۱۱ دی ۱۳۸۷

حسین (ع)

بر زمین کربلا بارید و رفت//لاله در ویرانه ها کارید و رفت
تا قیامت قطع استبداد کرد//موج خون او چمن ایجاد کرد
مدعایش سلطنت بودی اگر//خود نکردی با چنین سامان سفر
تیغ بهر عزّت دین است و بس//مقصد او حفظ آیین است و بس
ماسوالله رامسلمان بنده نیست//پیش فرعونی سرش افکنده نیست
خون او تفسیر این اسرار کرد//ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ
لا چون ازمیان بیرون کشید//از رگ ارباب باطل،خون کشید
نقش
الاالله بر صحرا نوشت//سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم//ز آتش او شعله ها اندوختیم
شوکت شام و فر بغداد رفت//سطوت غرناطه هم از یاد رفت
تار ما از زخمه اش لرزان هنوز//تازه از تکبیر او ایمان هنوز
ای صبا ای پیک دور افتادگان//اشک ما را بر مزار او رسان

علامه اقبال لاهوری

۱۰ دی ۱۳۸۷

ان الحسین...


سوگند به آنکه مرا به حق و پیامبری برانگیخته، به راستی که حسین بن علی، در آسمان بزرگتر از آنست که در زمین شناخته می شود، هر آینه به سمت راست عرش خدای عزّوجلّ نوشته شده است: حسین، چراغ هدایت و کشتی نجات؛ پیشوای نیکی و برکت؛ و عزّت و افتخار؛ و دریای دانش و گنجی است که برای آینده اندوخته شده است...

پیامبر اکرم (ص)

روز دوم محرم

بامداد روز دوم محرم61 حسین به آن نقطه و محلی رسید که قضا و قدر برایش معین کرده بود؛ او رضا به قضا داده بود وبرای زنده نگاه داشتن اصول، حاضر به تحمل درد ناکترین فاجعه های بشری شده بود. تاریخ نویسان نگاشتند که اسب زیبای حسین که پیشاپیش قافله راه می رفت، همین که به سر زمین کربلا رسید و نخلستان انبوه آنجا را دید، از حر کت باز ایستاد. امام به اسب نهیب زد و فشار آورد. اسب از جای خود حرکت نکرد و خدا داناتر است. امام از یکی از همراهان پرسید: نام این آبادی چیست؟
- غاضریه.
- آیا نام دیگر هم دارد؟
- نینوا و در شرق آن حائر.
- باز هم نام دیگری برایش می گویند؟
- شاطی الفرات.
- آیا نام دیگری ندارد؟
- چرا . . ..کربلا.
امام گفت:
-همین است . . . همین جاست . . . سرزمین اندوه و بلا.
دستور داد که همراهان پیاده شوند، باره را بر زمین بیاندازند . . . کجاوه ها را پیاده کنند و خیمه و خرگاه را برپا سازند. پس از آن این کلمات را آهسته با خود گفت که یکی از اصحاب نزدیکش به دشواری شنید:
- اینجاست که خونهای ما باید ریخته شود . . . سراپرده و حریم ما به غارت برود . . . اطفال ما کشته شوند و اینجاست که خوابگاه و آرامگاه ابدی من خواهد شد و زیارتگاه شیعیان من . . .

زندگانی امام حسین (ع) - زین العابدین رهنما

۹ دی ۱۳۸۷

السلام علیک یا سیدالشهدا

عکس از سایت Moala.net

یا حسین (ع)

