۹ آبان ۱۳۸۶

جلد شناسنامه ام درد می کند

قیصر امین پور درگذشت
تولد 2 اردیبهشت 1338 در دزفول ..... وفات 8 آبان 1386 در بیمارستان دی تهران

مطلب زیر را از مجله چلچراغ شماره 227 انتخاب کرده ام که به دست سجاد صاحبان زند نوشته شده است
* * * * * * *
قيصر امين پور، شاعري که حرف اول اسمش با حرف آخر عشق آغاز مي شود
بعضي ها شاعرهاي خوبي هستند، اما اين خوب بودن تنها روي صفحه کاغذ معنا پيدا مي کند. بعضي ها آدم هاي خوبي هستند، اما شاعر نيستند. خوبي شان تنها به چند نفري مي رسد که در کنارش هستند. در اين ميان کم اتفاق مي افتد که شاعري، هم در زندگي و هم روي کاغذ شاعر باشد. قيصر امين پور شاعر است. يعني ارزش کلمه ها، موسيقي کلام، محتواي جمله ها، هياهوي لحظه ها و در نهايت نبض زندگي را خوب مي داند. قيصر امين پور شاعر است. شاعر به همان معنايي که در فکر هياهو نيست. وقتي مي خواهند اسم خياباني را به اسمش نام گذاري کنند، با همان صدايي که کمتر بلند مي شود، اعتراض مي کند. او خود را کوچک ترين مي داند. شاعر هميشه خود را کوچک ترين مي داند. نه آن که بخواهد از سر تفريح، ادا دربياورد و بي خودي شکست نفسي کند. نه. شاعر اگر خود را از همه پايين تر نبيند، نمي تواند بنويسد. اگر کسي بتواند شعار بدهد و بدون سرودن شعر، در دل همه جا باز کند، چه نيازي دارد شعر بنويسد. شاعري به قول شاملو، گفت وگوي انسان است با خود. و هميشه يک انسان تنها، با خود حرف مي زند، نه آدمي که دورادورش را کرور کرور پر کرده باشند.قيصر امين پور دکتراي ادبيات دارد. ده سال است که دکترا گرفته است. اما اين باعث نشده که به جاي حرف زدن به دستور زبان و غلط املايي فکر کند. قيصرحتي وقتي به نقد و نظر روي مي آورد و از دانش خود مدد مي گيرد ، باز تازه گو است و نو پرداز .« سنت و نو آوري در شعر معاصر » از همين نوع کتاب هاست که چشم انداز تازه اي پيش چشم هايت براي نگاه کردن به شعر معاصر مي گشايد .قيصر شاعر اما خودش را آزاد مي گذارد تا هر آن چه را که دل تنگش مي خواهد بسرايد. گاهي با کلمه ها بازي مي کند، اما اين کارش فقط از سر تفنن نيست. بر عکس او اعتراضش را پشت اين بازي قايم مي کند تا کسي که درد کشيده نيست، فقط به همان ظاهر سرگرم باشد و هر آن که به دنبال پيچش مو است، عمق قضيه را ببيند.«از تمام رمز و راز هاي عشق/جز همين سه حرف/جز همين سه حرف ساده ميان تهي/چيز ديگري سرم نمي شود/من سرم نمي شود/ ولي........ راستي/ دلم/ که مي شود.» شاعر ظاهرا در اين شعرش در حال بازي با کلمات است. او به کلمه عشق که از سه حرف ع.ش.ق تشکيل شده، فکر مي کند و به نظرش مي رسد که چقدر اين کلمه بي معني است. چطور آدمي مي تواند زندگي اش را سر اين کلمه سه حرفي به تاراج بگذارد. نه ، نمي شود. هر جور که حساب کني، نمي شود. نمي شود سر در آورد. اما شاعر بازي را يکدفعه عوض مي کند. با دل که مي شود. همين کلمه سه حرفي، چه کارها که با دل نمي کند. کسي با سر عاشق نمي شود. همه با دل عاشق مي شوند.اما گاهي کار از اين هم ساده تر مي شود. آن قدر ساده که وقتي سطرهاي شعر را مي خواني حس مي کني، کسي پشت اين کلمه ها با تو حرف مي زند: «گاهي/ از تو چه پنهان/ با سنگ ها آواز مي خوانم /و قدر بعضي لحظه ها را خوب مي دانم/ اين روزها گاهي/ از روز و ماه و سال، از تقويم/ از روزنامه بي خبر هستم /حسمي کنم گاهي کمي کمتر/ گاهي شديدا بيشتر هستم ...» به نظرم نمي شود از اين ساده تر گفت. شاعر به راحتي و بدون هيچ پيچش کلامي حرفش را مي زند. اما با کمي دقت بيشتر که به شعر نگاه کنيم، چيزي هست که در نگاه اول به چشم نمي خورد. شاعر مي گويد که با سنگ آواز مي خواند. نکند منظورش همان «سنگ به دندان آمدن» باشد. يعني آن که با دشواري مي خواند. نکند بغض گلويش را گرفته باشد؟ اما اگر يک جور ديگر به کارش نگاه کنيم، او با سنگ آوازمي خواند. نکند منظورش از سنگ، همان آدم هاي بي احساسي باشد که تفاوت ميان سنگ و رنگ را نمي دانند؟ شعر يعني همين. يعني آن که بشود از ظاهرش چيزي فهميد و بعد اگر حوصله بود، به اعماقش سفر کرد. درست مثل شعرهاي حافظ: «گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآيد/ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآيد» حافظ اين شعر را حدود هفتصد سال قبل سروده. به نظرم الان هم نمي شود از آن ساده تر و روان تر گفت.قيصر امين پور، در شعر زندگي مي کند. شعر بي ادعاست. بايد سراغ بروي و آرام بخواني اش. شعر هياهو ندارد. طبلي نيست که با اشاره اي به صدا در آيد. بايدآرام کنارش بنشيني تا با تو حرف بزند. شعر ميان خلوت تو و خودش با تو حرف مي زند. از جمع فراري است. به همين دليل است که شاعر ما، چندي است که تن به مصاحبه نمي دهد. وقتي سراغش مي روي خوشرو تر از تمام کساني که ديده اي با تو حرف مي زند. اگر در جمعي باشي و حواست نباشد، دستي به شانه ات مي زند. اما همان لحظه که مي خواهي دکمه ضبط صوت را روشن کني، حس مي کني شاعر از بچگي فارسي نمي داند: «دردهاي من نگفتني/دردهاي من نهفتني است/دردهاي من/گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست/درد مردم زمانه است/مردمي که چين پوستينشان/مردمي که رنگ روي آستينشان/ مردمي که نام هايشان/جلد کهنه شناسنامه هايشان/درد مي کند /من ولي/تمام استخوان بودنم/لحظه هاي ساده سرودنم/درد مي کند...» او نمي خواهد خلوت تو و خودش را در چند هزار نسخه تکثير کند. مي خواهد شعري باشد که با يک نفر خلوت کرده است.قيصر امين پور، در بند ادا در آوردن نيست. راحت است. نمي ترسد که بگويند، «آقاي دکتر، اينها چيه که مي گين.» راحت حرفش را مي زند. تعارف هم ندارد: «اينجا همه هر لحظه مي پرسند:/«حالت چطور است؟»/اما کسي يکبار/ از من نپرسيد/:« بالت...» شاعر راست مي گويد. کمتر کسي واقعا از حالمان مي پرسد. اين جمله بيشتر با عادت بيان مي شود. همين جوري گفته مي شود.حال و بال هم قافيه هستند. اما کمتر کسي به فکر بالا رفتن است. حال و بال فقط در يک حرف با هم فرق دارند. اما همين تفاوت ساده، بعضي وقت ها چه کارها که نمي کند: «وقتي که يک تفاوت ساده/ در حرف/ کفتار را به کفتر تبديل مي کند/ بايد به بي تفاوتي واژه ها/و واژه هاي بي طرفي مثل نان/ دل بست/ نان را/ از هر طرف بخواني/نان است!» شاعر باز در حال بازي کردن با کلمه است. نان، مثل درد از هر دو طرف يک جور خوانده مي شود. اما همين تفاوت هاي جزئي است که دمار از روزگار آدم در مي آورد. بعضي ها نان را از آن طرف مي خوانند و بعضي ها از اين طرف، اما هر دو صدا شبيه هم مي شود. گاهي تشخيص خيلي سخت مي شود.قيصر امين پور از گذر زمان مي گويد. از لحظه هايي که از دست ما ليز مي خورند و فرار مي کنند. از لحظه هايي که سپيدي مو، چروک صورت و در برابر عشق را به ما هديه مي دهند، حرف مي زند. در نهايت او از زندگي حرف مي زند. او به خنديدن تعهد دارد، خود را به گريه کردن مقروض حس مي کند و وقتي با او باشي، ناگهان مي بيني که ديرت شد. زمان خيلي سريع گذشت. وقتي بهت خوش بگذرد، زمان سريع تر مي گذرد: «حرف هاي ما هنوز نا تمام.../تا نگاه مي کني:/وقت رفتن است/باز هم همان حکايت هميشگي!/پيش از آنکه با خبر شوي/لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود/آي.../اي دريغ و حسرت هميشگي!/ناگهان/چقدر زود/دير مي شود!»«تنفس صبح»، «در کوچه آفتاب»، «مثل چشمه ، مثل رود»، «ظهر روز دهم»، «آينه هاي ناگهان»، «گل ها همه آفتابگردانند»، «گزينه اشعار»، «بي بال پريدن»، «طوفان در پرانتز»، «به قول پرستو» و «سنت و نو آوري در شعر معاصر» کتاب هاي قيصر امين پور هستند.

