۸ آذر ۱۳۸۵

FREEDOM

آزادی هدف زندگی است
بدون آزادی, زندگی ابدا معنایی ندارد
منظور از آزادی, آزادی سیاسی, اجتماعی یا اقتصادی نیست
آزادی یعنی آزادی از زمان, آزادی از ذهن و آزادی از آرزو

Freedom is the goal of life. Without freedom, life has no meaning at all. By freedom is not meant any political. Social or economic from time, freedom from mind freedom from desire.

۵ آذر ۱۳۸۵

پند ستمكار

ستمكارى چنين گفتا به فرزند
كه: "در خاطر سپار از من يكى پند:
بهر زشتى كه مي خواهى عمل كن
ولى اندر سخن مكر و دغل كن
چو "شعر" از كين بواقع ممتلى باش
بدعوى چون حسين بن على باش
شرار ظلم ضحاكى بپا كن
ولى عدل فريدون را ثنا كن
بنه سرپوش عصمت بر شناعت
بكن غارت، بده درس قناعت
اگر خواهى ز سعى خويشتن مزد
بدزد و بانگ برزن آى دزد، آى دزد!
چو در خون است دستت تا به مرفق
گهى از عدل صحبت كن، گه از حق
در اين عالم كه ميدان مصاف است
قساوت تيغ و سالوسى غلاف است
چو شاهنشه شرر بر خشك و تر زن
سپس فرياد از حق بشر زن!
"ولى غافل، كه اين الفاظ موزون
نگردد ساترى بر لجه خون
ملاك نيك و بد در نزد هشيار
نباشد ادعا، بل هست كردار

۱ آذر ۱۳۸۵

زندگی

نه نیازی به امید است نه نیازی به نومیدی
زندگی کن اینجا و همین لحظه
زندگی سراسر بهجت است
همین جا نعمت می بارد و تو به جای دیگری نظر داری
osho

۲۴ آبان ۱۳۸۵

یوسف

دردی اگر داری، همدردی نداری
با چاه آن را در میان بگذار
با چاه
غم روی غم اندوختن دردی ست جانکاه

گفتند این را پیش از این، اما نگفتند
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند؛
آنگاه دردت را کجا فریاد کن
آه
فریدون مشیری

