۹ دی ۱۳۸۵



Happy New Years

سانتا کلاوس(بابانوئل) اسقف کلیسای میرا بود. روحانی که سه شب متوالی با گوزنهای خود به شهر باری ایتالیا رفت تا هزینه عروسی سه دختر یک نجیب زاده ایتالیایی را تامین کند. کشیشان هلندی و بلژیکی به تقلید از وی، پس از مرگش سنت هدیه دادن به کودکان را پاس داشتند تا این که اسقف میرا نماد کریسمس شد. امروز هزاران سانتا کلاوس برای کودکان، موسپیدان سرخ جامه ای هستند که از نا کجاآبادی سرد و پربرف سوار بر سورتمه خود به همراه سه گوزن که سورتمه را می کشند هر سال روز کریسمس برای تمام بچه هدایایی می آورد و دل آنها را شاد می کند.
کریمس پاسداشت انسان و تکریم وی، فارغ از نژاد و موقعیت اجتماعی و اقتصادی اوست، زمانی که در آن بخشش بابانوئل شامل حال همه است و همه حق شاد بودن دارند.
کریسمس هنگامه باز اندیشی یک سوال جاودان است علت ظهور مسیح(ع)، رستاخیزش و بازگشت مجدد او؟
سال نو میلادی بر همگان مبارک باد.
دو هزار و هفت.

۶ دی ۱۳۸۵

قصه خلیفه کی

قصه خلیفه کی در کرم از حاتم طایی گذشته بود و نظیر نداشت
یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش
رایت اکرام و داد افراشته
فقر و طاقت از جهان برداشته
بحر گوهر بخشش صاف آمده
داد او در قاف تا قاف آمده
در جهان خاک ابر و باد بود
مظهر بخشایش وهاب بود
از عطااش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله
قبله حاجت در و دروازه اش
رفته در عالم به خو آوازه اش
هم عجم هم ترک هم روم و عرب
مانده از جود سخااش در عجب
آب و حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو هم عجم
***
مولانا

۵ دی ۱۳۸۵

کیفیت شرط است نه کمیت

ماده روباهی ماده شیری را ریشخند می کرد که وی هرگز بیش از یکی نمی زاید.
ماده شیر گفت: یکی ، ولی شیری!
****
سیاهی لشکرنیاید به کار
یکی مرد جنگی به از صد هزار
****
گویند چون سومین فرزند خان باباخان(فتحعلی شاه بعدی) به دنیا آمد، مژده به آغا محمد خان بردند. گفت: کاش یکی زاییده بود اما لطفعلی خان زاییده بود.

۲۹ آذر ۱۳۸۵

شب یلدا

یلدا و مراسمی که در نخستین شب زمستان و بلندترین شب سال بر پا می کنند، سابقه ای بسیار دراز داشته مربوط می شود به ایزد مهر. این مراسم ویژه آریایی هاست و بخصوص پیروان آیین مهر،که هزاران سال است آن را در ایران زمین بر پا می دارند. شب یلدا، شب زایش و تولد مهر است که به یادگار آن جشن برگزار می شود.
مردم عهود گذشته که پایه زندگی شان بر کشاورزی-چوپانیقرار داشت در طول سال، با سپری شدن فصول و قضایای طبیعی خو داشتند، بر اثر تجربه و گذشت زمان با گردش خورید و تغییر فصول و بلندی و کوتاهی شب و روز و جهت و حرکت و قرار ستارگان آشنایی یافتند و کارها و فعالیت شان را بر اثر آن تنظیم می کردند.
روشنی روز و تابش خورشید و اعتدال هوا در نظرشان مظهر نیک و موافق و ایزدی بود و تاریکی وشب و سرما را نیز اعمال اهریمنی می پنداشتند. ملا حظه میکردند که در بعضی ایام و فصول روزها بسیار بلند می شود و به همان نسبت بلندی، از روشنی و نور خورشید بیشتر استفاده می کردند و می نگریستند که شب ها کوتاه است. کم کم این اعتقاد بر ایشان پیدا شد که نور و روشنی و ظلمت و تاریکی مرتب در نبرد و کشمکش هستند. گاه خورشید و فروغ چیره شده و ساعات بیشتری در پرتو خود مردم را نیرومند نگاه می دارد و گاه مقهور تاریکی واقع شده و ساعات کمتری با فروغ و تابش اندکی فیض می رساند. در طول سال دریافتند که کوتاهترین روزهای سال اواخر پاییز، یعنی سی آذر، و بلندترین شب سال هم شب اول زمستان، یعنی نخستین شب دی ماه، اما بلافاصله پس از بلندترین شب سال از آغاز دی روزها به تدریج بلندتر می شوند و شب ها کوتاهتر. از این رو آن شب را یلدا نامیدند.
اما امروز چرا یلدا را شب چله-چله بزرگ می نامند. چله بزرگ از اول دی ماه است تا دهم بهمن ماه که چهل روز تمام ادامه می یابد که شدت سرما زیاد است. چله کوچک از دهم بهمن ماه تا بیستم اسفند، و از آن جهت چله کوچک می نامند که شدت سرما می کاهد.
تاریکی نماینده اهرمن است و از آثار وجودی اوست. در شب یلدا با تولد خورشید، جهت رفع این نحوست آش می افروختند، گرد هم جمع می شدند، و خوان ویژه می گستردند. هر آنچه میوه تازه فصل که نگاهداری شده بود و میوه های خشک در سفره می نهادند، این سفره جنبه دینی داشت و مقدس بود. از ایزد خورشید روشنایی و برکت می طلبیدند تا در زمستان به خوشی سر کنند. و میوه های تازه و خشک و چیزهای دیگر در سفره، تمثیل از آن بود که بهار و تابستانی پر برکت در پیش داشته باشند.همه شب را در پرتو رچراغ و نور آتش میگذراندند تا اهرمن فرصت دژخویی و تباهی نیابد.

روز رویش چو برانداخت نقاب از سر زلف
گویی از روز قیامت شب یلدا برخاست

از رسوم ایرانیان کهن در شب یلدا روایت داستان برای کوتاهی شب دراز پند و اندرز بوده و بعدها حافظ خوانی و مراسم دیگر. از داستان های کهن فارسی کتاب شیرین امیر ارسلان نامدار است که می توانید آن را از
اینجا دانلود کنید.

