۳ شهریور ۱۳۸۸

قصیده دراز راه رنج تا رستاخیز

از خانه بیرون زدم
تنها
که در خود نمی گنجیدم
چنانکه جمعیت در خیابان و
خیابان در شهر
نه
دلکاسه، حوصله ی دریا نداشت.

جانوری بودم
شاید اژدهائی
که دهانم
در کار بلعیدن «شهیاد» بود و
دمم
«پل چوبی» را نوازش میکرد
های های
افسانه از واقعیت جان میگرفت.

هر گام
از هر گوشه ی شهر
بر راهی واحد میدوید
پاها، فرشی تازه می بافت:
قالی تاریخ.

نوپائی و نوزبانی.
کالی در کردار
ورزش سبک برآمدن
با هم آمدن
اما در مجموع
سماع جادوئی اتحاد.

مزارع سیاهپوش آدمی
با غنچه مشتهای سفید و
سرود سرخ.
شهادت بر پرچم و
کینه
در شعر میگردید.
پیری، در پیاده رو میگریست و
آینده
دست در دست پدر
یا بر سینه مادر
همراه میآمد.

دیوارها
دفتر وقایع و آرزو بود و
آتشنامه های خلق.

بصف میرفتیم که صف شدن را
بسالیان
تومان آموخته بودی:
هر سپیده دمان در صف تیرباران شدگان
به نیم شبان در صف طویل ملاقات کنندگان
بشامگاهان در صف خواروبار
و هرگاه و بیگاه در صف نفت.
و اینک صف در صف
برابر تو بودیم ای مردمی شکن!

توده ی تیره ای بودیم
خال کبود غم
بر گونه شهر
و در برابر دشمن سربی
کوره ای گداخته از خشم
نه تبری برای کشتن
نه تیری برای شکستن
اما گرمائی بکفایت برای ذوب کردن.

گرچه بسوگی عظیم
برخاسته بودیم
ولی حضور همگان
شادی آورده بود
شور آورده بود
در کربلای حاضر
حسین
نه مرثیه، که حماسه میخواست.

به کربلای تو آمدم
حسین!
نه بدان گذرگاه که امتی اندک
با تو ماندند و
ماندگار شدند
با تو آمدم بدان مهلک
که معبر ملتی است
و نه بدین تو
که بآئین تو
از سر صداقت
بشهادت.

با تو آمدم
تا عاشورا را باعشار برم
بعشرات برم
تا این گلگونه را
درشت کنم
درشت تر کنم
و شنلی از خون بر آرم
شایسته اندام مردمم.

در من بنگر حسین!
نفتگرم
خدمتکارم
آموزگارم
طواف و باربرم
قلمزن و اندیشه گرم
نهال نازک اندوه نه
درخت خون،
از ریشه ی سهمگین حسرت.

در پیگیری رد خون، حسین!
به کسان رسیدم
به بسیاران
تا شبنم سرخ تو نیز
بر من نشست و شکفتم
و اینک
راهی دراز بایدمان رفتن
نه از پل به میدان
و نه از مدینه بکوفه و کربلا
راهی از رنج تا رستاخیز
از ستمشاهی تا برادری.

تنها رفتم و
خلقی بخانه باز آمدم
گندمی
که در غلاف لاغر خویش
خرمنی بار آورد.

سیاوش کسرایی

۱ شهریور ۱۳۸۸

ميهن من

بدقت بشنويد، اي نور چشمان:
بود در زير اين گردنده گردون
غني، مسكين دياري، نامش ايران.

مكرر شستشو بنموده در خون،
ولي روحش تزلزل ناپذير است.
جهاني را به مردي كرده مفتون.

كهن فرزند اين دنياي پير است،
بتاريخ بشر نامش درخشان.
هنرپرور، خردمند و كبير است.

درخشد نام او نز تاج شاهان،
درخشد از درفش كاوياني،
ز مزدك ارج بخش رنج انسان.

از آن آتش كه تابد جاوداني
ز رستم در وجود هر جوانمرد
كه ميهن را نموده پاسباني.

درخشد از اراني شير خونسرد،
خرد در مكتب او دانش آموز،
كه جان در راه آزادي فدا كرد.

