۹ دی ۱۳۹۱

در حضور باد

کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظه هایم را
در روشنی ِ بارانها
تا برای تو شعری بسرایم روشن.
تا که بی دغدغه
بی ابهام
سخنانم را
در حضور ِ باد
ـ این سالک ِ دشت و هامون ـ
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز ِ جنون.
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۰ آذر ۱۳۹۱

ای یار غلط کردی!


ای یار غلط کردی، با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی، در کار دگر رفتی
صد بار ببخشودم، بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده، هین بار دگر رفتی
صد بار فسون کردم، خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی، با خار دگر رفتی
گفتم که تویی ماهی، با مار چه میخواهی
ای حال غلط کرده، با مار دگر رفتی
مانند مکوک کژ، اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو، در تار دگر رفتی
گفتی که تو را یارا در غار نمیبینم
آن یار در آن غار است، تو غار دگر رفتی
چون کم نشود سنگت، چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده، بازار دگر رفتی
***
مولانا

۵ آذر ۱۳۹۱

به پایداری آن عشق سربلند


بود که بار ِ دگر بشنوم صدای تو را
ببینم آن رخ ِ زیبای دلگشای تو را
بگیرم آن سر ِ زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر وچشمان ِ دلربای تو را
زبعد ازین همه تلخی که میکشد دل ِ من
ببوسم آن لب ِ شیرین ِ جان فزای تورا
کی‎ام مجال کنار ِ تو دست خواهد داد
که غرق ِ بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم ِ من ای چراغ ِ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تورا
دل ِ گرفته ی من کی چو غنچه باز شود؟
مگر صبا به من برساند هوای تورا
چنان تو در دل ِ من جا گرفته‎ ای جان
که هیچ‎کس نتواند گرفت جای تو را
زروی خوب ِ تو برخورده ام، خوشا دل ِ من
که هم عطای تورا دیده ام هم لقای تورا
سزای ِ خوبی تو برنیامد از دستم
زمانه نیز چه بد میدهد سزای تو را
به ناز و نعمت ِ باغ ِ بهشت هم ندهم
کنار ِ سفره ی نان و پنیرو چای ترا
به پایداری ِ آن عشق ِ سربلندم
که سایه ی تو به سر برد وفای تورا
***
سایه

۳۰ آبان ۱۳۹۱

خموشانه

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
میخزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان،
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوش شیرشکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند،
نعره عربده باده گسارانت کو؟
چهره ها درهم و دل ها همه بیگانه زهم،
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت، همه جا، سقف یکی زندان است،
روشنای سحر این شب تارانت کو؟
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۷ آبان ۱۳۹۱

درخت تر


چرا به باغ، شاخه‌ای، گلی به سر نمی‌زند
چه شد که در بهار ما، پرنده پر نمی‌زند
اگر شکست نوگلی، چه بی‌وفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته سر نمی‌زند
چه وحشت است را را که کس بر آن نمی‌رود
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی‌زند
نشاط عشق رفت و در برین سرای بسته شد
کنون به غیر غم، کسی دگر به در نمی‌زند
شب ستاره کش همی نشسته روی سینه‌ام
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی‌زند
شکوفه‌ی امیدم و غمم سیاه می‌کند
مرا خزان نمی‌برد، مرا تبر نمی‌زند
مکن نوازشم دلا که بند اشک بگسلد
که دست، کس به شاخه‌ی درخت تر نمی‌زند
***
سیاوش کسرایی

۸ آبان ۱۳۹۱

باران شب

هر نیمه شب از تفال ها می بارد
بارانی خشک
با آن هوای راهرو بی ابر است
از شانه جرزهای پوسیده
یک چکه می افتد
فرش نمدی طنین آن را
مثل زه ساز بازمی گرداند
یا از شریان های نهان خانه
پیوسته صدای غلغل سیلاب
افکار کتابخانه را می خواند
از لای کتاب کهنه جغرافیا
یک شاخه رود می تراود
آرام
بالای رف درگاه
یک باغچه می روید در جام گلاب
***
محمدعلی سپانلو

۱ آبان ۱۳۹۱

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


 تنهایی ام را با تو قسمت می كنم سهم كمی نیست 
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست 
 غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را 
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست 
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست 
حوای من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك 
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست 
آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم 
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست 
 همواره چون من نه : فقط یك لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست 
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم 
شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را 
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست 
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه 
 اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

محمدعلی بهمنی

۲۴ مهر ۱۳۹۱

... نیست


جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ‌عیش است آن‌که بستانیش نیست
هر که را صورت نبندد سرّ عشق
صورتی دارد، ولی جانیش نیست
گر دلی داری، به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
کامران آن‌دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
چشمِ نابینا زمین و آسمان
زآن نمی‌بیند که انسانیش* نیست
عارفان درویش صاحب‌درد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزول‌ست و فرمانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشتر است
گرچه بیش از صبر درمانیش نیست
هر که را با ماهرویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
خانه زندان‌ست و تنهایی ملال
هر که چون سعدی گلستانیش نیست
***
سعدی

۲۳ مهر ۱۳۹۱

چه غم داری؟


چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری
چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی
چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری
چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی
براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری
چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری
چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری
خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غم داری
بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی
چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری
ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو
همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری
گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را
اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری
چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه غم داری
ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری
خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو
چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری
***
حضرت مولانا

۲۲ مهر ۱۳۹۱

طرح

باد در دام باغ می‌نالید
رود شولای دشت را می‌دوخت
قریه سر زیر بال شب می‌برد
قلعه‌ی ماه در افق می‌سوخت.
***
منوچهر آتشی

۱۷ مهر ۱۳۹۱

زبان سرخ

مگو که غنچه چرا چاکچاک و دلخون است
که این نمایشی از زخم قلب مجنون است
نمومه دل ازردگان بود: گل سرخ
چو این کلیشه اوراق سرخ دلخون است
زبان عشقی شاگرد انقلاب است این
زبان سرخ نیست بیرق خون است
***
میرزاده عشقی

۱۶ مهر ۱۳۹۱

آن پری...

آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه میکند
در جهان هرآن، دل که بنگری، بیقرارو، دیوانه میکند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یکزمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مومن حرم، رو بسوی بت، خانه میکند
شمع را از آن، من شوم فدا، گرچه میکشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، میکند
پیش مردمش، در دو چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه میکند
جزمِحَن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناکهان، عقده از دلم، باز میکند یا نمیکند
***
فرخی یزدی

۱۳ مهر ۱۳۹۱

آیینه شکست


دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بربیکر خود بیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسون گری و ناز
چون بیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تاخیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو بنکه او تا که در آن خانه گزیند

من خیره به آیینه و او گوش به من داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل مارا
بشکست وفغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل مارا

***
فروغ فرخزاد

۹ مهر ۱۳۹۱

آیینه ها


بازا به آن عهد دیرین وفا کن
بازا و یادی ازین آشنا کن
غم آسمان دلم تیره کرده
بازا و خورشیدها را صدا کن
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

باران شدم من در ملال بی تو بودن
دریاچه ها را گریه کردمف گریه کردم
ای گشته پیدا در زلال اشک گرمم
ای سرکشیده دم به دم از آه سردم
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

ای رونق خانه من کجایی
ای جان و جانانه من کجایی
من مانده در زمهریر زمستان
باغ بهارانه ی من کجایی
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

با این که عشق تو ای گل
آزرده سازد چو خارم
بازت به دل میپرستم
بازت به جان دسوتدارم
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند
***
هومن ذکایی

۸ مهر ۱۳۹۱

از دوست...

از دوست به‌هر جوری، بیزار نباید شد
از یا به‌هر زخمی، افگار نباید شد
ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد
با عشقِ خوشِ شوخی، در کار نباید شد
گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی
دلداده‌‌ی آن چابکِ عیار نباید شد
هرگه که به ترکِ جان، آسان نتوانی گفت
پس عاشق آن دلبر خون‌خوار نباید شد
چون سوختن دل را تن در نتوان دادن
از لاف به رعنایی، در نار نباید شد
خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو
هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد
خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود
الا ز وجود خود بیزار نباید شد
***
سنایی

۵ مهر ۱۳۹۱

ساقیا...

ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پخته‌ای چند فرو ریز بما خامی چند
صوفی و گوشه محراب و نکونامی و رزق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده بمن
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شود تا در میخانه بنه گامی چند
دربهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقه ما بگرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
***
عبید زاکانی

۴ مهر ۱۳۹۱

زان سوی خواب مرداب

ای مرغ‌های طوفان! پروازتان بلند.
آرامش گلوله‌ی سربی را
در خون خویشتن
این‌گونه عاشقانه پذیرفتید،
این‌گونه مهربان،
زان‌سوی خوب مرداب، آوازتان بلند.

می‌خواهم از نسیم بپرسم:
بی جزر و مدّ قلب شما،
آه،
دریا چگونه می‌تپد امروز؟
ای مرغ‌های طوفان! پروازتان بلند.

دیدارتان: ترنّم بودن؛
بدرودتان؛ شکوه سرودن؛
تاریخ‌تان بلند و سرافراز:
آن‌سان که گشت نامِ سرِدار
زان یار باستانیِ همرازتان بلند.
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

۳ مهر ۱۳۹۱

واعظان...


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند
گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند
حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند
صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند
***
حضرت حافظ

۳۰ شهریور ۱۳۹۱

چه کسم من؟


چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی اتش سوزان نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم و تد هوش بکندم
بخدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
که شد این بزم منور بتو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو ازین منطق رسمی
که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم
***
مولانا

۲۹ شهریور ۱۳۹۱

رها نمیکند ایام...


رها نمیکند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و درکشد به خویشتنش
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش
ز رنگ و بوی تو ای سرو سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه
که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش
عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش
شگفت نیست که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره برآید از کفنش
نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی
که بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش
***
سعدی

۲۸ شهریور ۱۳۹۱

هر خسی از...


هر خسی از رنگی و گفتاری بدین ره کی رسید
درد باید مرد سوز و مرد باید گام‎زن

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

ماه‎ها باید که تا یک پنبه‎دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

سال‎ها باید تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

قرن‎ها باید که تا از پشت آدم نطفه‎ای
بوالوفای کُرد گردد یا شود ویس قَرَن

***
سنایی

۲۳ شهریور ۱۳۹۱

سکوت

دلا شب‎ها نمی‎نالی به زاری
سر راحت به بالین می‎گذاری!
تو صاحب درد بودی ناله سرکن
خبر از درد بی دردی نداری.
بنال ای دل که رنجت شادمانی‎ست
بمیر ای دل که مرگت زندگانی‎ست
مباد آن دم که چنگ نغمه‎سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
مباد آن دم که عود تاروپودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد!

به فریادی سکوت جانگزا را
به‎هم زن، در دل شب، های و هوی کن
وگر یارای فریادت نمانده‎ست
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل‎ها ز درد است
دل بی‎درد همچون گور سرد است!
***
فریدون مشیری

۲۱ شهریور ۱۳۹۱

میتوانیم به ساحل برسیم

اندهت را با من قسمت کن
شادیت را با خاک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر می‎زند ومی‎گذرد.

اسب لخت غفلت در اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
می‎توانیم به ساحل برسیم
و از آنجا
ناگهان
به هزاران قایق
به جزیره‎های تازه برون جسته مرجان
حمله‎ور گردیم.

