۱۱ بهمن ۱۳۸۷

شبانه

در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرون زمان
ایستاده ایم
با دشنه تلخی
در گرده های مان.
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.

در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده یی.

و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده یی!
احمد شاملو

۲۸ دی ۱۳۸۷

یک فکر آزارم می دهد

یک فکر آزارم می دهد:
بر روی بالشهای یک تخت مردن
بآهستگی پژمردن، همچون گلهائی
که با دندانهای کرمی پنهان خورده میوند؛
بآهستگی نابود شدن، همچون یک شمع
در اطاقی تاریک و متروک.
خدا چنین مرگی نصیبم نکند
من چنین مرگی را نمیخواهم
درختی باشم که صاعقه او را می افکند
و طوفانش ریشه کنش می کند
صخره ای باشم و رعدی که آسمان و زمین را میلرزاند
پرتابم کند و باعماق دره ها بغلطاند...
هنگامیکه ملتهای اسیر
خسته از یوغ اسارت قیام میکنند
با چهره هایی برافروخته، در زیر پرچمهای سرخ
که بر آنها شعار مقدسی نقش شده است:
«آزادی دنیا».
و طنین این کلمات مقدس را منعکس می سازند
از شرق تا بغرب
و با ظلم بجنگ برمیخیزند،
میخواهم در آنجا بمیرم.
در میدان نبرد
و در آنجا قلبم خون جوانش را بیرون بریزد.
هنگامیکه آخرین فریادم رضایت آمیز طنین می افکند
چکاچاک پولاد آنرا خاموش سازد
و نعره شیپور و غرش توپ
و از روی نعش من
اسبهائیکه نفس نفس می زنند
بسوی پیروزی دشوار بتازند
و مرا لگدکوب شده بجا بگذارند...
استخوانهای پراکنده مرا از آنجا جمع کنند
برای روز بزرگ تدفین شهیدان
که بهمراه ترانه آرام و پرشکوه موزیک عزا
و پرچمهای سرافراز ما که سیاه پوشیده اند
بیک گور مشترک میسپارند
قهرمانان را که در راه تو مرده اند.
ای آزادی مقدس جهان.
شاندور پتوفی

۲۷ دی ۱۳۸۷

هشت چیز

ای ضیاءدین و مجد ملک و مختار ملوک
ای قدر کرده بخدمت دست پیشت زیر کش
هشت چیز نادره داری که از آثار آن
زخم تو بر کعبتین دولتست امروز شش
اصل پاک و نام نیک و طبع راد و قول راست
خط نغز و لفظ عذب و روی خوب و خوی خوش
هشت صنعت کن چو داد ایزد ترا این هشت چیز
تا نهد بر خط مهرت سر سپهر کینه کش
سر فراز و رخ فروز و بزم ساز و خصم سوز
نام جوی و کام ران و بدره بخش و باره چش
تا شود از باد آبان باغ پردینار زرد
تا شود از ابر نیسان راغ پر دیبای وش
بخت بر نای تو اد از خرمی ناهید وصف
رای والای تو باد از روشنی خورشید وش
چار چیزت یک زمان خالی مباد از چار چیز
تا نباشد از بخارا کرخ وز بغداد کش
گوشت از الحان چنگ و بزمت از ساقی شنگ
صدرت از اعیان دهر و قصرت از خوبان کش
عبدالواسع جبلی

۱۸ دی ۱۳۸۷

امام حسین (ع)

