۱ خرداد ۱۳۸۷

مذهب زنده دلان

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است،
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است.
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است،
شیشه ماه ز طاق فلک انداختن است.
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است.
بیکی داد جهان بردن و جان باختن است.
حکمت و فلسفه را همت مردی باید،
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است.
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست،
از همین خاک جهان دگری ساختن است.
***
محمد اقبال لاهوري

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

این هم روایتی

وقتی بلند بانو
بنشست در برابر من
بعد از چه سالهای صبوری
بعد از هزار سال
دوری
دیدم هنوز هم
آبش به جوی جوانی ست
دیدم
تندیس جاودانی حسن است
زیباتر از همیشه
زیبای جاودانی ست
اما درون سینه من
حتی هنوز گرچه دلی می تپد ولی
در طول سایلان که چه بر من رفت
با این دل شکسته
آرام نا نشسته دمی
سر کرده ام به صبوری
خو کرده ام به حسرت دوری
پاییز عمر من اینک قدم زنان
در بستر زمانه گذر دارد
آه ای سموم سرد زمستان
بر نیسموز شمع وجود من
ایا چه وقت می گذاری
پس کدام وقت ؟
هر چند
حتی هنوز هم
او ایتی ست
بر من هر آنچه رفت ز جورش
حکایتی ست
این شعر این پریشان
کز خامه روی بستر کاغذ فروچکد
هرگز گمان مدار که نقش شکایتی ست
تنها
کز ما به جای ماند
این هم روایتی است
بدانید
حتی هنوز هم
او شاهکار خداوند است
یعنی که ایتی ست
***
حميد مصدق

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

عشق اول به دل ...

عشق اول به دل سوخته آدم زد//مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک از لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکیست که بر دیده نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صا دست در آن طره خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست هماندم رخسار
به خوشی هر که دمی چند درین عالم زد
برد از دست و دل ناجوران گیرائی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی زد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آنکه درین دایره نقش کم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را دربست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
گرچه جانبخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند
که فلک در ته این بار گرانش خم کرد
***
صائب تبريزي

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

جمله قصار

چند جمله قصار از کتاب ژان کریستف اثر رومن رولان
*******
بیماری غالباٌ سودمند است. تن را درهم می شکند و از این راه روح را آزاد می سازد؛ تطهیرش می کند؛ در شب ها و روزهای بیکاری اجباری، اندیشه هائی سر بر می دارند که از روشنایی خیلی شدید هراسانند و در آفتاب تندرستی خشکیده می شوند، کسی که هرگز بیمار نشده است هرگز خود را به کمال نشناخته است.

*******
برای قلب جوان عشق لذتی بس پر زور است؛ کدام ایمان دیگری می تواند در برابر آن تاب آورد؟ پیکر محبوبه، روح دلبر که مرد در گلزار این تن گرامی می چیند، جایگزین هر دانش و هر ایمانی است. آنگاه با چه لبخند ترحم آمیزی انسان آنچه را که دیگران می پرستند، آنچه را که خود روزی پرستیده است مینگرد!دیگر از زندگی پر توان و از تلاش سخت آن جز گل یک دم را، که می پندارد جاودان باشد، نمی بیند...
*******
زیرا در هرکس روح نهفته ای هست، نیروهای کور و دیوهایی هست که در او زندانی مانده اند، از آن زمان که آدمی وجود دارد، همه تلاش آدمی بر آن بوده است سد عقل یا مذاهب را در برابر این دریای درونی به پا دارد. ولی، همین که طوفان برخاست، (و جانهای غنی تر بیشتر در معرض طوفانند)، همین که سدها شکسته شد، همین که دیوها آزادی یافتند و با جانهای دیگری که دیوهای مشابهی در آن سر به شورش برداشته اند مصادف گشتند، بسوی هم می تازند و یکدیگر را در آغوش می فشارند. از کینه؟ از عشق؟ از شور نابودی دو جانبه؟ -آری سودا، جان طعمه خواه است.

*******
شک و ایمان هر دو ضروری است. شکاکیت، که ایمان دیروزه را می جود، برای ایمان فردا جا باز می کند... –برای آنکس که از زندگی همچون تابلوئی زیبا دور می شود، و می بیند که رنگهای مجزا از نزدیک با هم ناسازگار می نمود در جادوی موزونی به میامیزد، چه خوب همه چیز روشن می شود!

