۲۷ تیر ۱۳۸۷

شوریده ی شیدا

می کند حسن تو هر لحظه تقاضای دگر
هر زمان شور دگر دارد و غوغای دگر
بـر سـر صفحـه دل مـنشی دیـوان ازل
ننوشته است جز ابروی تو طغرای دگر
دوستان مستم و افتاده ز پا رفته ز دست
مست را دست بگیرید به مینای دگر
من از آن روز که چشم خوش ساقی دیدم
هوس جام دگر کردم و صهبای دگر
دل گهی طالب وصل است و گهی مایل هجر
دارد این شیفته هر لحظه تمنای دگر
جای آن است که برآید دمادم طوفان
که مرا میرود از هر مژه دریای دگر
سرو یکپای از آن مانده که در جلوه ناز
نتوانست که پیش تو نهد پای دگر
ای خوش آن شب که سر زلف تو در دست آرم
تا بدو شرح دهم قصه شبهای دگر
در دو صد قرن دگر می نبود چون من و تو
شاهد دیگر و شوریده و شیدای دگر
***
شوريده شيرازي

۲۶ تیر ۱۳۸۷

میلاد امیرالمومنین

مدد از علی طلب کن

که به هر بلا و هر غم

متوسل جنابش

دل آدم است و خاتم

چه صباحی مصبح

چه زمینی مکرم

به خدای هر دو گیتی

ز کسی به هر دو عالم

به جز از
علی نیاید

هنر گره گشایی

*******

میلاد با سعادت مولی الموحدین

امیرالمومنین علی علیه السلام

و روز پدر

مبارکتان باد

۲۵ تیر ۱۳۸۷

وادی عشق

وادی عشق چو راه ظلمات آسان نیست
مرو ای خضر که این مرحله را پایان نیست
بسکه سر در خم چوگان تو افتاد چو گوی
یک نفر مرد بمیدان تو سرگردان نیست
گر بدریای غم عشق تو افتد داند
نوح جز غرق خلاصیش ازین طوفان نیست
ندهید از پی بهبودی من زنج طبیب
درد عشق است بجز مرگ ورا درمان نیست
خواست زاهد بخرابات نهد پا گفتم
سر خود گیر که این وادی اردستان نیست
شب هجر تو مرا موی سیه کرد سفید
عمر پایان شد و پایان شب هجران نیست
وقتی ای یوسف گمگشته تو پیدا کردی
که ز یعقوب خبر نی اثر از کنعان نیست
دل من خون شد و خونابه اش از دیده بریخت
تا بدانی ز توام راز درون پنهان نیست
تا گل روی تو ای سرو روان در نظر است
هیچ ما را هوس سرو و گل و بستان نیست
«ارنی» گویان مشتاق توام رخ بنما
«لن ترانی» نگو عارف پسر عمران نیست
***
عارف قزويني

۲۳ تیر ۱۳۸۷

چو مرد گریه کند ...

چو مرد گریه کند، نعره می کشد طوفان،
چو مرد گریه کند، خنده می کند شیطان
چو اشک مرد بریزد، ستاره می سوزد،
چو مشعل دل من.
ز شوق بر سر ویرانه! بخواند جغد،
ز عیش در دل ظلمت برقصد اهریمن،
چو مرد گریه کند در برابر دشمن.

ز قبرها برون آیند مرده های قرون،
کنند زاری و شیون ز چاکهای کفن
چو اشک مرد بریزد به روزگار شکست،
ز ترس جان،
وز بیم ناتوانی تن.

صفای چشمه صبح بهار را دارد،
چو مرد گریه کند از غم مقدس عشق.
چو مرد گریه کند گوشه ای بیاد وطن
چو مرد گریه کند مثل شمع نور افشان،
ز شوق شادی انسان و در غم انسان.
***
ژاله

۲۱ تیر ۱۳۸۷

رفتی و ...