پس، روی به اهل کوفه آورد و فرمود:
ای اهل کوفه، وای بر شما. کشتید اهل بیت پیغمبر خود را و بر برنا و پیر ابقا نکردید و در ریختن خون ما مبالغه و غلوّ کردید، حال آنکه شما جمیعا می دانید که ما کیستیم و می دانید که دشمنی شما با کیست. نه شما مرا طلبیدید و عهدها کردید؟ چون رضای شما را بر جناح عجلت و قدم مسارعت پیش آمدم، شمشیرهایی که به جهت اعدای دین نگاه داشته و مهیّا کرده بودید روی به من آوردید و با دشمنان من درساختید بی آنکه از جانب من در رعایت حق شما اهمالی رود و یا از من گناهی در وجود آید. یا لیت که پیش از آنکه با دشمنان یار شوید، مرا اعلام میدادید و از کیفیّت نقض عهد اطلاع می دادید تا من عزم آمدن بدین جانب فسخ کردمی. وای بر شما، چون آمدم خود را پروانه وار بر شمع بیعت زدید و چراغ ایمان خود را به دست خود خاموش کردید.
آن حضرت این سخنان می فرمود و از کسی جوابی شنیده نمی شد. بعد از آن، آن حضرت شمشیر بکشید مانند کسی که دل از جان برگرفته باشد و از حیات نومید شده باشد، روی بدان قوم آورده مبارز خواست و جمعی از آن طایفه به زخم شمشیر به دارالبوار فرستاد. آخر شمرذی الجوشن با فوجی انبوه از سوار و پیاده روی بدو آورد. امیرالمومنین حسین(ع) ساعتی به تنهایی با آن گروه انبوه جنگ کرد. ایشان در میان او و اهل حرم جدایی افگندند و آنگاه روی به خیمه های اهل بیت رسول خدا(ص) آوردند. آن حضرت از این معامله بر آشفت و آواز داد:
ای آل ابوسفیان، گرفتم که شما را دین نیست، آخر نه از عربید؟ از عار نمی اندیشید که تعرّض حرم من می کنید؟
شمر آواز داد: ای حسین، چه می گویی و مقصود تو چیست؟
فرمود: چرا معترض اهل بیت من می شوید؟ مقصود شما کشتن من است، اینک اینجا ایستاده ام و با شما جنگ می کنم. نگذارید که کسی حوالی خیمه های حرم می گردد.
شمر گفت: ای پسر فاطمه، التماس تو به اجابت مقرون است. پس، بانگ بر آن جماعت زد که سوی خیمه های او می رفتند و گفت: بازگردید و بدان خیمه ها هیچ تعلّق مسازید و روی به حسین(ع) آورید که غرض جز او نیست.
آن قوم به هیئت اجماع روی به حسین(ع) آوردند و علی التّواتر حمله می کردند و حسین بن علی(ع) دفع ایشان می کرد. در اثنای آن مکاوحت تشنگی بر او غلبه کرد. اسب را از آنجا از آنجا به جانب فرات تاخت. آن لشکر او را مانع می آمدند و نمی گذاشتند که به کنار آب فرات رسد. پس، ملعونی که کنیت او ابوالحنوق بود تیری بر پیشانی مبارک آن حضرت بزد. آن سرور تیر را از پیشانی نورانی خود بیرون کشید. خون بر روی و موی او می دوید و می گفت: ای بار خدایا، می بینی بر این قوم در چه حالتم؟ بار خدایا، ایشان را هلاک گردان و ایشان را میامرز.