درخشد نام ايران دل افروز
ز حيدر، پيشواي نامي خلق،
ستمكشها نواز و ظالمانسوز.

ز نام يار محمد حامي خلق،
ز سطار، آن مهين هادي مردم،
مبارز در ره خوشكامي خلق.

چو اينان بهر آزادي مردم
فراوانند در تاريخ ايران،
شهيدان در ره شادي مردم.

بود آن سر زمين پهناور آنسان
كه يكجا پوستين پوشند و آندم
دگر جا پوست مي اندازد انسان.

فضاي جانفزا و دشت خرم،
صفا و منظري بشكوه دارد،
ز بويش تازه گردد روح آدم.

فراوان جنگل انبوه دارد،
به زيبايي يكي بهتر زديگر،
حصار و شهر و نهر و كوه دارد.

سه ره سالي نزايد هيچ مادر
مگر بخشي ز خاك آن كه هر سال
دهد حاصل سه ره هر ره نكوتر.

ندارد ميوه شادابش امثال.
هواي آن ز مرغان پرطنين است،
زمينش از رياحين پر خط و خال.

ولي، افسوس، هرجا ني چنين است.
بسي بي آب صحرا هست در آن
كه خاكش سخت و بادش آتشين است.

هميشه تشنه كام سعي انسان
كه، چون در خاك شورا، عالم نو،
شگفت انگيز برجسمش دمد جان.

به مهمان مهربان درميگشايند.
مسلمانند، و همچون بت پرستان،
خداوند سخن را مي ستايند.

نكرده خلق ايران ترك وجدان،
به ملتهاي ديگر نيست دشمن،
مگر بعضي نه مردم بلكه حيوان.

گلستان مار هم دارد ولي من
حكايت مي كنم از توده كار،
حقيقي صاحبان خاك ميهن.

كنون گر عاجزند و بنده و خار،
ولي آيد بزودي آن دم شاد
كه بايد خلق پيروزي به پيكار.

هم از بيداد اعيان گردد آزاد،
- در اين من اعتمادي سخت دارم -
هم از چنگ جهانگيران جلاد.

من از آن كشود پرافتخارم،
مرا در آن زمين زائيده مادر،
ز فرزندان آن خلق كبارم.

چه خوشبختي بود از اين فزونتر!

ابوالقاسم لاهوتي

۳۱ مرداد ۱۳۸۸

هست شب

هست شب، يك شب دم كرده و خاك،
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ابر، از بر كوه،
سوي من تاخته است.

هست شب، همچو ورم كرده تني، گرم در استاده هوا.
هم ازين روست نمي بيند اگر گمشده اي راهش را.

با تنش گرم، بيابان دراز،
مرده را ماند در گورش تنگ.
بدل سوخته من ماند،
بتنم خسته كه مي سوزد از هيبت تب!
هست شب، آري، شب.
نيما يوشيج

۳۰ مرداد ۱۳۸۸

دلداري

مرغ خوشخوان سخن، خاموش من!
باورت مي شد چنين لالت كنند
باورت مي شد كه همچون خاك راه
دوستدارانت لگد مالت كنند؟

باورت مي شد كه جاي دوستي
كرده اي يك عمر دشمن پرورري؟
برگ و بارت را به يغما برده اند
اي درخت مانده از هستي بري

از جهان بگسستي و بستي به دوست
دوست! گفتي منتهاي آرزوست
هيچ باور داشتي اي ساده دل
اين غم، اين خاموشي از الطاف اوست

گرچه اينك دور اندوه است و درد
مرد بايد بود در اين راه، مرد
يك نفس از مهرورزي وا ممان
يك قدم از شيوه خود وامگرد!