تو، غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خاک
تا مداد من
در سبخ*‎زار کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا ازین ورطه بی‎ایمانی
بیشه‎ای انبوه از خنجر برخیزد.
***
منوچهر آتشی

* زمین رس شوره بسته که از زیر آب دریا خارج شده.

۱۶ شهریور ۱۳۹۱

هنوز هستی..


چه فکر‌های غم‌انگیزی می‌زند به سرم!
کجایی ای که ز دیرینه‌های رفته به باد
هنوز یادِ تو با کاروانِ راه زده‌ست.

هنوز آیا در گوشه‌ای ازین دنیا
زمین به رقص خرامیدن تو می‌نگرد؟
به ناز می‌روی و گل به سبزه می‌گوید
ببین که می‌گذرد!

هنوز...
اما آیا هنوز هستی؟ یا...
***
سایه - کلن، آذر 1389

۱۵ شهریور ۱۳۹۱

ای دل من...

ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
چنک بیجان صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بیجان چون بود
چونک بیجان صبر نبود چون بود بیجان جان
هر دو عالم بی جمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پرنشان و نقش تست
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی نشان
قطره خون دلم را چون جهانی کرده ای
تا ز حیرانی ندانم قطره ای را از جهان
بر دهان من بدست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از زبان
من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون می سپر که گوسفند خود بگرگ
گوسفندانرا چه کردی چه گویم کو شبان
در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
در نگنجی از بزرگان در جهان و در نهان
گر نهانرا می شناسم از جهان در عاشقی
مومن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
***
مولانا

۱۴ شهریور ۱۳۹۱

فریاد


مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی! با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می‌گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آن‌جا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته‌ی چند!
چه کسی می‌آید با من فریاد کند
***
فریدون مشیری

۱۲ شهریور ۱۳۹۱

فارغ ز بد و...


فارغ ز بد و نیک جهان در گذران باش
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
از راه تواضع به فلک رفت مسیحا
پا در ره منزل کن و خورشید مکان باش
در حقه سربسته گذارند سخن را
خاموش نشین تا دم آخر نگران باش
آیینه خورشید بود دیده بیدار
چون شبنم گل تا دم آخر نگران باش
شد مخزن گوهر صدف از پاک مکانی
یکچند درین بحر تو هم پاک دهان باش
سر رشته میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گرانست گران باش
جایی که به کردار شود قیمت مردم
صائب که ترا گفت که چون تیغ زبان باش
***
صائب تبریزی

۱۱ شهریور ۱۳۹۱

بی قرار توام...

بی قرار توام ودر دل تنگم گله‏هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله‏هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله‏هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله‏هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله‏هاست

باز می‏پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله‏هاست
***
فاضل نظری

پ.ن: این شعر را با صدای علیرضا قربانی بشنوید

۲۰ مرداد ۱۳۹۱

بار امانت

آن صداها به كجا رفت،
صداهاي بلند،
گريه ها، قهقهه ها،
آن امانت ها را،
آسمان آيا پس خواهد داد؟


پس چرا حافظ گفت:
آسمان بار امانت نتوانست كشيد.


نعره هاي حلاج،
بر سر چوبه ي دار،
به كجا رفت كجا؟

به كجا ميرود آه!

چهچه گنجشك بر ساقه باد،
آسمان آيا،
اين امانت ها را،
بازپس خواهد داد؟


*
محمدرضا شفيعي كدكني

۱۱ مرداد ۱۳۹۱

تو استظهار آن داری

تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
ولی چون کعبه بر پرد کجا مانی مسلمانی
تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جهان‏ها را که ایشان را سلیمانی
فلک ایمن ز هر غوغا، زمین پر غارت و یغما
ولیکن از فلک دارد، زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد
تن از فربه وگر لاغر ز جان باشد همی دانی
چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن
بگوید تن که معذورم، تو رفتی که نگهبانی
عنایتهای تو جان را چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل عقلانی؟
شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی
چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی بیاورهم چه می‏آری؟
چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هرچه رویانی
تو جویانی و ناجویا، چو مغناطیس ای مولا
تو گویایی و نا گویا چو اسطرلاب و میزانی
***
حضرت مولانا

۶ مرداد ۱۳۹۱

چاووشی



بسان رهنوردانی كه در افسانه‏ها گویند،
گرفته كولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت، 
 گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‏پویند، 
ما هم راه خود را می‏كنیم آغاز


سه ره پیداست، 
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر، 
حدیثی كه‏ش نمی‏خوانی بر آن دیگر.

نخستین: راه نوش و راحت و شادی، 
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی، 
دودیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام، 
اگر سر بر كنی غوغا، و گر دم در كشی آرام، 
سه دیگر: راه بی‏برگشت، بی‏فرجام،

من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی كه می‏بینم بد آهنگ است. 
بیا ره‏توشه برداریم، 
قدم در راه بی‏برگشت بگذاریم؛ 
ببینیم آسمان «هركجا» آیا همین رنگ است؟


تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمان‏ها نیست. 
سوی بهرام، این جاوید خون آشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه‏ی بی‏غم، 
كه می‏زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛ 
و می‏رقصید دست‏افشان و پاكوبان بسان دختر كولی، 
و اكنون می‏زند با ساغر «مك نیس» یا «نیما» 
و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما؛
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشت بی‏خداوندی‏ست، 
كه با هر جنبش نبضم 
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند.

 بهل كاین آسمان پاك، 
چراگاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد: 
كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان 
پدرشان كیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟


بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم.