۷ آبان ۱۳۸۶

جان و تن

چنین دان که جان برترین گوهرست//نه زین گیتی از گیتی دیگرست
درخشنده شمعی است از جای پاک//فتاده درین ژرف تاری مغاک
یکی نور بنیاد تابندگی // بدبد آر بیداری و زندگی
نه آرام جوی و نه جنبش پذیر//نه از جای بیرون و نی جای گیر
سپهر و زمین بسته بند اوست//جهان ایستاده به پیوند اوست
نهان از نگار است لیک آشکار//همی بر گرد گونه گونه نگار
کند در نهان هر چه رای آیدش//رسد بی زمان هر کجا شایدش
ببیندت و دیدن ورا روی نیست//کشد کوه و همسنگ یک موی نیست
تن او را به کردار جامه است راست//که گر بفکند ور بپوشد رواست
بجان بین گرامی تن خویشتن//چو جامه که باشد گرامی به تن
تنت خانه یی دان به باغی درون//چراغش روان زندگانی ستون
فرو هشته زین خانه زنجیر چار//چراغ اندرو بسته قندیل وار
هر آنگه که زنجیر شد سست بند//ز هر گوشه ناگه بخیزد گزند
شود خانه ویران و پژمرده باغ//بیفتد ستون و بمیرد چراغ
از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد//همان بیشش آید کز ایدر ببرد
چو دریاست گیتی تن او را کنار//برین ژرف دریاست جانرا گذار
برفتن رهش نیست زی جای خویش//مگر کشتی و توشه سازد ز پیش
مپندار جان را که گردد نچیز//که هرگز نچیز او نگردد بنیر
تباهی به چیزی رسد ناگزیر//که باشد به گوهر تباهی پذیر
سخن گوی جان جاودان بودنیست//نگیرد تباهی نه فرسوده نیست
ازین دو برون نیستش سرنبشت//اگر دوزخ جاودان گر بهشت
***
اسدي طوسي

۳ آبان ۱۳۸۶

سپاس

سوم آبان سالروز درگذشت فریدون مشیری

*****************************
به خوانندگان گرامی شعرهایم

اگر در کهکشانی دور
دلی، یک لحظه در صد سال،
یاد من کند بی شک،
دل من، در تمام لحظه های عمر،به یادش می تپد، پر شور.

من اینک، در دل این کهکشان نور
این منظومه های مهر
این خورشیدهای بوسه و لبخند،
این رخسارهای شاد،
شکوه لطف تان را، با کدامین عمر صدها ساله،
پاسخ می توانم داد؟

مرا این دستهای گرم
این جان های سرشار از صفا
یک عمر پرورده ست.
دلم، در نور و عطر این محبت های رنگین،
زندگی کرده ست.

نگاه مهرتان، جان بخش چون خورشید
به روی لحظه های من درخشیده ست
به جانم نیروی گفتار بخشیده ست.

صفای مهرتان را، با سراپای وجودم
با تمام تار و پودم،
می پذیرم، می برم با خویش.
مرا تا جاودان سرمست خواهد کرد،
بیش از پیش
صفای مهرتان، همواره بر من می فشاند نور
اگر از جان من، یک ذره ماند در جهان،
در کهکشانی دور...ـ
***
فريدون مشيري

یادش گرامی

۲ آبان ۱۳۸۶

کچل کفتر باز

در ایامی که خیلی هم قدیم نبود یک آدم بود که موهایش بد جوری ریزش پیدا کرده بود. این آقای جوان که خیلی روی موهایش هم حساس بود هر روز جلوی آیینه می رفت و نگاهی به موهای سرش می انداخت و مشاهده می کرد موهای سرش فرت و فرت بلکه زرپ و زرپ دارد می ریزد. او داشت از این ماجرا افسردگی می گرفت که در یک نشریه ای چشمش به پنجاه و چهار آگهی جلوگیری ریزش مو و ترمیم کچلی و کاشت مو و داروهای افزایش قدرت مو و تحریک نیروی ریشه مو و بالا بردن توان عضلانی پیاز مو و... افتاد. سریع با یکی از این موسسات تماس گرفت، گفتند: ما تضمین می کنیم که ظرف دو ماه همه در محل، شما را زلفعلی صدا بزنند.
جوان هیجان زده پرسید خوب من چه کار باید بکنم؟ گفتند: تو باید به این شماره حسابی که می گوییم هفتاد و سه هزار و چهارصد و بیست تومن واریز کنی. ما دارو را برایت می فرستیم. جوان هم سریع گوشی را گذاشت و هفت روز منتظر دارو شد. اما دارویی نیامد.
دوباره با موسسه تماس گرفت، گفت: پس این داروی ما چی شد؟
آنها گفتند مرد حسابی تو آدرس ندادی ما چطور دارو را بفرستیم؟
جوان دید احتمالا حق با آنهاست آدرس را گفت و یک هفته دیگر منتظر ماند. اما باز هیچ دارویی نرسید جوان دوباره تماس گرفت، گفتند: دیگر هیچ موسسه ای اینجا نیست. از اینجا رفته اند. جوان دوباره رفت جلوی آینه و دوباره رویزش موهایش را احساس و مشاهده کرد و این بار با یک شرکتی که قص های ضد ریزش مو می فروخت تماس گرفت.
آدرس را هم دقیق داد و منتظر ماند. اتفاقا پس فردا قرص ها رسید و او دو هفته قرص ها را مصرف کرد اما ریزش موهایش با شدت فراوانی می ریخت.
تماس گرفت و ماجرا را به شرکت گفت و اضافه کرد صد هزار تومان نداده ام که موهایم بدتر بریزد!
آنها بررسی کردند و گفتن: ما برای شما قرص ضد بارداری فرستاده بودیم تا آنها را حل کنی و به سرت بمالی نه اینکه بخوری.
جوان نا امید شد و این بار با یک لیزر درمانی تماس گرفت آنها هم گفتند: سیصد هزار تومن بده یک ماه به یک ماه، یک بار بیا لیزر درمانی کنیم! او هم پول داد و رفت اما باقی موهایش هم ریخت. نشست کنج خانه و با خودش فکر کرد که از روزی که درمان را شروع کردم دو ماه تمام گذشته، دید دارد دیوانه می شود از خانه بیرون زد.
هر کس او را در کوچه دید به او گفت زلفعلی! زلفعلی! او البته احساس کرد آن موسسه اول واقعا به قولش عمل کرده. اما این دردی از او دوا نمی کرد. معلوم نیست چرا تصمیم گرفت (در هیچ یک از نسخ نیامده) که برود و کفتر بازی پیشه کند. او سریع تعدادی کبوتر خرید رفت روی پشت بام خانه شان، و در حالی که سوت مسی می زد، کفتر پرانی را شروع کرد. بعد از سه دقیقه و بیست ثانیه تمام مردهای همسایه سرشان را از پنجره بیرون آوردند و به گمان اینکه او دارد ناموس ملت را دید می زند به او چشم غره رفتند.
اما جوان کچل که حالا کچل کفتر باز شده بود آنقدر سرگرم کار خودش بود که هیچ نفهمید و مردان غیور لب پنجره فهمیدند او در این باغ ها نیست. نقل است که کچل کفتر باز چهل و هفت سال آن بالا ماند، کفتر بازی کرد و هیچ پایین نیامد.
***
ابراهيم رها