پس از آن چون شیر غضبان حمله می کرد و می زد و می کشت و می انداخت تا آن تخاذیل دست به تیر برداشتند و تیرها به سوی او می انداختند. آن حضرت تیرها را به سینه می گرفت و می فرمود: ای امّت بد، جانب پیغمبر خویش فروگذاشتید و در کشتن اولادش سخت دلیری کردید. به خدایی خدا که در این خواری از او -جل جلاله- امید عزّت و کرامت میدارم و یقین دارم که شما را خوار گرداند و کینه مرا از شما بخواهد.
حصین بن نمیر السّکونی آواز داد: ای پسر فاطمه، به چه چیز خدای تعالی به سبب تو انتقام از ما بکشد؟
امیرالمونین حسین(ع) فرمود: میان شما دشمنی اندازد تا خونهای یکدیگر بریزید و بعد از آن عذاب خویش بر شما فرو آرد.
شمر ذی الجوشن گفت: چرا تووقّف می کنید؟ این مرد از بسیاری زخم سخت ضیعف شده است و یک تن بیش نیست. به موافقت هم بر او حمله کنید.
پس، آن قوم از همه جانب بر او حمله کردند و با شمشیر و نیزه گرد او درآمدند. ملعونی که او را زرعه بن شریک گفتندی شمشیر بر دست چپ او بزد. بدبخت دیگر که او را عمروبن خلیفه الجعفی گفتندی از پس پشت درآمد و شمشیری بر دوش مبارک آن حضرت بزد. سیّوم ملعونی که او را سنان بن الانس النخعی گفتندی تیری بر سینه او زد. ملعون چهارم که او را صالح بن وهب المزنی گفتندی نیزه بر پهلوی او زد. امیرالمومنین حسین(ع) از اسب فرو آمد و بازنشست و تیر از سینه برکشید، خون روان شد. دستها باز می نهاد و در برابر جراحت می نهاد تا پرخون می شد و در روی و موی خویش مالیده می گفت:
همچنین سر و روی خون آلوده و محاسن به خون خضاب کرده پیش جد خویش روم.
چون عمر سعد، حسین بن علی(ع) را بدان حالت بدید، اسب به نزدیک او راند و بالای سر او بایستاد و یاران خویش را گفت: فرود آیید و کار او تمام کنید و سر از پیکر او جدا سازید.
نصر بن خرشه الصّنانی فرود آمد، و او ابرص بود. پس، به نزد آن حضرت رفت و محاسن مبارک آن سرور بگرفت و خواست که سر از تن آن حضرت ببرد. امیرالمومنین حسین(ع) فرمود:
تو آن سگ ابرصی که تو را بخواب دیده ام.
نصر گفت: مرا چنین می گویی؟ پس شمشیر به گلوی مبارک نهاده می مالید و می گفت:
اقتلک الیوم و نفسی تعلم // علما یقینا لیس فه مزعم // ان اباک خیر من یکلم // بعد النبی المصطفی المعظم // اقتلک الیوم و سوف اندم // و ان مثوای غدا جهنم
و قوت بر شمشیر می کرد و نمی برید. عمر سعد در خشم شد و مردی که بر دست راست ایستاده بود و نام او خولی بن یزید الاصبحی، آن ملعون را گفت: برو و کار حسین(ع) را تمام کن.
و خولی ا اسب فرو جست و سر مبارک فرزند رسول خدا(ص) و قره العین علی مرتضی(ع) و سرور سینه فاطمه زهرا(س) را از تن جدا ساخت.
ابن اعثم کوفی