۲۷ آذر ۱۳۸۵

خسرو ساسانی و مامون عباسی

شنیدستم چو خسرو را روان بگسست از پیکر
بنا کردند ”مرغوزن“ به دیرین کوی ”اسپن ور“
چه مرغوزن؟ همه گوهر! ستون ها سیم، درها زر
تن وی از حنوط مومیا سازان جادوگر
چنان بد زنده و تازه، تو گویی خفته در بستر.

شنیدستم که چون مامون به شهر تیسفون آمد
کسی او را به گوستان خسرو رهنمون آمد
به چشم او یکی بنگاه با سقف و ستون آمد
چو آنجا دید شاهی با چنان سطوت زبون آمد
دلش سیر از فسون گردش گردون دون آمد.

به خط پهلوی آنجا کلامی دید، آن تازی،
”چه سود از این همه بر خویش نازی، گردن افرازی
همانا به جهانداری که خود یارد جهان سازی
به چنگ اندر چه خواهد ماند زین شوخی و طنازی؟
که عمرم در کف گردون بود چون مهره بازی.“

ولی مامون، که شیدا بود جادوی خلافت را
اگر چه خواند این حکمت، ندید از پیش آفت را
برون کرد از سر خود پند و راند از دل مخافت را
گهی از منبر عز واژگون کرد او شرافت را
گهی اند حرم گسترد بزم پر جلافت را
****
مرغوزن:مقبره
اسپن ور:کوهی در جنوب تیسفون.

