۸ آذر ۱۳۸۹

سيماي آسماني حق

آيا نمي‌شود
روزي يكي ازين همه مردم
دستي از آستين به در آرد
يكراست بر دروغ بتازد
تيغي بر فرق او بنوازد
آيا نمي‌شود؟
ديوي‌ست اين دروغ
با صدهزار چهره و با صدهزار رنگ
در چنگ خود گرفته جهان را
آلوده كرده با نفس خويش
روي زمين، هواي زمان را
سرخاب اين عجوزه مكاره
خوش باوران ساده رنگين‌پسند را
از راه برده است.

دنيا تمام هستي خود را
يكجا به اين نگار نگارين سپرده است
آن راستان كه خواندي در داستان ـ اي دريغ
چيزي ز خود به جا ننهادند
جز قصه در كتاب

ما نسل روزگار دروغيم
در قرن بي فروغ
در سينه‌ها فريب
بر چهره‌ها نقاب
سوگند مي‌خورم
هرگز كسي صداي حقيقت را
در اين همه هياهوي سرشار از دروغ
نشنيده است و
سيماي آسماني او را
دنيا به خواب نيز نديده‌ست
سوگند مي‌خورم
بيچاره آن غريب كه بايد
با اين همه فريب بسازد
آيا چه مي‌شود
روزي يكب از اين همه مردم
دستي از آستين به در آرد
يكراست بر دروغ بتازد
تيغي به فرق او بنوازد
آيا چه مي‌شود؟
***
فريدون مشيري

۱ آذر ۱۳۸۹

بر لب. . .

بر لب ياعلي سراي باده روانه كرده ايم
مشرب حق گزيده ام، عيش مغانه كرده ايم
در رهت از پگه روان پيشتريم يك قدم
حكم دو گانه داده اي ساز سه گانه كرده ايم
بو كه به حضو بشنوي قصه ما و مدعي
تازه ز رويداد شهر طرح فسانه كرده ايم
رغم رقيب يك طرف كوري چشم خويشتن
ناوك غمزده ترا ديده نشانه كرده ايم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه كه زهرچه ناسزاست هم به سزا نه كرده ايم
ناله به لب شكسته ايم داغ به دل نهفته ايم
دولتيان ممسكيم زر به خزانه كرده ايم
تا به چه مايه سر كنيم ناله به عذر بي غمي
از نفس آنچه داشتيم صرف ترانه كرده ايم
خار ز جاده بازچين سنگ به گوشه درافگن
در سر ره گرفتنش ترك بهانه كرده ايم
ناخن غصه تيز شد دل به ستيزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ايم از تو كرانه كرده ايم
غالب از آن خير و شر جز به قضا نبرده است
كار جهان ز پردلي بي خبرانه كرده ايم
***
غالب دهلوي

۳۰ آبان ۱۳۸۹

آب حيات

آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
***
سعدی

۲۷ آبان ۱۳۸۹

ز دو ديده خون فشانم...

ز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جدايي
چه كنم؟ كه هست اينها گل خير آشنايي
همه شب نهاده ام سر، چو سگان، بر آستانت
كه رقيب در نيايد به بهانه گدايي
مژه ها و چشم يارم به نظر چنان نمايد
كه ميان سنبلستان چرد آهوي ختايي
در گلستان چشمم ز چه رو هميشه باز است؟
به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآيي
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
كه شنيده ام ز گلها همه بوي بي وفايي
به كدام مذهب است اين؟ به كدام ملت است اين؟
كه كشند عاشقي را، كه تو عاشقم چرايي؟
به طواف كعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
كه برون در چه كردي؟ كه درون خانه آيي؟
به قمارخانه رفتم، همه پاكباز ديدم
چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايي
در دير مي زدم من؟ كه يكي ز در درآمد
كه: درآ، درآ، عراقي، كه تو خاص از آن مايي
***
فخرالدين عراقي

۲۶ آبان ۱۳۸۹

ايران زمين

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
ھمه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مھر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
ھمه بنده ناب یزدان پاک
ھمه دل پر از مھر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرھنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و ھوش ما
چه شد مھر میھن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
ھمه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
***
فردوسي

۲۲ آبان ۱۳۸۹

چوك و چوك

چوك و چوك . . . گم كرده راهش در شب تاريك
شب پره ساحل نزديك
دمبدم مي كوبدم بر پشت شيشه
***
ـ «شب پره ساحل نزديك
در تلاش تو چه مقصوديست
از اطاق من چه مي خواهي؟» . . .
***
شب پره ساحل نزذيك با من (روي حرفش گنگ) مي گويد:
ـ «چه فراوان روشنايي در اطاق توست
باز كن يك لحظه در بر من
خستگي آورده شب در من» . . .
***
بخيالش شب پره ساحل نزديك
هر تني را مي تواند داد هر راهي
راه سوي عافيتگاهي
وز پس هر روشني ره بر مفري هست
***
چوك و چوك . . . در اين دل شب كه ازو اين رنج مي زايد
پس چرا هركس براه من نمي آيد؟
***
نيما يوشيج

۱۹ آبان ۱۳۸۹

دوستان وقت ...

دوستان وقت گل آن به كه به عشرت كوشيم
سخن پير مغان است به جان بنيوشيم
نيست در كس كرم و وقت طرب مي گذرد
چاره آن است كه سجاده به مي بفروشيم
خوش هوايي ست فرح بخش خدايا بفرست
نازنيني كه به رويش مي گلگون نوشيم
ارغنون ساز فلك رهزن اهل هنر است
چون ازين غصه نناليم و چرا نخروشيم
گل بجوش آمد و از مي نزديمش آبي
لاجرم زآتش حرمان و هوس مي جوشيم
مي كشيم از قدح لاله شرابي موهوم
چشم بد دور كه بي مطرب مي مدهوشيم
حافظاين حال عجب با كه توان گفت كه ما
بلبلانيم كه در موسم گل خاموشيم
***
حضرت حافظ

۱۷ آبان ۱۳۸۹

مرگ وارتان

وارتان بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار…

وارتان سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم، بر جگر خسته بست و رفت

وارتان! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!

وارتان سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت

وارتان سخن نگفت
وارتان ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت

وارتان سخن نگفت
وارتان بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد:
زمستان شکست!
و
رفت…
***
احمد شاملو