۱۶ دی ۱۳۸۷

ابوالفضل عباس (ع)

نزدیک نهر آب علقمه، به سواران ابن سعد برخورد نمود. با آنها جنگید و عده ای از آنها را از پا در آورد و همانطور سواره به شریعه آب رفت. به غریزه طبیعی و تشنگی فوق العاده خود، مشت به میان آب گل آلودی زد که روی هم در نهر می غلطید و می رفت. خواست بنوشد، یک مرتبه برادرش و اهل بیت او جلو چشمش آمدند. لحظه ای فکر کرد که آنها تشنه اند و چگونه خودش آب بنوشد. همین اندیشه جلو دست او را گرفت. به جای اینکه مشت خود را پر آب بکند و بنوشد، مشک ها را پر از آب کرد و بی درنگ رو به چادرهای حسین روان شد. اسب او مانند آهوی تیزپایی می رفت که سواران دشمن از همه سو او را دنبال کردند تا به او رسیدند و همه با وسایل خود به او حمله کردند. کوشش داشتند مشک آب را از دستش بگیرند، ولی هیچ کدام مانند نوفل بن ازرق موفق نشد. او از پشت درختهای خرما جلو حضرت عباس درآمد و با شمشیر دست راست او را قطع کرد. ابوالفضل درد و سوزش شمشیر را در آن گرمی نبرد به هیچ وجه احساس نکرد و بی اختیار مشک را به دست چپ خود گرفت و راه خود را ادامه داد و این اشعار بلند بلند خواند:
«به خدا اگر دست راست مـرا بـریـدیـد
من از برادر و دینم دست بر نمی دارم».
ولی سواران دشمن ساعت به ساعت در اطراف او زیاد شدند تا اینکه جکم بن طفیل این مرتبه توانست ضربت شمشیر خود را به روی شانه چپ ابوالفضل وارد کند. چنانکه نوشته اند دست راست او از بازو ودست چپش از بند بریده شد.
ابوالفضل بیدرنگ مشک آب را جلو زین اسب خود نهاد و سر آن را به دندان گرفت و راه خود را پیمود، چیزی که در آن حال به هیچ وجه احساس نکرد، همان درد و سوزش دستهای بریده بود.
ابن سعد، فرمانده نیروی دشمن که ناظر این جنایت دلخراش بود و دید ابوالفضل آب را دارد به سلامت به خیمه گاه حسین می برد، به تیر اندازان خود فریاد برآورد، گفت: مشک آب را با تیر سوراخ کنید. به خدا اگر به حسین آب برسد کسی از شما را زنده نخواهد گذاشت.
در همان حال تمام تیراندازان تیرهای خود را به سوی ابوالفضل انداختند. در آن میان یکی به هدف خورد. مشک سوراخ شد و آب خنک آن روی زین سرازیر گردید. زین خیس شد و سردی آن را عضلات و ماهیچه های ابوالفضل کاملا احساس کرد.
همان وقت بود که ابوالفضل تمام سوزش ها و دردهای ضربتهایی که در آخرین پیکار به بدن و دست های او وارد آمده بود، یک جا و با هم و همه را احساس کرد. دریافت که این یک درد و سوزش نیست. هزاران درد و سوزش است و در همه جای بدن اوست. آن وقت بود که دانست دیگر نمی تواند خود را از روی زین اسب نگاه دارد. از اسب به یک سو متمایل شد و بتدریج تود را به زمین افتاد و این را گفت که جز نزدیکان خودش و خدای خودش کسی آن را نشنید: «ای اباعبدالله به تو سلام و درود می فرستم».
حسین که حتی لحظه ای او را از چشم دور نداشته بود، همین که دید برادرش از روی اسب به زیر پای سوارانی افتاد که او را احاطه کرده اند، بی اختیار نهیب هب اسب خود زد و به فاصله کمی از جسد برادرش ابوالفضل رسید. چند نفری که می خواستند جنازه را «مثله» کنند از نهیب حسین دور شدند و حسین آخرین کلمه های برادرش را چنین شنید: برادر مرا به خیمه گاه اطفال مبر! از آنها خجالت دارم زیرا نتوانستم آب برایشان بیاورم.
ابوالفضل این را گفت و دیدگان خود را برای همیشه بست.
حسین خواست جسد او را که غرق به خون بود، از زمین بلند کند و نزد اجساد شهدا ببرد، ولی تمام بدن او از ضربت های شمشیر و نیزه متلاشی شده بود. حسین به دو دست خود که بر زمین بر دو سوی سر برادرش به طور عمودی گذاشته بود، تکیه داد و به تمام صورت و بدن او خیره خیره نگاه می کرد.
آیا در این حال حسین چیزی هم به برادرش گفت؟ ...

زین العابدین رهنما

در رثای سیدالشهداء (ع)

