۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

به روز مرگ

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ

به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع

که گور پرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود

لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست

چرا به دانه انسانت این گمان باشد

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد

ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا

که های هوی تو در جو لامکان باشد 

***

مولوی

۳۱ فروردین ۱۴۰۰

نباشید عیب

 نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد

نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی

تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم

ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد

بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب

دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من

چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد

دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان

بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین

حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد

فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم

بپرس از شاه کشمیرم کسی را کشنا باشد

خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست

بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد

***

مولوی

۳۰ فروردین ۱۴۰۰

افلی

 یک


بر آبِ تیره و آرام

بر جای خوابِ ستاره

افلیا

     سفید

          روان

               چون سوسنی بلند

می‌رود بسیار آهسته

مستورِ تورهای بلند...

ـــ بر گوش می‌رسد از نخچیرِ دور

                                         بوقِ صید در کمند.


این‌جا هزار سالست

محزون عبور می‌کند اُفِلی

ـــ شبحِ سفیدِ روی رودِ بلندِ سیاه ـــ

این‌جا هزار سالست

هذیانِ شیرینش عاشقانه‌ی او را

اندر نسیمِ شبانگاه زمزمه می‌سازد.


هی بوسه بر سینه می‌زندش باد تا گل‌ستاره شود تورهای بلندش روی ننوی آب

هی سر به روی شانه‌هایش اشک می‌ریزند لرزان بیدها مجنون

هی سر به پیشانی‌یّ پهنِ خواب‌بینش می‌زند نی‌زار.


نالان به گردِ او همگی نیلوفرانِ چروک

گه‌گاه شوری می‌شود برپا

در توسه‌ای خفته

یک آشیان کزو

               خُرد رفرفه‌ای

                              پر می‌کشد به دور:

ـــ از اخترانِ زر همه

آوازِ رازانگیز می‌ریزد.



دو


آی افلیای پریده‌رنگ! ای زیبای مثلِ برف

آری تو مرده‌ای

عزیزکِ بر آب داده‌ام!

زیرا که بادها

               نازل ز کوه‌های بلندِ شمال

زیرِ لبی

از آزادی‌ای دل‌گزا به گوشِ تو می‌خواندند؛


زیرا که یک نَفَس

در گیسوی بلندِ تو می‌پیچد

و همهمه‌های غریب در روحِ خواب‌بینِ تو می‌افکند

زیرا که گوشِ دلت

به آوازِ طبیعت بود

به آی‌های درخت، به آخ‌های شب.


زیرا که دریاهای دیوانه صداشان سخت می‌کوبید بر طفلکْ دلِ بسیار نرمِ آدمی‌وارت

زیرا که در یک صبحِ فروردین

شهزاده مجنونِ پریده‌رنگِ زیبایی

سرْ طفلکی خموش بر زانویت گذاشت.


آسمان و عشق و آزادی!

چه رؤیاها! ای مجنونِ بی‌چاره!

تو از او ریختی چون برفِ بر آتش:

نَفَست را برید خیال‌های بلندت

و بی‌کرانِ مهیب

آبی‌ی چشمت را

پر از تلاطم کرد.



سه


ـــ و می‌گوید چنین شاعر

که در نورِ ستاره

تو می‌آیی شبانه

پیِ گل‌ها که چیدی

و می‌گوید روان بر آب دیده

مستورِ تورهای بلند

اُفلی را سفید

               چون سوسنی بلند.

*** 

آرتور رمبو

۲۹ فروردین ۱۴۰۰

آن سوی سکه

 قطار همیشه استعاره‌ی جدایی نیست

از صبحِ این شهر که پیاده‌روهایش

بوی زیتونِ کال و قهوه‌ی شب‌مانده می‌دهد

همان تعداد مسافر می‌بَرَد

که شامگاه بازمی‌آورَد.

تقصیر قطار نیست اگر امشب

از هیچ دریچه‌اش دستی

برای تو بیرون نمی‌آید.