۲۱ آبان ۱۳۸۵

بیاد نیما یوشیج


مايه‌ي اصلي اشعارمن رنج من است

علي اسفندياري (نيما يوشيج) در 21 آبان 1276 به دنيا آمد و بعدها پايه‌گذار شعر نو در ايران شد. وي بعد از 64 سال زندگي بر اثر بيماري ذات‌الريه درگذشت
علي اسفندياري كه بعدها نام «نيما يوشيج» را بر خود گذاشت در 21 آبان 1276 شمسي در «يوش» - دهي از بخش نور در شهر آمل- زاده شد. وي پسر بزرگ ابراهيم نوري مردي شجاع از افراد دودمان‌هاي قديمي شمال ايران بود.
وي در زندگي‌نامه‌ي خود نوشته ، زندگي بدوي من در بين شبانان و ايلخانان گذشت كه به هواي چراگاه به نقاط دور ييلاق قشلاق مي‌كردند وشب‌ها بالاي كوه‌ها ساعت‌هاي طولاني دور هم جمع مي‌شدند .
از تمام دوره‌ي بچگي خود من به جز زد و خوردهاي وحشيانه و چيزهاي مربوط به زندگي كوچ‌نشيني و تفريحات ساده‌ي آنها در آرامش يكنواخت و كور و بي‌خبر از همه جا چيزي به خاطر ندارم.
نيما در دنباله زندگي‌نامه خود مي‌افزايد: در همان دهكده كه من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده ياد گرفتم . او مرا در كوچه دنبال مي‌كرد و به باد شكنجه مي‌گرفت ، پاهاي نازك مرا به درخت‌هاي ريشه و گزنه‌دار مي‌بست و با تركه مي‌زد و مرا به ازبر كردن نامه‌هايي كه معمولا اهل خانواده‌ي دهاتي به هم مي نوشتند مي‌كرد.اما يك سال كه به شهر آمده بودم اقوام نزديك من مرا به همپاي برادر از خود كوچكترم «لادبن» به يك مدرسه كاتوليك واداشتند.
چنانكه گذشت نيما تا 12 سالگي در «يوش» بود و بعد از آن به تهران آمد ، دوره‌ي دبستان را در مدرسه‌ي «حيات جاويد» گذراند. پدر علي شب‌ها به وي «سياق» مي‌آموخت و مادرش كه حكاياتي از «هفت پيكر» نظامي و غزلياتي از حافظ حفظ داشت را به وي مي‌آموخت
نيما در سپيده ‌دم جواني به دختري دل باخت و اين دلباختگي طليعه‌ي حيات شاعرانه‌ي وي گشت . بعد از شكست در اين عشق به سوي زندگي خانوادگي شتافت و عاشق صفوراي چادرنشين شد و منظومه‌ي جاودانه «افسانه»‌ را پديد آورد.
پدر نيما از ازدواج وي با صفورا راضي بود اما صفورا حاضر به آمدن به شهر نشد و ناگزير از هم جدا شدند و دومين شكست او را از پاي درآورد.
نيما بعد از فراغت از تحصيل در مدرسه‌ي سن لويي به كار در وزارت دارايي پرداخت اما بعد از مدتي از اين كار دست كشيد. نيما در نتيجه‌ي آشنايي با زبان فرانسه با ادبيات اروپايي آشنا شد و ابتكار و نو‌آفريني را از اين رهگذر كسب كرد و به عنوان يكي از پايه‌هاي رهبري سبك نوين قرار گرفت.
اشعار نخستين وي با اينكه در قالب اوزان عروضي ساخته شده است از مضامين نو و تخيلات شاعرانه برخوردار است كه در زمان خود موجب تحولي در شعر گرديد. نيما در آثار بعدي خود اوزان عروضي شعر را مي‌شكند و شعرش را در چارچوپ وزن و قافيه آزاد مي‌سازد و راهي تازه در شعر مي‌آفريند كه به سبك نيمايي مشهور مي‌شود.
نيما يوشيج در سال 1328 در روابط عمومي و اداره تبليغات وزارت فرهنگ و هنر مشغول به كار شد. نيما در زمستان سال 1338 و در ششم دي ماه به بيماري ذات‌الريه مبتلا و در سن 64 سالگي در تجريش تهران از دنيا رفت.
از آثار نيما مي‌توان به مجموعه شعر«قصه رنگ پريده» ، «خون سرد» ،‌«مطبعه‌ي سعادت»‌‌، «فريادها»، ‌«مرقد آقا» ، «كلاله‌هاي خاور» ، «ناقوس» ، «مانلي»‌، «افسانه»‌،‌« مرواريد» ، «اميركبير» ، مجموعه نامه‌هايي با عنوان «كشتي و طوفان» ، «قلم‌انداز»، «حكايات و خانواده سرباز» ، مجموعه نامه‌هاي «ستاره‌اي از زمين»‌ ،‌ داستان «توكايي در قفس» ، «آهو و پرنده‌ها»‌،‌ « حرف‌هاي همسايه »، «شعر من» ، مجموعه نامه‌هاي «دنيا خانه من است»‌ ،‌« آب در خوابگه مورچگان » ، «عنكبوت» ، « كندوهاي شبانه »، « شهر صبح شهر شب»‌ و دو سفرنامه و ... اشاره كرد.