ای فلک آل علی را از وطن آواره کردی
زان سپس در کربلاشان بردی و بیچاره کردی
تاختی از وادی ایمن غزالان حرم را
پس اسیر پنجه ی گرگان آدمخوار کردی
جسم پاک شیرمردان را نمودی پاره پاره
هم دل شیر خدا را زین مصیبت پاره کردی
گوشوار عرش رحمان را بریدی سر ، پس آنکه
دخترانش را زکین بی گوشوار و یاره کردی
جبهه ی فرزند زهرا را زسنگ کین شکستی
تو مگر ای آسمان! دل را ز سنگ خاره کردی
تا کنی خورشید عصمت را به ابر کینه پنهان
دشت را ز اعدای دین پر ثابت و سیاره کردی
جورها کردی از اول درحق پاکان ولیکن
در حق آل پیمبر جور را یک باره کردی
چاره می جستند در خاموشی آن طفل گریان
خود تو در یک لحظه از پیکان تیرش چاره کردی
سوختی از آتش کین خانه ی آل علی را
و ایستادی بر سر آن آتش و نظاره کردی
خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت
آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت
آسمانا جز به کین آل پیغمبر نگشتی
تا نگشتی آل زهرا را از این ره برنگشتی
چون فکندی آتش کین در حریم آل یاسین
زه آه آتش بارشان چون شد که خاکستر نگشتی
چون به دیدی مسلم اندر کوفه بی یار است و یاور
از چه رو او را در آن بی یاوری یاور نگشتی
چون دو طفل مسلم اندر کوفه گم کردند ره را
از چه آن گمگشتگان را جانبی رهبر نگشتی
چون به زندان عبیداله فتادند آن دو کودک
از چه رو غم خوار آن دو کودک مضطر نگشتی
چو تن آن کودکان از تیغ حارث گشت بی سر
از چه رو بی تن نگشتی از چه رو بی سر نگشتی
چون شدند آن کودکان از فرقت مادر گدازان
از چه رو بر گرد آن طفلان بی مادر نگشتی
چون حسین بن علی با لشکر کین شد مقابل
از چه پشتیبان آن سلطان بی لشکر نگشتی
چون دچار موج غم شد کشتی آل محمد
از چه رو ای زورق بیداد! بی لنگر نگشتی
خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت
آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت
ملک الشعرای بهار

۱۵ دی ۱۳۸۷

علی اکبر

علی بن الحسین (علی اکبر) با لب تشنه و عطش فراوان و شجاعت بی مانند رو به دشمن آورد. نوشتند که از دم شمشیر او کشته و زخمی بسیار افتاد، زیرا او برای مرگ نبرد می کرد. خودش چندین زخم کاری برداشت و معذلک به جنگ ادامه داد. پس از ساعتی با سر و روی خون آلود به تاخت به سوی خیمه گاه پدر شتافت. امام بر اسب سپید خود سوار و جلو خیمه گاه ایستاده بود و با توجه و دقت به زد و خورد فرزندش خیره شده بود. وقتی جوانش نزدیک او رسید، اولین کلمه اش به پدر این بود: ای پدر تشنگی مرا کشت و سنگینی آهن مرا از پا درآورد. آیا ممکن است یک جرعه آب به من برسانی تا بهتر به جهاد ادامه دهم؟
حسین با گلوی گرفته که بغض خفه اش می کرد، گفت: ای فرزند عزیز من، بر پیامبر خدا و علی بن ابی طالب و هر آنکس که آنها را می خوانی، بسیار دشوار است که تو را در چنین حال ببیند و نتوانند به تو یاری کنند. تو می بینی که من هم مانند تو تشنه ام. همه تشنه ایم، خدا چنین خواسته که ما با این حال و احوال بر ضد ستمگران بی دل و وجدان نبرد کنیم. اکنون به جای آب، زبانت را به دهان من گذار، شاید رطوبت آن تسکینی به تشنگی تو دهد.
علی همین که زبان به دهان پدر گذاشت، آن را خشک تر از دهان خود یافت. این با حسین (ع) انگشتر عقیق خود را به او داد و گفت: آن را در دهان خود بگذار و به میدان جنگ برو. امیدوارم به زودی به دیدار جدت نایل شوی و از آب کوثر بنوشی و جدت از آن چشمه بهشتی سیرابت کند.
علی بن حسین این فرمان را که شنید، دوباره نهیبی بر اسب خود (عقاب) زد و به میدان رفت. چنان به شدت با دشمنانی که از هر سو او را فراگرفته بودند، درآویخت که صدای تحسین از همه طرف بلند شد، ولی افراد دشمن زیاد بودند و از همه طرف او را احاطه کرده بودند. منقذبن مره شمشیر زهر آگین خود را به فرق او فرود آورد که خونبر صورتش جهید و سایر افراد که روبرویش بودند، با شمشیر و نیزه به او هجوم کردند. ضربت های سخت بر بدنش زدند که دیگر تاب و توانی برای او نماند. جوان از اسب به زیر افتاد و این صدای دردناک او را پدرش شنید حسین شنید:
- ای پدر مرا دریاب.
حسین بی اختیار به سوی او شتافت. به جسدش که رسید، از اسب فرجست و سر خون آلود و مجروح او را که چشمش را به نقطه ای دوخته بود، رو به صورت خود گرفت و آهسته و شمرده این کلمه ها را از او شنید: ای پدر نگاه کن! چنان که گفتی این جدم رسول خداست که کاسه آب گوارایی به من می دهد... من دیگر هرگز تشنه نخواهم شد... آنجاست... نگاه کن... آیا توهم او را می بینی؟
حسین فریادی از اعماق روح خود برآورد که با همان فریاد، روح و روان واقعی خود را از دست داد. گفتند که حسین در این ساعت جان سپرد و نه آن ساعت که سر او را بریدند...
حسین صورتش را بر صورت زیبای علی اکبر نهاد و بلند بلند گریست. گفتند صدای بلند گریه او را تا حال کسی نشنیده بود. و این کلمات را گفت:
نابود باد زندگی این دنیایی که بی تو باشد.
زین العابدین رهنما