اِن‌َّالْحُسَيْن‌َ مِصْباح‌ُ الْهُدي‌ وَ سَفينَةُ النَّجاة
***
... حركت كشتي نجات آدميان‌، احتياجي به دريا ندارد.
اين كشتي بر روي قطره اشكي مقدّس كه براي حسين ريخته مي‌شود، مي‌گذرد. اشكي كه از اعماق دل برميآيد و جان را مي‌شوراند و آن‌گاه‌، رهسپارِ پيشگاه‌ِ اقدس‌ِ خداوندي مي‌شود.
عهدي بزرگ و وفايي جاودانه
اي حسين ، اي فرزند شريف‌ترين انسان‌، اي معشوق جان‌هاي شيفتهء حق و حقيقت و اي اميد حيات پاكان اولاد آدم‌، داستان خونين تو در دشت سوزان نينوا، قرن‌ها پيش از آن كه چشم به اين دنيا باز كنيم‌، به وقوع پيوسته است‌. و چنين بود كه ما و گروهي از كاروانيان گذرگاه حيات پرمعنا، به حكم جريان منظّم زندگي در جويبار زمان‌، از ديدار جمال زيباي ربّاني تو و ياران بي‌نظيرت محروم گشتيم‌.
ياران باوفايي كه با شكوفايي درخشان‌ترين سعادت و فضيلت انساني در دل‌، چهره برافروختند و با بال و پري كه از اعماق جانشان روييده بود، در چند لحظه از تنگناي عالم خاك‌، به اوج عالم پاك به پرواز درآمدند. افسوس كه ما از تقديم جان‌مان در آن طَبَق اخلاص كه در آن روز خونبار، جان هفتاد و دو تن انسان كامل را به پيشگاه الهي عرضه كرد محروم مانديم‌.
با اين حال‌، سپاس بيكران خدايي را كه از آن گروه‌هاي نابخرد نبوديم كه نشستند و عهدها بستند و تو را براي اقامهء حكومت حق و عدالت‌، به سرزمين خود، عراق دعوت نمودند و در آن هنگام كه گام برسرزمين آنان نهادي‌، آن نابخردان ضد انسانيت عهدها را شكسته و به انكار صدها نامه‌اي كه شخصيت خود را در گرو آن گذاشته بودند، برخاستند و آن گاه با شمشيرهاي برّان خود، برتو و ياران تو تاختند و در آن روز، پيش از آن كه خورشيدِ سپهر لاجوردين از ديدگاه زمين‌نشينان ناپديد گردد، خورشيد عالم‌افروزِ وجود تو را از ديدگان مردم دنيا پوشاندند. غافل از آن كه‌، اگر جمال ابديّت‌نماي تو از ديدگاه فضاي عالم طبيعت غروب كند، در دل‌ِ پاكان فرزندان آدم‌، طلوعي جاودانه خواهد داشت‌. [طلوعي بس درخشنده‌تر] . اينك‌، ما دلباختگان‌ِ وجودِ نازنينت‌، عهدنامه‌اي با قلم عقل و وجدان نوشته و با خون دل امضا نموده‌، به پيشگاه مقدّست تقديم مي‌داريم كه‌: تا جان در بدن داريم‌، دل به عشق تو سپاريم و در راه دفاع از آرمان الهي‌ِ تو كه رسالت عظماي انسانيت است‌، از هيچ تلاشي دريغ نورزيم‌. باشد كه علي‌الصّباح ابديت‌، به شوق ديدار تو، اي چهره‌ات تجلّي‌گاه حق و حقيقت‌، سر از خاك برآوريم و در شعاع جاذبيّت روح بزرگ تو، گام به سرنوشت نهايي خود برداريم.
از مقدمه کتاب «حسین شهید فرهنگ، پیشرو انسانیت» اثر استاد علامه محمّدتقي جعفري

۸ دی ۱۳۸۷

گنجینه عشق

چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
بیاور دردی دردش که آن صافی دوای ماست
کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش
دلم گنجینه عشق است و خوش گنجی دراو پنهان
چنین گنجی اگر جویی بود در کنج ویرانش
من ازذوق این سخن گفتم، توهم بشنو به ذوق ازمن
بیاور قول مستانه، رو آن مستانه می خوانش
خرابات است و ما سرمست وساقی جام می بردست
سر ما آستان او و، دست ما و دامانش
اگر تو آب رو جویی بیا با من دمی بنشین
که دریاییست بحر ما که پیدا نیست پایانش
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
بنوش این ساغر می را به شادی روی یارانش
شاه نعمت الله ولی

