۱۰ دی ۱۳۹۲

دانمت...

دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنی
دست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری

***
سعدی

۱ دی ۱۳۹۲

فال حافظ

فال حافظ / شب چله 92

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

***
شاهد:
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

۲۳ آذر ۱۳۹۲

هزار سال...

هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید، همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد، نه از وفا فزود
من از تو هیچ ندیدم، هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
همیشه صید تو خواهم بُدن، که چهره‌ی تو
نمودنی بنمود و ردبودنی بربود

***
سنایی

۱۸ آذر ۱۳۹۲

که منم...

وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینی مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت‌های خموش
در زبان نامده‌ست آنچنان که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بی‌زبان که منم
می شدم در فنا چو مه بی‌پا
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم

***
مولانا

۱۰ آذر ۱۳۹۲

این نیز بگذرد

تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
عمرم گذشت و بیش مرا یک نفس نماند
خوش باش کز جفای، این نیز بگذرد
آیی و زود بگذری و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد
آیم به درگهت نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد
هرکس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شدست رای تو، این نیز بگذرد
ای دوست، تو مرا همه دشنام میدهی
من میکنم دعای تو، این نیز بگذرد
تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟
بگذشت چون وفای تو، این نیز بگذرد

***
فخرالدین عراقی