۲۰ آبان ۱۳۸۵

پايان چكامه

روزى خداوند از خموشى ديرنده خويش بيدار شد و ديد عطش آفرينش در نهادش در تب و تاب است. پس خداوند در مَغاك تاريك و سرد نيستى ناقوس "بودن" را به صدا درآورد. سپس خداوند خواست چيزى بيآفريند كه همه جاى آن مبداً و منتهاست و با همهء كرانمندى بيكران است و خداوند كُرات و دواير را بيآفريد. آنگاه خواست چيزى بيآفريند كه در عين هستى نيستى است و با نفى خود اثبات مى شود و خداوند جنبش را بيآفريد. و سپس خداوند خواست چيزى بيآفريند كه پرده از راز هستى برافكند و شكوه آن را نمايان سازد و خداوند نور را بيآفريد. آنگاه خداوند خواست چيزى بيآفريند كه خمير مايهء آفرينش او شود و خداوند ماده را بيآفريد. پس عرصه‌اى به پهناورى ميلياردها سال نورى برگزيد و در آن قُلزم‌هاى جوشانى از بخار و نور را بگردش درآورد. يكسو نقش كهكشان‌ها درافكند، يكسو كورهء خورشيد را برافروخت، جائى گردن بند منظومه‌هاى تابناك را از سينه آسمان آويخت و جائى ذوذنب ها را به گريز و فشفهء شهاب ها را به جهش واداشت. سپس درياهاى خشمناك بر كره خاك پديد آورد ، بر سر آنها خرگاه تيره ابر را برافراخت، بارُوى كوه هاى عبوس را بالا برد. و خداوند هنگامي كه باين چكامه مطنطن هستى مى نگريست خرّم مى شد ولى هنوز چشمه آفرينش در نهادش آبستن امواج نوين بود. او در عطش و آتش جستجو مى سوخت. پس آفريد و آفريد و آفريد و سراسر جهان را از بسيارى عجايب انباشت ولى با اينهمه لهيب و طلب در او فرو نمى نشست و چيزى در ژرفاى ضميرش فرياد مى زد: "اين شكلها و بانكها عجيب و مهيب ولى فاقد مضمون است. هنوزش نيافته‌اى!" پس خداوند دژم شد و دست از تلاش كشيد و در اعماق مكاشفه غرقه گرديد. ساليان دراز گذشت. بناگاه درخشى در او تافت. دانست كه اكنون قادر است بر چكامه هستى مَقطعى نهد و همه خرد و پندار خود را در آن جاى ديد. و خدا انسان را آفريد. و سپس آرام گرفت.

۱۷ آبان ۱۳۸۵

آذرهمایون و بُلیناس

سپاهان را یک آتشگاه بد ، از دوره زرتشت
مر آن را پرده داری ، نسل وی از نسل سام یل
پری رو دختری ، آذرهمایون ، نام آن دلبر
نبودش در جهان همتا به فن جادو و تنبل