۱۴ دی ۱۳۸۷

علی اصغر

شیرخواره شیرغاب پر دلی // نعت او عبدالله و نامش علی
در طفولیت مسیح عهدعشق // «انی عبدالله» گو درمهد عشق
مـاهی بحر لـدنی در شرف // نـاوک نمرود امـت را هدف
کودکی در عهد مهد، استاد عشق // داده پیران کهن را یاد عشق
طفل خرد اما بمعنی بس سترگ // کز بلندی خود بنماید بزرگ
خود کبیر است ارچه بنماید صغیر // در میان سبعه سیاره، تیر
دید اصغر خفته در حجر رباب // چون هلالی در کنار آفتاب
با زبان حال آن طفل صغیـر // گفت با شه کی امیرشیرگیـر
جمله رادادی شراب ازجام عشق//جزمرا کمترنشد زان کام عشق
طفل اشکی در کنار، افتاده ام // مفکن از چشمم که مردم زاده ام
گرچه وقت جانفشانی دیر شد // مهلتی بایست تا خون شیر شد
جرعه یی از جام تیر و دشنه ام // در گلویم ریز که بس تشنه ام
تشنه ام آبم ز جـوی تیـر ده // کم شکیبم خـون بجای شیـر ده
تـا نگرید ابر کی خندد چـمـن // تـا ننالد طفل کو نوشد لـبـن
نیر تبریزی

۱۳ دی ۱۳۸۷

در مرثیه امام حسین

به نال ای دل که دیگر ماتم آمد // بگری ای دیده ایام غم آمد
گل غم سرزد از باغ مصیبت // جهان را تازه شد داغ مصیبت
جهان گردید از ماتم دگرگون // لباس تعزیت پوشیده گردون
ز باغ غصه کوه از پا فتاده // زمین را لرزه بر اعضا فتاده
فلک تیغ ملامت بر کشیده // ز ماه نو الف بر سر شیده
ازین غم آفتاب از قصر افلاک // فکنده خویش را چون سایه بر خاک
عروس مه گسسته موی خود را // خراشیده به ناخن روی خود را
خروش بحر از گردون گذشته // سرشک ابر از جیحون گذشته
تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری // به بار از دیده هر اشگی که داری
که روز ماتم آل رسول است // عزای گلبن باغ بتول است
عزای سید دنیا و دین است // عزای سبط خیرالمرسلین است
عزای شاه مظلومان حسین است//که ذاتش عین نورونور عین است
دمی کز دست چرخ فتنه پرداز // ز پا افتاد آن سرو سرافراز
غبار از عرصه‌ی غبرا برآمد // غریو از گنبد خضرا برآمد
ملایک بی‌خود از گردون فتادند // میان کشتگان در خون فتادند
مسلمانان خروش از جان برآرید // محبان از جگر افغان برآرید
درین ماتم بسوز و درد باشید // به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید
بسان غنچه دلها چاک سازید // چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید
ز خون دیده در جیحون نشینید // چو شاخ ارغوان در خون نشینید
به ماتم بیخ عیش از جان برآرید // به زاری تخم غم در دل بکارید
که در دل این زمان تخم ملامت // برشادی دهد روز قیامت
خداوندا به حق آل حیدر // به حق عترت پاک پیامبر
که سوی محتشم چشم عطا کن // شفیعش را شهید کربلا کن
محتشم کاشانی

