۱ اردیبهشت ۱۳۹۲

یک تصویر

دو زانو بر زمین
سر فروافتاده
افکنده دست
لرزان دل
بی‌فروغ‌چشم ِ دل‌مرده نگاهش را
دوخته بر جامانده‌ ردّپایی تازه بر روی زمین
ردپایی روان به سوی افق
روان به سوی بی‌نهایت
به سوی تنهایی
و نم‌نم بارانی که ردپا را می‌شوید
آرام
بارانی از آسمان ِ چشمی بی‌فروغ...

*
م.س

۳۱ فروردین ۱۳۹۲

امید


تنها... سرگردان
حیران درمیان ظلماتی دهشتناک
نوری می‌بینم
شتابان به‌سوی روشنایی می‌دوم
صدایی از پشت‌سر ـ از دور
می‌گوید: «به آن روشنا دل مبند، افسون‌ست!»
پاهایم سست می‌شود
اما امید هنوز در دلم پابرجاست

به سوی نور می‌روم
با امید
بی یقین...
 ***
م.س

۲۹ فروردین ۱۳۹۲

قلعه


من قلعه‌ام
بزرگ‌ترین قلعه‌ی دنیا، قلعه‌ای فراموش شده، قلعه‌ای در ناکجاآبادی شاید مرکزِ جهان! قلعه‌ای سترگ و نفوذناپذیر، مستحکم‌ترین بنای مغفول مانده‌ی تاریخ. با قدمتی به بلندای انسانیت، به کوتاهی ِ آدمیت.
من قلعه‌ام
قلعه‌ای با عمیق‌ترین سیه‌چال، با تاریک‌ترین دخمه‌ها، با دهشت‌ناک‌ترین شکنجه‌گاه‌ها، عذاب‌آورترین جایِ جهان. سیه‌چالی نور به‌خود ندیده و با روشنایی قهر که شب‌زیان۫ جانوران را نیز بیم سیاهی آن لرزه بر اندام می‌اندازد. قلعه‌ای با بلندترین باروی تاریخ، بارویی بلند که سر به آسمان می‌ساید، بارویی سربرکرده در سیه ابرانی شوم، سر برکرده در پاک‌ترین پاکی ِ فضا. بارویی زرفام به نور مهر و سیم‌گون به تشعشع بدر. قلعه‌ای ایستاده با سری در فرازنای آسمان و پاهای فرورفته در ژرفای تاریکی ِ زمین. از فرازنای نور تا وحشت تاریکی.
من قلعه‌ام
قلعه‌ای در بردارنده هزاران رخ، جای‌داده در هزاران دخمه وجودم. رخ‌هایی سیاه و سپید، نیک و پلشت، زشت و زیبا، پراکنده از اعماق تا بلندا. رخ‌هایی به تکاپو، برای رسیدن از اعماق به سطح، از سطح به بلندا؛ از بلندا به سطح تا اعماق. سیه‌رُخانی در نور تا سپیدرویانی در ظلمت؛ سیاهانی در قعر تاریکی و سپیدانی بر فراز روشنایی. رخ‌هایی همه جنبش در دخمه‌های سپید و سیاه.
من قلعه‌ام
محکوم به زیستن با اندرونی از هزاران رخ. هزاران پری‌زاد و دیوزاد. اندرونی همواره با نبرد همراه، نبرد خیر و شر. اندرونی ناآسوده.

م.س
24 فـروردین 92 

۲۴ فروردین ۱۳۹۲

درباره‌ی کتاب: موش‌ها و آدم‌ها




داستان تنهایی انسان هاست... آروزهای دست نیافتنی.... آرزوی آرامش، استقلال، رهایی از یوغ اربابان، داشتن جایی که مال خودشون باشه و کسی نتونه اونهارو بیرون کنه، داشتن خانواده و رهایی از تنهایی... در جستجوی امیدی برای فردا... و افسوس که امیدی نیست... و طرحهایی که نقش برآب میشوند.
بیان روابط انسانی، برادری... رابطه جورج و لنی هرچند لنی باعث دردسره... میل به دوستی و فرار از تنهایی، آنجا که لنی به اتاق کروکس میره و بعد کندی اضافه میشه و زن کرلی میاد صحنه بسیار زیباییست که فرار از تنهایی انسانهارو به هر قیمت که باشه تصویر میکنه (همنشینی کروکس سیاه با سفید پوستان و زن کرلی ارباب با زیر دستانش).
داستان به زیبایی معنی عمیق شعر رابرت برنز که عنوان کتاب ازون گرفته شده رو بیان میکنه:
"دلپسندترین طرحهای موشها و آدمها اغلب شدنی نیست"
چه طرح موشها (لنی) که غذا دادن به خرگوشها و نازکردن اونهاس، چه طرح آدمها (جورج) برای استقلال... طرحهایی نشدنی.
در امریکای بین دو جنگ بزرگ، با اقتصادی برشکسته، کارگرانی بیکار و مهاجر بدنبال کار، کارگران (انسانها) تنها و اسیر سرنوشت. کارگرانی که میخواهند و طرحی دارند برای آینده ولی دست سرنوشت مانع انجام طرح آنها میشوند.

جورج گفت: «ما کارگرای سرگردون کس و کاری نداریم. هرچی درمیاریم به باد میدیم. تو دنیا هیشکی نیس که فکر ما باشه! هیشکی دلش برا ما نمیسوزه!» ص 127

۲۰ فروردین ۱۳۹۲

مستی رویا


آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی، در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را، نشان از آتش سودا نبود
دیدم، آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
***
ابوالحسن ورزی


بشنوید با صدای بنان

*این مطلب از سایت دهلچی کپی شده.

ای عاشقان

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او
بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قلعه روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او
بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او
ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
***
مولانا

بشنوید با صدای علیرضا قربانی