چو آلایید شهر اسپهان را گام اسکندر
بر آن شد تا که آتشگاه را ویران کند ، زیرا
فروغ آذر زرتشت تیری بود در جانش
چون این بشنید آن آذرهمایون ، خواند جادویی
مبدل شد به یک اژدر سراپا شعله و غرش
بزد بر در معبد چو کوهی سهمگین چنبر
چو شد نزدیک آن آتشگه دیرین اسکندر
رمیدش اسب از دیدن آن جادوی سهم آور
سکندر گفت : ‹ اندر معبد زرتشت این اژدر
چه می خواهد ؟ مگر جادوست ؟ ‹ جاسوسان و بد عهدان
به تصدیقش کمر بستند ، گفتندش که : ‹ ای سرور
نه اژدر ، بل که خود آذرهمایون است این دختر
ز نسل سام یل،
و استاد است اندر جادو و تنبل
در این معبد رییس پرده داران است ، آتش را
به همت بر فراز برج دایم در فروغ آرد
که تا آوارگی در لشگر دیو و دروغ آرد.›
چو این بشنید اسکندر ، همان جا داد این فرمان:
‹ بلیناس خردور را شتابان نزد من آرید
که او بر مکر این جادو تواند ساختن درمان›
بلیناس آمد و آن علم جادو نیک می دانست
چو شد حاضر بدان معبد ، به چشم علم دختر را
ورای جلد جادو ، دید و در دم گشت شیدایش
چو اسکندر از او پرسید ، سر بنهاد در پایش
جوابش داد : ‹ این جادوست ، من با ورد جادویی
توانم پیکر جادوییش را دود بنمودن
ولی خواهم که اسکندر به من بخشد مر آن مه را
که از این ابر شوم سهمگین رخ می کند تابان›
‹ ببخشیدم › ، _ به پاسخ گفت اسکندر _ ‹ تو اژدر را
زره بردار ، آنگه زآن خود بشمار دختر را.›
بلیناس فسونگر ورد جادو خواند ، آن اژدر
دوباره شد مبدل بر همان مه پاره دلبر
سکندر دید چون آذرهمایون را بدان خوبی
تو گویی در بهشتی روح افزا سرو بالان را
دلش پر درد شد از وعده خود ، نزد خود غرید:
‹ چرا این نازنین رز بهره گردد مر شغالان را؟
ولی ... › یک لحظه اندیشید _ ‹ ... بگذارم که تا دختر
خود از بین بلیناس و سکندر آن که را خواهد
گزین سازد . › که او را خود نبد تردید در عالم
که دختر جز سکندر دیگری را کی شود همدم.
بلیناس از ره بد عهدی شه نیک آگه بود
لبانش لرز لرزان بود و چشمانش خیره در ره بود
سکندر گفت : ‹ ای آذرهمایون ! کار پایان شد
همان جادو که کردی ، این زمان رازی نمایان شد
کنون ، آن سان که خواهی ، یا برو رو سوی خرگاهم
که من بر خاور و بر باختر اینک شهنشاهم
و یا ، با این جوان ، کو نیز چون تو فن جادو را
نکو داند ، طریق همسری بگزین و یارش شو!›
بخندید آن زمان آذرهمایون ، گفت در پاسخ:
‹ اگر چه شاه اسکندر ، امیری تاجور باشد
دل من بر بلیناس خردمند است مایل تر
که جادو می رود آن جا که جادویی دگر باشد .›
***
احسان طبري

۱۶ آبان ۱۳۸۵

Alt+Ctrl+Delete(علت ديوانگي)

پزشك قانوني به بيمارستان دولتي سركي كشيد و مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي آمد وي را صدا كرد و با كمال مهرباني پرسيد : مي بخشيد آقا شما را به چه علت به تيمارستان آوردند ؟مرد در جواب گفت : آقاي دكتر بنده زني گرفتم كه دختري 18 ساله داشت روزي پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت از آن روز به بعد زن من ، مادرزن پدرشوهرش شد و چندي بعد دختر زن من كه زن پدرم بود پسري زاييد كه نامش را چنگيز گذاشتند چنگيز برادر من شد زيرا پسر پدرم بود اما در همان حال چنگيز نوه زنم بود و از اين قرار نوه من هم مي شد و من پدربزرگ برادر تني خود شده بودم چندي بعد زن من پسري زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و حتي مادربزرگ او شد در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و حتي نوه او بود از طرفي چون مادر فعلي من يعني دختر زنم خواهر پرسم مي شود بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده ام ضمنا من پدر و مادرم و پدربزرگ خود هستم پس پدرم هم برادر من است و هم نوه ام حالا آقاي دكتر اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي شديد آيا كارتان به تيمارستان نمي كشيد ؟

۱۱ آبان ۱۳۸۵

دفتر سرگذشت من هر روز
می شود باز و می شود بسته
پلک سنگین به دیده خسته
می کشد پرده حهان افروز
زیر این آسمان لیز و سیاه
کهکشانهای مرگ بیدارند
دمبدم مهر و ماه می بارند
توی دریای بی نشان نگاه
دمبدم با شتاب دروازه
می شود باز و دلبری تازه
می نهد گام در دل پندار
توی گلزار ژرف بیهوشی می وزد سایه نسیم بهار
به گل خفته فراموشی
گلچین