۱۲ دی ۱۳۸۷

قصه حر

اولین سر بریده
ابن سعد که بر اسب کهر خود سوار بود با اکراه جلو امام آمد.
امام گفت: تو مرا می خواهی بکشی و گمان می بری که زیاد، پسر پدر ناشناس، تو را والی کشور ری کند، تو هرگز از آن برخوردار نخواهی شد.
ابن سعد که احساس کرد این کلمات حسین به تدریج در افراد قشون او تا ثیر بسزایی باقی می گذارد، فرمان جنگ داد.
همان دم تیر اندازان سپاه سعد که شمارشان از یک هزار تجاوز می کرد و هرگوشه از سپاه ابن سعد ایستاده بودند، تیرهای خود را به سوی سربازان امام حسین رها کردند.
همان دم بود که صدای امام به این جمله بلند شد: برویم به سوی مرگی که سرنوشت ماست... این تیرها پیکها و قاصد های حیات جاودانی اند.
قسمتی از سپاهیان امام حسین «الله اکبر» گویان به درون شبکه هایی که از تیرباران دشمن در فضای میدان پیدا شده بود، رفتند. قسمتی مجروح شدند و قسمتی بر زمین افتادند.
این حالت دلیری فداکارانه آنها تاثیر بیشتری در سپاهیان ابن سعد کرد. ناگاه حر ریاحی که از مدت ها و روزها پیش، طوفان معنوی درونی و غوغای وجدان در وجودش انقلابی برپا کرده بود، مخصوصا از این خطابه امام بیشتر از هر عامل دیگری تکان خورد، بی اختیار با اسب سپید خالدار خود به سوی ابن سعد فرمانده کل لشکریان کوفه دوید گفت: آیا تو با این مرد بزرگ می خواهی بجنگی؟
- البته می خواهم بجنگم، آن هم جنگ بسیار خونین و شدیدی.
- آیا ممکن نیست کار را از طریق مسالمت و صلح پایان دهی؟
- اختیار با من نیست، اگر بود، چنین می کردم. این کار در دست امیر تو عبیدالله بن زیاد است.
حر دیگر جوابی به ابن سعد نداد. دهانه اسب خود را برگرداند و چهار نعل به سوی قره بن قیس ریاحی که از خویشاوندان او بود، رفت و روبه روی او دهانه اسب کشید و گفت: قره امروز تو اسب خود را آب داده ای، ولی ...
قره نگذاشت جمله بعدی حر به زبان آید و بگوید که: (فرزندان حسین و یاران و سپاهیان او دارند از تشنگی می میرند) و بی درنگ به حر چنین جواب داد: ای حر، من اسب خود را امروز هنوز آب نداده ام.
این را گفت و در دیدگان حر طغیان و انقلاب درونی او را بر ضد سپاهیان ابن سعد نشانه کرد. در همان حال بود که باز حر مانند یک مرد غیر عادی و طوفان زده روحی دهانه اسب خود را برگرداند و مستقیم به سوی لشکریان ابن سعد بازگشت.
مهاجربن اوس که سر راهش بود، فریاد زد: ای حر کجا می روی؟ تو مرا به شک و شبهه انداخته ای... من هیچ گاه و در هیچ میدان کارزاری تو را چنین مضطرب و پریشان حال ندیده بودم و تو را شجاع ترین مردان کوفه می دانستم.
