۸ آبان ۱۳۹۱

باران شب

هر نیمه شب از تفال ها می بارد
بارانی خشک
با آن هوای راهرو بی ابر است
از شانه جرزهای پوسیده
یک چکه می افتد
فرش نمدی طنین آن را
مثل زه ساز بازمی گرداند
یا از شریان های نهان خانه
پیوسته صدای غلغل سیلاب
افکار کتابخانه را می خواند
از لای کتاب کهنه جغرافیا
یک شاخه رود می تراود
آرام
بالای رف درگاه
یک باغچه می روید در جام گلاب
***
محمدعلی سپانلو

۱ آبان ۱۳۹۱

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


 تنهایی ام را با تو قسمت می كنم سهم كمی نیست 
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست 
 غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را 
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست 
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست 
حوای من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك 
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست 
آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم 
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست 
 همواره چون من نه : فقط یك لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست 
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم 
شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را 
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست 
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه 
 اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

محمدعلی بهمنی

۲۴ مهر ۱۳۹۱

... نیست


جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ‌عیش است آن‌که بستانیش نیست
هر که را صورت نبندد سرّ عشق
صورتی دارد، ولی جانیش نیست
گر دلی داری، به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
کامران آن‌دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
چشمِ نابینا زمین و آسمان
زآن نمی‌بیند که انسانیش* نیست
عارفان درویش صاحب‌درد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزول‌ست و فرمانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشتر است
گرچه بیش از صبر درمانیش نیست
هر که را با ماهرویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
خانه زندان‌ست و تنهایی ملال
هر که چون سعدی گلستانیش نیست
***
سعدی

۲۳ مهر ۱۳۹۱

چه غم داری؟


چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری
چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی
چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری
چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی
براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری
چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری
چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری
خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غم داری
بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی
چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری
ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو
همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری
گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را
اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری
چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه غم داری
ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری
خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو
چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری
***
حضرت مولانا

۲۲ مهر ۱۳۹۱

طرح

باد در دام باغ می‌نالید
رود شولای دشت را می‌دوخت
قریه سر زیر بال شب می‌برد
قلعه‌ی ماه در افق می‌سوخت.
***
منوچهر آتشی

۱۷ مهر ۱۳۹۱

زبان سرخ

مگو که غنچه چرا چاکچاک و دلخون است
که این نمایشی از زخم قلب مجنون است
نمومه دل ازردگان بود: گل سرخ
چو این کلیشه اوراق سرخ دلخون است
زبان عشقی شاگرد انقلاب است این
زبان سرخ نیست بیرق خون است
***
میرزاده عشقی

۱۶ مهر ۱۳۹۱

آن پری...

آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه میکند
در جهان هرآن، دل که بنگری، بیقرارو، دیوانه میکند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یکزمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مومن حرم، رو بسوی بت، خانه میکند
شمع را از آن، من شوم فدا، گرچه میکشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، میکند
پیش مردمش، در دو چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه میکند
جزمِحَن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناکهان، عقده از دلم، باز میکند یا نمیکند
***
فرخی یزدی

۱۳ مهر ۱۳۹۱

آیینه شکست


دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بربیکر خود بیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسون گری و ناز
چون بیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تاخیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو بنکه او تا که در آن خانه گزیند

من خیره به آیینه و او گوش به من داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل مارا
بشکست وفغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل مارا

***
فروغ فرخزاد