نیز بنویس
سلامِ مرا،
با «اگر»، «آه»، «آیا».

به مرغانِ صحرا، در آن جست‌وجوها
سلامِ مرا نیز بنویس
اگر نامه‌ای می‌نویسی
سلامی پر از شوقِ پرواز
از روزنِ آرزوها.
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۶ بهمن ۱۳۹۴

چرا از مرگ می‌ترسید؟

چرا از مرگ می‌ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟
*
- مپندارید بوم ناامیدی باز،
به بام خاطر من می‌كند پرواز،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
مگویید این سخن تلخ و غم‌انگیز است –

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی‌آرد؟
مگر افیون افسون كار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی‌كارد؟
مگر این می‌پرستی‌ها و مستی‌ها
برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی‌گردید؟
چرا از مرگ می‌ترسید؟

كجا آرامشی از مرگ خوش‌تر كس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند،
خماری جانگزا دارند.
نمی‌بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی كه هشیاری نمی‌بیند!

چرا از مرگ می‌ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد، در بستر گلبوی مرگ مهربان، آنجاست!
سكوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی‌ست.

همه ذرات هستی، محو در رویای بی‌رنگ فراموشی‌ست.
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی،
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی،
جهان آرام و جان آرام.
زمان در خواب بی‌فرجام،
خوش آن خوابی كه بیداری نمی‌بیند!

سر از بالین اندوهِ گران خویش بردارید
در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران كه هرجا «هركه را زر در ترازو،
زور در بازوست»
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند.

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه، بر آستان مرگِ راحت، سر فرودآرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟
چرا زین خوابِ جان‌آرام شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ می‌ترسید؟
***
فریدون مشیری

۱۴ بهمن ۱۳۹۴

فرار

ای‌کاش توانِ فرارمان بود ازین خراب‌آباد،
به جایی که کس را سرِ آزار دیگری نبود،
جایی که کس را مجال خطا نبود.
فرار از دست همه پلیدی‌ها؛
به جایی که پاکی آبِ روان است و صداقت عطر هوا
جایی که هر نفسْ لعنتی نباشد بر تنِ نفرین‌شده‌مان
جایی که هر تپش قلب ناسزایی نباشد بر تاروپود هستی‌مان
جایی که هر چشم فروبستن و دیده بگشودن عذابی نباشد بر روح خسته‌مان.

ای‌کاش از آن عالم زر نشانی‌مان بود
ای‌کاش می‌توانستیم بدانجا بازگردیم
آن شهر آسایش، آن مدینه آمال
همانجا که مأوامان بود، همانجا که زادگاه‌مان بود
اما دریغ که پروردگار جبار، خطای آدم را پای بنی‌آدم نوشت
عذاب وی را بر گرده‌ی فرزندانش گذاشت،
لعنت را بدرقه راهشان کرد،
و ابلیسِ پیروزمست را همراه سفرشان.

از زر به خاک رانده شدیم
تا شاید به زر برسیم یا به نار.
اما
کجاست همّت گردون‌شکنی؟

۱۰ بهمن ۱۳۹۴

فضاسازی

کائنات را تار از پود گسسته است،
پود بر تار چنگ زده.
آسمان نقابی گشته‌ست سیاهْ بر رخِ فتانِ خورشید،
          و بر روی زمین برق می‌جهاند.
ابرها زاری پیشه‌ کرده‌اند،
دریاها امواج بلندْسهمگین خود را بر پیکر بی‌جان ساحل می‌کوبند.
کوه‌ها سنگ می‌بارند
و زمین بر تنِ خویش می‌لرزد.
درختان جامه از تن می‌درند و حیوانات غریو وحشت سرمی‌دهند...

و اینگونه‌ست شادباش جهان
بر حضور آدمی!