۷ دی ۱۳۸۷

مساوات عشق

در عشق بدان فرق شهنشاه و گدا نیست
کس نیست که در کوی بتان بیسروپا نیست
در حسن تو انگشت نما هستی و لیکن
در عشق تو جز من کسی انگشت نما نیست
رسوای تو گشتیم من و دل، بجهان نیست
جائی که در آن قصه رسوایی ما نیست
مـسـتـم بـگـذاریـد بـگـریـم بـه غـم دل
جز اشک کسی در غم دل عقده گشا نیست
این مهر که دارد بتو دل در همه کس نه
وین جای که داری تو بدل در همه جا نیست
با یار سخن دوش شد از عالم و حدت
گفتم مشنو هر که تو را گفت خدا نیست
بد گفت رفیق از پی و بشنیدم و گفتم
با یار که دل بد مکن این نیز بما نیست
در فتنه یغما گری چشم تو ای شوخ
آن چیست که غارتزده در کشور ما نیست
گر پر شود ایران همه از حضرت اشرف
صحبت بادب کن بر اهل ادب عارف
اینجاست که جای سخن پرت و پلا نیست

عارف قزوینی

۶ دی ۱۳۸۷

از آخرین دیدار

چو گل در دست بیداد تو پرپز شد نگاه من
چنان کاندر سرای سینه ره گم کرد آه من
پلنگ خشمگینی دید این آهوی صحرا گرد
چه زود از نیمه ره برگشت سر گردان نگاه من
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
چو با آن کولی خوشبخت میآئی به راه من
تو با او رفتی و رفت آنچه با من نور و شادی بود
کنون من در پناه باده ام، غم در پناه من
درون سینه عمری آتش عشق تو پروردم
ولی هرگز ندیدم ذره ای مهر از تو ماه من
هنوزت دوست می دارم چو شبنم بوسه گل را
نگاه درد ناک و آرزومندم گواه من
نمی دانی، نمی دانی، چه مشتاق و چه محرومم
نمی دانم ؛نمی دانم؛ چه بود آخر گناه من
چه کرد، ای مهربان ترسای پیر میفروش، امشب
می گرم و سپیدت با دل سرد و سیاه من،
که چون آتش بمجمر سوزم وچون می بخم جوشم
پرند از آشیان دل کبوتر های آه من
مهدی اخوان ثالث

۴ دی ۱۳۸۷

قدرت عشق

دل من در قفس عشق، هوای تو کند
چشم من، آرزوی خدمت پای تو کند
بین درین شهر، کسی مشک فروشی نکند
گر کند شانه بزلفان دو تای تو کند
قدرت عشق ببین، ای بت شیرین گفتار!
شیخ در موقع تسبیح، دعای تو کند
دوش با ساغر می درد دل خود گفتم
گفت وصلش بجهان، نیز دوای تو کند
گفتمش خرمن هستی من، آتش بگرفت
گفت تن ده ببلا، چونکه خدای تو کند
گفتمش صبر چه حاصل؟ که رفیقان بروند
گفت اینست، ولی کار وفای تو کند
گفتمش گریه عاشق، نکند هیچ اثر
گفت لیکن سخن عشق دعای تو کند
«چه دعا کردی جانا که چنین خوب شدی»
دل عشقی چکند؟ گر که هوای تو کند
میرزاده عشقی

۳ دی ۱۳۸۷

مرغ مجسمه

مرغی نشسته بر سر بام سرای ما
مرغی دگر نهفته به روی درخت کاج
می خواند این بشوری گوئی برای ما
خاموشی ای است آن یک (دودی بروی عاج)

نه چشمها گشاد از او، بال از او نه وا
سر تا به پای خشکی، با جای بی تکان
منقارهایش آتش، پرهای او طلا
شکل از مجسمه بنظر مینماید او