رفتی و آرزوی تو از جان نمی رود
نقشت ز پیش دیده گریان نمی رود
آن قامت بلند نرفت از نظر ولیک
از سر خیال سرو خرامان نمی رود
گر بی تو مرا در بهشت دعوتی کنند
گویم که این ضعیف بزندان نمی رود
کم کن ملامتم که مرا اختیار نیست
کین دل برون ز دوست بفرمان نمی رود
دل بسته بود با سر زلف تو عهد مهر
بگذشت عمر و از سر پیمان نمی رود
جانم فدای آنکه ز لوح ضمیر او
نقش وفا و صحبت یاران نمی رود
آنست مهربان که تنش خاک می شود
وز جان او محبت جانان نمی رود
***
همام تبريزي

۱۸ تیر ۱۳۸۷

راست ترین راستی زندگی

پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل رفت و دو زانو نشست
مست مست
گفت: تو را فرصت تعلیم هست؟
گفت: هست.
گفت: که ای خسته ترین رهنورد
سوخته و ساخته گرم و سرد
بر رخت از گردش ایام گرد
چیست برازنده ی بالای مرد؟
گفت: درد.
گفت: چه بود، این همه دانندگی،
راست ترین راستی زندگی؟
پیر که اسرار خرد خوانده بود،
سخت در اندیشه فرو مانده بود،
ناگه از شاخه ای افتاد برگ،
گفت: مرگ.
***
خاتم جاويد (شيريازي)

۱۶ تیر ۱۳۸۷

ما همان جمع پراکنده...

(با یاد نیما سراینده «ای آدمها»)
-----------------------------
موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می خورد!

از دل تیره امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می کشت،
نعره ای خسته و خونین، بشریت را،
به کمک می طلبید:
-«آی آدم ها...
آی آدم ها...»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر، بر سر آن خسته، گذاری بکند!
«دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه –شاید- برهانیمش،
به کناری برسانیمش!...

موج، می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت.
با غریوی،
که به خاموشی می پیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت...

ما نمی دانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شده ست،
این نگون بخت که این گونه نگونسار شده ست،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنهاهاییم!

همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، اما خاموش نشد.
-«...آی آدم ها...
آی آدم ها...»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین اندازست.

آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه اگر وسوسه نان را، یک لحظه فراموش کنیم،
«آی آدم ها» را
در همه جا می شنویم.

در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگ مان باد این جان!
شرم مان باد نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!

در شب تار جهان
در گذرگاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی!
در دل این همه آشوب و پریشانی
این که از پای فرو می افتد،
این که بر دار نگونسار شده ست،
این که با مرگ در افتاده ست،
این هزاران و هزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنهاهاییم!

این همه موج بلا در همه جا می بینیم،
«آی آدم ها» را می شنویم،
نیک می دانیم،
دستی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یکبار نمی گوییم
با ستمکاری نادانی، این گونه مدارا نکنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش

مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندی جهان،
بنشانیمش...!

-«آی آدم ها...!
موج می آید...»
***
فريدون مشيري

۱۲ تیر ۱۳۸۷

آی آدم ها

آی آدمها، که در ساحل نشسته شاد و خندانید،
یکنفر در آب دارد می سپارد جان
یکنفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید،
آنزمان که مست هستند
از خیال دست یابیدن بدشمن،
آنزمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوان را،
تا توانائی بهتر را پدید آرید،
آنزمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند...
در چه هنگامی بگویم؟
یکنفر در آب دارد میکند بیهوده جان، قربان.
آی آدها که بساحل بساط دلگشا دارید،
نان بسفره جامه تان بر تن،
یکنفر در آب می خواهد شما را
موج سنگین را بدست خسته میکوبد،
باز میدارد دهان را با چشم از وحشت دریده
سایه هاتانرا ز راه دور دیده،
آبرا بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیش افزون.
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا،
آی آدمها!
او ز راه مرگ این کهنه جانرا باز میپاید،
میزند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشائید!
موج می کوبد بروی ساحل خاموش؛
پخش میگردد چنان مستی بجای افتاده، بس مدهوش
میرود، نعره زنان این بانگ باز از دور میآید،
آی آدمها!
و صدای باد هردم دلگزاتر؛
در صدای باد بانگ او رهاتر،
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها،
آی آدمها!
***
نيما يوشيج