آه، اي خو كرده با غم هاي سرد
بي گمان اين درد، درمان مي شود
من يقين دارم كه آن نامهربان
از خطاي خود پشيمان مي شود

دور خاموشي به پايان مي رسد
نغمه ها سر ميكشد از ساز تو
مرغ خوشخوان سخن، خاموش من!
باز هم گل مي كند آواز تو

فريدون مشيري

۲۸ مرداد ۱۳۸۸

مژده آزادی

باغبان مژده گل مي شنوم از چمنت
قاصدي كو كه سلامي برساند ز منت؟
وقت آن است كه با نغمه مرغان سحر
پر و بالي بگشايي به هواي وطنت
خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
ديگر اي غنچه برون آر سر از پيرهنت
آبت از چشمه دل داده ام، اي باغ اميد
كه به صد عشوه بخندند گل و ياسمنت
بوي پيراهن يوسف ز صبا مي شنوم
مژده اي دل كه گلستان شده بيت الحزنت
بر لبت مژده آزادي ما مي گذرد
جان صد مرغ گرفتار فداي دهنت
دوستا بر سر پيمان درستند، بيا
كه نگون باد سر دشمن پيمان شكنت
خود به زخم تبر خلق برآمد از پاي
آنكه مي خواست ازين خاك كند ريشه كنت
بشنو از سبزه كه در گوش گل تازه چه گفت:
با بهار آمدي، اي به ز بهار آمدنت!
بنشين در غزل سايه كه در آيت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت!
ه. ا. سايه

۲۷ مرداد ۱۳۸۸

دو غزل

وطن
مزن سر سري پا بدين خاك و دست
كه بس سر شد از دست در هر بدست
نه دجله به خود نيلگون مي رود
كز اربل در آن سيل خون مي رود
نه روديست جيحون، و گر خود يميست
كه با خون گردان ايران نميست
***
وطن پرستي
هنوزم ز خردي به خاطر در است
كه در لانه ماكيان برده دست
به منقارم آنسان به سختي گزيد
كه اشكم، چو خون از رگ، آن دم جهيد
پدر به گريه ام زد كه :«هان!
وطنداري آموز از ماكيان».

علي اكبر دهخدا

۲۲ مرداد ۱۳۸۸

دريا طغيان كرده است

دريا طغيان كرده است
درياي توده ها
و نيروي هول انگيزش
چون امواج خروشاني برمي جهد
كه آسمان و زمين را مي ترساند

اين رقص را مي بينيد؟
اين موسيقي را مي شنويد؟
اي شما كه هنوز هم بي خبريد
شما حالا مي آموزيد
كه توده چگونه سرگرم مي شود

دريا مي خروشد و مي غرد
كشتي هاي مواج
باعماق جهنمي فرو مي روند
دكلها و بادبانها
درهم شكسته و پاره پاره آويخته است

از سدها طغيان كن
طغيان كن
اعماق تيره ات را بنما
و كفهاي خشمناكت را
تا ابرها پرتاب كن،

و با آن بر آسمانها بنويس
بنشانه ابديت:
هرچند كشتي در بالاست
و امواج در زير
اما سرنوشت كشتي در دست امواج است.
***
شاندور پتوفي

۱۹ مرداد ۱۳۸۸

درد وطن

ز اظهار درد، درد مداوا نميشود // شيرين دهان به گفتن حلوا نميشود
درمان نما، نه درد كه با پا زمين زدن // اين بستري ز بستر خود پا نميشود
ميدانم ار كه سر خط آزادگي ما // با خون نشد نگاشته، خوانا نميشود
بايد چنين نمودو چنان كردچاره جست//ليكن چه چاره با من تنها نميشود
تنها منم كه گر نشود حكم قتل من: // حاشا، چنين معاهده امضا نميشود
گرسيل سيل خون زد رودشت ملك هم//جاري شود؟ معاهده اجرا نميشود
مرگي كه سرزده به در خلق سر زند // من در پي وي و پيدا نميشود
ايراني ار بسان اروپائيان نشد // ايرانزمين بسان اروپا نميشود
زحمت براي خود كش كه خود بخود // اسباب راحت تو محيا نميشود
كم گوكه كاوه كيست توخود فكر خود نما//با نام،مرده مملكت احيا نميشود
من روي پاك سجده نهادم تو روي خاك // زاهد برو، معامله ما نميشود
ضايع مساز رنج ودواي خود اي طبيب//درديست درد ما كه مداوا نميشود
مرغي كه آشيان بگلشن گرفته است // او را دگر بباديه ماوا نميشود
جانا فراز ديده، عشقي است جاي تو // هرجا مرو، ترا همه جا، نميشود
***
ميرزاده عشقي