وین مرغ دیگر آنکه کارش همه خواندن است
از پای تا بسر همه می لرزد او بتن
نه رغبتش به سایه آن کاج ماندست
نه طاقتش برستن از آنجای دل شکن

لیکن بر آن دو چون بری آرامتر نگاه
خواننده مرده ایست نه چیز دگر جز این
مرغی که می نماید خشکی به جایگاه
سرزنده ایست با کشش زندگی قرین

مرغی نشستته بر سر بام سرای ما
مبهم حکایت عجبی ساز می دهد
از ما برسته ایست ولی در هوای ما
بر مادر این حکایت آواز می دهد.
نیما یوشیج

۳۰ آذر ۱۳۸۷

شب یلدا

شب یلدا مبارکتان. رسم ایرانیان است که در این شب دور هم جمع شده داستانها برای هم نقل می کنند و به شب زنده داری می پردازند. داستانهایی چون سمک عیار، حسین کرد شبستری، امیر ارسلان نامدار و ... این داستانها برای هم می خواندند و در دلاوری های آنان متحیر می شدند. اما حالا دیگر این قسمت از شب یلدا مانند خیلی از سنتها از شب یلدا حذف شده و مردم دیدن فیلم را به شنیدن قصه ترجیح می دهند. از مقتضیات زمانه است دیگر، چه می شود کرد. اما بد نیست هر چند وقت یکبار این رسوم تازه شوند. در پایین قسمتی از کتاب حسین کرد شبستری را آورده ام شاید بخوانید و دلتان به سمت رسوم قدیم برود و هوس خواندن داستان بکنید. قصه حسین کرد شبستری به کوشش ایرج افشار و مهران افشاری توسط نشر چشمه به قیمت شش هزار تومان چاپ شده است. شاید بد نباشد که بخرید و بخوانید. من فقط پیشنهاد می کنم بخوانید و لذت ببرید!

...
آن روز را به شام رسانیدند. سه ساعت که از شب گذشت آن تهمتن زمان و یکه تاز عرصه میدان، نور دیده اسلامیان، شمع و چراغ ایران، برهم زننده هندوستان، حسین کرد شبستری نوجوان سلاح در بر خود رکده از درون کاروانسرا درآمده، چون به دهنه چارسو رسید دید که چارسو را چون روز روشن کرده اند. داخل چارسو شده و شب به خیری گفته. خرم سر برآورد و گفت جوان خوش آمدی و صفا آوردی، بسم الله.
حسین سپر بر سر دست گرفته و خرم هم دست بر سپر و قبه سپر بر سپر دیگر نواختند. از سر شب تا نصف شب از شمشیر و خنجر و مضراب و زوبین یکدیگر به کار بردند. از هیچ کدام مرادی حاصل نشد. کمندها را بر سر و سینه یکدیگر گشاد دادند تا وقتی که سپیده صبح طالع گردید. باز حسین اراده رفتن کرده و وعده شب آینده را داد و آمد و وارد سر دم شد. از برای دلاوران نقل کرد که عجب دلاوری است. کاش قسمی می شد که او هم از اهل اسلام می شد. خرم هم بسیار مرحبا و آفرین بر حسین گفته.
راوی گوید که مدت سی و چهار شب آن دو شیر دل از اول شب تا طلوع صبح کله بر کله یکدیگر می زدند و از هیچ جانب فتح و نصرتی نمی شد. از قضا شبی ملا حاجی محمد گفت خداوردی مدتی است که ما در این ولایت آمده ایم. پهلوان زمان از برای کار خود کاری پیدا کرده است و ما در هر ولایتی که می رفتیم دستبردی می زدیم. ملا گفت ما هم شب در ضرابخانه می رویم و دستبرد می زنیم. خداوردی قبول کرد، چون شب شد و حسین در چارسو رفت ملا با خداوردی راست شدند و روی در ضرابخانه نهادند.
ملا از بام سرازیر شد و گردش زیادی کرد دید زری نیست. اما قدری طلای شمش گیر او آمده. برداشت و برگشت. خداوردی هر قدر گردش کرد چیزی نیافت. اسباب و اثاثی که در آن جا بود برداشت بر کتف کشید در میان خرابه پنهان کرد و در کاروانسرا آمده دید ملا نیامده. با خود گفت پس ملا در چارسو رفته بیرون آمد و روی در آن خرابه نهاد. دید که صبح روشن شده است. ساعتی صبر کرد تا آفتاب دوئی بالا آمد. اسبابها برداشت در میان میدان گسترد که بفروشد. از آن جانب مشرفان ضرابخانه به بازار آمده دیدند لری اسبابهای ضرابخانه را آورده بفروشد. آمدند و به خرم عرض کردند.
خرم سوار شد روی در میدان نهاد. چون نزدیک رسید پرسید. که جوان کیستی و اینها را از کجا آورده ای. گفت دوش آمدیم در ضرابخانه. ملا قسمت خود را طلا برد و من اینها را آورده ام بفروشم. خرم گفت ای یاران ببندید دستهای او را. پس دو نفر پیش آمدند که خداوردی چماق خود را انداخته داخل کاسه یکی که با خاک برابر شد که خرم خود از گرگ پیاده شد و دست بر قبضه شمشیر کرده و روی بر خداوردی نهاده. خداوردی هم روی به خرم نهاد. بنیاد جنگ را نهادند.
خرم دید که عجب جلف جنگ می کند. خرم فرباد برآورد که یاران مگذارید. دور او را گرفته و آن لر را به خم کمند گرفتند. خرم فرود تا او را در زندان بردند در بند کشیدند. خرم خود داخل بارگاه ملک شاه شد. دید ملک شاه او را طلب می کند. گفت ای خرم شنیده ام که در ضرابخانه دزد آمده. خرم عرض کرد بلی او را گرفته ام. پس شاه امر کرد او را آوردند.
....

