۹ تیر ۱۳۹۰

ما نگوییم بد و...

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
***
حضرت حافظ

۴ تیر ۱۳۹۰

بازت ندانم از سر پیمان...

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
***
سعدی

۱ تیر ۱۳۹۰

ده دوبیتی

نسیمی کز بن آن کاکل آید
مرا خوشتر ز بوی سنبل آید
چو شب گیرم خیالش را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آید

دو چشمونت پیاله پر ز می بی
دو زلفونت خراج ملک ری بی
همی وعده کری امروز و فردا
ندونم ما که فردای تو کی بی

دلی دیرم چو مرغ پاشکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
همه گویند طاهر تار بنواز
صدا چون می‌دهد تار شکسته

عزیزا کاسه چشمم سرایت
میون هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی باز
نشینه خار مژگونم به پایت

به کشت خاطرم جز غم نروید
به باغم جز گل ماتم نروید
به صحرای دل بی‌حاصل ما
گیاه ناامیدی هم نروید

دلی دیرم خریدار محبت
کزو گرمست بازار محبت
لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت

غم عشقت بیابان پرورم کرد
هوای بخت بی بال و پرم کرد
به ما گفتی صبوری کن، صبوری
صبوری، طرفه خاکی بر سرم کرد

خداوندا به فریاد دلم رس
کس بی‌کس تویی، ما مانده بی‌کس
همه گویند طاهر کس نداره
خدا یار موو چه حاجت کس

الهی آتش عشقم به جان زن
شرر زان شعله‌ام بر استخوان زن
چو شمعم برفروز از آتش عشق
بر آن آتش دلم پروانه‌سان زن

الهی دل بلا بی، دل بلا بی
گنه چشمان کره، دل مبتلا بی
اگه چشمون نکردی دیده بونی
چه دونستی دلم خوبان کجایی
***
باباطاهر

۳۱ خرداد ۱۳۹۰

آقای بازیگر

سی و یک خرداد زادروز عزت سینمای ایران

زادروزتان خجسته آقای انتظامی

۳۰ خرداد ۱۳۹۰

زاهد ظاهر پرست...

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
***
حضرت حافظ

۱۲ خرداد ۱۳۹۰

حکایت

قضا زنده ای را رگ جان برید
دگرکس بمرگش گریبان درید
چنین گفت بیننده ای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش بگوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دوپیش از تو کردم بسیج
فراموش گردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق که بر مرده ریزد گلش
نه بروی، که برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
چو نالی که اک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی برحذر باش و باک
که ننگست ناپاک رفتن بخاک
کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سر رشته بردت ز دست
نشستی بجای دگرکس بسی
نشیند بجای تو دیگر کسی
اگر پهلوانی وگر تیغزن
نخواهی بدر بردن الا کفن
خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند
ترا نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفتست در ریگ گور
منه دل برین سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان
چو دی رفت و فردا نیامد بدست
حساب از همین یک نفس کن که هست
***
سدی - بوستان