۲۷ مهر ۱۳۸۶

صبوحی

در اين شبگير
كدامين جام و پيغام صبوحي مستتان كرده ست ؟ اي مرغان
كه چونين بر برهنه شاخه هاي اين درخت برده خوابش دور
غريب افتاده از اقران بستانش در اين بيغوله ي مهجور
قرار از دست داده ، شاد مي شنگيد و مي خوانيد ؟
خوشا ، ديگر خوشا حال شما ، اما
سپهر پير بد عهد است و بي مهر است ، مي دانيد ؟
كدامين جام و پيغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه كن ، با همين آفاق تنگ خانه ي تو باز هم آن كوه ها
پيداست
شنل برفينه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سايه هاي تيره و سردش
بهار آنجاست ، ها ، آنك طلايه ي روشنش ، چون شعله اي در دود
بهار اينجاست ، در دلهاي ما ، آوازهاي ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران كاروان از خوبتر پيغام و شيرين تر خبرپويان و گوش آشنا جويان
تو چه شنفتي به جز بانگ خروس و خر
در اين دهكور دور افتاده از معبر
چنين غمگين و هاياهاي
كدامين سوگ مي گرياندت اي ابر شبگيران اسفندي ؟
اگر دوريم اگر نزديك
بيا با هم بگرييم اي چو من تاريك
***
مهدي اخوان ثالث

۲۵ مهر ۱۳۸۶

هنگام خزان


خيزيد و خز آريد که هنگام خزانست//باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بين که بر آن شاخ رزانست//گويي به مثل پيرهن رنگ‌رزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست//کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

طاووس بهاري را، دنبال بکندند//پرش ببريدند و به کنجي بفکندند
خسته به ميان باغ به زاريش پسندند//با او ننشينند و نگويند و نخندند
وين پر نگارينش بر او باز نبندند//تا بگذرد آذر مه و آيد (سپس) آذار

شبگير نبيني که خجسته به چه دردست//کرده دو رخان زرد و برو پرچين کردست
دل غاليه فامست و رخش چون گل زردست//گوييکه شب دوش مي و غاليه خوردست
بويش همه بوي سمن و مشک ببردست//رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بيمار

دهقان به سحرگاهان کز خانه بيايد//نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد
نزديک رز آيد، در رز را بگشايد//تا دختر رز را چه به کارست و چه بايد
يک دختر دوشيزه بدو رخ نمايد//الا همه آبستن و الا همه بيمار

گويد که شما دخترکان را چه رسيده‌ست؟//رخسار شما پردگيان را بديده‌ست؟
وز خانه شما پردگيان را که کشيده‌ست؟//وين پرده‌ي ايزد به شما بر که دريده‌ست؟
تا من بشدم خانه، در اينجا که رسيده‌ست؟//گرديد به کردار و بکوشيد به گفتار

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم//از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلي به در باغ شما بر بنهادم//درهاي شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوي شما بار ندادم//گفتم که برآييد نکونام و نکوکار

امروز همي بينمتان «بارگرفته»//وز بار گران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونه‌ي دينار گرفته//زهدانکتان بچه‌ي بسيار گرفته
پستانکتان شير به خروار گرفته//آورده شکم پيش و ز گونه شده رخسار

من نيز مکافات شما باز نمايم//اندام شما يک به يک از هم بگشايم
از باغ به زندان برم و دير بيايم//چون آمدمي نزد شما دير نپايم
اندام شما زير لگد خرد بسايم//زيرا که شما را بجز اين نيست سزاوار

دهقان به درآيد و فراوان نگردشان//تيغي بکشد تيز و گلوباز بردشان
وانگه به تبنگويکش اندر سپردشان//ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوي خانه بردشان//وز پشت فرو گيرد و بر هم نهد انبار