قطارها     کِل‌کِل‌کنان

راه خودشان را می‌روند

باد در کُریدورهای ایستگاه

ساز خودش را می‌زند

و پاره‌ابری که بر بالهای پنبه‌ای

به سرعت از برابر دریچه‌ها می‌گریزد

هرگز به آشیانه نخواهد رسید.


روزی دو پاکت سیگار هم دود کنی

تنابنده‌ای نمی‌فهمد

بی‌بادبان به جایی رسیده‌ای

که همسفر دریا دلت باید

ضرب‌الاجل خودش را برساند.


مسافران رفته‌اند

و دستی که صاحبش را هرگز ندیده‌ای

دریچه‌ی گیشه را می‌بندد.

تو مانده‌ای و بر آن‌ سوی سکو

زنی کنار چمدانش

در بی‌حضوری تو ایستاده است

و دم‌به‌دم ساعتش را نگاه می‌کند.

***

عباس صفاری

۲۸ فروردین ۱۴۰۰

سیرسیرک

 کمی به نور بچرخید!

                                شد

کمی به تاریکی!

حواس آدم را پرت می‌کند

صدای این حشره، سیرسیرک.

مگر چه مرگش هست؟

نمی‌شود برگردد جوانی‌ی رفته.

کمی به نور بچرخید!

                                شد

کمی به تاریکی!

ته حیاط، سپیدارها بلند، همتراز

نسیمِ کم‌نفسی نیز برگ‌ها را می‌لرزاند.

ته حیاط‌های قدیمی سپیدار می‌کاشتند

حفاظِ خانه بود از نگاهِ غریبه

و یا نشان خاستگاه، و یا دیدگاهِ روستایی؟

کمی به نور بچرخید!

                                شد

کمی به تاریکی!

شدآمدی که ندارید پس چرا نگرانید؟

بریده‌اید پای همه قوم‌وخویش‌ها را

نمی‌شود تک‌وتنها درین سرای درندشت...

ولی عجب سرِ ناترسی.

کمی به نور بچرخید!

                                شد

کمی به تاریکی!

نه! بوی یاس‌های زردِ رونده‌ست

و نور سرخ عصر پشتِ سپیدارها و دلواپس.

همین‌که شب بشود قطع می‌شود قطعاً

صدای این حشره، سیرسیرک.

نمی‌شود برگردد جوانی‌ی رفته.

هنور نور نکِ شاخه‌هاست سوسوزن.

کمی به نور بچرخید!

                                شد

کمی به تاریکی!

نمی‌شود زیبایی همیشه رو به نور بچرخد

دمی نسیم نفسگیر یاس‌های خزنده

و چشم‌ها که خیره می‌شوند به تاریکی.

کمی به نور بچرخید!

                                شد:

***

حسن عالیزاد

۲۷ فروردین ۱۴۰۰

فال استخوان و

چه شمایلی خواهند یافت

استخوان‌ها

              که رها شوند در آب؟


آبی که کج می‌تاباند

استخوان‌های قراریافته را

به دریاچه‌های بدنام


چه کسی نیازمند رویاهای من است؟

تصویرهایی

که هر اندامشان

پرتاب شده به خواب‌هام

از فاجعه‌ای


خوابی که در آن عقاب یورتمه می‌رود

سگ جگر تندیس می‌خورد

آهوبره شیرِ عقاب می‌نوشد

و اسب سفید

به دنبال پروانه‌ای

چموشی‌ها می‌کند به علفزار؟


چه شمایلی دارد

استخوان در رویا و عربده در آب

چه کسی دیده است دهان واژه را

وقتی که صدا می‌کند واژه‌ی دیگر را؟

نی

افتاده به ژرفای برکه

                     ـــ گره گره ـــ

چه کسی می‌شنود

از دهان پرِ شن

آواز وی؟

***

منوچهر آتشی

۲۶ فروردین ۱۴۰۰

شاید

 نه بِهدینم پسندد نی مسلمان

که آن زِندیق و این گبرم شناسد


جنون آرامی‌ام را خوش ندارد

خرد، سُتواری‌ِ صبرم شناسد


خور از «زردشت و مزدک»، این دو دریا

به چرخه برکشد، ابرم شناسد


چه غم روباه و کفتار ار ندانند

که شیر‌ِ بیشه‌ام، ببرم شناسد


رسد کاسفندیار این رستمی کیش

ز تیر و تیغ و از کبرم شناسد


مرا این اختیار آمد ز تاریخ

گرفتم فلسفی، جبرم شناسد


به خاک اندر چو شد امّید، شاید

مِتاع‌ چند و چون قبرم شناسد

***

مهدی اخوان ثالث

۲۵ فروردین ۱۴۰۰

کمونیست

 برام از روس‌ها بگو، کمونیست من، پسرم!

جوان راست‌گوی من،  برام از روس‌ها بگو!

 

اونا بخاطر مردم حرکت می‌کنند، مادر، حالا تنهام بگذار

من خسته‌ام از خواندن و می‌خواهم دراز بکشم

 

اما پیمان‌نامه چه، پیمان ورشو، کمونیست من، پسرم؟

جوان راست‌گوی من، پیمان‌نامه چه، پیمان ورشو؟

 

لازم بود مادر، حالا تنهایم بگذار

خسته‌ام از خواندن و می‌خواهم دراز بکشم

 

چرا الان در لهستان‌اند، کمونیست من، پسرم؟

جوان راست‌گوی من، چرا در لهستان‌اند

 

به خاطر مردم لهستان، مادر، حالا تنهام بگذار

خسته.ام از خواندن و می‌خواهم دراز بکشم.

 

اما کشورهای بالتیک چطور، کمونیست من، پسرم؟

جوان راست‌گوی من ، کشورهای بالتیک چطور؟

 

هیچ چیزی قابل اثبات نیست مادر، حالا تنهام بگذار

خسته‌ام از خواندن و می‌خواهم دراز بکشم.

آه، من از آیندهات بیمناکم، کمونیست من، پسرم

جوان راست‌گوی من، از آینده ات بیمناکم.

 

نه می‌توانم فکرکنم نه حرفی بزنم، مادر، تنهایم بگذار

من دل‌مرده‌ام مادر، می‌خواهم دراز بکشم.

***

جان بریمن

۲۴ فروردین ۱۴۰۰

درخت، درخت

 درخت، درخت

خشکیده و سرسبز.


دختر گندم‌گونی به چیدن زیتون بیرون آمده

بادِ هوس‌بازِ برج‌ها

بر کمرگاهش می‌وزد


چهار سوار با اسبان اندلسی بر گذرند

با تنپوش‌های آبی و سبز

و شنل‌های تیرهٔ بلند

"به کوردوبا بیا، ای دختر زیبا"

دختر به وسوسه‌شان گوش نمی‌سپرد.


سه گاوباز جوان

بالابلند و کمرباریک می‌گذرند

با تنپوش نارنجی و

شمشیرهای عتیقهٔ نقره

"به سویل بیا، ای دختر زیبا"

دختر به وسوسه‌شان گوش نمی‌سپرد.


پسین غروب پرتو سرخ تیره می‌گسترد

که مردجوانی بر گذر آمد

گل‌های سرخ و مینای ماه بر تن‌اش 

"به غرناطه بیا، دختر زیبا"

دختر به وسوسه‌اش گوش نمی‌سپرد


دختر گندم‌گون همچنان گرم چیدن زیتون 

با بازوان باد

پیچیده بر کمرگاهش


درخت، درخت

خشکیده و سرسبز.

***

گابریل گارسیا لورکا

۲۳ فروردین ۱۴۰۰

خیابان یکطرفه

 مگر این نقاشی چشم انداز آن "خیابان یک‌طرفه" است

که دوست داری از آنجا پرسه زنان بگذری؟

تردید می کنم. 

اما بدان! کجاست آنجا که باید رهسپار شوی.

