۷ آذر ۱۳۸۶

پرستار

شب از شبهاي پاييزي ست
از آن همدرد و با من مهربان شبهاي شك آور
ملول و سخته دل گريان و طولاني
شبي كه در گمانم من كه آيا بر شبم گريد ، چنين همدرد
و يا بر بامدادم گريد ، از من نيز پنهاني
من اين مي گويم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به كردار پرستاري سيه پوش پيشاپيش ،‌ دل بركنده از بيمار
نشسته در كنارم ، اشك بارد شب
من اينها گويم و دنباله دارد شب
***
مهدي اخوان ثالث

۲ آذر ۱۳۸۶

علم خیال

هر علمی که به تحصیل و کسب در دنیا حاصل شود آن علم ابدانست و آن علم که بعد از مرگ حاصل شود آن علم ادیانست، دانستن اناالحق علم ابدانست، اناالحق شدن علم ادیانست، نور چراغ و آتش را دیدن علم ادیانست، سوختن در آتش با در نور چراغ علم ادیانست، هرچ آن دیدست علم ادیانست، هرچ دانش است علم ابدانست، میگویی محقق دیدست و دیدنست باقی علمها علم خیالست مثلا مهندس فکر کرد و عمارت مدرسه را خیال کرد هر چند که آن فکر راست و صوابست اما خیالست، حقیقت وقتی گردد که مدرسه را بر آرد و بسازد اکنون از خیال تا خیال فرقهاست، خیال ابوبکر و عمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد خیال کرد فرق عظیم باشد، زیرا خیال مهندس بحقیقت نزدیکترست، همچنین که آن طرف در عالم حقایق و دید از دید تا دید فرقهاست، مالانهایه، پس آنچ می گویند هفتصد پرده است از ظلمت و هفتصد از نور هرچ عالم خیالست پرده ظلمت است، و هرچ عالم حقایق است پردهای نورست، امما میان پرده های ظلمت که خیالست هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنین فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن.
***
فيه مافيه ـ مولانا

۱۸ آبان ۱۳۸۶

نیما یوشیج

بیست و یکم آبان ماه تولد صد و دوازده سالگی نیما یوشیج


.:پدر شعر نو:.


