۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

دو چیز...


دو چیز نخواهد بد در هر دوجهان، می دان
از عاشق حق توبه، وز باده هوا انبان
گر توبه شود دریا، یک قطره نیابم من
ور خاک درآیم من، آن خاک شود سوزان
در خاک تنم بنگر کز جان هوا پیشه
هر ذره درین سودا، گشتست چو دل گردان
خاصیت من اینست، هرجا که روم اینم
چه دوزد پالان گر هرجا که رود پالان
گویند که هر کی هست، در گور اسیر آید
در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک افشان
در سینه تاریکت دل را چه بود شادی
زندان نبود سینه، میدان بود آن میدان
اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد
آن خون به ازین باده، وانجا به ازین بستان
گر شرح کنم این را، ترسم که مقلد را
آید بخیال اندر اندیشه سرگردان
***
مولانا

۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

ای دل نگو...

ای دل نگویی چون شدی، ور عشق روزافزون شدی
گاهی ز غم مجنون شدی، گاهی ز محنت خون شدی
در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم، میزن نوا تا صبحدم
گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می
نی نی رها کن نام می مستان نگر بی جام می
تو همچو آتش سرکشی، من همچو خاکم مفرشی
در من زدی تو آتشی، خوشی خوشی خوشی خوشی
ای نیست برهستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن، دستی بزن، دستی بزن
گفتم مها در من نگر، در چشم چون دریا نگر
آنجا مرو، اینجا نگر! گفتا که خه سودا نگر
ای بلبل از گلشن بگو، زان سو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو، پنهان مکن! روشن بگو
آخر همه صورت مبین، بنگر بجانِ نازنین
کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین
هر نقش چون اسپر بود، در دست صورتگر بود
صورت یکی چادر بود، در پرده آزر بود
***
مولانا

۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

غیرتو..

کاشکی از غیرتو آگه نبودی جان من
خود ندانستی بجز تو جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بی دام و بی خاشاک در عمان من
غیر رویت هرچه بینم نور چشمم کم شود
هرکسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو؟ آن من
همچو ابرم رو ترش از غیرت شیرین خویش
روی همچو آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من ز گلزار تو ریحان میبرم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
من ئکه مر تر تو را من آنک تو نامم نهی
تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من
چون بپوشد حعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای بجان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید، یا توی افغان من
***
حضرت مولانا


727

۲۵ فروردین ۱۳۹۱

مرغ باغ ملکوت


روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم 
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم 
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم 
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است، نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم 
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم 
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز ، اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار، به هم در شکنم
***
مولانا

۲۰ فروردین ۱۳۹۱

آه از آن روز...

آه زآن روی که عاشق شکوه را سر واکند
مهر بردارد ز لب دیوان محشر واکند
گل درین گلزار میریزد زاستعفا به خاک
نهمه ما را که از بال کبوتر واکند
می توان زیر فلک آهی به کام دل کشید
بال اگر در بیضه فولاد جوهر واکند
برشکوه دل فلک از غنچه چینی تنگ بود
آه از آن روزی که این سیمرغ شهپر واکند
من گرفتم بحر سرتاپا شود ناخن ز موج
نیست ممکن عقده ای از کار گوهر واکند
شکوهای  را زآه سرد صائب می برم
غنچه در پیش نسیم صبح گوهر واکند
***
صائب تبریزی