۳۱ شهریور ۱۳۹۰

آواز خورشید


شگفتی در شگفتی بود آن صبح
شکوه لحظه پرواز خورشید


چو آتش سرکشید از سینه آب
درخشان، رخش گردون تاب خورشید


گل افشان شد همه آفاق دریا
چو پیدا شد رخ طناز خورشید


نگاهش تا به لبخند تو افتاد
جهان پرگشت از آواز خورشید


**
فریدون مشیری

۲۷ شهریور ۱۳۹۰

حکایت اتابک تکله


در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نیازارد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم بسر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
که دریابم این پنج روزی که هست
چو می بگذرد ملک و جاه و صریر
نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس
بتندی برآشفت کای تکله بس!
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه درویش باش
بصدق و ارادت میان بسته دار
ز طامات و دعوی زبان بسته دار
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند
**
سعدی - بوستان

۲۶ شهریور ۱۳۹۰

شاه شمشاد قدان...



شاه شمشاد قدان خسرو  شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و بر خور زهمه سیم تنان

کمتر از ذره نئی پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و شیرین دهنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
**
حضرت حافظ

۱۴ شهریور ۱۳۹۰

بر در دل....


بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چسود
اشک کم آرد برون از چشم روزن سعی دود
راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود
دست ها برهم نهادیم از طلب مژگان غنود
بی بضاعت عالمی افتاد در وهم زبان
مایه گر باشد کسادی نیست در بازار سود
اتفاق است آنکه هر دشوار آسان میکند
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
صافی دل تهمت آلود کلف شد از نفس
رنگ آبی از سیلی امواج میباشد کبود
حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست
خاک ریزید از مزار چند در چشم حسود
جبن پیدا میکند در طبع مرد افراط کین
ای بسا تیغی که آبش را تف آتش ربود
موج دریا صورت دست و دلی واکرده است
جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود
گر بشهرت مایلی با بی نشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
نفی ما آیینه اثبات ناز ایجاد کرد
هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
**
بیدل دهلوی

۱۳ شهریور ۱۳۹۰

شیرمردا...


شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان

چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان

همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان

مولانا