۱۷ آبان ۱۳۸۶

ویلان الدوله

ده سال گذشت
هفدهم آبان ماه سالروز مرگ "محمد علی جمالزاده" پدر داستان نویسی ایران.
ويلان الدوله از آن گياهاني است كه فقط در خاك ايران سبز مي شود و ميوه اي بار مي آورد كه "نخود هر آش" مي نامند. بيچاره ويلان الدوله اين قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش مي كنند؟ بگو دست از سرش برمي دارند؟ يك شب نمي گذارند در خانه ي خودش سر راحتي به زمين بگذارد. راست است كه ويلان الدوله خانه و بستر معيني هم به خود سراغ ندارد و "درويش هر كجا كه شب آيد، سراي اوست"، درست در حق او نازل شده، ولي مردم هم، ديگر پر شورش را درآورده اند؛ يك ثانيه بدبخت را به فكر خودش نمي گذارند و ويلان الدوله فلك زده مدام بايد مثل يك سكه ي قلب از اين دست به آن دست برود. والله چيزي نمانده يخه اش را از دست اين مردم پر رو جر بدهد. آخر اين هم زندگي شد كه انسان هر شب خانه ي غير كپه ي مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر اين مردم لعنت!
ويلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز مي شود، خود را در خانه ي غير و در رختخواب ناشناسي مي بيند. محض خالي نبودن عريضه با چاپي مقدار معتنابهي نان روغني صرف مي نمايد. براي آن كه خدا مي داند ظهر از دست اين مردم بي چشم و رو مجالي بشود يك لقمه نان زهر مار بكند يا نه. بعد معلوم مي شود كه ويلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پي "كار لازم فوتي" بيرون رفته است. ويلان الدوله خدا را شكر مي كند كه آخرش پس از دو سه شب توانست از گير اين صاحب خانه ي سمج بجهد. ولي محرمانه تعجب مي كند كه چه طور است هر كجا ما شب مي خوابيم صبح به اين زودي براي صاحب خانه كار لازم پيدا مي شود! پس چرا براي ويلان الدوله هيچ وقت از اين جور كارهاي لازم فوتي پيدا نمي شود؟
مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده يخه ي انسان را بگيرد؟! اي بابا هنوز شيري نيامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم يعني چه؟ ولي شايد صاحب خانه مي خواسته برود حمام. خوب ويلان الدوله هم مدتي است فرصت پيدا نكرده حمامي برود. ممكن بود با هم مي رفتند. راست است كه ويلان الدوله وقت سر و كيسه نداشت ولي لااقل ليف و صابوني زده، مشت مالي مي كرد و از كسالت و خستگي در مي آمد.
ويلان الدوله مي خواهد لباس هايش را بپوشد، مي بيند جورابهايش مثل خانه ي زنبور سوراخ و پيراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده مي گويد: "هم قطار! تو مي داني كه اين مردم به من بيچاره مجال نمي دهند آب از گلويم پايين برود چه برسد به اين كه بروم براي خودم يك جفت جوراب بخرم. و حالا هم وير داخله منتظرم است و وقت اين كه سري به خانه زده و جورابي عوض كنم ندارم. آقا به اندرون بگو زود يك جفت جوراب و يك پيراهن از مال آقا بفرستند كه مي ترسم وقت بگذرد." وقتي كه ويلان الدوله مي خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب مي كند كه جوراب ها با بند جورابي كه دو سه روز قبل در خانه ي يكي از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برايش آورده بودند درست از يك رنگ است. اين را به فال نيك گرفته و عبا را به دوش مي اندازد كه بيرون برود. مي بيند عبايي است كه هفت هشت روز قبل از خانه ي يكي از آشنايان هم حوزه عاريت گرفته و هنوز گرفتاري فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بيچاره ويلان الدوله مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جايي آمده و مال كسي است. والله حق دارد از دست اين مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ويلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خيلي عذرخواهي مي كند كه بدون خداحافظي مجبور است مرخص بشود، ولي كار مردم را هم آخر نمي شود به كلي كنار انداخت. البته اگر باز فرصتي به دست آمد، خدمت خواهد رسيد.
در كوچه هنوز بيست قدمي نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمي خورد. انسان چه مي تواند بكند؟! چهل سال است بچه ي اين شهر است نمي شود پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهاي حرم سراي شاهي نيستند! امان از اين زندگي! بيچاره ويلان الدوله! هفته كه هفت روز است مي بيني دو خوراك را يك جا صرف نكرده و مثل يابوي چاپار، جوي صبح را در اين منزل و جوي شام را در منزل ديگر خورده است.
از همه ي اين ها بدتر اين است كه در تمامي مدتي كه ويلان الدوله دور ايران گرديده و همه جا پرسه زده و گاهي به عنوان استقبال و گاهي به اسم بدرقه، يك بار براي تنها نگذاردن فلان دوست عزيز، بار ديگر به قصد نايب الزياره بودن، وجب به وجب خاك ايران را زير پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پيدا كرده، يك نفر رفيقي كه موافق و جور باشد پيدا نكرده است. راست است كه ويلان العلما براي ويلان الدوله دوست تام و تمامي بود و از هيچ چيزي در راه او مضايقه نداشت ولي او هم از وقتي كه در راه....وكيل و وصي يك تاجر بدبختي شد، و زن او را به حباله ي نكاح خود درآورد و صاحب دوراني شد به كلي شرايط دوستي قديم و انسانيت را فراموش نموده و حتي سپرده هر وقت ويلان الدوله در خانه ي او را مي زند، مي گويند: "آقا خانه نيست!"
ويلان الدوله امروز ديگر خيلي آزرده و افسرده است. شب گذشته را در شبستان مسجدي به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفي دارد، نمي داند به كي رو بياورد. هر كجا رفته صاحب خانه براي كار لازمي از خانه بيرون رفته و سپرده بود كه بگويند براي ناهار بر نمي گردد. بدبخت دو شاهي ندارد، يك حب گنه گنه خريده بخورد. جيبش خالي، بغلش خالي، از مال دنيا جز يكي از آن قوطي سيگارهاي سياه و ماه و ستاره نشان گدايي كه خودش هم نمي داند از كجا پيش او آمده ندارد. ويلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسيه معتاد است. قوطي را در دست گرفته و پيش عطاري كه در همان نزديكي مسجد دكان داشت برده و گفت: "آيا حاضري اين قوطي را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهي؟" عطار قوطي را گرفته، نگاهي به سر و وضع ويلان الدوله انداخته، ديد خدا را خوش نمي آيد بدبخت را خجالت داده، مأيوس نمايد. گفت:"مضايقه نيست" و دستش رفت كه شيشيه ي گنه گنه را بردارد ولي ويلان الدوله با صداي ملايمي گفت: "خوب برادر حالا كه مي خواهي محض رضاي خدا كاري كرده باشي عوض گنه گنه چند نخود ترياك بده. بيشتر به كارم خواهد خورد." عطار هم به جاي گنه گنه به اندازه ي دو بند انگشت ترياك در كاغذ عطاري بسته و به دست ويلان الدوله داد. ويلان الدوله ترياك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتي كه پيش خود مي گفت: "بله بايد دوايي پيدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد مي خورد؟"
در مسجد ميرزايي را ديد كه در پهناي آفتاب عباي خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ي كاغذ و بياضي و چند عدد پاكتي در مقابل، در انتظار مشتري با قيچي قلمدان مشغول چيدن ناخن خويش است. جلو رفته، سلامي كرد و گفت: "جناب ميرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنويسم؟" ميزرا با كمال ادب قلمدان خود را با يك قطعه كاعذ فلفل نمكي پيش گذاشت. ويلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالي كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمايان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد يواشكي بسته ي ترياك را از جيب ساعت خود درآورده و با چاقوي قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدي ملتفت شود همه را به يك دفعه در دهن انداخته و آب را برداشته چند جرعه آب هم به روي ترياك نوشيده اظهار امتنان از ميرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسي هاي خود را به زير سر نهاده و انالله گفته و ديده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ويلان الدوله را ديد كه انگار هرگز در اين دنيا نبوده است. طولي نكشيد كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذي را كه قبل از خوردن ترياك نوشته بود يافتند نوشته بود:
پس از پنجاه سال سرگرداني و بي سر وساماني مي روم در صورتي كه نمي دانم جسدم را كسي خواهد شناخت يا نه؟ در تمام مدت به آشنايان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر يقين نداشتم ترحمي كه عموماً در حق من داشتند حتي از خجلت و شرمساري من به مراتب بيشتر بوده و هست، اين دم آخر زندگاني را صرف عذرخواهي مي كردم. اما آن ها به شرايط آدمي رفتار كرده اند و محتاج عذر خواهي چون مني نيستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حيات من سر مرا بي سامان نخواستند پس از مرگم نيز به يادگاري زندگاني تلخ و سرگرداني و ويلاني دايمي من در اين دنيا شعر پير و مرشدم بابا طاهر عريان را ـ اگر قبرم سنگي داشت ـ به روي سنگ نقش نمايند.
"همه ماران و موران لانه ديرن من بيچاره را ويرانه اي نه!"