بسیار خیابان‌ها راه برگشت دارند

که نمی بینی

و آنگاه که در حصار سمت و سو می‌آیی

اتفاق در تو افتاده است.

و تو را توان گفتن ِاین اتفاقی‌است نیست.

می‌درخشد آذرخش

و آیا خویش را دیگرگونه در نمی‌یابی ناگاه -

چیزی بیش از آن که به چشم آید.

به روزگاران کهن تمام جاده‌ها 

به خداوند و نام او آغاز می شد.

ما  دین‌دار نیستیم. در کفرآمیختگی می‌ایستیم

و آنجا که "خداوند" زمانی ایستاد، 

مالیخولیا جای می‌گیرد.

***

گرشوم شولر

۲۲ فروردین ۱۴۰۰

همه چیز را یافتم مگر

بیگانه با مرزها

زمینِ ما بود این زمین. 

وطن وطنِ ما بود.

هویت‌‌های ما چون چهره‌هایمان فر سوده،

ما را خوب می شناختند.

زن در زهدان‌ ما خوابید:

زهدان من و سارا و میریام.

آبراهام،

می‌شنوی چه می‌گویم

یا  هرآنچه می‌نویسم می‌خوانی،

خداوند حسابی در ادارهٔ پُستِ زندگیِ جدید 

باز کرده است.

مرا چه باک اگر فرمان‌ها و آموزه‌هایم را بپذیری

که خداوند مالک همه آسمان‌ها 

و تمامِ حساب‌های پُستی است

اما اگر بشنوی یا بخوانی

درخواهی یافت

که من کودکانت را یافته‌ام

برخی از یادبرده اند که بهشت زیر پای ماست

که هر چیزی نفسی از خداوند است

که او دمیده در آن‌ها

من آنان را هراسان یافتم.

در آینهٔ دستی، ترس‌شان را پنهان می‌کنند

خویش را با دوربین‌ها نظارت می‌کنند

با موبایل‌هایشان زندگی را خلاصه می‌کنند

که سپس در کامپیوترهایشان دانلود کنند . . .

و این پایان تقدیر ماست.

من اما چون ایوب صبور بودم

که به تو می‌اندیشیدم که در انتظار منی،

همانند هاجر که تمام عمر چشم انتظارت بود

من عمر بن خطاب را یافتم

و از او درباره علی پرسیدم.

من زینب را در چهره نوریه یافتم

فاطمه را در صورت فرحه

حسن را در چهره سامی

من یافتم . . .

و یافتم . . .

همه چیز . . .

همه چیز را دیدم.

من پیامبر را در مسجد اقصی دیدم

خسته از پرسش نگاهبان‌ها زیرا کلمه را از یاد برده بود

آی خدایی که پیامبرت را فرستادی 

تا قبیله‌ها را به یک قبله فراخواند

قبله‌ی من

آنجا در زندانِ شبه جزیره است.

مجبور بودم مثل طوطی تکرار کنم

 الله الله است

و محمد پیامبر اوست.

این چیست آبراهام ؟ 

به آن‌ها هنر خوش‌آمدگویی به مهمانان را نیاموختی؟

من برای شکایت رفتم به این امید که او به بدعت مرزها پایان دهد

و حکم صادر کند‌:

میهن‌ برای مردمان است، ادیان برای خدا.

ما اعضای خانواده‌ات هستیم

خانه ما اینجاست

اما مردم ما اینجا و آنجا، آنجا و اینجا.

چه کسی؟ چرا؟

چگونه اتفاق افتاد؟

من خشمم را در تو و خدای تو پنهان می‌کنم

تا مرا ناسپاس نخوانند.

ما بر لبهٔ اقصی نشستیم

رو به سوی دیوار ندبه

جایی که از امیدهایمان گفتیم.

سرودهای کلیسای مولود و رستاخیز را خواندیم.

بابل را  به یاد آوردم.