۲۱ آذر ۱۳۸۵

مثل ها

ضرب المثلهايي با بي انصافي در وصف زنان

در جائي خواندم که امثال و حکم و ضرب المثل، آئينه هائي هستند براي بازگوئي رفتار و منش اجتماعي يک جامعه و يک ملت در گذر تاريخ. سرشار از درسها و آموزش هائي که حتي در گذر زمان نيز ارزش و اهميت خويش را از دست نداده اند و نمي دهند.
«ادم به اميد زنده است» خوب اين آدم مي تواند آدمي بوده باشد به زمان اشکانيان و هم آدمي بوده باشد هم درس و همکلاس و هم کار من و شما در اين دوره و زمانه. ترديدي نيست که امثال و حکم بار اجتماعي و تاريخي دارند و حاوي بخش هائي از ديدگاههاي يک جامعه خاص در باره زندگي در کليت آن اند.
من در اين وجيزه، به اختصار مي پردازم به امثال و حکمي که به گمان من، نه علت فاعلي، بلکه انعکاس و يا به عبارت ديگر، بازتابي از باورهاي جامعه در برخورد ناصواب به زن است. به گمان، ديدگاهي که برابري مطلق زن و مرد را در همه عرصه ها نمي پذيرد، با همه تظاهراتي که ممکن است داشته باشد، ديدگاهي است عهد دقيانوسي که بايد نقد شده و تغيير يابد. و بعلاوه، سروگوشي هم به آب مي دهم تا ببينم آيا فقط ما، ايراني هاي غيور چنين ايم يا ضرب المثل هاي ديگران نيز به همين باورها آلوده است.
اول از خودمان شروع مي کنم.
ايرانيها
«اسب و زن و شمشير وفادار که ديد؟» والله دروغ چرا، من يکي علت در کنار هم نهادن اين سه را نمي فهمم. من مي گويم آن که نديده است دستش را بلند کند! از آن گذشته، آن چه که درشماري از اين ضرب المثل ها که بي گمان، دست پخت جامعه و فرهنگ مردسالار ماست، جالب است اين که براي اين که يک فحشي هم به زنها داده باشيم، حرف مسخره و بي معني هم زياد مي زنيم. اگر اين نيمي از بلاهت باشد، نيمه ديگرش به اين صورت در مي آيد که در گذر زمان هم، اين حرفهاي مسخره را بلغور مي کنيم کما اين که کرده ايم و ظاهرا حالي مان هم نيست که حرف مان بي معناست. اين عبارت «شمشير وفادار» ديگر چه صيغه ايست؟ نکته اين است که اين شمشير، حالا وفادار يا بي وفا را يکي بايد به دست بگيرد. چون در غير اين صورت، يک تکه فلز بي بو و خاصيتي است که خود قادر به انجام هيچ کاري نيست. حتي اگر تيز هم باشد، نمي تواند ماست را ببرد تا چه رسد به هر چه هاي ديگر. ولي ذهنيت مردسالار و يا زن ستيز، چه فرقي مي کند، به اين جزئيات کار ندارد.
يا مثلا دقت کنيد در اين ضرب المثل:
« برکنده به، آن ريش که در دست زنان است» . «ريش دست کسي افتادن» البته يک معناي مجازي هم دارد. يعني اختيار زندگي ات دست ديگري باشد. من از شما مي پرسم شما در دور و بر خودتان، چند تا خانواده را مي شناسيد که مسئوليت تقريبا همه خرده ريز زندگي به دست زن خانه نباشد!؟
آقاي محترم صبح به صبح کتش را مي پوشد و يا دستي به ريش خضاب بسته و نبسته اش مي کشد و مي رود سر کار- به خانوارهائي که زن علاوه بر مسئوليت همه خرده ريز زندگي هر صبح مثل آقا به سر کار هم مي روند، فعلا کار ندارم- البته که «مسئوليت» پول درآوردن به عهده اوست ولي آيا زندگي فقط به همين جا تمام مي شود؟ برخي مردان «خيلي هم باغيرت» ايراني هم به اين افتخار مي کنند که من حتي يک تخم مرغ هم بلد نيستم نيم رو کنم. خوب، مردک، پس برو بمير... اين افتخار دارد!؟
البته گاهي هم اتفاق افتاده است که زنها هم بيش از اندازه بي دست و پائي نشان دادند که از توصيف بيشتري مي گذرم.
« جزع و گريستن ديوانگي باشد و کار زنان» من که نمي شناسم ولي شما آيا مي شناسيد مردي را که هيچ گاه در زندگي اش نگريسته باشد! ؟خوب اگر گريستن، ديوانگي باشد، خوب آقاي ديوانه، تو رويت مي شود به ديگري مي گوئي ديوانه!
و اين را که از «قابوس نامه» داريم که «دختر نابوده به، چون بود يا به شوي يا به گور» اين جا ديگر چه مي توانم گفت؟ يک عمري است که دارند درس هاي اخلاقي اين جور کتابها را به خورد ما مي دهند بدون اين که کسي زحمتي بکشد و دستمان را بگيرد تا در هر قدم پايمان را روي خرابکاريهاي موجود در اين کتابها نگذاريم. در همين عبارت اندکي دقيق شويد. نمي دانم متوجه تناقض هستيد يا نه! دختر را به محض تولد که نمي شود داد به شوي، پس، اگر بخواهيم، «پند» اخلاقي اين بزرگوار را به گوش بگيريم، بايد دختر را به «گور» کنيم. !!
فرانسويها
فرانسوي ها هم «زن» و «اسب» را به يک ديگر وصل مي کنند، «زن ها و اسب ها هيچ يک بي عيب و نقص نيستند» خوب نباشند مگر چيزي هست که بي عيب و نقص باشد.؟
البته گاه مي شود که ضرب المثل حالت فحش و ناسزا مي گيرد، «از دريا نمک بيرون مي آيد و از زن شر و بلا» حالا به اين نکته البته کار ندارند که اگر اين درست است، آن وقت، مردهائي که به خاطر همين زنها، که از آن ها شر و بلا مي آيد، حاضرند دست به هر کاري بزنند، کما اين که در تاريخ زده اند، بايد تا چه پايه ابله و زبان نفهم بوده باشند. آدمي که عقل داشته باشد، آيا خود را به دردسر مي اندازد که براي خود «شر و بلا» درست کند!؟
اين را هم به همت فرانسويان داريم که «ارابه راه را خراب مي کند، زن مرد را و آب، شراب را»
انگليسيها
انگليسي هاي «جنتلمن» ولي در حوزه ضرب المثل زياد جنتلمن نيستند، «زن مثل ازگيل است. همين که برسد ترش مي شود» و يا «دو درد بي درمان، باد و زن ها» هرکسي که در اين جزيره با اين هواي دائما باراني زندگي مي کند مي داند که به واقع، باد در اين مملکت، دردبي درماني است چرا وصلش کرده اند به زن، من يکي نمي دانم.
آلمانيها
آلماني ها معتقدند که «صدافت زنان را مثل معجزه باور نکن» و از آن گذشته، «جائي که زن حاکم باشد، شيطان نخست وزير است» و البته معلوم نيست که در چنين جامعه اي، مردان چکاره اند؟
وقتي زن حاکم باشد و شيطان هم نخست وزير، شما بي قابليت ها فقط بلديد بنشينيد و از اين ضرب المثل ها بنويسيد!
ايتالياييها
ايتاليائي ها که کارشان به کفر گوئي مي کشد، «همه چيز از خدا مي آيد، به جز زن» و اين را هم از اين دوستان داريم که «زن فقط هنگامي خوب سخن مي گويد که سکوت مي کند». مي دانم دارند به زنان متلک مي گويند ولي آخر مرد حسابي، تو ديگر چقدر قاطي هستي. اگر سکوت کند که ديگر چيزي نمي گويد و اگر چيزي نمي گويد پس تو از کجا فهميدي که خوب سخن مي گويد يا بد! بيخود نگفته اند که وقتي عقل نباشد، جان در عذاب است.
اسپانيائيها
اسپانيائي ها دارند ظاهرا براي بي عقلي خودشان دليل و بهانه مي تراشند که «زن و شراب عقل مرد را از بين مي برند» نکته اين است که وقتي توي مرد با دانستن اين، دنبال زن هم چنان موس موس مي کني و ووقت و بي وقت هم شراب نوش جان مي کني، خوب داداش، خودت بي عقلي. چرا گناه را به گردن ديگري مي اندازي.
روسها
روسها، اندکي به ظاهر مودب ترند، در اين ضرب المثل که از قرار بسيار مورد علاقه آقاي استالين هم بوده است، «زن بايد به رامي بره، به چابکي زنبور عسل، به زيبائي مرغان بهشتي و به وفاداري قمري باشد» تا لابد، مرداني که به تنبلي يک لاک پشت، و به زشتي يک کرگدن و به وفاداري يک گربه اند، به زندگي مورد علاقه بپردازند!
لهستانيها
لهستاني ها، ظاهرا مال دوست تر از ديگران اند، «وقتي دختري به دنيا مي آيد، مثل آن است که شش دزد به خانه آدم زده باشند» و يا بنگريد به اين يکي، «زن سه روز پيش از شيطان زاده شد.» ضرب المثل نويس يادش رفت اضافه کند که دست بر قضا، مرد همزاد شيطان بود.
اعراب
دوستان عرب ما، فکر مي کنند که دارند به زنان گير مي دهند ولي اندک دقت نشان مي دهد که چقدر از مرحله پرت اند، «زن بي حيا مثل غذاي بي نمک است» خوب باشد، اين هم اتفاقا خيلي هم خوب است. اگر ناراحتي قلبي داشته باشيد اگر فشار خونتان بالا باشد در هردوي اين موارد غذاي بي نمک از غذاي نمکدار بسيار هم بهتر است. پس بشتابيد که غفلت موجب پشيماني است. «اطاعت از زنان آدم را روانه جهنم مي کند» اين جا هم دوستان، لاف در غريبي مي زنند. و يا بنگريد به اين ضرب المثل، «زنت را هر صبح کتک بزن، اگر تو دليلش را نداني، خودش خوب مي داند».
چينيها
چيني ها که قرار است آدمهاي زبر و زرنگي باشند از جمله مي گويند، که«از دهان مار سبز و نيش زنبور، سم واقعي بيرون نمي آيد، اين سم فقط در قلب زن يافت مي شود». ولي بعد توضيح نمي دهند که چه مي شود؟ آخر از اين هم حرف بي معني تر مي شود. آخر مرد حسابي، اگر اين سم واقعي فقط در قلب زنان است که مي تواند کارت را بسازد، پس چگونه است که تو در طول تاريخ، در اين ولايت چين، مثل خرگوش بچه پس انداخته اي! اين سم واقعي در قلب زنان بود که تو اين همه بچه براي بشريت پس انداخته اي،؟ اگر نبود، نمي دانم تکليف بقيه دنيا چه مي شد؟
هنديها
هندي هاي عزيز هم براي توجيه فقري که دارند، ضمن نکوش «ثروت» زن را هم نکوهش مي کنند و مي گويند: «سه چيز ناپايدار است، زن، باد و ثروت» جالب اين که در جامعه اي که حتي در هزاره سوم، نيز از زناني که شوهران شان مي ميرند مي خواهد که خود را نيز بکشند، چون، «لابد بعد از مرگ شوهر، دليلي براي زنده ماندن شان و جود ندارد» در عين حال، اين طوري هم اظهار فضل و فرمايش هم مي کند «حتي شيطان هم براي درامان ماندن از زنان دست به دعا بر مي دارد»
نتيجه گيري
پس نتيجه مي گيريم، که زن ستيزي مختص فرهنگ ايراني ما نيست و چون اين چنين است، ما که نمي توانيم بر خلاف آن چه که در بقيه کشورهاي جهان درجريان است حرکت کنيم. بهترين کار اين است که به همين چه تاکنون بوده ايم ادامه بدهيم و حتي سعي کنيم با استقاده از اينترنت و ماهواره و نرم افزار و سخت افزار، براي اين دوره و زمانه نيز از اين ضرب المثل ها بسازيم که در ميان هم قطاران سرشکسته نبوده از ديگران عقب نمانيم.
www.tebyan.net