حر به او پاسخی نداد و اسب خود را نهیب زده و به صف سپاهیان ابن سعد نزدیک شد و در آن حال بود که عقده دل و فریاد وجدان خود را چنین سر داد: ای اهل کوفه، مادرتان به عزایتان بنشیند و به جای اشک خون از دیدگان بریزد! مگر شما نبودید که این بنده شایسته خدا را به شهر کوفه دعوت کردید؟ اکنون که به سوی شما آمده و درخواست شما را پذیرفته، شما در برابر او می ایستید و به مبارزه با او مشغول می شوید. بر او می تازید؟ آب را بر او و فرزندانش می بندید؟ در حالی که در نخستین روز او به ما آب داد... هزار بر یک به جنگ او ایستاده اید، تا آنها را و خاندان حسین(ع) را سر ببرید و بدنشان را قطعه قطعه کنید و زنان و اطفال او را زیر شلاق قرار دهید... من اینها را که دستور محرمانه ابن زیاد است، می دانم و از او و از همه شما ننگ دارم و بیزارم. من به سوی حسین می روم و در راه او با شما می جنگم.
حر این سخان را گفت و سر اسب خود را برگردانید. چهار نعل به سوی حسین رفت و در آن حال سپر خود را واژگوون بدست گرفته بود.
پیروان حسین همین که این وضع را دیدند، گفتند: این مرد، هر که هست، درخواست امان کرده. به او خیره شدند. حر چون با اسب سر زنده و سبک سیر خود به نزد امام رسید، گفت: سلام بر تو ای اباعبدالله الحسین... توبه مرا بپزیر، زیرا که من دلهای فرزندان و بستگان تو را شکستم... اول کسی بودم که راه را بر تو بستم... اکنون از تو خواهانم اجازه بدهی نخستین کسی باشم که جان خود را نثارت کنم... آیا توبه من به درگاه خدا قبول می شود؟
حسین با آن صدای موقر خود گفت: آری ای حر، خدا توبه ات را قبول می کند.
حر، با آشفتگی و انقلابی که در روح خود داشت، سر اسب خویش را به سوی سپاهیان ابن سعد چرخاند و به قلب آنها هجوم آورد، در حالیکه این اشعار را می خواند:
«منم حر پناهنده مهمان کربلا،
با شمشیر گردنهای شما را می زنم».
حر در میان تیرها که بدنش را مانند بدن خارپشت کرده بود در میان گرد و خاک هجوم سواران از نظرها ناپدید شد. امام نگران حال او بود تا یک مرتبه دید که اسب پی شده او یک طرف و جسدش که غرق جراحت بود، به طرف دیگر در خاک و خونافتاده و دست و پا می زند.
حسین بی اختیار اسب خود را نهیب داد و به سوی او، میان لشکر رفت. هنوز بدو نرسیده بود که مشاهده کرد، عده ای از سواران ابن سعد پیاده شده و دور جسد او را گرفته بودند، سر بریده اش را به سوی حسین پرتاب کردند.
حسین بی اختیار از اسب خود به زیر آمد و سر را از زمین برداشت. خون از دیدگانش روان بود. حسین با دستهایش صورت او را پاک کرد و زبانش به این اشعار مترنم بود:
«چه نیک مردی بود حربن ریاحی، // که در مقابل شبکه تیرها بردبار و جسور بود. // چه نیک مردی بود حر در مقابل مرگ، // که بزرگترین دلاوران را به زانو در می آورد. // چه نیک مردی بود حر که حسین را یاری نمود، // و به رستگاری و هدایت سرافراز شد. // و جان خودش را در طبق اخلاص نهاد.»

زندگانی امام حسین - زین العابدین رهنما