آنگه به يکي چرخشت اندر فکندشان//برپشت لگد بيست هزاران بزندشان
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان//پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان
از بند شبانروزي بيرون نهلدشان//تا خون برود از تنشان پاک، بيکبار

آنگاه بيارد رگشان و ستخوانشان//جايي فکند دور و نگردد به کرانشان
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان//وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان//داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

يکروز سبک خيزد، شاد و خوش و خندان//پيش آيد و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زنداني و زندان//صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بيند چندان و سمن بيند چندان//چندانکه به گلزار نديده‌ست و سمن‌زار

گويد که شما را به چسان حال بکشتم//اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم
از آب خوش و خاک يکي گل بسرشتم//کردم سر خمتان به گل و ايمن گشتم
بانگشت خطي گرد گل اندر بنبشتم//گفتم که شما را نبود زين پس بازار

امروز به خم اندر نيکوتر از آنيد//نيکوتر از آنيد و بي‌آهوتر از آنيد
زنده‌تر از آنيد و بنيروتر از آنيد//والاتر از آنيد و نکو خوتر از آنيد
حقا که بسي تازه‌تر و نوتر از آنيد//من نيز از اين پس ننمايمتان آزار

از مجلستان هرگز بيرون نگذارم//وز جان و دل وديده گراميتر دارم
بر فرق شما آب گل سوري بارم//با جام چو آبي به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم//من حق شما باز گزارم به بتاوار

آنگاه يکي ساتگني باده بر آرد//دهقان و زماني به کف دست بدارد
بر دو رخ او رنگش ماهي بنگارد//عود و بلسان بويش در مغز بکارد

گويد که مرا اين مي مشکين نگوارد//الا که خورم ياد شه عادل مختار
***
منوچهري دامغاني

۲۰ مهر ۱۳۸۶

عید آمد

دل گرسنه‌ي عيد تو شد چون رمضان
وز عيد تو شد شاد و همايون رمضان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود انديشه نگنجد به ميان
مولانا
****************************
روزه يک سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست // مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت // وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد // اين چه عيب است بدين بي‌خردي وين چه خطاست
باده نوشي که در او روي و ريايي نبود // بهتر از زهدفروشي که در او روي و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق // آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم // وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم // باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود // ور بود نيز چه شد مردم بي‌عيب کجاست
حافظ
****************************
خورشيد و ستارگان و بدرما اوست
بستان و سراي و صحن و صدر ما اوست
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست
عيد رمضان و شب قدر ما اوست
مولوي

۱۹ مهر ۱۳۸۶

عاشقان عیدتان مبارک باد

عید برعاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید اگر بوی جان ما دارد // در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین // تا بهفت آسمان مبارک باد
عید آمد بکف نشان وصال // عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز بقند لبش // قند او در دهان مبارک باد
عید بنوشت کنار لبش // کین می بی کران مبارک باد
عید آمد که ای سبک روحان // رطلهای گران مبارک باد
چند پنهان خوری صلاح الدین // بوسهای نهان مبارک باد
گر نصیبی بمن دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
***
مولانا

۱۰ مهر ۱۳۸۶

سوره قدر به نه زبان

عربی Arabic
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِإِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ {1}
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ {2}
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ {3}
تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ {4}
سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ {5}
***
فارسی Farsi
به نام خداوند بخشنده مهربان
ما آن ( قرآن) را در شب قدر نازل كرديم! (1)
و تو چه مى‏دانى شب قدر چيست؟! (2)
شب قدر بهتر از هزار ماه است! (3)
فرشتگان و «روح‏» در آن شب به اذن پروردگارشان براى (تقدير) هر كارى نازل مى‏شوند. (4)
شبى است سرشار از سلامت (و بركت و رحمت) تا طلوع سپيده! (5)
***
انگلیسی English
Fate - Al-Qadr
In the name of Allah, the Beneficent, the Merciful.
Surely We revealed it on the grand night.
And what will make you comprehend what the grand night
The grand night is better than a thousand months.
The angels and Gibreel descend in it by the permission of their Lord for every affair,
Peace! it is till the break of the morning.
***
لاتین Latin
KADİR
Bismillahirrahmanirrahim
Unna enzelnahü fiy leyletilkadr
Ve ma edrake ma leyletülkadr
Leyletülkadri hayrün min elfi şehr
Tenezzelülmelaiketü verruhu fiyha biizni rabbihim min külli emr
Selamün hiye hatta matle'ılfecr
***
فرانسوی French
La Destinée (Al-Qadr)
Au nom d'Allah, le Tout Miséricordieux, le Très Miséricordieux.
Nous l'avons certes, fait descendre (le Coran) pendant la nuit d'Al-Qadr.
Et qui te dira ce qu'est la nuit d'Al-Qadr?
La nuit d'Al-Qadr est meilleure que mille mois.
Durant celle-ci descendent les Anges ainsi que l'Esprit, par permission de leur Seigneur pour tout ordre.
Elle est paix et salut jusqu'à l'apparition de l'aube.
***
آلمانی German
AL-QADR
Im Namen Allahs, des Gnädigen, des Barmherzigen
Wahrlich, Wir sandten ihn (den Qur-an) hernieder in der Nacht Al-Qadr.
Und was lehrt dich wissen, was die Nacht Al-Qadr ist?
Die Nacht Al-Qadr ist besser als tausend Monde.
In ihr steigen die Engel herab und der Geist nach dem Gebot ihres Herrn - mit jeder Sache.
Friede währt bis zum Anbruch der Morgenröte.
***
اسپانیایی Spanish
El Destino (Al Cadr)
¡En el nombre de Alá, el Compasivo, el Misericordioso!
Lo hemos revelado en la noche del Destino.
Y ؟cَmo sabrلs qué es la noche del Destino?
La noche del Destino vale mلs de mil meses.
Los لngeles y el Espيritu descienden en ella, con permiso de su Seٌor, para fijarlo todo.
،Es una noche de paz, hasta el rayar del alba!
***
ایتالیایی Italian
Al-Qadr (II Destino)
In nome di Allah , il Compassionevole, il Misericordioso
Invero lo abbiamo fatto scendere nella Notte del Destino .
E chi potrà farti comprendere cos'é la Notte del Destino?
La NoNotte del Destino è migliore di mille mesi.
In essa discendono gli angeli e lo Spirito , con il permesso del loro Signore, per [fissare] ogni decreto .
E' pace, fino al levarsi dell'alba.
***
روسی Russian
MOГУЩECTBO
Xвaлa - Aллaxy, Гocпoдy миpoв,
Пoиcтинe, Mы ниcпocлaли eгo в нoчь мoгyщecтвa!
A чтo дacт тeбe знaть, чтo тaкoe нoчь мoгyщecтвa?
Hoчь мoгyщecтвa лyчшe тыcячи мecяцeв.
Hиcxoдят aнгeлы и дyx в нee c дoзвoлeния Гocпoдa иx для вcякиx пoвeлeний.
Oнa - миp дo вocxoдa зapи!