۱۱ تیر ۱۳۸۷

فلسفه عشق

فلسفه عشق در جهان بینی حافظ
حافظ تئوری نو افلاطونی (و شاید مهرپرستانه) عشق کل را بمثابه سرشت و پیوند هستی با شور و شوق میپذیرد. بنظر او نقش دو عالم «رنگ الفت» است و «طرح محبت» طرحی است کهن. عشق جاودانیست و بر جریده عالم نام عشقبازان جاودانیست. «علم هیئت عشق» قصه ای است غریب و حدیثی است عجیب و لطیفه ایست نهان و رازناک، آنرا با تقریر و بیان نمی توان توضیح داد. شرط دست یافتن به عشق تسلیم بخواست مبدا نخستین است: باید داو اول بر نقش جان زد و جان در آستین داشت تا در حریم عشق که بسی بالاتر از عقل است آستان بوس شد. درست است که عقل عاجز است ولی از راز عشق نیز کسی تا حد یقین مطلع نیست. هر کسی بر حسب فهم گمانی دارد. دانشهای موجود قادر نیستند مشکل عشق را حل کنند زیرا مطلب پر از اسرار است و فکر آدمی خطا کار. راه یافتن به راز عشق «موقوف هدایت» است و بی دلیل راه در این کوی نمیتوان قدم گذاشت. حافظ پاکبازی و جانبازی را شرط ورود در مرحله عشق می داند زیرا دیدن حقایق عرفانی پی بردن به وحدت هستی و انسانیت و هماهنگی و یکسانی خلقها و مذهب ها، خطراتی مهیب تر از سوی جامعه ی قشری بر می انگیخت، لذا اعتقاد به این فکر انقلابی کار هر خام هراسنده جان نیست.
حافظ از سویی تضاد عشق و عقل را مطرح می کند، از سوی دیگر مسئله «آدم» و «ملک» را بمیان میآورد. ما در این باره در بحث گذشته گفته ایم و اینک نیز بسبب طرح فلسفه عشق بار دیگر آنرا مطرح میکنیم. بعقیده حافظ این انسانیتست که در خورد آن شد که تجلی گاه نور عشق شود. ملائک در میخانه را میکوبند تا گل آدم را با عشق سرشته کنند زیرا فرشته نمی داند عشق چیست و باید جرعه عشق را بر خاک آدم ریخت. این برتری انسان بر فرشته خود یکی از جهات دل انگیز انساندوستی حافظ است که بارها در دیوان او تکرار شده است. اگر میل خداوند به تجلی نبود جهان را از عشق پر فتنه نمی ساخت. اینجا کار ناز و نیاز. خداوند به عشاق خود مشتاق و عشاقش بوی محتاج بودند. لذا گنج عشق فروزان شد. تنها عشق است که نفاقها را به وفاقها بدل میکند و سالکان این راه جنگ 72 ملت را عذر می نهند. عشق شرط زندگی واقعی است. زندگی بدون عشق مرگ حقیقی است. یکی از مظاهر عشق نظربازی پاکبازانه به زیبارویان است. گوی عشق را با چوگان هوس نمیتوان زد. در این راه وسوسه اهریمن بسیار است . لذا باید گوش دل به پیام سروش داشت. برای درک راز وجود و «نقش مقصود» باید بشعله عشق روشن بود و آنهم ویژه رسیدگان و کاملانست نه هرکس که از آب انگور مست شدیا به عقل عقیله نازید درخورد این نامست. «پشمینه پوشان تندخو» که چنگ در دامن صوم و صلوة و ترک و ریاضت زده اند از عشق بوئی نشنیده اند زیرا لازمه ی درک شور و گرمای زندگیست.
عشق مایه اعتلاء است، ذره را به خورشید پیوند میدهد و آدمی سپری و ناچیز را به مطلقیت و ابدیت در جهان و خداوند میرساند.
اگر درست است که جهان مظهر وجود خداوند است و زندگی آدمی اجرای پیمانیست با او یعنی اجرای این وعده که من مشتاق جمال توام پس روح ما که بنحوی موقت از عرصه ی وصل جدا شده است بار دیگر بدان بازخواهد گشت، در آنصورت فلسفه تقدیر، فلسفه تسلیم به مبداء الهی، فلسفه ی توکل، فلسفه رضا و قبول شادی و تیمار این جهان یک نتیجه منطقی است و بهمین جهت نیز این فلسفه در جهان بینی حافظ رخنه ی کامل دارد.
***
احسان طبري