به سوی سرزمین‏هایی كه دیدارش، 
،بسان شعله‏ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده‏ی بیدار. 
نه این خونی كه دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار. 
چو كرم نیمه‏جانی بی‏سر و بی‏دم 
كه از دهلیز نقب‏آسای زهراندود رگهایم 
كشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار، 
 به سوی قلب من، این غرفه با پرده‏های تار. 
و می‏پرسد، صدایش ناله‏ای بی‏نور:


ـ «كسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می‏پرسم كسی اینجاست؟
كسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا كه لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و می‏بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه 
مرده ای هم رد پایی نیست،
صدایی نیست الا پت‏پت رنجور شمعی در جوار مرگ، 
ملول و با سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ، 
وز آن سو می‏رود بیرون، به سوی غرفه‏ای دیگر،
به امیدی كه نوشد از هوای تازه آزاد، 
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است ـ از اعطای درویشی
كه می‏خواند: 
«جهان پیر است و بی‏بنیاد، ازین فرهادكش فریاد...»

وز آنجا می‏رود بیرون، به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی كسالت بار، 
بدان‏سان باز می‏پرسد ـ سر اندر غرفه با پرده‏های تار ـ
ـ «كسی اینجاست؟»
و می‏بیند همان شمع و همان نجواست.

كه می‏گوید بمان اینجا؟
كه پرسی همچو آن پیر به دردآلوده مهجور: 
خدایا «به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟»


بیا ره توشه برداریم. 
قدم در راه بگذاریم. 
كجا؟ هر جا كه پیش آید. 
بدانجایی كه می‏گویند خورشید غروب ما، 
زند بر پرده شبگیرشان تصویر. 
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود. 
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد، دیر.

كجا ؟ هر جا كه پیش آید. 
به آنجایی كه می‏گویند 
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان. 
و در آن چشمه‏هایی هست،
 كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن. 
و می‏نوشد از آن مردی كه می‏گوید: 
«چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی 
كز آن گل كاغذین روید؟»


به‏آنجایی كه می‏گویند روزی دختری بوده‏ست 
كه مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا 
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاك دیگری بوده‏ست.

كجا؟ هر جا كه اینجا نیست. 
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم. 
ز سیلی‏زن، ز سیلی‏خور 
وزین تصویر بر دیوار ترسانم. 
درین تصویر،
عمَر با سوطِ بی‏رحم خشایَرشا،
زند دیوانه‏وار، اما نه بر دریا؛ 
به گرده‏ی من، به رگ‏های فسرده‏ی من،
به زنده‏ی تو، به مرده‏ی من.

بیا تا راه بسپاریم
به‏سوی سبزه‏زارانی كه نه كس كشته، ندروده 
به‏سوی سرزمین‏هایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه‏ست 
و نقش رنگ و رویش هم بدین‏سان از ازل بوده، 
كه چونین پاك و پاكیزه‏ست.


،به‏سوی آفتاب شاد صحرایی
كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه دریا، 
می‏اندازیم زورق‏های خود را چون كُل بادام. 
و مرغان سپید بادبان‏ها را می‏آموزیم، 
 كه باد شرطه را آغوش بگشایند،
و می‏رانیم گاهی تند، گاه آرام.


بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلكنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‏فرجام بگذاریم....
***
مهدی اخوان ثالث
تهران، فروردین 1335


پ.ن: بشنوید آواز استاد شجریان را به همراهی کمانچه کیهان کلهر بر روی قسمت‏هایی از این شعر.‏



۲۶ تیر ۱۳۹۱

گریه سیب

شب فرو می‏افتاد.
به درون آمدم و پنجره‏ها را بستم.


باد با شاخه درآویخته بود.
من، درین خانه تنها، تها.
غم عالم به دلم ریخته بود.


نهگهان، حس کردم:
که کسی،
آنجا، بیرون، در باغ،
در پس پنجره‏ام
می‏گرید...


صبحگاهان،
شبنم
می‏چکید از گل سیب.
***
هـ.الف.سایه

۲۰ تیر ۱۳۹۱

تو

تو زشت‏ترین چهره تاریخ جهانی
هرچند که تاریخ پر از چهره زشت‏ست


آید ز پی آن کس که قلم دارد و غربال
نیمای من این را به یکی نامه نوشته‏ست


آینده به تحقیق نبازد به گذشته
دریاست، بزن هرچه تورا نیمه و خشت‏ست


امید! مبادا که به نومید گرایی
دریاب که بافنده دادار چه رشته‏ست


***
مهدی اخوان ثالث

۱۹ تیر ۱۳۹۱

شام گاهی

ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد
که با همه‏ی جمع چه تنها نشسته‏ای!


ـ تنها نشسته‏ام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشسته‏ام.
*
ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته‏ای!


ـ ویران؟
ویران نشسته‏ام؟
آری،
و به چشم‏انداز امیدآباد خویش می‏نگرم.
*
ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد، که تنها نشسته‏ای
کنار دریچه خردت.


ـ آسمان من
آری
سخت تنگ چشمانه به قالب آمد.
*


ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد، که انده‏گنانه نشسته‏ای
کنار دریچه خردی که بر آفاق مغربی می‏گشاید.


ـ من و خورشید را هنوز
امید دیداری هست،
هرچند روز من
آری
به پایان خویش نزدیک می‏شود.
*
ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد...