۲۶ آذر ۱۳۸۷

عید غدیر خم

گر نظر در آینه ی یک ره بر آن منظر کند
آفـریـن هـا بـایـد آن فـرزنـد بـر مـادر کـنـد
گر دگر بار این چنین بیرون شود آن دلربای
خود یقین می دان که اوضاع جهان دیگر کند
کس به رخسار مه از مشگ سیه چنبر نکرد
او به رخسار مه از مشک سیه چنبر کند
کس قمر را همنشین با نافه ی اذفر ندید
او ـقمـر را همنشین بـا نـافه ی اذفر کنـد
گر گشاید یک گره از آن دو زلف عنبرین
یک جهان آراسته از مشک و از عنبر کند
غم برد از دل تو گویی تا همی خواهد چو من
هر زمان مدح و ثنای خواجه ی قنبر کند
آنکه اندر نیم شب برجای پیغمبر بخفت
تـا تن خود را تیر کـید خصم اسپـر کـنـد
جز صفات داوری در وی نیابد یک صفت
آنکه عقل خویش را بر خویشتن داور کند
داورش خوانده ولی و احمدش خوانده وصی
هم وصایت هم ولایت ز احمد و داور کند
در غدیر خم خطاب آمده ز حق بر مصطفی
تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند
تا رساند بر خلایق مصطفی امر خدای
از جهاز اشتران از بهر خود منبر کند
گرد آید از قبـایل اندر آن دشت و نبـی
خطبه بر منبر پی امر خلافت سر کند
گوید آ کاو را منم مولا، علی مولای اوست
زینهار از طاعت او گر کسی سر در کند
جشن فیروز ویست امروز کز چنین کاخ امام
بانک کوس و تهنیت گوش فلک را کر کند
بوالحسن فرزند موسی آنکه خاک درگهش
مرده را مانند عیسی روح در پیکر کند
حکم فرمایند اگر خاقان و قیصر در جهان
حاجب او حکم بر خاقان و بر قیصر کند
. : ملک الشعرا بهار : .