که می‌خواستند به نامش تجاوز کنند

آن‌سان که به تاریخ‌مان تجاوز کردند

و ندایی شنیدم که با ما گفت

نماز بگذار،

سرود بخوان،

بمان. این سرزمین توست!

چگونه در سرزمینی بمانیم

که بیگانه شده است؟

در محاصره است

حصار جهل

حصار بیابان‌زایی

حصار افکار محصور

و شما و پست ترین مردمان شما، ابلهان

در اطراف من

همه زمان ها. . .

مگر اینجا.

تو را با سوالاتم گیرانداختم، پرسیدم:

چرا به ابراهیم حکم کردی

چنان کند؟

و حقیقت است آیا

این که تورات کتاب توست؟

آخرین کتابت چه؟

تاریکی حقیقت را بدنام نمی کند، تاریکی ناتوان است.

بسیار چیزها که در کتاب‌های تو یافتم

همه چیز را یافتم

مرا

او را

آنان را

اما نه حقیقتی به نام او

مرد موهومی را یافتم که قلب خویش را فروخت

گلوله توپ خاکسترهای آتش او را یافتم

در افسانهٔ خلقت تمام زنان او را یافتم

پسرانش را یافتم

اما حتی یک حرف نیافتم

جهش یکی نبض

از آدمی به نام پدر پیامبران

آن‌که دلِ من، مردِ من می‌نامد

آن‌که زنان دیگر، مردان خویش می‌نامند

آن‌‌کس که اسماعیل او را پدرش صدا می‌زند.

من او را نیافتم، 

آه الله . . .

زان‌رو که ما تنها کسانیم که او را آفریدیم

در حراجی ادیان

میراث تمام جنگ‌هایمان

و زان‌رو که من نیازش دارم برای پایان دادن به آنچه آغازش کردم . . .

بخاطر تو

و بخاطر این که تویی آنکس که هستی

و بخاطر آن که ما همه می‌شناسیم

و واژه‌ها را می‌گردانیم

و در بازارها ریاکاری را تمرین می‌کنیم 

آن‌جا که چون برده فروخته می‌شویم

در مسیر معجزات

در خرافه‌بافی‌ها

به نام دین

اختراعت کردند

ادعای مالکیتت کردند

برای شجره‌نامه‌ات جنگیدند

شک کردند

و مرده ریگ‌شان نفرت و داستان‌سرایی شد

پس در ویرانهٔ ادیان و مکتوبات پیشگویانهٔ محافظت‌کننده شان

در طلسم راویان، در پاسداران فراطبیعت

تو را فروختند پیش از به‌وجود آمدنت . . .

پس جز تو چه کسی راه را به آنان نشان خواهد داد؟

قدرت تو این است که تو ملتی بودی

که به چندین تکه پاره پاره شد.

تو به واقع زاده نشدی، و نه من.

آن جوینده در رستاخیز توفانی می‌گوید:

حجاب‌ ِ حجاب‌ها را کنار بزن

من پایان می‌دهم

به هر مشاجره کیهانی

در باب آن درواز‌هٔ گم شده

یا آن افسانه جادویی

هر توهمی

که تو نامیده می‌شود . . .

زیرا که در محراب دل خویش

- آن دل دیگرم - ذهن دیگرم -

محراب ذهن خویش - یافته‌ام

هر چیزی به‌جز تو را

هر چیزی را

مگر

تو

***

 امل الجبوری

۲۱ فروردین ۱۴۰۰

مرا دو دیده به راه

 مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

تو مستریح و به افسوس می‌رود ایام

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام

به کام دل نفسی با تو التماس من است

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام

چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اقدام

ملامتم نکند هر که معرفت دارد

که عشق می‌بستاند ز دست عقل زمام

مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام

اگر زبان مرا روزگار دربندد

به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام

بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

گر این سخن برود در جهان نماند خام

***

سعدی

۲۰ فروردین ۱۴۰۰

اعتراض

چرا سرزنشش می‌کنی؟

و ازو روی برمی‌گردانی؟

و آنگاه لعنتش می‌کنی؟

آدم را افتخاری نیست که زانو زند.


