۱۱ بهمن ۱۳۸۹

خیال انگیز

خیال انگیز و جان پرور، چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی، که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با آینه، دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود، عاشق تر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی، تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن، که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر، که میمیرم چو می آیی
مراد ما نجویی، ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی، حریف باده پیمایی
مه روشن، میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل، مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید، چه فرمایی؟
من آزرده دل را، کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی، تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها، به ترک جان توانایی
***
رهی معیری

۹ بهمن ۱۳۸۹

چکامه

به نام آنکه در شأنش کتاب است / چراغ راه دینش آفتاب است
مهین دستور دربار خدایی / شرف بخش نژاد آریایی
دوتا گردیده چرخ پیر را پشت / پی پوزش به پیش نام زرتشت
به زیر سایه‌ی نامش توانی / رسید از نو به دور باستانی
ز هاتف بشنود هر کس پیامش / چو عارف جان کند قربان نامش
شفق چون سر زند هر بامدادش / پی تعظیم خور، شادم به یادش
چو من گر دوست داری کشور خویش / ستایش بایدت پیغمبر خویش
به ایمانی ره بیگانه جویی / رها کن تا به کی بی‌آبرویی
به قرن بیست گر در بند آیی / همان به، دین بهدینان گرایی
به چشم عقل، آن دین را فروغ است / که خود بنیان کن دیو دروغ است
چو دین کردارش و گفتار و پندار / نکو شد، بهتر از یک دین پندار
درآتشکده‌ی دل بر تو باز است / درآ کاین خانه را سوز و گداز است
هر آن دل را نباشد شعله افروز / به حال ملک و ملت نیست دلسوز
در این کشور چه شد این شعله خاموش / فتادی دیگ ملیت هم از جوش
تو را این آتش اسباب نجات است / در این آتش نهان، آب حیات است
چنان یکسر سراپای مرا سوخت / که باید سوختن را از من آموخت
اگرچه از من بجز خاکستری نیست / برای گرمی یک قرن کافیست
چه اندر خاک خفتم زود یا دیر / توانی جست از آن خاکستر، اکسیر
به دنیا بس همین یک افتخارم / که یک ایرانی والاتبارم
به خون دل نیم زین زیست، شادم / که زرتشتی بود خون و نژادم
در دل باز چون گوش تو و راه / بود مسدود، باید قصه کوتاه
کنونت نیست چون گوش شنفتن / مرا هم گفته‌ها باید نهفتن
بسی اسرار در دل مانده مسرور / که بی تردید بایستی برم گور
***
عارف قزوینی

۱ بهمن ۱۳۸۹

شيخ بهايي و پيشخدمتش

مي‏دانيد شيخ بهايي مرد فوق‏العاده‏اي بوده. مساله قرائت افکار را خيليها دارند، مي‏گويند او هم قرائت افکار داشته است. مي‏گويند وي‏ پيشخدمتي داشت که به او شيخ حسن مي‏گفت. (شيخ بهايي يک آدمي بود که‏ بيشتر سياح بود و تقريبا سي سال در دنيا سياحت کرده بود، آخر عمرش‏ شيخ‏الاسلام اصفهان شده بود.) روزي يک مقدار کشک به او داده بود که بسابد و براي ناهار حاضر کند. او مشغول کشک سابيدن بود. کشک‏سابي هم که يک آهنگ مخصوصي دارد و انسان وقتي که در جايي باشد که‏ يک آهنگ خوشي هم باشد خيالش بيشتر پرواز مي‏کند، مثلا کنار يک نهر باشد، صداي يکنواخت اين نهر را که مي‏شنود خيالش شروع مي‏کند به پرواز کردن ، زمين را به آسمان مي‏زند و آسمان را به زمين. او پيش خودش در همان عالم خيال يک آينده سعادت بخشي را براي خودش تخيل مي‏کرد، به اين‏ صورت که شيخ بالاخره از کارش معزول مي‏شود، بعد من ترقي مي‏کنم، تا کم‏کم‏ به آنجا رساند که خودش مي‏شود شيخ‏الاسلام اصفهان. شيخ‏بهايي متوجه بود که‏ او در عالم چه خيالي است، با خود گفت ببينيم رشته خيال اين به کجا مي‏رسد. يک وقت رشته خيالش رسيد به اينجا که پيش شاه‏عباس در مسند شيخ‏الاسلامي بالاتر از همه نشسته است، استادش شيخ بهايي از در وارد مي‏شود، حال چکار کند؟ مسند را به او بدهد از نظر اينکه استادش و شيخ‏الاسلام‏ قبل بوده، آنوقت خودش مسندي ندارد، يا او را پايين دستش بنشاند و اين درست نيست. در شش و پنج اين حرفها بود که شيخ بهايي گفت: شيخ‏ حسن کشکت را بساب. تا گفت: کشکت را بساب، به خودش آمد.

حال، آدميزاد در عالم خيال اين‏جور است. مخصوصا وقتي که انسان مثلا يک معامله زمين مي‏کند، بعد مرتب خيال مي‏کند که اين زمين ترقي مي‏کند، بعد چنين و چنان مي‏کنم، يا يک زراعت مي‏کند: امسال زراعت ما اين‏جور محصول مي‏دهد، بعد اين‏طور و آن‏طور مي‏کنم.

