۸ مهر ۱۳۸۹

سرمستان

ما چنان از قدح شوق تو سرمستانیم
که همه ملک جهان را بجوی نستانیم
جرعه یی از کف ساقی غمت نوشیدیم
مست و سرگشته و دیوانه و عاشق زآنیم
کی توانیم که چشم از تو دمی برگیریم
ما که قطعا ز رخت قطع نظر نتوانیم
مردمی کن مشو از دیده نهان همچو پری
زآنکه اسرار تو در پرده دل می دانیم
جان ما را بلب آورد خط و خالت لیک
همچنان نقش تو بر دفتر دل می خوانیم
وقت آنست که خوش خوش بهوایت امروز
یک زمان گرد تن از دامن جان بفشانیم
مدتی شد که شب و روز چو این نصرت
در بیابان غم عشق تو سرگردانیم
***
برندق خجندی - (قرن هشت و نه)

۷ مهر ۱۳۸۹

ماجرای دل

دردم ز حد گذشت و ندارم دوای دل
از وصل ساز چاره دوایی برای دل
شد خان و مان این دل بیچاره ام سیاه
تا گشت شست زلف تو جانا سرای من
دل رفت و گشت مونس دلدار و من کنون
بی یار و بی دلم، بشنو ماجرای دل!
گر آن دل رمیده دگر بار یابمش
دانم که چون دهم بغم او سزای دل
دل خون ز راه دیده ما ریخت در غمت
آخر چه کرد دیده مسکین بجای دل
دل در جواب گفت که خون گو بریز چشم
کز دیده خاست زحمت و رنج و بلای دل
دل را گناه نیست همه دیده می کند
کو می شود همیشه بغم راهنمای دل
بیگانه گشته ام ز جهان و جهانیان
تا گشت عشق روی توام آشنای دل
***
جهان خاتون (نیمه دوم قرن هشتم)

۴ مهر ۱۳۸۹

فتح باغ

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند
همه می‌دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می‌ترسند
همه می‌ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من‌ست
با شقایق‌ای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن‌هامان، در طراری
و درخشیدن عریانی‌مان
مثل فلس ماهی‌ها در آب
سخن از زندگی نقره‌ای آوازی‌ست
که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف‌های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟

همه می‌دانند
همه می‌دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته‌ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم‌آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ‌پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره‌های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می‌سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شب‌ها ساخته‌اند

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی‌های برج سپید خود
به زمین می‌نگرند.
***
فروغ فرخزاد

۳ مهر ۱۳۸۹

غم زمانه

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش درکنار کشم
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
***
سعدی

۲ مهر ۱۳۸۹

حکایت

شاهزاده "آی" پرسید: آیا چه باید کرد تا ملت سر اطاعت فرود آورد و سرکشی را ترک کند؟

استاد گفت: اگر مردان شریف و نیک‌سرشت و پاک و متدین در سرکارهای دولت بگذاری، آن وقت ملت اطاعت می‌کند و آنهایی که کج‌رو و بدسرشت هستند راست‌رو و نیک‌سرشت می‌شوند و مردم خشنود و مطیع می‌گردند، لیکن اگر مردمان بدفطرت و فرومایه را برسر کارها بگذاری ملت را آزرده می‌کنی، در نتیجه مردم ناراضی و سرکش می‌شوند.
استاد گفت: کسی که بر نفس خود حاکم است چرا باید در اجرای کارهای دولتی خشونت به‌کار ببرد و کسی که بر نفس خود حاکم نیست چگونه می‌تواند بر دیگران حکمرانی کند.
***
از کتاب مکالمات ـ کنفسیوس ـ ترجمه حسین کاظم‌زاده ایرانشهر

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

شاهنامه

منم آن‌که کردم وطـن را خـراب

منم آن‌که خوردم شراب و کباب

منم آن‌که شد کار من عیش‌و نوش / شنیدم بسی نغمه‌ها من به‌گوش

منم آن‌که خوردم بسی مال مفت / شده گردنم چون درختی کلفت

منم آن‌که دادم وطن را به‌باد / ندارد کسی همسر من به‌یاد

فرستاده‌ام من جوانان به جنگ / همه جان سپرده ز توپ و تفنگ

به کشتن فرستاده‌ام من بسی / چو من رزم‌جویی ندیده کسی

چو روز قیامت شود آشکار / بود کشتگانم فزون از هزار

چه کردی تو ای از شجاعت بری / که با من به میدان کنی همسری

به الفاظ شیرین و با گفت‌گو / تو هم کارهای خودت را بگو

***

سید اشرف الدین

۲۷ شهریور ۱۳۸۹

غزل برای درخت

تو قامت بلند تمنایی ای درخت!

همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره‌ و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت!

وقتی که بادها
در برگ‌های درهم تو لانه می‌کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه می‌کنند
غوغایی ای درخت!

وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش‌آوایی ای درخت!

در زیر پای تو
اینجا شب است و شب‌زدگانی که چشمشان
صبحب ندیده است
تو روز را کجا؟
خورشید را کجا؟
در دشت دیده، غرق تماشایی ای درخت!

چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می‌کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که برجایی ای درخت!

سربرکش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت!
***
سیاوش کسرایی

۱۶ شهریور ۱۳۸۹

شوق

یاد داری که ز من خنده‌کنان پرسیدی
چه رهآوردی دارم از این راه دراز؟
چهره‌ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز
چه ره‌آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه‌ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره‌آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانی همه از شوق درون پرآشوب
لب گرمی که برآن خفته به‌امید نیاز
بوسه‌ای داغ‌تر از یوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که درآن شعله کشد شوق نهان
چو در آیینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره‌آورد سفر دارم از این راه دراز
***
فروغ فرخزاد

۱۱ شهریور ۱۳۸۹

زبان گمشده

آنچه از تامل در تاریخ بر می‌آید این است، که عربان هم از آغاز حال، شاید برای آ‌که از آسیب زبان ایرانیان در امان بمانند، و آن را همواره چون حربه تیزی در دست مغلوبان خویش نبینند در صدد برآمدند تا زبان‌ها و لهجه‌های رایج در ایران را، از میان ببرند. آخر این بیم هم بود که همین زبان‌ها خلقی را بر آنها بشوراند و ملک و حکومت انان را در بلاد دور افتاده ایران به خطر اندازد به همین سبب هرجا که در شهرهای ایران، به خط و زبان و کتاب و کتابخانه برخوردند با آنها سخت به مخالفت برخاستند. رفتاری که تازیان در خوارزم با خط و زبان مردم کردند بدین دعوی حجت است. نوشته‌اند که وقتی قتیبه‌بن مسلم سردار حجاج، بار دوم به خوارزم رفت و آن را بازگشود هرکس را که خط خوارزمی می‌نوشت و از تاریخ و علوم و اخبار گذشته آگاهی داشت از دم تیغ بی‌دریغ درگذاشت و موبدان و هیربدان قوم را یکسر هلاک نمود و کتاب‌هاشان همه بسوزانید و تباه کرد تا آنکه رفته‌رفته مردم امی ماندند و از خط و کتابت بی‌بهره گشتند و اخبار آنها اکثر فراموش شد و از میان رفت. این واقعه نشان می‌دهد که اعراب زبان و خط مردم ایران را به مثابه حربه‌ای تلقی می‌کرده‌اند که اگر در دست مغلوبی باشد ممکن است بدان با غالب درآویزد و بستیزه و پیکار برخیزد. از این رو شگفت نیست که در همه شهرها، برای از میان بردن زبان و خط و فرهنگ ایران بجد کوششی کرده باشند. شاید بهانه دیگری که عرب برای مبارزه با زبان و خط ایارن داشت این نکته بود که خط و زبان مجوس را مانع نشر و رواج قرآن می‌شمرد. در واقع، از ایرانیان، حتی آنها که آیین مسلمانی پذیرفته بودند زبان تازی را نمی‌آموختند و از این رو بسا که نماز و قرآن را نیز نمی‌توانستند به تازی بخوانند. نوشته اند که «مردم بخارا به‌اول اسلام در نماز، قرآن به‌پارسی خواندندی و عربی نتوانستندی آموختن و چون وقت رکوع شدی مردی بود که در پس ایشان بانگ زدی بکنیتانکنیت ]به زبان سغدی[، و چون سجده خواستندی کرد بانگ کردی نگونیانگونی‌کنیت» (تاریخ بخارا) با چنین علاقه‌ای که مردم، در ایران به زبان خویش داشته‌اند شگفت نیست که سرداران عرب، زبان ایران را تا اندازه‌یی با دین و حکومت خویش معارض دیده باشند و در هر دیاری برای از میان‌بردن و محوکردن خط و زبان فارسی کوششی ورزیده باشند.
***
دو قرن سکوت – عبدالحسین زرین‌کوب