۹ مهر ۱۳۸۶

بزرگداشت مولانا

متن زیر بمناسبت سالروز بزرگداشت مولانا جلال الدین فارسی از کتاب مثلث عشق تالیف دکتر عباس کی منش انتخاب شده است
***
جلوه شخصیت مولانا در سه آینه

نخستین جلوه مولانا جلال الدین محمد در سال 604 ه.ق در آینه خاندانی بود ریشه دار در فرهنگ اسلامی که نسبت آنان به ابوبکر صدیق یار غار پیامبر اکرم(ص) می رسد، خاندانی اهل علم و مربی دین و عرفان.
جلال الدین محمد نخست در خدمت پدر و بعد از آن در محضر مشایخ و استادان زمان به دانش اندوزی پرداخت. مدتی در دمشق به مجمع اکابر علما و عرفا و زهاد و عباد پیوست و در همه حال به تحصیل علوم و معارف عصر روزگار می گذاشت. چندانکه به هنگام وفات پدر به سال 628 ه.ق که بیست و چهار بهار از عمر شریف وی می گذشت از همه علوم زمان از ادب، فقه، حدیث، تفسیر، قصص قرآن، تاریخ اسلام، کلام و فلسفه، خلاصه از همه علوم عقلی و نقلی سرمایه فراوان اندوخته بود. چنان که نوشته اند نام بلند آوازه وی در کتب طبقات حنفیه جزو فقها و مفتیان به ضبط رسیده بود.
این مرحله که از تولد تا جوانی یعنی تا بیست و چههار سالگی مولانا را شامل می شود، شخصیت نخستین این عارف کامل است که در آینه حیات چهره نموده است. در این دوره به عنوان شخصیت فقیهی متشرع و حکیمی صاحب عنوان و ملتزم به امور شرعی شناخته می شده است.
دومین جلوه شخصیت مولانا در حوزه تعلیمات سید برهان الدبن محقق ترمذی می نگریم که از مریدان پدرش –بهاالدین ولد- بود و از سال 628 ه.ق تا سال 638 ه.ق و به تقریب چهار پنج سالی بعد از آن، یعنی تا سال 642 ه.ق که اتفاق ملاقات مولانا با شمس تبریز روی داد، یا با سید مصاحبت داشت و یا به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه به درس فقه . علوم دین می پرداخت. چه گفته اندهمه روزه طالبان علوم شریعت که به گفته دولتشاه سمرقندی عده آنان به چهارصد می رسید، در مدرس و و محضر خداوندگار حاضر می شدند و هم به رسم فقها و زهد پیشگان آن زمان مجلس تذکیر منعقد می کرد و مردم را به خدا می خواند و از خدا می ترسانید. اما روزگاری که در خدمت برهان الدین محقق ترمذی بود، قدم در وادی سیر و سلوک نهاده چیزی حدود ده سال تحت تعلیم و تربیت مستقیم برهان الدین سرگرم ریاضت و طی مراسم سلوک عرفانی عمر گذاشته بود.
مولانا تا چهارده سال پس از وفات بهاالدین ولد همچنان به تکمیل معلومات عقلی و نقلی می پرداخت و چندان در عرفان عملی پیش رفت که دیباچه کتاب پیشوایی و رهبری سالکان طریقت را با نام خود مزین ساخت و به مقام جامعیت در علوم و معارف ظاهری و باطنی دست یافت، تا آنجا که همه ارباب طریقت و مستعدان معارف روحانی از برکت دستگیری و ارشاد و تربیت های قولی و عملی او سر فخر به آسمان عزت می ستودند.
جلوه سوم شخصیت مولانا از سال 642 ه.ق درخشیدن گرفت تا سال 672 ه.ق نور پاشید. چه از فیض صحبت و جذبه روحانی شمس، هر دو شخصیت شریعتی و طریقتی او در وجود شمس انحلال یافت. یک روح شدند در دو بدن، همدل و هم زبان. در کوره عشق گداختن گرفت و در حوزه جاذبه مغناطیس وجود او چنان مجذوب گشت که فرمود:
با دو عالم عشق را بیگانگی است // وندر او هفتاد و دو دیوانگی است
سخت پنهان است و پیدا حیرتش // جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او // تخت شاهان تخته بندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع // بندگی بند و خداوندی صداع
