۵ اسفند ۱۳۹۰

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد دلم؛ دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم.


های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست!
و آبرویم را نریزی، دل!
ـ ای نخورده مست! ـ
لحظه دیدار نزدیک است.
***
مهدی اخوان ثالث

۲۶ بهمن ۱۳۹۰

مرغ سخندان


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم
فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
***
سعدی

۱۹ بهمن ۱۳۹۰

گل و بلبل

لانه ام در باغ صیاد است
بشنوید ای تندرایان تن آسوده
سینه ام در هرد می آماجگاه تیر بیداد است


پندگویان میدهندم پند:
ماندنت، بیهوده اینجا ماندنت تا چند
بال بگشا، دل بکن از این خطر خانه
آشبان بردار از شاخی که هردم در کف باد است


من ولی در باغ میمانم که باغم پر گل یاد است
وز فراز چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:
برگ افشان درختان تبرخورده
مرگ شبنم ها
سرکشی خارها و جست و جوی ریشه ها در خاک
عطر پنهان بهاری زندگی آرا
این چه فریاد است
بلبلان خسته خار در پهلو!؟
مرگ، در باغی که هر گلدانه ی خشمی در آن رویاست
مرگ، در باغی که من دارم
در کنار غنچه های تنگدل زیباست


آری، آری من به باغ خفته می مانم
باغ، باغ ما است
پنج روزی بیش و کم، گر پایمال پای صیاد است
***
سیاوش کسرایی

۱۳ بهمن ۱۳۹۰

دلم تا عشقباز آمد...

دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم برنمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل لخون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
نم چشم   آبروی من ببرد   از بسکه میگریم
چرا گریم کزان حاصل برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست، وآن دم هم نمیبینم
***
سـعـدی