۱۷ آذر ۱۳۸۵

جلال آل احمد



قسم به خون

«ام, می تونی یه راز را نگه داری؟»
«معلومه.»
«به خون قسم میخوری؟»
«ببین تی ...»
«آهان, دکتر, یادم رفته بود.از وقتی که از خونه ما رفتی, دیگه راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده.»
امت آهی کشید و دستش را دراز کرد وقتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ناله ای کرد و چهره درهم کشید.
«خب رازت چیه؟»
خون بین انگشت شصت هر دو جریان یافت.
«ام ... می دونی , من ایدز گرفته ام. رفیق.»

Blood sure
"Can you keep a secret.Em?"
"Sure"
"Blood sure"
"Look, Ty…"
"Oh, I forget. Doctor. Ever since you left the holler, yours bettor's us kinfolk and our ways."
Emmet sighed, then extended his palm. He winced as his brother's blade grew red.
"What secret?"
Blood trickled from between their thumbs.
"Em … I got AIDS, man."
Joe Hubble

۱۳ آذر ۱۳۸۵

حکایت

نقل است که روزی ابراهیم بن ادهم بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده –پاره- خود می دوخت. سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید: ملکی چنان از دست دادی چه یافتی؟
اشارت کرد به دریا که: سوزنم باز دهید.
هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرین به دهان گرفته. ابراهیم گفت: سوزن خویش خواهم.
ماهیکی ضعیف برآمد سوزن او به دهان گرفته. گفت: کمترین چیزی که یافتم به ماندن ملک بلخ این است! دیگر ها تو ندانی.

۸ آذر ۱۳۸۵

FREEDOM

آزادی هدف زندگی است
بدون آزادی, زندگی ابدا معنایی ندارد
منظور از آزادی, آزادی سیاسی, اجتماعی یا اقتصادی نیست
آزادی یعنی آزادی از زمان, آزادی از ذهن و آزادی از آرزو

Freedom is the goal of life. Without freedom, life has no meaning at all. By freedom is not meant any political. Social or economic from time, freedom from mind freedom from desire.

۵ آذر ۱۳۸۵

پند ستمكار

ستمكارى چنين گفتا به فرزند
كه: "در خاطر سپار از من يكى پند:
بهر زشتى كه مي خواهى عمل كن
ولى اندر سخن مكر و دغل كن
چو "شعر" از كين بواقع ممتلى باش
بدعوى چون حسين بن على باش
شرار ظلم ضحاكى بپا كن
ولى عدل فريدون را ثنا كن
بنه سرپوش عصمت بر شناعت
بكن غارت، بده درس قناعت
اگر خواهى ز سعى خويشتن مزد
بدزد و بانگ برزن آى دزد، آى دزد!
چو در خون است دستت تا به مرفق
گهى از عدل صحبت كن، گه از حق
در اين عالم كه ميدان مصاف است
قساوت تيغ و سالوسى غلاف است
چو شاهنشه شرر بر خشك و تر زن
سپس فرياد از حق بشر زن!
"ولى غافل، كه اين الفاظ موزون
نگردد ساترى بر لجه خون
ملاك نيك و بد در نزد هشيار
نباشد ادعا، بل هست كردار

۱ آذر ۱۳۸۵

زندگی

نه نیازی به امید است نه نیازی به نومیدی
زندگی کن اینجا و همین لحظه
زندگی سراسر بهجت است
همین جا نعمت می بارد و تو به جای دیگری نظر داری
osho

۲۴ آبان ۱۳۸۵

یوسف

دردی اگر داری، همدردی نداری
با چاه آن را در میان بگذار
با چاه
غم روی غم اندوختن دردی ست جانکاه

گفتند این را پیش از این، اما نگفتند
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند؛
آنگاه دردت را کجا فریاد کن
آه
فریدون مشیری