آه آدم،  تو زندگی‌ام را تباه کرده‌ای

بشنو: خداوند روزی به پشیمانی، لغو‌ می‌کندش

چطور تو خلیفهٔ او؟

پیامبر؟

قاتل؟

فرمانده؟

ارباب و برده؟

پدر و پسر؟

و تو

تو چیزی جز یک جفت 

چکمه‌ی پاره نیستی 

***

امل الجبوری

۱۹ فروردین ۱۴۰۰

خیال

شهر ما گریزان شد

پس سراسیمه رفتم از پی راه‌هایی که رفته بود 

و اطراف را گشتم - تنها افق را دیدم

و دریافتم آنان که فردا می‌گریزند

و آنان که فردا باز می‌گردند

همه، همه بدنی در صفحه من‌‌اند 

که پاره‌پاره می‌درانم‌اش.


و می‌دیدم: ابرها حنجره‌ای بودند،

و آب دیواره‌ای از آتش شد

و طنابی زرد و چسبناک دیدم

طنابی از تاریخ که به من بسته است.

دستی به زندگی‌ام می‌اندیشد، 

بارها و بارها روزان عمر مرا 

به یکدگر می‌بندد، دستی که

از نژاد عروسک‌ها و دودمان ژنده‌پاره‌هاست.



و من به آیین آفرینش درآمدم

به زهدان آب و بکارت درخت 

و دیدم اغواگری درختان را 

میان شاخسارشان اتاق‌ها دیدم

بسترها و پنجره‌‌هایی که در برابرم مقاومت می‌کنند

کودکان را دیدم و خواندم‌شان

شنزار‌‌های من، خواندم‌شان

سورهٔ ابرها و آیات سنگی

و دیدم همه با من سفر می‌کنند

دیدم آبگیر گریه‌ها را و فراسویش

دیدم درخشنده نعش باران را.



شهر ما گریزان شد،

من چیستم؟ سنبلهٔ گندمی

که زیر برف و سرما مُرد،

مُرد بی آن‌که پیغام خویش بگذارد،

بی آن‌که برای کسی بنویسد، مُرد.

من به جستجویش برآمدم و جسدش را دیدم

متروک در آخرالزمان،

و من فریاد زدم، "سکوت یخ،

من آشیانهٔ چکاوک تبعیدی‌ام.

گورش خانهٔ من است، و من خود تبعیدی‌ام."



شهر ما گریزان شد،

و من دگردیسی پاهایم را دیدم

که به رودی لبریزِ خون بدل شدند،

به کشتی‌های گسترده تا دوردست

و دیدم اغواگرانه ساحل‌هایم غرق شدند. . .

خیزاب‌های من تندباد بود و مرغان دریایی.


شهر ما گریزان شد،

و امتناع گوهری خرد شده است۱

که بر خرده‌هایش کشتی‌هایم لنگر می‌اندازند

و امتناع، هیزم شکنی است

که برچهره‌ام می‌زید

مرا جمع می‌کند و به آتش می‌کشد

و امتناع فاصله‌ای است

که مرا محو می‌کند

من خون خویش را می‌بینم و مرگ خویش را می‌بینم

فراسوی خون خویش:

با من سخن می‌گوید و تعقیب‌ام می‌کند.


شهر من گریزان شد

و دیدم چگونه کفن‌ام مرا می‌افروزد،

دیدم . . . اگر تنها مرگ مرا مجالی می‌داد.

***
خیال

۱۸ فروردین ۱۴۰۰

اشاره

 آتش و یخ را درهم‌آمیختم

نه یخ به بیشه زار من پی‌برد 

                                        نه آتش

و ناشکفته در گل‌ها 

                         و سربه مُهرِ سنگ‌ها

همدمی فروبسته می‌مانم

پنهانم و دور

می‌بینم

موج می‌زنم چون نور

از سپیده‌دمان 

تا 

اشاره.

***

ادونیس