********

....:روحش شاد:....

۱۴ آبان ۱۳۸۶

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه سکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زخهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است
***
فريدون مشيري

۱۲ آبان ۱۳۸۶

خود کشی

یک بار دیگر سعی کردم خود کشی کنم
این دفعه دماغم را خیس کردم و کردم تو سر پیچ لامپ، متاسفانه سیم کشی اتصالی کرد و فیوز پرید و فقط یخچال را زدم چپه کردم
من هنوز در اندیشه مرگ، ماتم گرفته ام
آیا زندگی پس از مرگ هم وجود دارد؟
و اگر دارد، می شود آنجا بیست و یک بازی کرد؟
***
وودي آلن

۱۱ آبان ۱۳۸۶

معامله بد

گرازی وحشی و اسبی با یکدیگر می چریدند. گراز همیشه علف ها را ضایع می کرد و آب را گل آلود، و اسب که می خواست برای این کار او را مجازات دهد از شکارگری یاری خواست. مرد گفت برای کمک هیچ کاری نمی تواند بکند مگر اینکه او اجازه بدهد که زین بر پشت او بنهد و بر روی او سوار شود. اسب در این را به همه کاری راضی بود. بدین ترتیب مرد بر پشت او سوار شد، و پس از غلبه بر گراز اسب را به خانه برد و در آخور بست.
خشم کورکورانه بیشتر مردم را در گرفتن انتقام از دشمنان خود، تحت تسلط دیگران در می آورد.
***
افسانه هاي ازوپ