۲۱ آبان ۱۳۸۵

بیاد نیما یوشیج


مايه‌ي اصلي اشعارمن رنج من است

علي اسفندياري (نيما يوشيج) در 21 آبان 1276 به دنيا آمد و بعدها پايه‌گذار شعر نو در ايران شد. وي بعد از 64 سال زندگي بر اثر بيماري ذات‌الريه درگذشت
علي اسفندياري كه بعدها نام «نيما يوشيج» را بر خود گذاشت در 21 آبان 1276 شمسي در «يوش» - دهي از بخش نور در شهر آمل- زاده شد. وي پسر بزرگ ابراهيم نوري مردي شجاع از افراد دودمان‌هاي قديمي شمال ايران بود.
وي در زندگي‌نامه‌ي خود نوشته ، زندگي بدوي من در بين شبانان و ايلخانان گذشت كه به هواي چراگاه به نقاط دور ييلاق قشلاق مي‌كردند وشب‌ها بالاي كوه‌ها ساعت‌هاي طولاني دور هم جمع مي‌شدند .
از تمام دوره‌ي بچگي خود من به جز زد و خوردهاي وحشيانه و چيزهاي مربوط به زندگي كوچ‌نشيني و تفريحات ساده‌ي آنها در آرامش يكنواخت و كور و بي‌خبر از همه جا چيزي به خاطر ندارم.
نيما در دنباله زندگي‌نامه خود مي‌افزايد: در همان دهكده كه من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده ياد گرفتم . او مرا در كوچه دنبال مي‌كرد و به باد شكنجه مي‌گرفت ، پاهاي نازك مرا به درخت‌هاي ريشه و گزنه‌دار مي‌بست و با تركه مي‌زد و مرا به ازبر كردن نامه‌هايي كه معمولا اهل خانواده‌ي دهاتي به هم مي نوشتند مي‌كرد.اما يك سال كه به شهر آمده بودم اقوام نزديك من مرا به همپاي برادر از خود كوچكترم «لادبن» به يك مدرسه كاتوليك واداشتند.
چنانكه گذشت نيما تا 12 سالگي در «يوش» بود و بعد از آن به تهران آمد ، دوره‌ي دبستان را در مدرسه‌ي «حيات جاويد» گذراند. پدر علي شب‌ها به وي «سياق» مي‌آموخت و مادرش كه حكاياتي از «هفت پيكر» نظامي و غزلياتي از حافظ حفظ داشت را به وي مي‌آموخت
نيما در سپيده ‌دم جواني به دختري دل باخت و اين دلباختگي طليعه‌ي حيات شاعرانه‌ي وي گشت . بعد از شكست در اين عشق به سوي زندگي خانوادگي شتافت و عاشق صفوراي چادرنشين شد و منظومه‌ي جاودانه «افسانه»‌ را پديد آورد.
پدر نيما از ازدواج وي با صفورا راضي بود اما صفورا حاضر به آمدن به شهر نشد و ناگزير از هم جدا شدند و دومين شكست او را از پاي درآورد.
نيما بعد از فراغت از تحصيل در مدرسه‌ي سن لويي به كار در وزارت دارايي پرداخت اما بعد از مدتي از اين كار دست كشيد. نيما در نتيجه‌ي آشنايي با زبان فرانسه با ادبيات اروپايي آشنا شد و ابتكار و نو‌آفريني را از اين رهگذر كسب كرد و به عنوان يكي از پايه‌هاي رهبري سبك نوين قرار گرفت.
اشعار نخستين وي با اينكه در قالب اوزان عروضي ساخته شده است از مضامين نو و تخيلات شاعرانه برخوردار است كه در زمان خود موجب تحولي در شعر گرديد. نيما در آثار بعدي خود اوزان عروضي شعر را مي‌شكند و شعرش را در چارچوپ وزن و قافيه آزاد مي‌سازد و راهي تازه در شعر مي‌آفريند كه به سبك نيمايي مشهور مي‌شود.
نيما يوشيج در سال 1328 در روابط عمومي و اداره تبليغات وزارت فرهنگ و هنر مشغول به كار شد. نيما در زمستان سال 1338 و در ششم دي ماه به بيماري ذات‌الريه مبتلا و در سن 64 سالگي در تجريش تهران از دنيا رفت.
از آثار نيما مي‌توان به مجموعه شعر«قصه رنگ پريده» ، «خون سرد» ،‌«مطبعه‌ي سعادت»‌‌، «فريادها»، ‌«مرقد آقا» ، «كلاله‌هاي خاور» ، «ناقوس» ، «مانلي»‌، «افسانه»‌،‌« مرواريد» ، «اميركبير» ، مجموعه نامه‌هايي با عنوان «كشتي و طوفان» ، «قلم‌انداز»، «حكايات و خانواده سرباز» ، مجموعه نامه‌هاي «ستاره‌اي از زمين»‌ ،‌ داستان «توكايي در قفس» ، «آهو و پرنده‌ها»‌،‌ « حرف‌هاي همسايه »، «شعر من» ، مجموعه نامه‌هاي «دنيا خانه من است»‌ ،‌« آب در خوابگه مورچگان » ، «عنكبوت» ، « كندوهاي شبانه »، « شهر صبح شهر شب»‌ و دو سفرنامه و ... اشاره كرد.

۲۰ آبان ۱۳۸۵

پايان چكامه

روزى خداوند از خموشى ديرنده خويش بيدار شد و ديد عطش آفرينش در نهادش در تب و تاب است. پس خداوند در مَغاك تاريك و سرد نيستى ناقوس "بودن" را به صدا درآورد. سپس خداوند خواست چيزى بيآفريند كه همه جاى آن مبداً و منتهاست و با همهء كرانمندى بيكران است و خداوند كُرات و دواير را بيآفريد. آنگاه خواست چيزى بيآفريند كه در عين هستى نيستى است و با نفى خود اثبات مى شود و خداوند جنبش را بيآفريد. و سپس خداوند خواست چيزى بيآفريند كه پرده از راز هستى برافكند و شكوه آن را نمايان سازد و خداوند نور را بيآفريد. آنگاه خداوند خواست چيزى بيآفريند كه خمير مايهء آفرينش او شود و خداوند ماده را بيآفريد. پس عرصه‌اى به پهناورى ميلياردها سال نورى برگزيد و در آن قُلزم‌هاى جوشانى از بخار و نور را بگردش درآورد. يكسو نقش كهكشان‌ها درافكند، يكسو كورهء خورشيد را برافروخت، جائى گردن بند منظومه‌هاى تابناك را از سينه آسمان آويخت و جائى ذوذنب ها را به گريز و فشفهء شهاب ها را به جهش واداشت. سپس درياهاى خشمناك بر كره خاك پديد آورد ، بر سر آنها خرگاه تيره ابر را برافراخت، بارُوى كوه هاى عبوس را بالا برد. و خداوند هنگامي كه باين چكامه مطنطن هستى مى نگريست خرّم مى شد ولى هنوز چشمه آفرينش در نهادش آبستن امواج نوين بود. او در عطش و آتش جستجو مى سوخت. پس آفريد و آفريد و آفريد و سراسر جهان را از بسيارى عجايب انباشت ولى با اينهمه لهيب و طلب در او فرو نمى نشست و چيزى در ژرفاى ضميرش فرياد مى زد: "اين شكلها و بانكها عجيب و مهيب ولى فاقد مضمون است. هنوزش نيافته‌اى!" پس خداوند دژم شد و دست از تلاش كشيد و در اعماق مكاشفه غرقه گرديد. ساليان دراز گذشت. بناگاه درخشى در او تافت. دانست كه اكنون قادر است بر چكامه هستى مَقطعى نهد و همه خرد و پندار خود را در آن جاى ديد. و خدا انسان را آفريد. و سپس آرام گرفت.