***
احمد شاملو

۱۷ تیر ۱۳۹۱

هرگز نمی پرسم

هر روز می‏پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می‏مانم
تو در نگاه من، چه می‏خوانی، نمی‏دانم
اما به جای من، تو پاسخ می‏دهی: «آری»!
*
ما هر دو می‏دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آن‏ها که دل با یکدگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می‏دانند،
ننوشته می‏خوانند

من «دوستت دارم» را
پیوسته در چشم تو می‏خوانم
ناگفته، می‏دانم
من، آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی‏پرسم
هرگز نمی‏پرسم که: آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می‏گوید به من: «آری!»‏
***
فریدون مشیری

۱۶ تیر ۱۳۹۱

رهگذر

یکی مهمان ناخوانده،
زهر درگاه رانده، سخت وامانده
رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبار آلود
نهاده سر بروی سینه رنگین کوسن‏هایی
که من در سال‏های پیش
همه شب تا سحر می‏دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آن‏ها در خیال خویش
و چون خاموش می‏افتاد برهم پلک‏های داغ و سنگینم
گیاهی سبز می‏رویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور برمی‏خاست
گل خورشید می‏آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی، حلقه‏ای را نرم می‏لغزاند
در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می‏بوسید
و مردی می‏نهاد آرام، با من سر بروی سینه خاموش 
کوسن‏های رنگینم

کنون مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آن‏ها می‏فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جام‏های باده می‏خواند: که آیا هیچ
باز در میخانه لب‏های شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبه خاموش عطرآگین زیبا
جای خوابی هست؟
***
فروغ فرخزاد

۱۵ تیر ۱۳۹۱

چه بگویم

چه بگویم که دل افسردگی‏ات
از میان برخیزد؟


نفس گرم گوزن کوهی،
چه تواند کردن؟
سردی برف شبانگاهان را،
که پر افشانده به دشت و دامن؟
*
محمدرضا شفیعی کدکنی

۲۸ خرداد ۱۳۹۱

حاصل

قلمستان تنهاست


با کلاغان حریصی که بر انگشتانش
میوه‏ی پاییزند
با دم باد که می‏پوید بیهوده به دور از بر او
با تن تنبل ابر
که چه بی‏حاصل می‏اندازند سایه به روی سر او
قلمستان تنهاست


و چه از او دورست
صوت غمناک خروس پنهان
پرپر شعله‏ی افشان پناه تپه
رفت و آمدهای برزگر بیل به‏دست
هرچه بر حاصل اندیشه‏ی نو کاشته‏ام می‏نگرم
هرچه در خاطر خود می‏پویم
«قلمستان تنهاست»
باز افسوس کنان می‏گویم
***
سیاوش کسرایی

۲۶ خرداد ۱۳۹۱

استاد حسن کسایی

 استاد حسن کسایی
مهر ۱۳۰۷، اصفهان
۲۵ خرداد ۱۳۹۱، اصفهان
روحش شاد
یادش گرامی

۳ خرداد ۱۳۹۱

دوست

صبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
ور نسازد می بباید ساختن با خوی دوست
گر قبولم می‏کند مملوک خود می‏پرورد
ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست
هرکه را خاطر بروی دوست رغبت می‏کند
بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
هرکسی بی خویشتن جولان عشقی می‏کند
تا بچوگان که در خواهد فتادن گوی دوست
دشمنم را بد نمی‏خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست
هرکسی را دل بصحرایی و باغی می‏رود
هرکس از سویی بدر رفتند و عاشق سوی دوست
کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‏کنند
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
***
سعدی

۱ خرداد ۱۳۹۱

در بهشت دوزخیان

گر راست گفته‏اند که شیطان فرشته است
چشم تو این نجیب سراپا فریب را
شیطان سرشته است!
وان چهره را که مثل کتاب مقدس است
شیطان نوشته است
*
هر خنده و نگاه تو، ـ آیات این کتاب
مانند آذرخش
گویی ز آسمان
!برمن فرود آمده!، بی‏رحم!، بی‏امان
*
روزی هزار رکعت،
 در پیش آن نگاه و تبسم
من در نماز حیرت و حسرت
استاده، گیج، گم!
دیری‏ست، ای فرشته و شیطان توامان!
ایمان من مرا
از هرچه غیر توست درین دهر کنده است!
خوش، در بهشت دوزخیانم فکنده است!
***
فریدون مشیری

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

دریا

زندگی دریای سرشوریده‏ای‏ست
ترش‏روی و تلخ‏کام و پاک‏دل
هرکه باکش نیست دریا رام اوست
بیدلان را پای می‏ماند به‏گل


ماهی مرداب غم!
آب شیرین آرزو داری بیا
موج سر برکرده می‏خواند تو را
تاب بی‏تابی ازو داری بیا


جنگی دریای دور
پرده‏ساز نغمه‏های آرزوست
رنگ و آهنگ است و شور و شعر و عشق
ماهی من هرچه می‏خواهی دراوست


در دل دریای سبز
پیچ و تاب و جنبش گرداب هست
گاه توفان هست و سیلاب بلا
گاه گاهی بوسه‏ی مهتاب هست


گر نهانگان‏اند در پیراهنش
گنج مروارید در پاچین اوست
گر سبکبالی چو زورق بگذری
ور گرانی، مرگ، این آیین اوست


با هزاران شاخسار شط و نهر
بر دل دریا ره است
می‏زنی بر گیسوانش بوسه‏ها
گر تو را ای شوق، جان آگه است


جنگی دریاست کاندر شور خویش
می‏نوازد نغمه‏های زیر و بم
آب شیرین، موج سرکش، دست باز
بال بگشا ماهی مرداب غم
***
سیاوش کسرایی

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱

به دیدارم بیا هرشب

به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک جدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، روشن‏تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‏ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‏ام با این پرستوها و ماهی‏ها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا، ای هم‏گناه من درین برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا، ای هم‏گناه، ای مهربان با من،
که اینان زود می‏پوشند رو در خواب‏های بی‏گناهی‏ها.
و من می‏مانم و بیداد بی‏خوابی.


در این ایوان سرپوشیده متروک،
شب افتاده‏ست و در تالاب من دیری‏ست،
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‏ها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،
که می‏ترسم ترا خورشید پندارند.
و می‏ترسم همه از خواب برخیزند.
و می‏ترسم که چشم از خواب بردارند.
نمی‏خواهم ببیند هیچ‏کس ما را.
نمی‏خواهم بداند هیچ‏کس ما را.
و نیلوفر که سر برمی‏کشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهی‏ها که با آن رقص غوغایی؛
نمی‏خواهم بفهمانند بیدارند.