عید غدیر خم بر شما مبارک باد

۲۵ آذر ۱۳۸۷

علی

شرف خویش نیاورد و نیاوردت پدید/تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر
شرف خیر به هنگام پدید آید ازو/چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر
بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی/این به اندوه درافتاد ازو وان به زحیر
حسد آمد همگان را ز چنان کار و ازو/برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر
او سزاید که وصی بود نبی را در خلق/که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر
پشت احکام قرآن بود به شمشیر خدای/بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر
کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول؟/کی شناسی بجز او قاسم جنات و سعیر؟
بی نظیر و ملی آن بود در امت که نبود/مر نبی را بجز او روز مواخات نظیر
بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر/عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر
ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟/زن و فرزند که را بود زهرا و شبیر؟
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد / چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر
روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم/ عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر
نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟/شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی/که فلان بوده است از یاران دیرینه و پیر
شرف مرد به علم است شرف نیست به سال/چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟
چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟/یا ازین حال نبود ایزد دادار خبیر؟
جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول/گر به سوی تو فگنده ستی یزدان خبیر؟
یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت/به نود سال براهیم ازان عشر عشیر
علی آن یافت به تشریف که رزو روز غدیر/شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر
گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من/جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر
یا علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک/ به میان دو سخن گستر فرق است کثیر
به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب/از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر
لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد/ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر
جز که حیدر همگان از خط مستور خدا/با بصرهای پر از نور بماندند ضریر
از سخن چیز نیابد بجز آواز ستور/مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر
معنی از قول علی دارد و آواز جز او/کرد باید که ز تقصیر بداند توفیر
تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا/ چون پی شیر نگیری و نباشی نخچیر؟
:: حکیم ناصر خسرو قبادیانی ::

۲۴ آذر ۱۳۸۷

ای بروی خوب تو

ای بروی خوب تو اقبال را فرخنده فال
سدره را تعظیم قدرت داده صدره گوشمال
شرع را بر پای کرده دست خیبر گیر تو
عرش را بر سر نهاده دست تو پای کمال
از نسیم گلشن لطف تو جنت یک نصیب
وز سرابستان تعظیم تو طوبی یک نهال
اختری بر اوج تو صد ماه لیکن بی محاق
لمعه یی از رای تو صد مهر لیکن بی زوال
از تو اندر پادشاهی پادشاهی را شکوه
وز تـو انـدر آفریـنش آفریـنش را کمـال
نسبت دست تو می کردم بدریا عقل گفت
رسم دانش نیست کردن نسبت دریا به تال
سعی ننماید قضا برقسمت ارزاق خلق
تا زصدر منصب قدر تواش نـاید مثـال
روی دولت بر خلایق باز نگشاید همی
تـا نگیرد آسمـان از دفتر بخت تـو فـال
گر زند شخص شکوهت پای تمکین برزمین
ور گشاید دست قهرت تیغ کین بر چرخ زال
بگسلد گاو زمین را پای تمکین از سرون
بفگـند شیر فلک را تـاب شمشیر تـو یـال
گر سوای قاف قدرت در خیال آرد خـرد
در زمان سیمرغ فکرش را بسوزد پروبال
دعوی مدحت نیارد طبع کاشی زآنکه نیست
ـبر قــد قَـدرت قبـای مـدح اربـاب مـقـال
ره بـکـنـه پـایـه قـدرت چـسـان آرد خـرد
ای کشیده دست قدرت پای عقل اندر عقال
«مجالس المومنین - حسن کاشی»