۱۷ آبان ۱۳۸۵

آذرهمایون و بُلیناس

سپاهان را یک آتشگاه بد ، از دوره زرتشت
مر آن را پرده داری ، نسل وی از نسل سام یل
پری رو دختری ، آذرهمایون ، نام آن دلبر
نبودش در جهان همتا به فن جادو و تنبل

چو آلایید شهر اسپهان را گام اسکندر
بر آن شد تا که آتشگاه را ویران کند ، زیرا
فروغ آذر زرتشت تیری بود در جانش
چون این بشنید آن آذرهمایون ، خواند جادویی
مبدل شد به یک اژدر سراپا شعله و غرش
بزد بر در معبد چو کوهی سهمگین چنبر
چو شد نزدیک آن آتشگه دیرین اسکندر
رمیدش اسب از دیدن آن جادوی سهم آور
سکندر گفت : ‹ اندر معبد زرتشت این اژدر
چه می خواهد ؟ مگر جادوست ؟ ‹ جاسوسان و بد عهدان
به تصدیقش کمر بستند ، گفتندش که : ‹ ای سرور
نه اژدر ، بل که خود آذرهمایون است این دختر
ز نسل سام یل،
و استاد است اندر جادو و تنبل
در این معبد رییس پرده داران است ، آتش را
به همت بر فراز برج دایم در فروغ آرد
که تا آوارگی در لشگر دیو و دروغ آرد.›
چو این بشنید اسکندر ، همان جا داد این فرمان:
‹ بلیناس خردور را شتابان نزد من آرید
که او بر مکر این جادو تواند ساختن درمان›
بلیناس آمد و آن علم جادو نیک می دانست
چو شد حاضر بدان معبد ، به چشم علم دختر را
ورای جلد جادو ، دید و در دم گشت شیدایش
چو اسکندر از او پرسید ، سر بنهاد در پایش
جوابش داد : ‹ این جادوست ، من با ورد جادویی
توانم پیکر جادوییش را دود بنمودن
ولی خواهم که اسکندر به من بخشد مر آن مه را
که از این ابر شوم سهمگین رخ می کند تابان›
‹ ببخشیدم › ، _ به پاسخ گفت اسکندر _ ‹ تو اژدر را
زره بردار ، آنگه زآن خود بشمار دختر را.›
بلیناس فسونگر ورد جادو خواند ، آن اژدر
دوباره شد مبدل بر همان مه پاره دلبر
سکندر دید چون آذرهمایون را بدان خوبی
تو گویی در بهشتی روح افزا سرو بالان را
دلش پر درد شد از وعده خود ، نزد خود غرید:
‹ چرا این نازنین رز بهره گردد مر شغالان را؟
ولی ... › یک لحظه اندیشید _ ‹ ... بگذارم که تا دختر
خود از بین بلیناس و سکندر آن که را خواهد
گزین سازد . › که او را خود نبد تردید در عالم
که دختر جز سکندر دیگری را کی شود همدم.
بلیناس از ره بد عهدی شه نیک آگه بود
لبانش لرز لرزان بود و چشمانش خیره در ره بود
سکندر گفت : ‹ ای آذرهمایون ! کار پایان شد
همان جادو که کردی ، این زمان رازی نمایان شد
کنون ، آن سان که خواهی ، یا برو رو سوی خرگاهم
که من بر خاور و بر باختر اینک شهنشاهم
و یا ، با این جوان ، کو نیز چون تو فن جادو را
نکو داند ، طریق همسری بگزین و یارش شو!›
بخندید آن زمان آذرهمایون ، گفت در پاسخ:
‹ اگر چه شاه اسکندر ، امیری تاجور باشد
دل من بر بلیناس خردمند است مایل تر
که جادو می رود آن جا که جادویی دگر باشد .›
***
احسان طبري

۱۶ آبان ۱۳۸۵

Alt+Ctrl+Delete(علت ديوانگي)

پزشك قانوني به بيمارستان دولتي سركي كشيد و مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي آمد وي را صدا كرد و با كمال مهرباني پرسيد : مي بخشيد آقا شما را به چه علت به تيمارستان آوردند ؟مرد در جواب گفت : آقاي دكتر بنده زني گرفتم كه دختري 18 ساله داشت روزي پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت از آن روز به بعد زن من ، مادرزن پدرشوهرش شد و چندي بعد دختر زن من كه زن پدرم بود پسري زاييد كه نامش را چنگيز گذاشتند چنگيز برادر من شد زيرا پسر پدرم بود اما در همان حال چنگيز نوه زنم بود و از اين قرار نوه من هم مي شد و من پدربزرگ برادر تني خود شده بودم چندي بعد زن من پسري زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و حتي مادربزرگ او شد در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و حتي نوه او بود از طرفي چون مادر فعلي من يعني دختر زنم خواهر پرسم مي شود بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده ام ضمنا من پدر و مادرم و پدربزرگ خود هستم پس پدرم هم برادر من است و هم نوه ام حالا آقاي دكتر اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي شديد آيا كارتان به تيمارستان نمي كشيد ؟

۱۱ آبان ۱۳۸۵

دفتر سرگذشت من هر روز
می شود باز و می شود بسته
پلک سنگین به دیده خسته
می کشد پرده حهان افروز
زیر این آسمان لیز و سیاه
کهکشانهای مرگ بیدارند
دمبدم مهر و ماه می بارند
توی دریای بی نشان نگاه
دمبدم با شتاب دروازه
می شود باز و دلبری تازه
می نهد گام در دل پندار
توی گلزار ژرف بیهوشی می وزد سایه نسیم بهار
به گل خفته فراموشی
گلچین