۳ بهمن ۱۳۹۴

طرح

منو اینجا ول کردن رفتن. مسخره بنظر میاد. از اون بیست و سه نفر فقط ما هفتا مونده بودیم. همه یجوری گم‌وگور شده بودند. هیشکی متوجه نشد چجوری. حتا الان که فکرشو میکنم هیچکس به این توجه نداشت که مدام تعدادمون کمتر میشد، چه برسه به اینکه چطور تعدادمون کم میشد. توی جمع آدم فقط حواسش به خودشه. شاید ما اینجوری بودیم. شایدم فقط من اینجوری بودم. نمیدونم. الان به این نکته رسیدم. چی شد؟ یادم نمیاد از کجا مسیرمون شروع شد. چجوری بیست و سه نفر شدیم. اصلا از اول بیست و سه نفر بودیم؟ یادم نمیاد. تو این برهوت دنبال چی میرفتیم؟ اصلا دنبال چیزی میرفتیم یا جای خاصی میخواستیم بریم؟ من هیچکدوم از اون بیست و سه نفر رو نمیشناختم. هیچوقت با کسی حرف نزدم. هیچکس با هیچکس حرف نمیزد. مسیر مشخصی وجود نداشت. همه جا خاک بود و خار. همه جا زمین پست. بدون هیچ تپه‌ای، کوهی. چند روز تو راه بودیم؟ نمیدونم. از هر طرف که نگاه میکردی تا جایی که چشمت قدرت داشت رو میتونستی ببینی، و هیچ چیزی نبود جز خاک و خار. ما اینجا چیکار میکردیم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ ولی اون بیست و سه نفر رو یادمه، قیافه‌هاشون رو، مدل راه رفتنشون رو، لباسای پاره‌پوره‌شون رو حتی مدل نفس کشیدنشون رو. پس چرا از مقصد و مبدا چیزی یادم نیست؟ نمیدونم. سرم سنگینه. چرا منو اینجا ول کردن؟!

۲۷ دی ۱۳۹۴

می‌دانم...

به گرد دل همی‌گردی، چه خواهی کرد؟ می‌دانم
چه خواهی کرد، دل را خون و رخ را زرد؟ می‌دانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد؟ می‌دانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم، بخواهی خورد می‌دانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می‌دانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می‌دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن، دلم گوید
نه مَردم نی زن، ار از غم ز زن تا مرد می‌دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمی‌گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می‌دانم
جوابم داد دل، کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می‌دانم
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می‌دانم
***
مولانا

۱۹ دی ۱۳۹۴

با چشم‌ها...

با چشم‌ها
ز حیرت این صبح نابه‌جای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق
برتارک سپیده‌ی این روز پابه‌زای،
دستان بسته‌ام را
آزاد کردم
از زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم:
« ـ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیص نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر مانده‌ست آن‌قدر،
تا
از کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را!
با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طرفه بشنوید:
در نیم‌پرده‌ی شب
آواز آفتاب را!»

« ـ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پرواز روشن‌اش را. آری!»

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:

« ـ با گوش جان شنیدیم
آواز روشن‌اش را!»

باری
من با دهان حیرت گفتم:
« ـ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر تزویر می‌کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائب‌اید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»

*

هر گاوگندچاله‌دهانی
آتش‌فشان روشن خشمی شد:

« ـ این گول بین که روشنی‌یِ آفتاب را
از ما دلیل می‌طلبد.»

توفان خنده‌ها...

« ـ خورشید را گذاشته،
می‌خواهد
با اتکا به ساعت شماطه‌دار خویش
بی‌چاره خلق را متقاعد کند 
که شب
از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»

توفان خنده‌ها...

من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام
چیزی نظیر آتش در جان‌ام
پیچید.

سرتاسر وجو مرا
گوئی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌ئی به تفته‌گی‌یِ خورشید
جوشید از دو چشم‌ام.
از تلخی‌یِ تمامی‌یِ دریاها
در اشک ناتوانی‌یِ خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت‌شان بود
احساس واقعیت‌شان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهوم بی‌ریای رفاقت بود
با تاب‌ناکی‌اش
مفهوم بی‌رقیب صداقت بود.

*

(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌های‌شان
حتا
با نان خشک‌شان. ـ
و کاردهای‌شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

*

افسوس!
آفتاب
مفهوم بی‌دریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و 
اکنون
با آفتاب‌گونه‌ئی
آنان را
این‌گونه
دل
فریفته بودند!

*

ای کاش می‌توانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم
 ـ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ـ
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلق بی‌شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.

ای کاش
می‌توانستم!

***
شاملو