۱ دی ۱۳۹۴

فال حافظ

شب یلدا 94
*
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
***
حضرت حافظ

۲۳ آذر ۱۳۹۴

بنال بلبل...

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
***
حضرت حافظ

۳ آبان ۱۳۹۴

خوی بد دارم

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار
بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار
بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار
آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار
آب جان محبوس می‌بینم در این گرداب تن
خاک را بر می‌کنم تا ره کنم سوی بحار
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
***
مولانا

۲۴ مهر ۱۳۹۴

هر لحظه در برم...

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود
دل برقرار نیست که گویم نصیحتی
از راه عقل و معرفتش رهنمون شود
یار آن حریف نیست که از در درآیدم
عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود
فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست
ور کوه محنتم به مثل بیستون شود
ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من
سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود
دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران چهره من لاله گون شود
دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت
رخت سرای عقل به یغما کنون شود
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
***
سعدی

۱۸ مهر ۱۳۹۴

نامگذاری نشریه ادبی

گفتند چرا سنگ؟

گفتیم مگر در آن صبح غریب
اولین نقشها و کلمات را
اجداد بیابانگردمان
بر سنگ نتراشیدند؟!!

مگر کافی نیست
که نانمان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید
و ناممان شتابان می رود
که بر سنگ نوشته شود

سنگمان را کسی به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم!
***
عباس صفاری

۲۰ شهریور ۱۳۹۴

خال به کنج لب یکی...

خال به کنج لب یکی، طُرۀ مشک فام دو 
وای به حال مرغ دل، دانه یکی و دام دو 
محتسب است و شیخ و من، صحبت عشق در میان 
از چه کنم مجابشان؟ پخته یکی و خام دو 
از رخ و زلفت ای صنم روز من است همچو شب 
وای به روزگار من، روز یکی و شام دو 
ساقی ماهروی من از چه نشسته غافلی؟ 
باده بیار و می بده، صبح یکی و شام دو 
مست دو چشم دلرُبا همچو قرابه پُر ز می 
در کف ترک مست بین، باده یکی و جام دو 
کُشتهء تیغ ابرویت گشته هزار همچو من 
بستهء چشم جادویت، میم یکی و لام دو 
وعدۀ وصل می دهی لیک وفا نمی کنی 
من به جهان ندیده ام، مرد یکی و کام دو 
گاه بخوان سگ درت، گاه کمینه چاکرت 
فرق نمی کند مرا، بنده یکی و نام دو

۱۵ تیر ۱۳۹۴

چله‌ی عشق

اولین روز زمین
اولین روز زمان
اولین فرصت عشق
اولین لحظه‌ی جان
زندگی بی زندان بودن از جنس بلور
روز و شب هم‌پرواز، به سبک‌بالی نور
فصل خاک و باران
سبزه و آیینه
ماه در بستر ابر، و تبی در سینه
هفت سینی در دست
قلب گلخانه عشق
نوترین تعبیر است، خواب افسانه عشق
آسمان چرخی زد
خاک در هم پیچید
آب در آیینه، سایه‌ای با خود دید
چشمه‌ها سرخ شدند،
مثل وهمی ناگاه
آرزوها ماندن، در غباری از آه
باد، فریاد، سفر
و سکوتی سوزان
نوبت چله‌ی عشق،
آرش و تیر و کمان
چشم شرم از تهمت، هرم آتش را دید
رفت آنسوی خطر،
تا سیاوش را دید
آسمان، دریا، دشت، هفت خوانی از عشق
عاقلان سرگردان، از جهانی از عشق
راز چندین خورشید همنشین با رویا
باز هم بیداری،
باز هم این دنیا
هر تپش فتحی نو،
فرصتی تا بودن
لحظه‌ای از رفتن،
عشق را پیمودن

***
ناشناس

۱۲ تیر ۱۳۹۴

ای دل تو ندانستی...

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه مینالی بیداد زمستان را
ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه‌ی حیوان را
مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
صدبار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم دهی از دست آن زلف پریشان را
دلبسته‌ی این دامی مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل وحشت این طوفان را
در بزم چمن بنگر کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
گل خرم و سرو آزاد بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
کی نام تو را می‌برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می‌دید هنگامه‌ی هجران را
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
می‌برد ز یادم کاش شب‌های گلستان را
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
تا رفت کف جانان دشمن شده‌ام با جان
بی‌دل چه کند دل را عاشق چه کند جان را
دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی ک و یادی کن این بی سروسامان را
ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند نتوانی هرگز شنوی آن را
در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را

***
عماد خراسانی

۳ تیر ۱۳۹۴

آخر بازی

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسار ترانه‌های بی‌هنگام خویش.

و کوچه‌ها
بی زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبان تشریح،
و لتّه‌های بی‌رنگ غروری
نگونسار
بر نیزه‌های‌شان.

*

تو را چه سود
فخر به فلک بر
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرین‌ات می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.

آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.

*

فغان! که سرگذشت ما
سرود بی‌اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد،
که مادران سیاه پوش
ـ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ـ
هنوز از سجاده‌ها
سر برنگرفته‌اد!

***
شاملو

۱ فروردین ۱۳۹۴

فال حافظ

فال حافظ - نوروز 94

شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم برصف رندان و هرچه باداباد
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
ازین فسانه هزاران هزار دارد یاد
قدح بشرط ادب گیر زانکه ترکیبش
ز کاسه‌ی سر جمشید و بهمن‌ست و قباد
که آگه‌ست که کاوس و کی کجا رفتند
که واقف‌ست که چون رفت تخت جم برباد
ز حسرت لب شیرین هنوز می‌بینم
که لاله می‌دمد از خون دیده‌ی فرهاد
مگر لاله بدانست بی‌وفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به‌گنجی در این خراب آباد
نمی‌دهند اجازت مرا به‌سیر سفر
نسیم باد مصلا و کنار و رکناباد
قدح مگیر چو حافظ مگر بناله‌ی چنگ
که بسته‌اند بر ابریشم طرب دل شاد

۸ اسفند ۱۳۹۳

نی خاموش

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه‌ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی ِ لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چه غوغاست در دلم

من نای خوش نوایم و خاموشم ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه‌ی من ِ شوریده‌سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و توفان آه ِ سرد
ای دیده هوش‌دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری‌ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صدگونه داغ عشق تو پیداست در دلم

***
هـ.الف.سایه