۵ آبان ۱۳۸۵

حلاج

وقتیکه منصور حلاج را به امر معتصم خلیفه وقت دو هزار تازیانه زدند و در وی اثر نکرد ، او را روانه چوبه دار ساختند در زاه درویشی از او پرسید که عشق چیست ؟...
گفت : امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی ، یعنی امروزم بکشند و دوم جسم بسوزانند و سوم خاکستر جسم بر باد دهند . .
غلامش وصیتی خواست فرمود : نفس را به چیزی مشغول دار وگرنه او تو را مشغول گرداند . .
پسرش گفت ای پدر مرا وصیتی کن . فرمود : چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که آن علم حقیقت است . .
در راه که میرفت با بند گران می خرامید و نعره زنان می گفت : حق ، حق ، حق ، تا بزیر دار بردند ، بوسه بر دار زد و گفت : معراج مردان عشق است. .
وقتیکه او را به دار میزدند روی به قبله گردانید . مناجات با معشوق کرد و گفت : آنچه او داند چون بر سر دار شد . جماعتی که مریدانش بودند ، سوال کردند چه گویی بر ما که مقران تواییم و در منکران که سنگ خواهند انداخت . گفت ایشان را رو ثواب و شما را یک ثواب باشد ، از برای آنکه شما به من حسن ظن پیش نیست و ایشان از قوت توحید و صلابت شریعت می جنبد و توحید در شرع اصل بود ، و حسن ظن فرع . .
پس شبلی ، در برابر آمد و به آواز بلند گفت : اولم ننهک عن العالمین و گفت : ما التصوف ، ای حلاج ؟ .
فرمود : کمترین مقام اینست که می بینی . .
گفت : بلند تر کدام است ؟ .
فرمود : تو را بدان راه نیست . .
هر کسی سنگی می انداخت . شبلی گلی انداخت ، حلاج آهی کشید . .
گفتند : آخر این همه سنگ انداختند هیچ نگفتی ، از این گل آه بر آوردی ؟ .
فرمود : آنها نمی دانند معذوررند . از او سخنم می آید که داند و نمی باید انداخت . .
پس دستش را بریدند ، خنده کرد و گفتند : چرا می خندی ؟ .
فرمود : الحمد الله که دست ما را بریدند ، مرد آن باشد که که دست صفات ما را که کلاه همت از آن تارک عرش می رباید ببرد . .
پاهایش را بریدند ، تبسمی کرد و گفت : با این پای که سفر خاکی کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم خواهم کرد . .
پس دو دست بریده را بر روی مالید و سرخ روی شد . گفتند : چرا چنین کردی ؟ .
گفت : نمازی که عاشقان گذارند وضو را چنین باید . .
پس چشمهایش را کندند .افغان از مردم بلند شد . عده ای گریه می کردند . عده دیگر سنگ می انداختند ، پس خواستند که زبانش را ببرند ، گفت : چندان صبر کنید که سخنی بگویم . زوی آسمان کرد و گفت : بدین رنجی که از برای من بر می دارند محرومشان مکن و از این دولت شان بی نصیب مگردان . الحمد الله اگر دست و پای من بریدند ، در کوی تو بریدند . و اگر سرم از تن جدا کردند ، در مشاهده جمال تو بود . .
گوش و بینی او را بریدند ، و آخرین کلمه ای که به آن متکلم شد این بود : حب الواحد افرار الواحدله . .
این آیه را خواند که : یستجل بها الذین لایومنون بها و الذین آمنو مشفقون منها و یعلمون انها الحق . .
(( آنان که ایمان به روز رستاخیز ندارند از روی استهزا تقاضای ظهور آن را با شتاب دارند اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آن روز بر حق است )) .
نوح کشتی را شکست از لطمه طوفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بی پایان عشق
نعره منصورت از هر سو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقه مستان عشق
از ابواسحق رازی نقل کرده اند ، وقتی که او را صلب می نمودند نزدیک او ایستاده بودم شنیدم که می گفت : الهی ، اصبحت فی دار الرغائب انظر الی العجائب ، الهی انک نتود دالی من یوذیک من یودی فیک . .
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
در میان سر بریدن تبسمی کرد ، و جان داد .
در دیر و کعبه سائل با کفر و دین مقابل
با نوش و نیش یک دل اینست مذهب عشق
تا ریخ خون عرفی از چشم خلق گم شد
ز آن جلوه ها تو گوئی این بود مطلب عشق
یکی از مشایخ طریقت گفت : آن شب را به زیر دار خفته بودم آوازی شنودم که می گفت :
اطلعناه علی سر من اسرارنا فافشی سرنا فهذا جزا من یفشی سرنا . .
خواجه حافظ شیرازی در این باره فرمود

گفت آن بار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

۱ آبان ۱۳۸۵

عید فطر

الوداع الوداع یا رمضان
از تو بوی بهشت بود وزان
از تو مسرور روح بیغرضان
در تو شد شهر پر صدای اذان
رفتی از دست ما خداحافظ
ای مه اولیا خداحافظ
عیدفطر است نور می بارد
رحمت حق وفور می بارد
عطر از زلف حور می بارد
بر عباد و شکور می بارد
عید فطر است وقت غفران است
مزد مخصوص روزه داران است

۲۷ مهر ۱۳۸۵

در عشق دو رکعت است

ماه مرشد گفت : عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف آخر عشق است . اما آشیانه سیمرغ بالای قاف نیست . آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است سرخ . و آن وقت چوبی به ما داد و همیانی .
و گفت : این همیان را پاس بدارید که آذوقه شماست . گرسنه شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید . به زمستان که رسیدید حق آتش است ، گرمتان می کند . به بی راهه که رسیدید حق چراغ است ، راه را نشانتان می دهد . و آن هنگام که به برزخ درآمدید ، حق پل است ، عبورتان می دهد . این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید . اما روزی خواهد رسید که عصای شما دار شما خواهد بود و آن زمان که خون شما سر این عصا را سرخ کند ، سیمرغ در بالای آن آشیانه خواهد ساخت . ازین سخن بود که پروا کردیم و همیان حق از دست ما افتاد ؛ عصای عاشقی نیز . اما همچنان از پی ماه مرشد رفتیم . دیگر ما قهرمانانی نبودیم در جست و جوی قاف و سیمرغ . این بار تنها سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم .
در راه بودیم که کسانی را دیدیم که می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیاروار و در دست هر کدام چوبی بود .ماه مرشد گفت : اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند ، زیرا می دانند که معراج مردان بر سر دار است .
ماه مرشد گفت : دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت با خون خویش ، زیرا که درعشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون .
ما باز از عشق پرسیدیم و او باز گفت : اگر عشق را سه حرف است پس آن را امروز می بینید و فردا و پس فردا . و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و روز سوم خاکسترشان را بر باد دادند .
ماه مرشد گفت : و این است عشق .
از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون . ماه مرشد گفت : اینها جام خداوند است و خدا تنها جام بدست سر بریدگان میدهد .
ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود ، و ما در عین عاشقی مانده بودیم !
عرفان نظرآهاری – مجله چلچراغ – شماره 197