۲۳ آذر ۱۳۸۷

ساقی بزم افق

ساقی بزم افق دوش که ساغر شکست / مهره سیمابگون در قدح زر شکست
دود غسق روشنی از رخ عالم ببرد / شعله زردشت را در دل اخگر شکست
طوطی طاوس پر بیضه در آتش نهاد / باز سبک سیر را زاغ سیه پر شکست
گنبد پر دود را هندوی شب درگشود / سقف زراندود را شرفه و منظر شکست
شعبده باز جهان باز بصد شعبده / در تتق اصفری گوهر احمر شکست
حجله نشینان غیب بر در بام آمدند / ماه بنظاره شد شقه رخ برشکست
تیر بنوک قلم بس که صنایع نمود / دفتر مانی بشست خامه آزر شکست
مطرب بزم طرب شاهد عذرا عذرا / جلوه گری را ز رخ گوشه چادر شکست
خسرو چارم سر بر رو بهزیمت نهاد / تاج مرصع نهاد زینت و زیور شکست
ترک سیاست سگال تیغ ستم برگشود / کوکبه موکبش حشمت قیصر شکست
صدر عدالت قرین روی سعادت نمود / خانه بیداد را دولت او درشکست
هندوی تازی خیال بر سر ایوان نشست /خامه اقبال را نکبت او سرشکست
طبع سخن ساز من مونس و دمساز من / مطلع دیگر نهاد مقصع دیگر شکست
یار سر زلف باز خم بخم اندر شکست
زینت گلبرگ داد رون عنبر شکست
سنبل خوشبوی او غالیه بر لاله ریخت / سلسله موی او بر مه انور شکست
لعل گوهر نوش او جزع بمانی نمود / حقه یاقوت او قیمت شکر شکست
طعم دهانش شکر در دهن جام ریخت / لذت نوش لبش خنده ساغر شکست
چشم دلارای او زینت نرگس ببرد / قامت و بالای او زیب صنوبر شکست
طلعت رعنای او قد دل آرای او / آب رخ گل ببرد قامت عرعر شکست
خال سیه بررخش همچو برآتش سپند / سوخته چون عودشد نکهت مجمرشکست
دوش نسم سحر غالیه افشان رسید / یار مگر صبحدم جعد معنبر شکست
خاک زمین نزهت عنبر سارا گرفت / روح مقدس مگر طره شهپر شکست
کرد مگر سلسبیل خازن جنت سبیل / یا قدحی در کف ساقی کوثر شکست
حیدر لشکر شکن صفدر عنتر فکن / آنکه بشمشیر دین لشکر کافر شکست
« ابن حسام »

۲۰ آذر ۱۳۸۷

عشق جمال جانان

عشق جمال جانان دریای آتشینست
گر آتشی بسوزی زیرا که روی اینست
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون بسوزد آن سوختن یقینست
گر سر عشق خواهی از کفرو دین گذرکن
کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دینست
عاشق که در ره آید اندر مقام اول
چون سایه یی بخواری افتاده برزمینست
چون مدتی برآید سایه نماند اصلا
کز دور جایگاهی خورشید در کمینست
هرکس که در معنی زین بحر باز یابد
در ملک هر دو عالم جاوید نازنینـست
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را
اول قدم درین ره بر چرخ هفتمـینست
کاری قویست و عالی که از در طریقت
در هر هزار سالی یک مرد راه بینست
عـطـار اندرین ره چـاهی فتاد کانجا
برترزجسم وجانست بیرون زمهروکینست
.. عطار نیشابوری ..