شب افتاده‏ست و من تنها و تاریکم.
و در ایوان و در تالاب من دیری‏ست در خوابند،
پرستوها و ماهی‏ها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای باد مهتابی!
***
مهدی اخوان ثالث

۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
بخت  و کام جاودانه با من است


نوبهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صدجوانه با من است


یاد دلنشینت ای امید جان
هرکجا روم روانه با من است


ناز نوشخند صبح اگر تو راست
شور گریه شبانه با من است


برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی ترانه با من است


گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است


گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است


هرکسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است


خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است.
***
سایه

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

اتفاق

مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست
آن، ننگ را گزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدون سپر خواست


*


ابری رسید پیچان پیچان
چون خنگ یال اش آتش، بر دشت.
برقی جهید و موکب باران
از دشت تشنه، تازان بگذشت.


آن پوک تپه، نالان نالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخ بوته، پرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.


پرچین یاوه مانده شکوفید
و آن طبل پرغریو فروکاست.
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست.
***
احمد شاملو

۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

موج

تو در چشم من همچو موجی
خروشنده و سرکش و ناشکیبا
که هر لحظه ات می‏کشاند بسویی
نسیم هزار آرزوی فریبا


تو موجی
تو موجی و دریای حسرت مکانت
پریشان رنگین افق‏های فردا
نگاه مه آلوده دیدگانت
تو دائم بخود در ستیزی
تو هرگز نداری سکونی
تو دائم ز خود می‏گریزی
تو آن ابر آشفته نیلگونی
چه می‏شد خدایا...
چه می‏شد اگر ساحلی دور بودم؟
شبی با دو بازوی بگشوده خود
ترا می‏ربودم... ترا می‏ربودم
***
فروغ فرخزاد

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱

نمایشگاه 25

کتابهایی که در 25مین نمایشگاه کتاب خریدم:


فاشیسم- کوین پاسمور- ماهی
داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع- شاهرخ مسکوب- فرزان

پیامبر- جبران خلیل جبران- روزنه
سواحلی- مهدی اخوان ثالث- زمستان
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم- مهدی اخوان ثالث- زمستان
آیینه ای برای صداها- محمدرضا شفیعی کدکنی- سخن

همنوایی شبانه ارکستر چوبها- رضا قاسمی- نیلوفر
امشب نه شهرزاد - حسین یعقوبی- مروارید
محرمانه های رومئو و ژولیت- حسین یعقوبی- مروارید

کوری- ژوزه ساراماگو- مروارید
پیرمرد و دریا- ارنست همینگ وی- خوارزمی
اجاق سرد آنجلا- فرانک مک کورت- فرزان
خشم- فیلیپ راث- نیلوفر
قلب سگی- میخاییل بولگاکف- ماهی
پاریس جشن بی کران- ارنست همینگ وی- کتاب خورشید
کافه زیر دریا- استفانو بنی-  کتاب خورشید

سوءتفاهم- آلبر کامو- ماهی
در انتظار گودو- ساموئل بکت- بیدگل
خرده جنایتهای زناشوهری- اریک امانوئل اشمیت- قطره

رویاها- کارل گوستاو یونگ- قطره
ضمیر پنهان- کارل گوستاو یونگ- قطره


***نام کتاب | نویسنده | نشر

۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

تو مرو

از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو


اشک اگر میچکد از دیده، تو در دیده بمان
موج اگر میرود ای گوهر دریا تو مرو


ای نسیم از بر این شمع مکش دامن نازک
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو


ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو


سایه بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو


ای بهشت نگهت مایه الهام سرشک
از کنار من افسرده تنها تو مرو.
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

دو چیز...


دو چیز نخواهد بد در هر دوجهان، می دان
از عاشق حق توبه، وز باده هوا انبان
گر توبه شود دریا، یک قطره نیابم من
ور خاک درآیم من، آن خاک شود سوزان
در خاک تنم بنگر کز جان هوا پیشه
هر ذره درین سودا، گشتست چو دل گردان
خاصیت من اینست، هرجا که روم اینم
چه دوزد پالان گر هرجا که رود پالان
گویند که هر کی هست، در گور اسیر آید
در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک افشان
در سینه تاریکت دل را چه بود شادی
زندان نبود سینه، میدان بود آن میدان
اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد
آن خون به ازین باده، وانجا به ازین بستان
گر شرح کنم این را، ترسم که مقلد را
آید بخیال اندر اندیشه سرگردان
***
مولانا

۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

ای دل نگو...

ای دل نگویی چون شدی، ور عشق روزافزون شدی
گاهی ز غم مجنون شدی، گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم، میزن نوا تا صبحدم
گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می
نی نی رها کن نام می مستان نگر بی جام می
تو همچو آتش سرکشی، من همچو خاکم مفرشی
در من زدی تو آتشی، خوشی خوشی خوشی خوشی
ای نیست برهستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن، دستی بزن، دستی بزن
گفتم مها در من نگر، در چشم چون دریا نگر
آنجا مرو، اینجا نگر! گفتا که خه سودا نگر
ای بلبل از گلشن بگو، زان سو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو، پنهان مکن! روشن بگو
آخر همه صورت مبین، بنگر بجانِ نازنین
کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین
هر نقش چون اسپر بود، در دست صورتگر بود
صورت یکی چادر بود، در پرده آزر بود
***
مولانا

۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

غیرتو..

