۵ آبان ۱۳۸۵

حلاج

وقتیکه منصور حلاج را به امر معتصم خلیفه وقت دو هزار تازیانه زدند و در وی اثر نکرد ، او را روانه چوبه دار ساختند در زاه درویشی از او پرسید که عشق چیست ؟...
گفت : امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی ، یعنی امروزم بکشند و دوم جسم بسوزانند و سوم خاکستر جسم بر باد دهند . .
غلامش وصیتی خواست فرمود : نفس را به چیزی مشغول دار وگرنه او تو را مشغول گرداند . .
پسرش گفت ای پدر مرا وصیتی کن . فرمود : چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که آن علم حقیقت است . .
در راه که میرفت با بند گران می خرامید و نعره زنان می گفت : حق ، حق ، حق ، تا بزیر دار بردند ، بوسه بر دار زد و گفت : معراج مردان عشق است. .
وقتیکه او را به دار میزدند روی به قبله گردانید . مناجات با معشوق کرد و گفت : آنچه او داند چون بر سر دار شد . جماعتی که مریدانش بودند ، سوال کردند چه گویی بر ما که مقران تواییم و در منکران که سنگ خواهند انداخت . گفت ایشان را رو ثواب و شما را یک ثواب باشد ، از برای آنکه شما به من حسن ظن پیش نیست و ایشان از قوت توحید و صلابت شریعت می جنبد و توحید در شرع اصل بود ، و حسن ظن فرع . .
پس شبلی ، در برابر آمد و به آواز بلند گفت : اولم ننهک عن العالمین و گفت : ما التصوف ، ای حلاج ؟ .
فرمود : کمترین مقام اینست که می بینی . .
گفت : بلند تر کدام است ؟ .
فرمود : تو را بدان راه نیست . .
هر کسی سنگی می انداخت . شبلی گلی انداخت ، حلاج آهی کشید . .
گفتند : آخر این همه سنگ انداختند هیچ نگفتی ، از این گل آه بر آوردی ؟ .
فرمود : آنها نمی دانند معذوررند . از او سخنم می آید که داند و نمی باید انداخت . .
پس دستش را بریدند ، خنده کرد و گفتند : چرا می خندی ؟ .
فرمود : الحمد الله که دست ما را بریدند ، مرد آن باشد که که دست صفات ما را که کلاه همت از آن تارک عرش می رباید ببرد . .
پاهایش را بریدند ، تبسمی کرد و گفت : با این پای که سفر خاکی کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم خواهم کرد . .
پس دو دست بریده را بر روی مالید و سرخ روی شد . گفتند : چرا چنین کردی ؟ .
گفت : نمازی که عاشقان گذارند وضو را چنین باید . .
پس چشمهایش را کندند .افغان از مردم بلند شد . عده ای گریه می کردند . عده دیگر سنگ می انداختند ، پس خواستند که زبانش را ببرند ، گفت : چندان صبر کنید که سخنی بگویم . زوی آسمان کرد و گفت : بدین رنجی که از برای من بر می دارند محرومشان مکن و از این دولت شان بی نصیب مگردان . الحمد الله اگر دست و پای من بریدند ، در کوی تو بریدند . و اگر سرم از تن جدا کردند ، در مشاهده جمال تو بود . .
گوش و بینی او را بریدند ، و آخرین کلمه ای که به آن متکلم شد این بود : حب الواحد افرار الواحدله . .
این آیه را خواند که : یستجل بها الذین لایومنون بها و الذین آمنو مشفقون منها و یعلمون انها الحق . .
(( آنان که ایمان به روز رستاخیز ندارند از روی استهزا تقاضای ظهور آن را با شتاب دارند اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آن روز بر حق است )) .
نوح کشتی را شکست از لطمه طوفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بی پایان عشق
نعره منصورت از هر سو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقه مستان عشق
از ابواسحق رازی نقل کرده اند ، وقتی که او را صلب می نمودند نزدیک او ایستاده بودم شنیدم که می گفت : الهی ، اصبحت فی دار الرغائب انظر الی العجائب ، الهی انک نتود دالی من یوذیک من یودی فیک . .
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
در میان سر بریدن تبسمی کرد ، و جان داد .
در دیر و کعبه سائل با کفر و دین مقابل
با نوش و نیش یک دل اینست مذهب عشق
تا ریخ خون عرفی از چشم خلق گم شد
ز آن جلوه ها تو گوئی این بود مطلب عشق
یکی از مشایخ طریقت گفت : آن شب را به زیر دار خفته بودم آوازی شنودم که می گفت :
اطلعناه علی سر من اسرارنا فافشی سرنا فهذا جزا من یفشی سرنا . .
خواجه حافظ شیرازی در این باره فرمود