۲۲ دی ۱۳۸۹

حدیث مهر

گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری / کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری
آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی / روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن / گاهی ز آب سرد و گه از میوه تری
بنگر من از خوشی چه نیکو روی و فربهم / تنگست چون تو مرغک مسکین لاغری
گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان / روزی تو هم شوی چو من ای‌دوست مادری
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد / چو کار مادران نکنی کار دیگری
روزی که رسم و راه پرستاریم نبود / میدوختم بسان تو، چشمی به منظری
گیرم که رفته ایم از اینجا به گلشنی / با هم نشسته ایم بشاخ صنوبری
تا لحظه‌ایست، تا که دمیدست نوگلی / تا ساعتی است، تا که شکفته‌ست عبهری
در پرده، قصه‌ایست که روزی شود شبی / در کار نکته‌ایست که شب گردد اختری
خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است / سرسبز، شاخکی که بپینند از آن بری
فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است / وانگه به بام لانه خود محقری
هرچند آشیانه گلین است و من ضعیف / باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری
ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی / ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری
از سینه‌ام گرچه ز بس رنج، پوست ریخت / ناچار رنجهای مرا هست کیفری
شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفه‌ای / فرخنده‌تر ندیدم ازین، هیچ دفتری
پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست / مارا به تن نماند ز سعی عمل پری
***
پروین اعتصامی

۲۰ دی ۱۳۸۹

انسان

خواستم انسان باشم و دو سپاه را بر خويش برانگيختم: ستم و نادانى! و آتش از دو سنگر بر خويش گشودم: آشنا و بيگانه. چنگال ددان نداشتم. منقار كركسان نداشتم. با نيش كينه نبودم. با خارائى در سينه نبودم. از ناورد گريختن نخواستم. با نامرد آميختن نجستم. بند حقيقت پاى گيرم شد. صور سرنوشت آژيرم شد.
بكوب اى طبال كه دوران چرخش است: گردباد خون بر خاك. طوفان نوح در روح. رزمى است كه رستمانش بايستى. بحرى است كه سندبادانش شايستى و من شراعم در اين كولاك، ناچيز است.
بدخواهان نگرانند كه تا كى از فشار دشنه بر سينه فرياد برآورم. ولى دلاورى در خاموشى است، خردمندى در دريافتن است.
لب بسته با عزم پيمان ايستاده ام. از خواب تا عذاب، بيدارى من رعشه چشم براهى است. و سروشى مى گويد با تمام توان رسن هاى آينده را بكش تا اين سفينه گوهرآمود، از درون موج هاى كف آلود، فراتر و فراتر آيد.
اى سيمرغ آتشين بر ابر هاى نيلوفرى! پرواز مكن! كريچه ام تنگ است و آنرا گوركنان انباشتن مى خواهند. اندكى بپاى! چه دانى كه تا صبح ديگر كريچه را بسته نيابى؟
ولى سيمرغ را بال ها از پرواز است
***
احسان طبری

۱۷ دی ۱۳۸۹

نیایش

ببنید و بشنوید این قطعه را با صدای شاعر

آفتابت
- كه فروغ رخ «زرتشت» در آن گل كرده‌ست
آسمانت
- كه ز خمخانه «حافظ» قدحي آورده‌ست
كوهسارت
- كه بر آن همت «فردوسي» پر گسترده‌ست
بوستانت
- كز نسيم نفس «سعدي» جان پرورده‌ست
همزبانان من‌اند.

مردم خوب تو، اين دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غير تو نشناختگان
پيش شمشير بلا
قد برافراختگان،سينه سپرساختگان
مهربانان من‌اند.

نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند كه گر بگشايند
بندم از بند ببينند كه:
آواز از توست!
همه اجزايم با مهر تو آميخته است
همه ذراتم با جان تو آميخته باد
خون پاكم كه در آن عشق تو مي‌جوشد وبس
تا تو آزاد بماني
به زمين ريخته باد!
***
فریدون مشیری

ببنید و بشنوید این شعر را با صدای استاد شجریان

۱۲ دی ۱۳۸۹

ازین صحرای بیحاصل...

ازین صحرای بیحاصل دگر با خود چه بردارم
نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم
محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم
برنگ رشته تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
نه برق شعله یی دارم نه ایر شوخی دودی
چراغ انتظام پرتوی در چشم تر دارم
ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانی ها
چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم
بلوح وحدتم نقش دوئی صورت نمی بندد
اگر آینه ام سازد همان حیرت ببر دارم
سویدای دل است این یا سواد عالم امکان
که تا وا می کنم چشمی غباری در نظر دارم
مجو صاف طرب از طینت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هرچه گویی بیشتر دارم
نمیگردد فلک هم چاره فرمای شکست من
برنگ موی چینی طرفه شام بی سحر دارم
دماغ غیرت نمن طرفی سامان نمی بندد
زاسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم
سراغم میتوان از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گرد دگر دارم
نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود میزنم دستی که بردارم
توانم جست از دام فریب اینچمن بیدل
چو شبنم گر بجای گام من هم چشم بردارم
***
بیدل دهلوی