۲۹ تیر ۱۳۹۵

در شب پایان‌نیافته‌ی سعدی

چه سپید کوهساری، چه سیاه ماهتابی
نرسد به گوش جز زاری و شیون عقابی

همه درّه‌های وحشت به کمین من نشسته
نه مقدّرم درنگی، نه میسّرم شتابی

به امید همزبانی، به سکوت نعره کردم
بنیامدم طنینی که گمان  برم جوابی

همه لاله‌های این کوه ز داغ دل فسردند
چو نکرد صخره رحمی، چو نداد چشمه آبی

بنشین دل هوایی که بر آسمان این شب
ندمید اختری کو نشکست چون شهابی

به سپهر دیدگاهم، به کرانه‌ی نگاهم
نه بود به شب شکافی و نه از سحر سرابی

تن من گداخت در تب، عطشی شکافتم لب:
«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی»

***
سیاوش کسرایی

۱۳ تیر ۱۳۹۵

آن روز

آن روز باید می‌بوسیدمت بانوی سرخ‌پوش
در میان آن آسمان مه‌آلود
در زیر آن باران لطیف
بر فراز آن قله‌ی بلند
زیر طاقی‌های آن قلعه‌ی کهن
محصور در بین مخمل سبز درختان
باید تنگ در آغوشت می‌گرفتم
خیره در دریای چشمانت غرق می‌شدم
دست در دستانت جهانی را به زیر می‌کشیدم
و کام دنیا را از سرخی لبانت می‌گرفتم
تا ابدیتی بسازم از آن لحظه
تا جاودان سازم عشق را
تا پیمانی ببندم با تو در میان شاهدان هزارساله که هیچ دستی را دیگر توان شکستن آن پیمان نباشد.
اما دریغ
که من تنها
در کنارت نشستم و چشم در چشم کوه
حسرت خوردم.
لحظه‌ای در کنارت نشستن را به جهانی بخشیدم
و دست در دستت از فراز آن قله‌ی سراسر پوشیده از شادیِ لحظه‌ها
به پایین سرازیر شدم