جلوه اخیر شخصیت مولانا که از سی و هشت سالگی تا شصت و هشت سالگی نورافشانی می کرد، او در نهایت گرمی، بلکه سوزندگی در کار برانگیخت و در جذبه عشق و شور و حال به مقامی از توحید رسانید که به گفته خود از مراحل کفر و ایمان و قهر و لطف در گذشته است.
خود طواف آنکه او شه بین بود // فوق قهر و لطف و کفر دین بود
تا آنجه که مذهب عاشقی را از مذاهب دیگر جدا ساخت، و عشق را اسطرلاب اسرار خدا دانست.
ملت عشق از همه دینها جداست // عاشقان ملت و مذهب خداست
تاثیر متقابل اندیشه و سلوک شمس و مولانا در افواه همگان افتاد و شوری در دلها به پا کرد که به اعتقاد پژوهندگان مقام مولانا را، در عالم معرفت برتر از همه معاصرانش قرار داد و نه تنها در جهان اسلام بلکه در شرق و غرب عالم نامش را زبانزد خاص و عام کرد. چنانکه پژوهندگان رتبه دانته ایتالیایی معاصر وی و صاحب کمدی الهی را با همه عظمتی که در جهان ادب به هم رسانیده است در سنجشی محققانه فروتر از مقام مولانا دانسته اند.
عقاید این عارف نامی و دانشمند بزرگ جهان را به پنج بخش عمده تقسیم توان کرد بدین شرح:
آداب و رسوم اخلاقی و اجتماعی
مباحث شرعی و فقهی و مذهبی
مباحث کلامی و فلسفی
مسایل روانشناسی و روانکاوی و پزشکی و عاطفی در جاذبه موسیقی
اندیشه های عرفانی مبتنی بر عشق حلاجی که شامل بحث در مسلک عرفانی او و شمس تبریزی است
با این که مولانا در بیان حقایق و معانی عرفانی به اصطلاحات صوفیان و تعبیرات آنان مقید نیست، ولیکن اصطلاحات صوفیانه به کار رفته در کلیات شمس و یا مثنوی معنوی از نوع اصطلاحات صوفیانه حافظ و یا اصطلاحات عرفانی اویسیان و یا اصطلاحات آن دسته از صوفیانی نیست که طریقت شیخی از مشایخ خانقاه را نورزیده اند. بلکه باید گفت که تجارب عرفانی مولانا یک تجربه عرفان عملی است که با همه رندی ها و تن زدن ها از خانقاه نشینی، وی را وارد خانقاه کرده و عرفان عملی و نظری او را سامان بخشیده است، تا آنجا که براستی می توان گفت که این تجارب صوفیانه از راه کشف و شهود وی بدست آمده است. چه اجداد او خود خانقاه نشین بوده اند و جلال الدین خود هم خانقاهی و خانقاه نشین شده استو صاحب مکتب. و شاید بزرگترین و مهمترین مکتب عرفانی که اقتدارش همدوش اقتدار سلاطین عثمانی به شمار می آید، همین مکتب عرفانی مولانا بوده است، و اما خانقاه مولانا در قونیه به همت مریدان در باغ حسام الدین چلبی ساخته شده است.
نگارنده خود را ناگذیر از ذکر این نکته می بیند که اظهار کند مولانا مسایل عرفانی را در کلیات شمس رندانه مطرح فرموده و در مثنوی شریف به توضیح و تشریح آنها پرداخته است. و مسایل صوفیانه را در جاذبه موسیقی بسیار قوی به صورت یک فرضیه مطرح فرموده و در مثنوی همچون فیلسوفی کامل عیار، مطلع از همه علوم و معارف بشری به شرح و تفسیر آنها همت گماشته است. صحت این اعتقاد را نوع درخواست حسام الدین چلبی تایید می کند. آنگاه که حسام الدین می بیند که یاران مولانا بیشتر به قرائت آثار سنایی و عطار خود مشغولی دارند و غزلیات جلال الدین اگر چه بسیار است؛ ولی هنوز اثری که مشتمل بر حقاق تصوف و دقایق آداب سلوک صوفیانه باشد از اندیشه جوال خداوندگار پدیدار نشده است. بدین جهت شبی از بسیاری غزلیات سخن می راند و درخواست می کند تا کتابی به شیوه الهی نامه سنایی یا منطق و طیر عطار به نظم آرد و بدین گونه اندیشه مولانا را از استغراق در اقیانوس بیکران غزلیات بسوی مثنوی برمی انگیزد و موجب سرایش حماسه عرفانی در شرح و تعبیر دیوان کبیر می شود.