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

نیایش 2

خدایا:

مگذار،
که: ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر، مرا با کسبه دین، با حمله تعصب و عمله ارتجاع، هم آواز کند.
که: آزادی ام اسیر پسند عوام گردد.
که: دینم، در پس وجهه دینی ام، دفن شود،
که: عوام زدگی، مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد،
که: آنچه را حق می دانم، به خاطر انکه بد می دانند، کتمان کنم!
خدایا:

می دانم که اسلام پیامبر تو، با نه آغاز شد، و تشیع دوست تو، نیز با نه آغاز شد.
مرا، ای فرستنده محمد، و ای دوستدار علی!
به اسلام آری، و به تشیع آری کافر گردان!
خدایا:

مسئولیت های شیعه بودن را - که علی وار بودن و علی وار زیستن و علی وار مردن است و علی وار پرستیدن و علی وار اندیشیدن و علی وار جهاد کردن و علی وار کار کردن و علی وار سخن گفتن و علی وار سکوت کردن است – تا آنجا که در توان این بنده ناتوان علی است، همواره فرایادم آر.
به عنوان یک من علی وار: یک روح در چند بعد: خداوند سخن، بر منبر، خداوند پرستش در محراب؛ خداوند کار، در زمین؛ خداوند پیکار، در صحنه؛ خداوند وفا، در کنار محمد؛ خداوند مسئولیت، در جامعه؛ خداوند قلم، در نهج البلاغه؛ خداوند پارسایی، در زندگی؛ خداوند دانش، در اسلام؛ خداوند انقلاب، در زمان؛ خداوند عدل، در حکومت؛ خداوند پدری و انسان پروری، در خانه؛ و... بنده خدا، در همه جا، در همه وقت!
و بعنوان یک شیعی مسئول، وفادار به:
مکتب، وحدت و عدالت، - که سه فصل زندگی او است،- و رهبری و برابری – که مذهب او است،- و فدا کردن همه مصلحت ها، در پای حقیقت – که رفتار او است.
خدایا:

این ها، علی را تا خدا بالا می برند، و آن گاه، او را تا سطح کسی که از ترس، به خلاف شرع رای می دهد و به زور، با خائن بیعت می کند، پائین می آورند!
تسبیح گوی ولایت جورند و رجز خوان که: نعمت ولایت علی داریم!
و اما آن ها، آن ها هنوز هم از اسارت دستگاه های تبلیغاتی سسله های سلطنتی اموی و عباسی آزاد نشده اند.
به انقلاب، آزادی و سوسیالیسم رسیده اند و هنوز علی، حسین و ابوذر را نمی شناسند!

****

علي شريعتي

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

آخر نگاهی باز کن

آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می کند کز دوستان یاد آوری؟
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی چنین خوش منظری
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری
زابروی زنگارین کمان، گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی، چنان مویی ندارد عنبری
تا نقش می بندد فلک کس را نبودست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری
تا دل بمهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گویی بمحرابم دری
دیگر نمی دانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بسکه خونم میخوری
گر رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
از نعلش آتش میجهد نعلم در آتش مینهد
گر دیگری جان میدهد سعدی تو جان میپروری
هر کس که دعوی می کند کو با تو انسی میکند
در عهد موسی میکند آواز گاو سامری

***
سعدي

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

روی دوست

گل صد برگ ومشک وعنبر وسیب
یاسمین سپید و مورد به زیب
این همه یکسره تمام شده است
پیش تو ای بت ملوک فریب
شب عاشقت لیله القدرست
چون تو بیرون کنی رخ از جلیب
به حجاب اندرون شود خورشید
گر تو برداری از دو لاله حجیب
وان زنخدان به سیب ماند راست
اگر از مشک خال دارد سیب
***
رودكي

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

سه رباعی

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سربه سریم
***
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
***
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
***
خيام

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

نور عشق

رهروان کوی جانان سرخوش اند
عاشقان در وصل و هجران سرخوش اند

جان عاشق، سر به فرمان می رود
سر به فرمان سوی جانان می رود

راه کوی می فروشان بسته نیست
در به روی باده نوشان بسته نیست

باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست

دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست

ما به سوی روشنایی می رویم
سوی آن عشق خدایی می رویم

دوستان! ما آشنای این رهیم
می رویم از این جدایی وارهیم

نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما
***
فريدون مشيري