۹ مهر ۱۳۹۱

آیینه ها


بازا به آن عهد دیرین وفا کن
بازا و یادی ازین آشنا کن
غم آسمان دلم تیره کرده
بازا و خورشیدها را صدا کن
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

باران شدم من در ملال بی تو بودن
دریاچه ها را گریه کردمف گریه کردم
ای گشته پیدا در زلال اشک گرمم
ای سرکشیده دم به دم از آه سردم
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

ای رونق خانه من کجایی
ای جان و جانانه من کجایی
من مانده در زمهریر زمستان
باغ بهارانه ی من کجایی
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند

با این که عشق تو ای گل
آزرده سازد چو خارم
بازت به دل میپرستم
بازت به جان دسوتدارم
آیینه ها بیقرار تو هستند
بازا که چشم انتظار تو هستند
***
هومن ذکایی

۸ مهر ۱۳۹۱

از دوست...

از دوست به‌هر جوری، بیزار نباید شد
از یا به‌هر زخمی، افگار نباید شد
ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد
با عشقِ خوشِ شوخی، در کار نباید شد
گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی
دلداده‌‌ی آن چابکِ عیار نباید شد
هرگه که به ترکِ جان، آسان نتوانی گفت
پس عاشق آن دلبر خون‌خوار نباید شد
چون سوختن دل را تن در نتوان دادن
از لاف به رعنایی، در نار نباید شد
خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو
هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد
خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود
الا ز وجود خود بیزار نباید شد
***
سنایی

۵ مهر ۱۳۹۱

ساقیا...

ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پخته‌ای چند فرو ریز بما خامی چند
صوفی و گوشه محراب و نکونامی و رزق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده بمن
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شود تا در میخانه بنه گامی چند
دربهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقه ما بگرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
***
عبید زاکانی

۴ مهر ۱۳۹۱

زان سوی خواب مرداب

ای مرغ‌های طوفان! پروازتان بلند.
آرامش گلوله‌ی سربی را
در خون خویشتن
این‌گونه عاشقانه پذیرفتید،
این‌گونه مهربان،
زان‌سوی خوب مرداب، آوازتان بلند.

می‌خواهم از نسیم بپرسم:
بی جزر و مدّ قلب شما،
آه،
دریا چگونه می‌تپد امروز؟
ای مرغ‌های طوفان! پروازتان بلند.

دیدارتان: ترنّم بودن؛
بدرودتان؛ شکوه سرودن؛
تاریخ‌تان بلند و سرافراز:
آن‌سان که گشت نامِ سرِدار
زان یار باستانیِ همرازتان بلند.
***
محمدرضا شفیعی کدکنی

۳ مهر ۱۳۹۱

واعظان...


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند
گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند
حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند
صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند
***
حضرت حافظ

۳۰ شهریور ۱۳۹۱

چه کسم من؟


چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی اتش سوزان نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم و تد هوش بکندم
بخدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
که شد این بزم منور بتو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو ازین منطق رسمی
که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم
***
مولانا

۲۹ شهریور ۱۳۹۱

رها نمیکند ایام...


رها نمیکند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و درکشد به خویشتنش
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش
ز رنگ و بوی تو ای سرو سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه
که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش
عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش
شگفت نیست که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره برآید از کفنش
نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی
که بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش
***
سعدی

۲۸ شهریور ۱۳۹۱

هر خسی از...


هر خسی از رنگی و گفتاری بدین ره کی رسید
درد باید مرد سوز و مرد باید گام‎زن

روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن

ماه‎ها باید که تا یک پنبه‎دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن

سال‎ها باید تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن

قرن‎ها باید که تا از پشت آدم نطفه‎ای
بوالوفای کُرد گردد یا شود ویس قَرَن

***
سنایی

۲۳ شهریور ۱۳۹۱

سکوت

دلا شب‎ها نمی‎نالی به زاری
سر راحت به بالین می‎گذاری!
تو صاحب درد بودی ناله سرکن
خبر از درد بی دردی نداری.
بنال ای دل که رنجت شادمانی‎ست
بمیر ای دل که مرگت زندگانی‎ست
مباد آن دم که چنگ نغمه‎سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
مباد آن دم که عود تاروپودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد!

به فریادی سکوت جانگزا را
به‎هم زن، در دل شب، های و هوی کن
وگر یارای فریادت نمانده‎ست
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل‎ها ز درد است
دل بی‎درد همچون گور سرد است!
***
فریدون مشیری

۲۱ شهریور ۱۳۹۱

میتوانیم به ساحل برسیم

اندهت را با من قسمت کن
شادیت را با خاک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر می‎زند ومی‎گذرد.

اسب لخت غفلت در اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
می‎توانیم به ساحل برسیم
و از آنجا
ناگهان
به هزاران قایق
به جزیره‎های تازه برون جسته مرجان
حمله‎ور گردیم.

تو، غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خاک
تا مداد من
در سبخ*‎زار کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا ازین ورطه بی‎ایمانی
بیشه‎ای انبوه از خنجر برخیزد.
***
منوچهر آتشی

* زمین رس شوره بسته که از زیر آب دریا خارج شده.

۱۶ شهریور ۱۳۹۱

هنوز هستی..


چه فکر‌های غم‌انگیزی می‌زند به سرم!
کجایی ای که ز دیرینه‌های رفته به باد
هنوز یادِ تو با کاروانِ راه زده‌ست.

هنوز آیا در گوشه‌ای ازین دنیا
زمین به رقص خرامیدن تو می‌نگرد؟
به ناز می‌روی و گل به سبزه می‌گوید
ببین که می‌گذرد!

هنوز...
اما آیا هنوز هستی؟ یا...
***
سایه - کلن، آذر 1389

۱۵ شهریور ۱۳۹۱

ای دل من...

ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
چنک بیجان صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بیجان چون بود
چونک بیجان صبر نبود چون بود بیجان جان
هر دو عالم بی جمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پرنشان و نقش تست
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی نشان
قطره خون دلم را چون جهانی کرده ای
تا ز حیرانی ندانم قطره ای را از جهان
بر دهان من بدست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از زبان
من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون می سپر که گوسفند خود بگرگ
گوسفندانرا چه کردی چه گویم کو شبان
در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
در نگنجی از بزرگان در جهان و در نهان
گر نهانرا می شناسم از جهان در عاشقی
مومن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
***
مولانا

۱۴ شهریور ۱۳۹۱

فریاد


مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی! با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می‌گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آن‌جا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته‌ی چند!
چه کسی می‌آید با من فریاد کند
***
فریدون مشیری

۱۲ شهریور ۱۳۹۱

فارغ ز بد و...


فارغ ز بد و نیک جهان در گذران باش
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
از راه تواضع به فلک رفت مسیحا
پا در ره منزل کن و خورشید مکان باش
در حقه سربسته گذارند سخن را
خاموش نشین تا دم آخر نگران باش
آیینه خورشید بود دیده بیدار
چون شبنم گل تا دم آخر نگران باش
شد مخزن گوهر صدف از پاک مکانی
یکچند درین بحر تو هم پاک دهان باش
سر رشته میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گرانست گران باش
جایی که به کردار شود قیمت مردم
صائب که ترا گفت که چون تیغ زبان باش
***
صائب تبریزی

۱۱ شهریور ۱۳۹۱

بی قرار توام...

بی قرار توام ودر دل تنگم گله‏هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله‏هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله‏هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله‏هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله‏هاست

باز می‏پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله‏هاست
***
فاضل نظری

پ.ن: این شعر را با صدای علیرضا قربانی بشنوید