۹ شهریور ۱۳۹۲

افسانه‌ی عشق

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه‌ی ویرانه ندارد
دل را به کف هرکه نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه نداره
در انجمن عقل‌فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه‌ی عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هرکه درین میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

***
پژمان بختیاری

پ.ن: با صدای همایون شجریان در آلبوم «شب جدایی»

۷ شهریور ۱۳۹۲

سینه مالامال درد است

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

***
حافظ

پست 600

۲ شهریور ۱۳۹۲

ماه و سنگ

اگر ماه بودم، به هرجا که بودم،
سراغ تو را از خدا می‌گرفتم.
وگر سنگ بودم، به هرجاکه بودی،
سر رهگذار تو جا می‌گرفتم.

اگر ماه بودی ـ به صد ناز ـ شاید
شبی بر لب بام من می‌نشستی
وگر سنگ بودی، به هرجا که بودم
مرا می‌شکستی، مرا می‌شکستی!

***
فریدون مشیری

۱ شهریور ۱۳۹۲

شبانه

دوست‌اش می‌دارم
چرا که می‌شناسم‌اش،
به دوستی و یگانه‌گی.
ـ شهر
همه بیگانه‌گی و عداوت است. ـ

هنگامی که دستان ِ مهربان‌اش را به دست می‌گیرم
تنهائی‌ی ِ غم‌انگیزش را درمی‌یابم.

*

اندوه‌اش
غروبی دل‌گیر است
در غربت و تنهائی.
هم‌چنان شادی‌اش
طلوع  ِ همه آفتاب‌هاست
و صبحانه
و نان ِ گرم،
و پنجره‌ئی
که صبح‌گاهان
به هوای ِ پاک
گشوده می‌شود،
و طراوت ِ شمعدانی‌ها
در پاشویه‌ی ِ حوض.

*

چشمه‌ئی
پروانه‌ئی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می‌کند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گران‌بارش:
این که بامداد ِ او دیری‌ست
تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه‌ئی
و بودا
که به نیروانا.

و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوب‌اش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.

*

اگر که بگویم سعادت
حادثه‌ئی است بر اساس ِ اشتباهی؛
اندوه
سراپای‌اش را در بر می‌گیرد
چنان چون دریاچه‌ئی
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو ِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره‌ی ِ زنده‌گانی‌ی ِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان‌کاه حکایتی می‌کند
آیدا
لب‌خند ِ آمرزشی‌ست.

نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون ِ من
همه چیزی
به هیأت ِ تو درآمده بود.

آن‌گاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.

***
احمد شاملو

۳۱ مرداد ۱۳۹۲

همراه

تا غروب آفتاب با من بیا
تنهایم نگذار
این آخرین روز است
آخرین خواهش
من می‌روم که نیست بشوم
با من بیا
تنهایم نگذار در این آخرین دم
بگذار حضور تو
آخرین خاطره‌ام باشد
می‌خواهم آخرین قدم‌هایم پابه‌پای تو باشد

م.س

۲۶ مرداد ۱۳۹۲

کمان ابرو

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
***
حافظ

بشنوید با صدای استاد شجریان:

۲۲ مرداد ۱۳۹۲

جدال

به رخوت دهشتناک شب دچارم
اسیر در مرز خواستن و وانهادن
گرفتار احساسی قوی و منطقی قوی!
دچار عقل و قلب
میخواهم و نمیدانم چرا
پس میزنم و شتابان به سویش میروم
من دچارم به عشق
من دچارم به تو
و این دردیست
دردی که درمانی بجز وجودت ندارد!

م.س

۱۲ مرداد ۱۳۹۲

در تفسیر...

در تفسیر این حدیث مصطفی علیه السلام کی ان الله تعالی خلق الملائکه و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشوه و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشوه فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکه و غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم
***
در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته ست او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافلست و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم او زافرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وین بشر با دو مخالف در عذاب
وین بشر هم زامتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شدست
همچو عیسی با ملک ملحق شدند
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بی جان شود
خر شود چون جان او بی او شود
زانک جانی کان ندارد هست پست
این سخن حق است و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزون تر جان کند
در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دیگر ناید پدید
جامه های زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن
خرده کاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان برنیستش
این همه علم بیان آخرست
که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را با دلش
پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را
زانک نسبت کوبیقظه نوم را
 روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند
هم چ حس آنک خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
***
مولانا - مثنوی معنوی