کاشکی از غیرتو آگه نبودی جان من
خود ندانستی بجز تو جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بی دام و بی خاشاک در عمان من
غیر رویت هرچه بینم نور چشمم کم شود
هرکسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو؟ آن من
همچو ابرم رو ترش از غیرت شیرین خویش
روی همچو آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من ز گلزار تو ریحان میبرم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
من ئکه مر تر تو را من آنک تو نامم نهی
تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من
چون بپوشد حعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای بجان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید، یا توی افغان من
***
حضرت مولانا


727

۲۵ فروردین ۱۳۹۱

مرغ باغ ملکوت


روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم 
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم 
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم 
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است، نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم 
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم 
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز ، اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار، به هم در شکنم
***
مولانا

۲۰ فروردین ۱۳۹۱

آه از آن روز...

آه زآن روی که عاشق شکوه را سر واکند
مهر بردارد ز لب دیوان محشر واکند
گل درین گلزار میریزد زاستعفا به خاک
نهمه ما را که از بال کبوتر واکند
می توان زیر فلک آهی به کام دل کشید
بال اگر در بیضه فولاد جوهر واکند
برشکوه دل فلک از غنچه چینی تنگ بود
آه از آن روزی که این سیمرغ شهپر واکند
من گرفتم بحر سرتاپا شود ناخن ز موج
نیست ممکن عقده ای از کار گوهر واکند
شکوهای  را زآه سرد صائب می برم
غنچه در پیش نسیم صبح گوهر واکند
***
صائب تبریزی

۷ فروردین ۱۳۹۱

خلاف دوستی کردن...

خلاف دوستی کردن ترک دوستان گفتن
نبایستی نمود این روی و دیگر باز بنهفتن
گدایی پادشاهی را بشوخی دوست میدارد
نه بی او میتوان بودن، نه بی او میتوان گفتن
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزد که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
که میگوید به بالای تو ماند سرو بستانی؟
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
چنانت دوست میدارم که وصلت دل نمی نمیخواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن
نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را
ولیکن با که میگویی که نتواند پذیرفتن
شکایت پیش ازین حالت بنزدیکان و غمخواران
ز دست خواب میکردم کنون از دست ناخفتن
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نمخواهی انگبین رفتن
***
سعدی

۶ فروردین ۱۳۹۱

در کوی عشق


ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره بسویت
عکسی ز شمع رویت تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را بر ما گذر نباشد
در کوی عشق جان را باشد خطر اگرچه
جایی که عشق باشد جان را خطر نباشد
***
سلمان ساوجی


**پ.ن پیشنهاد: این شعر را با صدای علیرضا قربانی و آهنگی از سهراب پورناظری در آلبوم "بر سماع تنبور" بشنوید

۱ فروردین ۱۳۹۱

نوروز 91


خجسته باد
روز و ماه و سالتان
نوروز 91 مبارکباد


پ.ن. پانصدمین پست وبلاگ در اول فروردین یکهزار و سیصد و نود و یک

عید

عید آمد و هرکس قدری مقداری
آراسته خود را ز پی دیداری
این هست ولیک اگر ز من نشنیدی
این خلعت گل فکنده بر هر خاری

حضرت مولانا

۲۹ اسفند ۱۳۹۰

بهاریه

پرچش نوروز شد ز بام میهن عیان
عید بود مبارک بر همه هم میهنان
باد بهاری وزید جهان جوان شد ز نو
عالم امکان شده سبز چو باغ جنان
شکوفه ها باز شد، سبزه و ریحان دمید
شقایق و نسترن بهر طرف شد عیان
به یک طرف سنبل ز یک طرف یاسمن
چمن شده غرق گل جهان شده گلستان
هوا شده مشکبار زمین شده لاله زار
شمیم گل میکند زنده دگر جسم و جان
قهقهه سر داده کبک به قله کوهسار
بلبل شیدا شده ز شاخ گل نغمه خوان
عید شده نازنین مباش دیگر غمین
بیا به باغ و نشین کنار آب روان
کبوتر اینک به لب پیام داد پیام
پیام شادی دهد به جمله خلق این چنان
عید شده شاد باش خنده بزن چون بهار
عمر رود روز و شب در گذر است این جهان
تو همچنان فرودین جوانی از سر بگیر
خرم و خندان بزی چو غنچه های بهار
با لب خندان و شاد ز صدق، منان کنون
باز تو تبریک عید بگو به هم میهنان
***
محمد منانی

۲۶ اسفند ۱۳۹۰

یادگار دوست

ای دوست قبولم کن و جانم بستان / مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو / آتش به من اندر زن و آنم بستان
***
ای زندگی تن و توانم همه تو / جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی، از آنی همه من / من نیست شدم در تو از آنم همه تو
***
باز آی تا به خود نیازم بینی / بیداری شب های درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا / کی زنده رها کند که بازم بینی
***
هر روز دلم در غم تو زارتر است / وز من دل بی رحم تو بیزار تر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا / حقا که غمت از تو وفادارتر است
***
بر من در وصل بسته میدارد دوست / دل را به عنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دل شکستی بر در او / چون دوست دل شکسته میدارد دوست
***
خود منکر آن نیست که بردارم دل / آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل / دل را چه کنم؟ بهر چه میدارم دل؟
***
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است / هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست / درمان که کند مرا که دردم هیچ است
***
من بودم و دوش آن بت بنده نواز / از من همه لابه بود و از او همه ناز
شب رفت و حدیث ما بپایان نرسید / شب را چه کنم حدیث ما بود دراز
***
دلتنگم و دیدار تو درمان من است / بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی / آنچ از غم هجر تو بر جان من است
***
ای نور دل و دیده و جانم، چونی؟ / وی آرزوی هر دو جهانم چونی؟
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس / تو بی رخ زرد من ندانم چونی
***
افغان کردم، بر آن فغانم میسوخت / خامش کردم چو خامشانم میسوخت
از جمله کرانها برون کرد مرا / رفتم به میانی، در میانم میسوخت
***
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست بیادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم
***
رباعیات
حضرت مولانا

پ.ن: اشعار از آلبوم یادگار دوست، شهرام ناظری

۲۰ اسفند ۱۳۹۰

آوار عید

بس که همپایش غم و ادبار می‏آید فرود
بر سر من عید چون آوار می‏آید فرود.