۲۳ مهر ۱۳۸۵

علی ع


مدد از علی طلب کن که به هر بلا و هر غم
متوسل جنابش دل آدم است و خاتم
چه صباحی مصبح چه زمینی مکرم
به خدای هر دو گیتی به کسی ز هر دو عالم
به جز از علی نیاید هنر گره گشایی
شهادت امیرمومنان بر تمامی مسلمین جهان تسلیت باد

۲۱ مهر ۱۳۸۵

شب قدر

اگر همه شبها قدر بودی شب قدر بی قدر بودی
اگر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی


تا صورت و پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
مسجود ملائک که شد آدم ز علی شد
آدم چو یکی قبله و معبود علی بود
موسی و عصا ید به بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود علی بود
عیسی بوجود آمد و فی الحال سخن گفت
آن نطق و فصاحت که بدو بود علی بود
جبریل که آمد زبر خالق یکتا
در پیش محمد شد و مقصود علی بود
آن معنی قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود علی بود
آن قلعه گشایی که در قلعه خیبر
برکند به یک حمله و بگشود علی بود
چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم
از روی یقین بر همه موجود علی بود
این کفر نباشد سخن کفر نه اینست
تا هست علی باشد و تا بود علی بود

۲۰ مهر ۱۳۸۵

حافظ

شمس المه والدین محمد الحافظ الشیرازی ... که اشعار آبدارش رشگ چشمه حیوان و بنات افکارش غیرت حور و ولدان است ... مذاق عوام را به لفظ متین شیرین کرده و دهان خواص را به معنی مبین نمکین داشته ، هم اصحاب ظاهر را به دو ابواب آشنایی گشوده و هم ارباب باطن را ازو مواد روشنایی افزوده ، در هر واقعه سخنی مناسب حال گفته و برای هر معنی لطیف غریبه یی انگیخته و معانی بسیار به لفظ اندک خرج کرده و انواع ابداع در درج ابداع درج کرده ، گاه سرخوشان کوی محبت را بر جاده معاشقت و نظر بازی داشته و شیشه صبر ایشان بر سنگ بی ثباتی زده :
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
و گاه دردی کشان مصطبه ارادت را به ملازمت پیر دیر مغان و مجاورت بیت الحرام خرابات ترغیب کرده :
تا ز می خانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
و بی تکلف هر در و گوهر که در طرف دکان جوهری طبیعت موجود بود از بهر زیب و زینت دوشیزگان خلوت سرای ضمیرش در سلک نظم کشیده ، لاجرم چون خود را به لباس و کسوت عبارت و حلیه استعارت آراسته دید زبان به دعوی برگشاد و گفت :
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنجروزه نوبت اوست
لا جرم رواحل غزلهای جهانگیرش درادنی مدتی به اقصای ترکستان و هندوستان رسیده و قوافل سخنهای دلپذیرش در اقل زمانی به اطاف و اکناف عراقین و آذربایجان کشیده ... سماع صوفیان بی غزل شورانگیز او گرم نشدی و مجلس می پرستان بی نقل سخن ذوق آمیز او رونق نیافتی ... اما به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوی و احسان و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصباح و تحصیل قوانین ادب و تجسس دواوین عرب به جمع اشتات غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ابیات مشغول نشد و مسود این اوراق ... در درس گاه دین پناه ... قوام المله والدین عبدالله ... به کرات و مرات که به مذاکره رفتی در اثنا محاوره گفتی که این فراید فواید را هم در یک عقد می باید کشید ... و آن جناب حوالت رفع ترفیع این بنابر ناراستی روزگار کردی و به غدر اهل عصر عذر آوردی تا در تاریخ سنه اثنی و تسعین و سبعمائه (هفتصد و نود و یک ) ودیعت حیات به موکلان قضا و قدر سپرد و رخت وجود از دهلیز تنگ اجل بیرون برد ...
مقدمه دیوان حافظ

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
گوی توفیق و کرامت د میان افگنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

۱۷ مهر ۱۳۸۵

رمضانیه

ماه مبارک آمد بگذشت ماه شعبان
این ماه میمنت بخش یکدفعه شد نمایان
ماه صیام الحق بر ماه هاست سلطان
بی شبهه اندر این مه روزی شود فراوان
اعیان همه نمایند احسان پلو فسنجان
دل می برد صدای کفگیر صوت قازغان
نغمات شیشه های قنداب و قهوه قلیان
افطار خوب دلخواه به به تبارک الله
منعم ز دست پر جود هر سو طلافشانست
افطار نذر و احسان در خانه ها عیانست
این صحن سفره خانه چون روضه جنانست
روغن ز مرغ و جوجه زیر پلو روانست
بنشسته صدر سفره اعیان و بک و خانست
به به تمام مجلس ملا و روضه خوانست
چیزی که نیست پیدا درویش ناتوانست
زین بزم خوب و دلخواه به به تبارک الله
ای زارع گرسنه چون آتش است آهت
با گریه سوی ارباب مخفی بود نگاهت
از بهر خرج اطفال بفروش این کلاهت
از اغنیا مجو رزق روزی دهد الاهت
بیجا مگو تملق این است اشتباهت
تا بود این چنین بود اوضاع سال و ماهت
جز آه و داد و فریاد نبود پناهگاهت
بهر پلو بکش آه الحکم حکم لله
هر روزه می کند وعظ با طمطراق ملا
گویند دل نبندید فانی است مال دنیا
دوری کننید از علم احمق شوید یکجا
جنت ز ابلهان است اثبات می کنم ها
انوار سجده ظاهر از جبهه ام چو بیضا
من رهنمای خلقم با علم و نطق گویا
من پیشوای شرعم با این عبای کوپا
عالم نما و گمراه الحکم حکم لله
یارب گناهکاریم استغفرالله توبه
از معصیت فگاریم استغفرالله توبه
هر چند روزه داریم استغفرالله توبه
شبها پی شکاریم استغفرالله توبه
تا صبح در قماریم استغفرالله توبه
چون ظهر شد خماریم استغفرالله توبه
در فکر زهر ماریم استغفرالله توبه
افتاده ایم در چاه الحکم حکم لله
سید اشرف الدین

۱۶ مهر ۱۳۸۵

سر آغاز

بسم الله الرحمن الرحیم

منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و بشکر اندرش مزید نعمت . هر نفسی که فرو می رود ممد حیاتست و چون بر می آید مفرح ذات . پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب :
از دست و زبان که بر آید
کز عهده شکرش بدر آید


هفت سلام
وبلاگ ادبی