خطبه 147 نهج البلاغه

«علی» (ع) از آغاز، همه چیز را می دانست. سرنوشت خویش را. سرانجام جهادهای خستگی ناپذیر خویش را. آخرین برگ دفتر زندگی خویش را. او از ابتدا با چگونگی همه رویدادها، چنان آشنا بود که گوئی برای آن روز موعود، برای آن روز سراسر تاریک، برای آن زمان بی امان، آماده بود و انتظارش را می کشید. شاید روزهای بسیار از کنار قاتل خویش می گذشت و در چشمان او، برق بی شرمانه ترین حقاوت بشری را میدید... اما... سکوت میگرد.
لحظه ای نبود که از این تغییر عجیب و دگرگونی عظیم طیران، تا به اوج ملکوت، غافل ماند. مرگ را می شناخت. مرگ زا در هر لحظه احساس می کرد، از اینرو خطبه هایش سرشار از این حقایق بودند و این یک از آنهاست.
فردا که مرغ روح از قفس جانم پرکشید، بخود خواهید گفت: دریغا، چه کسی را از دست داده ایم!
ای مردم، آنکس که از مرگ می گریزد، در حال گریز، مرگ او را خواهد ربود و با آن روبرو خواهد شد. زندگی جولانگاه مرگ و گذشت ایام عمر و شتافتن به نیستی است و فرار از مرگ، روی آوردن به مرگ است.
آه، که چه روزگاری را من در کنجکاوی و کشف این راز بزرگ گذراندم، سرانجام به این راز مکتوم پی بردم که پروردگار نهفتن این راز را درخواست کرده است و بس. وه چه بعید است ره یافتن به سری که از ما نهان است! اما نخستین وصیت من به شما یکتا پرستی و حرمت سنت «محمد» رسولخدا است. مبادا که برای خدا شریکی قائل شوید و سنت «محمد» مصطفی (که درود بی پایان خدا بر او باد) را تباه سازید ونسبت به آن بی حرمتی کنید. پیوسته در حفظ توحید و سنت رسولخدا کوشا باشید و همواره این دو مشعل جاویدان را با ایمان و اعتقاد خود، فروزان و تابان نگهدارید. تا آن زمان که از گرد این فروغ بی پایان، پراکنده نشده اید شما را ملامتی و سرزنشی نیست. پروردگار مهربان بار وظیفه را به دوش هر یک از شما به اندازه توانائیتان نهاده و در این راه برای نادانان، کاهشی و تخفیفی قائل شده است.
آفریدگار شما، خداوندی است مهربان، و آئین شما کیشی است استوار و جاویدان، و پیشوای شما رهبری است خردمند و دانشمند.
اینک، من همان یار و غمخوار دیروز شما هستم که امروز در پندگوئی و حکمت آموزی شما می کوشم و فردا از شما دور شده و به سرای دیگر می شتابم. خداوند، من و شما را قرین آمرزش خویش قرار دهد.
اگر من در این دنیای پر لغزش و متزلزل، پایم محکم و استوار شد و جاودان ماندم، پس مانعی نیست که این سرا، همان مقصود و مطلوب شما است. اما اگر پایم از دنیای ناپایدار لغزید یعنی مرگ مرا در بر کشید، باید پذیرفت که روزی، زیر این شاخساران سبز درختان و در گذرگاه نسیم های خنک و بادهای وزان، و در زیر انبوه ابرهائی که در فضا متراکم می شدند و بعد نابود می گردیدند، زندگی می کردم و اینک همچون بادهای دیرپا و نسیم های گذران، از این خاک و دیار و از کنار یاران مهربان خویش می روم. روزی بیاد خواهید آورد که من چندی همسایه و همخانه شما بودم و کنار شما می نشستم و لحظاتی با شما همنشین بودم، اما بزودی مرغ روح از قفس جانم پر خواهد کشید و شما مرا جثه ای بی جان خواهید یافت که پس از آن همه تحرک و جوش و خروش، آرام و بعد از آن همه سخنان گوناگون، خاموش گردیده ام، و شاید این خاموشی و بازماندگی چشم و آرامش اعضاء من، موجبی برای پند و عبرت شما گردد. زیرا، این وضع و حال برای پندآموز عبرت پذیر، از هر گفتاری رساتر و از هر سخنی حکمت آموز تر است.
وداع آخرین جدائی بی بازگشت من با شما –در این دنیا- همچون بدرود آن کسی است که یاران و دوستانش در انتظار دیدارش هستند. فردا به یاد روزهائی که من در کنار شما بودم می افتید و روزگار، پرده از کارهای من بیکسو خواهد زد و حقایق اندیشه های من بر شما آشکار خواهد شد. آنزمان که جای مرا در میان خود خالی دیدید، مرا خواهید شناخت و در مییابید که چه کسی را از دست داده اید.
***
علي (ع) ـ نهج البلاغه