۱۸ مرداد ۱۳۸۸

حكايت دادرسي سلطان محمود غزنوي

از سلطان محمود غزنوي مشهور است: شبي در بستر استراحت خفت و در آن شب، خواب پيرامون چشم او نگرديد؛ هر چند از پعلوئي به پهلوئي مي غلتيد، ئيئه اش به هم نمي رسيد. با خود گفت: همانا مظلومي در سراي من به تظلم آمده و دست دادخواهي او، راه خواب را بر چشم من بسته. پس پاسبانان را گفت: در گرد خانه من بگرديد و ببينيد كه مظلومي را مي يابيد بياوريد. پاسبانان، اندكي تفحص كرده، كسي را نيافتند. باز سلطان هرقدر سعي كرد خواب به ديده او نيامد.
بار ديگر ايشان را به امر تجسس نمود. تا سه دفعه، در مرتبه چهارم برخاست و بر اطراف دولت سراي خود گشت، تا گذارش به مسجد كوچكي به جهت نماز كردن امراء و غلامان، در حوالي خانه سلطان ساخته بودند افتاد، ناله و زاري شنيد كه از جان پردردي گشيده مي وشد، نزديك رفته ديدفبيچاره اي سر به سجاده نهاده و از سوز دل، خدا را مي خواند. سلطان فغان بركشيد كه زنهار اي مظلوم! دادخواهي نگهدار كه من از اول شب تا به حال، خواب را بر خود حرام كرده تو را مي جويم و شكوه مرا به درگاه پادشاه جبار نكنيكه من در طلب تو نياسوده ام. بگو تا بر تو چه ستم شده؟ گفت: ستمكار بي باكي، شب پا به خانه من نهاده مرا بيرون كرده و دست ناپاكي به دامن ناموس من دراز كرده، خود را به در خانه سلطان رسانيدم، چون دستم به او نرسيد، عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشهاهن كردم.
سلطان را از استماع اين سخن، آتش در نهاد افتاده و چون آن شخص مشخص رفته و در آن شب، جستن او ميسر نبود، فرمود: چون بار ديگر آن نابه كار آيد، او را در خانه گذاشته به زودي خود را به من برسان. و آن شخص را به پاسبانان خرگاه سلطاني نموده، گفت: هروقت از روز يا شب كه اين شخص آيد اگرچه من در خواب راحت باشم، او را به من رسانيد.
بعد از سه شب ديگر، آن بدگهر به در خانه آن شخص رفته، بيچاره به سرعت تمام خود را به سلطان رسانيد. آن شهريار بي توقف از جا جسته با چند نفر از ملازمان، خود را به سر منزل آن مظلوم رسانيده، اول فرمود تا چراغ را خاموش كردند. پس تيغ از ميان كشيده وآن بدبخت را به قتل آورده و چراغ طلبيده روي آن سياه را ملاحظه كرده به سجده افتاد. آن مسكين، زبان به ثنا و دعاي آن خسرو معدلت آئين گشود و از سبب خاموش كردن چراغ و سجده افتادن استفسار كرد.
سلطان گفت: چون اين قضيه مسموع من شد، به خاطر من گذشت كه اين كار يكي از فرزندان من خواهد بود؛ زيرا به ديگري گمان اين جرئت نداشتم، لهذا خود متوجه سياست او گشتم كه مبادا اگر ديگري را بفرستم تعلل نمايد. و سبب خاموش كردن چراغ، اين بود كه ترسيدم اگر اين، يكي از فرزندان من باشد، مهر پدري مانع سياست گردد. و باعث سجده، آن بود كه چون ديدم كه بيگانه است، شكر الهي كردم كه فرزندم به قتل نرسيد، و چنين عملي از اولاد من صادر نگرديد.
فرمانروايان روزگار بايد در اين حكايت تامل كنند، كه ببينند كه به يك دادرسي كه در ساعتي از آن سلطان سر زدف حال نزديك به هزار سال است كه نام او بواسطه اين عمل، در چندين هزار كتاب ثبت شده، در منابر و مساجد، اين حكايت از او مذكوذر، و خاص و عام، آفرين و دعا بر او مي فرستند؛ علاوه بر فوايد اخرويه و مثوبات كثيره. بلي؛
گر بماند نام نيكي ز آدمي
به كزو ماند سراي زرنگار
***
به نقل از «منهاج السعاده» اثر ملا احمد نراقي