۶ مهر ۱۳۹۲

تا شدم صید تو...

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
وای بر من گر از این قید کنی آزادم
نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم از عجب ندادی دادم
چون مرا میکشی از کشتنم انکار مکن
که من از بره همین کار ز مادر زادم
تو قوی پنجه شکار افکن و من صید ضعیف
ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم
آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود
ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم
کاهی از جلوه لیلی روشی مجنونم
گاهی از خنده شیرین منشی فرهادم
جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان
شکر زان گویم اگر شاد وگر ناشادم
از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم

***
فروغی بسطامی

۱۸ شهریور ۱۳۹۲

دانم ای دل!...

دانم ای دل! خسته‌ای، سرگشته‌ای، آواره‌ای
چاره می‌جویم تو را، اما بگو! کو چاره‌یی؟
بازوان التماسم را چه می‌آید به چنگ؟
ـ دامنی از هرزه‌یی، دریوزه‌یی، آن‌کاره‌یی!
ریشه دارد در دل آبشخور مرداب ننگ
تاج زیتون برفراز فرق هر پتیاره‌یی!
همچو کوران در گریزم، وانگهم کوبد به جای
انفجار خنده‌یی چون غرش خمپاره‌یی!
در خم هر جاده‌یی بر پای لرزان‌پوی من
بوسه‌یی خونین زند، گه خاری و گه خاره‌یی
داغ بطلان می‌گذارد بر شتاب رفتنم
کوری‌ی ِ بن‌بستی و نومیدی دیواره‌یی
ناروا می‌بینم و از تاب غیرت می‌دود
هردم از سرب‌گدازان، در تنم جوباره‌یی
از الف داغ تنم صد آیه‌ی خونین بخوان
حرف حرفش، دوزخی؛ پاداَفره خونخواره‌یی
کاسه‌ی شیر و عسل در خوان وحشت می‌نهند!
ای خوشا آرامشی، بی‌نانخورش نانپاره‌یی.

***
سیمین بهبهانی

۱۴ شهریور ۱۳۹۲

غزل

امشب دلم آرزوی تو دارد
نجوا کنان و بی‌آرام، خوش با خدایش
می‌نالد و گفت‌وگوی تو دارد
ـ تو، آنچه در خواب بینند،
پوشیده در پرده‌های خیال آفرینند؛
تو، آنچه در قصه خوانند؛
تو؛ آنچه بی‌اختیارند پیشش
 و آنچه خواهند و نامش ندانند ـ

امشب دلم آرزوی تو دارد.
دل آرزوی تو وانگاه
ای بستر ِ تهمت آغشته‌ی چشم در راه
بوی تو، بوی تو، بوی تو دارد.
ـ بوی تو در لحظه‌های نه پروا، نه آزرمی از هیچ،
تن زنده، دل زنده، جان جمله خواهش،
هولی نه، شرمی نه از هیچ؛
آن بو که گوید تو هستی
در اوج شور هوس، اوج مستی.
جبران ِ خشمی که از خلوت دوش دارم
خواهی دلم جویی، اما همه تن‌پرستی؛
وان بو که چون عشوه‌های تو گوید: عزیزا!
دریاب کاین دم نپاید،
دریاب و دریاب، شاید
دیگر به چنگت نیاید؛
امشب شبی دان و عمری، میندیش
آن شکوه و خشم ِ دوشین رها کن،
مسپار دل را به تشویش ـ

ای غرفه‌ی نور در این شب ِ تلخ ِ دیجور،
این بستر امشب ـ شگفتا، چه حالی‌ست! ـ
بوی تو، بوی تو دارد
بوی شبستان ِ موی تو دارد؛
بوی شبانی که خوشبخت بودیم
در بستری تا سحر می‌غنودیم؛
بوی نترسیدن ما
از «او»ی من، همچو «او»ی تو دارد
ـ بوی گلاویزی و بی‌قراری
و لذت کامیابی
و شور ِ با عشق، شب زنده‌داری ـ
امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.

تو راه ِ روحی، کلید ِ گشایش
وین زندگی را ـ چه بیهوده! ـ تنها بهانه
تو صحبت ِ عشق و آنگاه
خواب ِ خوش ِ آشیانه
در سازهای ِ غم‌آلود ِ این عمر ِ بی‌نور
پرشورتر پرده‌ی عاشقانه.

در مرگبوم ِ بیابان،
و در هراس شب ِ دم‌به‌دم ظلمت‌افزا،
هرگوشه صد هیکل ِ هیبت‌آور هویدا،
آنگه که دیری‌ست دیگر
از راه و بیراه، چون امن و تشویش،
یک رشته گم‌گشته، صد رشته پیدا.
و مرد ِ آشفته‌ی رفته هر سوی
صدبار گشته‌ست نومید و غمگین،
از عشوه و غمز ِ صدکورسوی دروغین ـ
ای ناگهان در پس ِ تپه‌ی وحشت و یأس
آن شعله‌ی راستگوی نشانی!
ای واحه‌ی زندگانی، خیمه‌ی مهربانی!
بعد از چه بسیار دشواری ِ تلخ و جانکاه
شیرین و بی‌منت آسایش رایگانی!

تو نوش ِ آسایشی، ناز ِ لذت؛
تو راز ِ آن، آن ِ جان و جمالی.
ای خوب، ای خوبی، ای خواب.
تو ژرفی و صفوت ِ برکه‌های زلالی.
یک لحظه‌ی ساده و بی‌ملالی،
ای آبی روشن، ای آب...

***
مهدی اخوان‌ثالث

۱۰ شهریور ۱۳۹۲

گردش سایه‌ها

انجیر کهن سرزندگی‌اش را می‌گسترد.
زمین باران را صدا می‌زند.
گردش ماهی آب را می‌شیارد.
باد می‌گذرد. چلچله می‌چرخد. و نگاه من گم می‌شود.
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنی است.
سایه را بر تو فرو افکنده‌ام، تا بت من شوی.
نزدیک تو می‌آیم، بوی بیابان می‌شنوم: به تو می‌رسم، تنها می‌شوم.
کنار تو تنهاتر شده‌ام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گسترده‌ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم، به جلوه‌ی رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا از تو راهی بدر نیست.
زمین باران را صدا می‌زند، من ترا.
پیکرت را زنجیری دستانم می‌سازم، تا زمان را زندانی کنم.
باد می‌دود، و خاکستر تلاشم را می‌برد.
چلچله می‌چرخد. گردش ماهی آب را می‌شیارد.فواره می‌جهد: لحظه من پر می‌شود.

***
سهراب سپهری