گفت آن بار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

۱ آبان ۱۳۸۵

عید فطر

الوداع الوداع یا رمضان
از تو بوی بهشت بود وزان
از تو مسرور روح بیغرضان
در تو شد شهر پر صدای اذان
رفتی از دست ما خداحافظ
ای مه اولیا خداحافظ
عیدفطر است نور می بارد
رحمت حق وفور می بارد
عطر از زلف حور می بارد
بر عباد و شکور می بارد
عید فطر است وقت غفران است
مزد مخصوص روزه داران است

۲۷ مهر ۱۳۸۵

در عشق دو رکعت است

ماه مرشد گفت : عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف آخر عشق است . اما آشیانه سیمرغ بالای قاف نیست . آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است سرخ . و آن وقت چوبی به ما داد و همیانی .
و گفت : این همیان را پاس بدارید که آذوقه شماست . گرسنه شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید . به زمستان که رسیدید حق آتش است ، گرمتان می کند . به بی راهه که رسیدید حق چراغ است ، راه را نشانتان می دهد . و آن هنگام که به برزخ درآمدید ، حق پل است ، عبورتان می دهد . این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید . اما روزی خواهد رسید که عصای شما دار شما خواهد بود و آن زمان که خون شما سر این عصا را سرخ کند ، سیمرغ در بالای آن آشیانه خواهد ساخت . ازین سخن بود که پروا کردیم و همیان حق از دست ما افتاد ؛ عصای عاشقی نیز . اما همچنان از پی ماه مرشد رفتیم . دیگر ما قهرمانانی نبودیم در جست و جوی قاف و سیمرغ . این بار تنها سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم .
در راه بودیم که کسانی را دیدیم که می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیاروار و در دست هر کدام چوبی بود .ماه مرشد گفت : اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند ، زیرا می دانند که معراج مردان بر سر دار است .
ماه مرشد گفت : دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت با خون خویش ، زیرا که درعشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون .
ما باز از عشق پرسیدیم و او باز گفت : اگر عشق را سه حرف است پس آن را امروز می بینید و فردا و پس فردا . و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و روز سوم خاکسترشان را بر باد دادند .
ماه مرشد گفت : و این است عشق .
از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون . ماه مرشد گفت : اینها جام خداوند است و خدا تنها جام بدست سر بریدگان میدهد .
ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود ، و ما در عین عاشقی مانده بودیم !
عرفان نظرآهاری – مجله چلچراغ – شماره 197

۲۳ مهر ۱۳۸۵

علی ع


مدد از علی طلب کن که به هر بلا و هر غم
متوسل جنابش دل آدم است و خاتم
چه صباحی مصبح چه زمینی مکرم
به خدای هر دو گیتی به کسی ز هر دو عالم
به جز از علی نیاید هنر گره گشایی
شهادت امیرمومنان بر تمامی مسلمین جهان تسلیت باد

۲۱ مهر ۱۳۸۵

شب قدر

اگر همه شبها قدر بودی شب قدر بی قدر بودی
اگر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی


تا صورت و پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
مسجود ملائک که شد آدم ز علی شد
آدم چو یکی قبله و معبود علی بود
موسی و عصا ید به بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود علی بود
عیسی بوجود آمد و فی الحال سخن گفت
آن نطق و فصاحت که بدو بود علی بود
جبریل که آمد زبر خالق یکتا
در پیش محمد شد و مقصود علی بود
آن معنی قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود علی بود
آن قلعه گشایی که در قلعه خیبر
برکند به یک حمله و بگشود علی بود
چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم
از روی یقین بر همه موجود علی بود
این کفر نباشد سخن کفر نه اینست
تا هست علی باشد و تا بود علی بود