۱۹ آذر ۱۳۸۷

قربان

.... پس ابراهیم و اسماعیل پایه های خانه برافراشتند تا بجای حجر (السود) رسید. آنگاه ابراهیم را کوه ابوقبیس ندا کرد که تو را نزد من امانتی است پس حجر را بابراهیم داد تا آنرا بجای خود نهاد، ابراهیم در میان مردم بانگ حج برآورد. و روز ترویه جبرئیل او را گفت آب بردار، و آنروز ترویه نامیده شد. آنگاه بمنی آمد و جبرئیلش گفت شب اینجا بمان سپس بعرفات آمد و با سنگهای سفیدی آنجا مسجدی ساخت و نماز ظهر و عصر را در آن بپای برد و جبرئیل بموقف عرفاتش برد و گفت این عرفات است بشناسش، پس عرفات نامیده شد. پس او را از عرفات کوچ داد و چون محاذی «مازمین» گردید گفت «ازدلف» بخدا تقرب جوی و از اینرو مزدلفه نامیده شد و گفتش دو نماز را با هم بخوان پس «جمـع» نامیده شد. آنگاه بمشعر رفت و آنجا خوابید و خدای او را فرمود تا فرزندش را سر برد؛ صبح فردا ابراهیم بمنی رفت و بمادر پیر گفت کعبه را زیارت کن و بفرزند خود گفت خدا مرا فرموده است تو را سر برم. پسر گفت: «یا ابت افعل ما تؤمر». ابراهیم کارد را گرفت و او را نزد «جمره عقبه» خواباند و جل الاغی را زیر او انداخت و سپس تیزی کارد بر گلویش نهاد و روی خود از او گردانید، جبرئیل کارد را بگردانید و ابراهیم کارد را برگشته دید و این کار را سه بار کرد، سپس فریادی شنید: «یا ابراهیم قدقد صدقت الرؤیا» ای ابراهیم همانا خواب را راست آوردی، جبرئیل پسر را برگرفت و قوچ را از قله کوه ثبیر فرود آورد و بجای ذبیح نهاد و ابراهیم آنرا سر برید....
_____

قسمتی از کتاب تاریخ یعقوبی نوشته «احمد بن اسحاق یعقوبی»

۱۸ آذر ۱۳۸۷

مرغیست روح..

مرغیست روح قطره می آب و دانه اش
دل توسنیست ناله نی تازیانه اش
در وقت خویش هر که دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
امید هیچکس به قیامت نمانده است
ازبسکه روز می گذارند بهانه اش
نرمی زحد مبرکه چون دندان مارریخت
هر طفل نی سوار کنند تازیانه اش
هرکس کند ز پایه خوش بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
صائب اگر بیار سخن فهم می رسید
می شدجهان پراز غزل عاشقانه اش
... صائب تبریزی ...

۱۵ آذر ۱۳۸۷

غارت عشق

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دل دیوانه ما را به نو در کار می آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ سینه برکندم
که هرگل کزغمش بشکفت محنت بارمی آورد
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می ریخت خون وره بدان هنجارمی کرد
فروغ ماه می دیدم ز بام قصر او روشن
که روی ازشرم آن خورشید در دیوار می کرد
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه وبیگه
کزان راه گران قاصد خبر دشوار می آورد
سراسر بخشش جانان طریق لطف واحسان بود
اگر تسبیح می فرمود اگر زنار می آورد
عفا الله چین ابرویش اگرچه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می آورد
عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آمد
:: حافظ لسان الغیب ::

۱۴ آذر ۱۳۸۷

جنگ و آشتی

یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای تست خواهی جنگ و خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگز عادت نبود
جز درین نوبت که دشمن دوست می پنداشتی
خاطره نگذاشت که یک ساعت بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سر انگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر ناظرم بگماشتی
هرچه خواهی کن که مارا با توروی جنگ نیست
سر نهادن به درآن موضع که تیغ افراشتی
هردم از شاخ زبانم میوه ای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که بر دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

. : . شیخ اجل سعدی علیه رحمه . : .

۱۳ آذر ۱۳۸۷

گم کرده

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سو کرد بیابانی
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
درآخرچون درآمد شب بجست ازخواب ودل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
بنور مه بدید اشتر اندر میان راه استاده
زشادی آمدش گریه بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی
شب قدرست در جانت چرا قدرش نمی دانی
ترا می شورد او هر دم چرا او را نشورانی
ترا دیوانه کردست او قرار جانب بردست او
غم جان تو خوردست او چرا در جانش ننشانی
چو او آبست و تو جویی چرا خود را نمی جویی
چو او مشکست و تو بویی چرا خود را نیفشانی
..: حضرت مولانا :..