می‏دهم خود را نوید سال بهتر، سالهاست،
گرچه هرسالم بتر از پار می‏آید فرود.


در دل من خانه گیرد، هرچه عالم را غم است
می‏رسد وقتی به منزل، بار می‏آید فرود.


رنگ راحت کو به عمر، ـ این تیر پرتاب اجل ـ ؟
می‏گریزد سایه، چون دیوار می‏آید فرود.


شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید، پرده خمار می‏آید فرود.


بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار می‏آید فرود.


وارثم من تخت عیسی را، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار می‏آید فرود.


بر سر من عید چون آوار می‏آید، امید!
بس که همپایش غم و ادبار می‏آید فرود.
***
مهدی اخوان ثالث

۱۴ اسفند ۱۳۹۰

قصه

هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فروداشت، نمی‏گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود
آه این درد مرا می‏فرسود:
«او به دل عشق دگر می‏ورزد؟»


گریه سردادم در دامن او
های‏هایی که هنوز
تنم از خاطره‏اش می‏لرزد!
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می‏دانستم
که دلش با دل من سرد شدست!
***
سایه

۱۲ اسفند ۱۳۹۰

فلسفه حيات

موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند.

این، تن فرسوده را،
پای به دامن کشید؛

و آن سر آسوده را،
سوی افق ها کشاند.
#
ساحل تنها، به درد
در پی او ناله کرد:

ـ «موج سبکبال من،
بی خبر از حال من،
پای تو دربند نیست!

بر سر دوشت، چو من،
کوه دماوند نیست!

«هستم اگر میروم»! خوشتر ازین پند نیست.
بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست.»
#
ناله خاموش او، در دلم آتش فکند
رفتن؟ ماندن؟ کدام؟ ای دل اندیشمند؟
گفت: ـ «به پایان راه، هر دو به هم میرسند!»

عمر گذر کرده را غرق تماشا شدم:
سینه کشان همچو موج، راهی دریا شدم
هستم اگر میروم، گفتم و رفتم چو باد
تن همه شوق و امید، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشیب، رفتم و باز آمدم،

ز آن همه رفتن چه سود؟ خشت به دریا زدم!
شوق درآمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پیچ درنگ؛
اکنون، دیگر، دریغ، تن به قضا داده است!
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده را!
***
فریدون مشیری

۵ اسفند ۱۳۹۰

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد دلم؛ دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم.


های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست!
و آبرویم را نریزی، دل!
ـ ای نخورده مست! ـ
لحظه دیدار نزدیک است.
***
مهدی اخوان ثالث

۲۶ بهمن ۱۳۹۰

مرغ سخندان


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم
فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
***
سعدی

۱۹ بهمن ۱۳۹۰

گل و بلبل

لانه ام در باغ صیاد است
بشنوید ای تندرایان تن آسوده
سینه ام در هرد می آماجگاه تیر بیداد است


پندگویان میدهندم پند:
ماندنت، بیهوده اینجا ماندنت تا چند
بال بگشا، دل بکن از این خطر خانه
آشبان بردار از شاخی که هردم در کف باد است


من ولی در باغ میمانم که باغم پر گل یاد است
وز فراز چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:
برگ افشان درختان تبرخورده
مرگ شبنم ها
سرکشی خارها و جست و جوی ریشه ها در خاک
عطر پنهان بهاری زندگی آرا
این چه فریاد است
بلبلان خسته خار در پهلو!؟
مرگ، در باغی که هر گلدانه ی خشمی در آن رویاست
مرگ، در باغی که من دارم
در کنار غنچه های تنگدل زیباست


آری، آری من به باغ خفته می مانم
باغ، باغ ما است
پنج روزی بیش و کم، گر پایمال پای صیاد است
***
سیاوش کسرایی

۱۳ بهمن ۱۳۹۰

دلم تا عشقباز آمد...

دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم برنمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل لخون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم   آبروی من ببرد   از بسکه میگریم
چرا گریم کزان حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست، وآن دم هم نمیبینم
***
سـعـدی

۷ بهمن ۱۳۹۰

گمگشته


من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هرچه دادم به او حلالش باد
غیر از آنکه دل مفت بخشیدم


دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد


اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست زانکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است


باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته دارم
بازهم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم


بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم میتوان در آغوشم
پشت پا بر حهان هستی زد


باز هم میدود بدنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز


باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش


زآنچه دارم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
به خدا چیز دیگرم کم نیست


کودکم کودکی که برد و نداد
غارتم کرده، داد میخواهم
دل خونین مرا چکار آید
دلی آزاد و شاد میخواهم


دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مینالید
که هنوزم نظر به او باشد


او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
***
فروغ فرخزاد

۲۳ دی ۱۳۹۰

زرد و سرخ و ارغوانی


زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز


درختان پاییز در خون غنودند
سرودی به یاد بهاران سرودند:


ریخت ز چشم شاخه ها، خون دل زمین چو برگ
از همه سو روان شده، اشک خزان ببین چو برگ
ریخته بر زمین سرد، این همه برگ سرخ و زرد
آه بهار آرزو، بر سر ما گذر نکرد


توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم


گرد خاموشی و خستگی
روی قلبم نشسته


همچو خزان خموش و زرد
در ره تو نشسته ام
تا تو مگر قدم نهی
باز به چشم خسته ام


زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز…
***
امیر حسین سام