۲۰ مهر ۱۳۸۵

حافظ

شمس المه والدین محمد الحافظ الشیرازی ... که اشعار آبدارش رشگ چشمه حیوان و بنات افکارش غیرت حور و ولدان است ... مذاق عوام را به لفظ متین شیرین کرده و دهان خواص را به معنی مبین نمکین داشته ، هم اصحاب ظاهر را به دو ابواب آشنایی گشوده و هم ارباب باطن را ازو مواد روشنایی افزوده ، در هر واقعه سخنی مناسب حال گفته و برای هر معنی لطیف غریبه یی انگیخته و معانی بسیار به لفظ اندک خرج کرده و انواع ابداع در درج ابداع درج کرده ، گاه سرخوشان کوی محبت را بر جاده معاشقت و نظر بازی داشته و شیشه صبر ایشان بر سنگ بی ثباتی زده :
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
و گاه دردی کشان مصطبه ارادت را به ملازمت پیر دیر مغان و مجاورت بیت الحرام خرابات ترغیب کرده :
تا ز می خانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
و بی تکلف هر در و گوهر که در طرف دکان جوهری طبیعت موجود بود از بهر زیب و زینت دوشیزگان خلوت سرای ضمیرش در سلک نظم کشیده ، لاجرم چون خود را به لباس و کسوت عبارت و حلیه استعارت آراسته دید زبان به دعوی برگشاد و گفت :
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنجروزه نوبت اوست
لا جرم رواحل غزلهای جهانگیرش درادنی مدتی به اقصای ترکستان و هندوستان رسیده و قوافل سخنهای دلپذیرش در اقل زمانی به اطاف و اکناف عراقین و آذربایجان کشیده ... سماع صوفیان بی غزل شورانگیز او گرم نشدی و مجلس می پرستان بی نقل سخن ذوق آمیز او رونق نیافتی ... اما به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوی و احسان و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصباح و تحصیل قوانین ادب و تجسس دواوین عرب به جمع اشتات غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ابیات مشغول نشد و مسود این اوراق ... در درس گاه دین پناه ... قوام المله والدین عبدالله ... به کرات و مرات که به مذاکره رفتی در اثنا محاوره گفتی که این فراید فواید را هم در یک عقد می باید کشید ... و آن جناب حوالت رفع ترفیع این بنابر ناراستی روزگار کردی و به غدر اهل عصر عذر آوردی تا در تاریخ سنه اثنی و تسعین و سبعمائه (هفتصد و نود و یک ) ودیعت حیات به موکلان قضا و قدر سپرد و رخت وجود از دهلیز تنگ اجل بیرون برد ...
مقدمه دیوان حافظ

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
گوی توفیق و کرامت د میان افگنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

۱۷ مهر ۱۳۸۵

رمضانیه

ماه مبارک آمد بگذشت ماه شعبان
این ماه میمنت بخش یکدفعه شد نمایان
ماه صیام الحق بر ماه هاست سلطان
بی شبهه اندر این مه روزی شود فراوان
اعیان همه نمایند احسان پلو فسنجان
دل می برد صدای کفگیر صوت قازغان
نغمات شیشه های قنداب و قهوه قلیان
افطار خوب دلخواه به به تبارک الله
منعم ز دست پر جود هر سو طلافشانست
افطار نذر و احسان در خانه ها عیانست
این صحن سفره خانه چون روضه جنانست
روغن ز مرغ و جوجه زیر پلو روانست
بنشسته صدر سفره اعیان و بک و خانست
به به تمام مجلس ملا و روضه خوانست
چیزی که نیست پیدا درویش ناتوانست
زین بزم خوب و دلخواه به به تبارک الله
ای زارع گرسنه چون آتش است آهت
با گریه سوی ارباب مخفی بود نگاهت
از بهر خرج اطفال بفروش این کلاهت
از اغنیا مجو رزق روزی دهد الاهت
بیجا مگو تملق این است اشتباهت
تا بود این چنین بود اوضاع سال و ماهت
جز آه و داد و فریاد نبود پناهگاهت
بهر پلو بکش آه الحکم حکم لله
هر روزه می کند وعظ با طمطراق ملا
گویند دل نبندید فانی است مال دنیا
دوری کننید از علم احمق شوید یکجا
جنت ز ابلهان است اثبات می کنم ها
انوار سجده ظاهر از جبهه ام چو بیضا
من رهنمای خلقم با علم و نطق گویا
من پیشوای شرعم با این عبای کوپا
عالم نما و گمراه الحکم حکم لله
یارب گناهکاریم استغفرالله توبه
از معصیت فگاریم استغفرالله توبه
هر چند روزه داریم استغفرالله توبه
شبها پی شکاریم استغفرالله توبه
تا صبح در قماریم استغفرالله توبه
چون ظهر شد خماریم استغفرالله توبه
در فکر زهر ماریم استغفرالله توبه
افتاده ایم در چاه الحکم حکم لله
سید اشرف الدین

۱۶ مهر ۱۳۸۵

سر آغاز

بسم الله الرحمن الرحیم

منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و بشکر اندرش مزید نعمت . هر نفسی که فرو می رود ممد حیاتست و چون بر می آید مفرح ذات . پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب :
از دست و زبان که بر آید
کز عهده شکرش بدر آید


هفت سلام
وبلاگ ادبی