۶ مرداد ۱۳۹۲

صدا

 نشسته بود روی صندلی جلوی پنجره. پاهاشو گذاشته بود لبه‌ی پنجره و صندلی رو عقب ـ جلو می‌کرد و آلبالو می‌خورد و هسته‌هاش رو تف می‌کرد بیرون! عادتش بود. هرچی می‌خورد هسته‌شو، آشغال‌شو از پنجره می‌نداخت بیرون. هرچقدر هم بهش تذکر می‌دادن گوشش بدهکار نبود. می‌گفت آشغال رو باد می‌بره و هسته میوه‌ها هم بالاخره یه روزی سبز می‌شن و درخت می‌شن! حالا بیا بهش حالی کن زیر پنجره‌ت آسفالته... تنبلی که این حرفا حالیش نمی‌شه.
کسی خونه نبود. ساکت. سرظهر بود و بیرون هم ساکت. فقط صدای تکون دادن صندلی و صدای ساعت SEIKO-5 روی میز شنیده می‌شد. این مدل ساعت‌ها تیک ـ تیک نمی‌کنن، ثانیه شمارش همش داره می‌چرخه، انگار داره زمان رو می‌سابه. یهو یه کبوتر اومد نشست سیم ِ تیر ِ چراغ ِ جلوی خونه. نفس نفس می‌زد، تا نشست شروع کرد به دری‌وری بغبغو کردن. از رو درخت چنار اون سمت خیابون صدای یه کلاغ بلند شد. کلاغ همینجور که یه چشمی کبوتر رو می‌پایید پتکِ قارقارش رو درآورد و شروع کرد کوبیدن رو سکوت سرظهر.
بلند شد و چندتا آلبالو که تو دستش مونده بود رو پرت کرد طرف کبوتر و از رو سیم پروندش، پشت بندش کلاغ هم ساکت شد و از رو درخت پرواز کرد. سرشو از پنجره بیرون کرد و یه نیگا به کبوتر انداخت و گفت: فـــاتــــحه و رفت روی تخت ولو شد.
باز سکوت و صدای ساییدن زمان!
در ِ خونه باز شد و محکم به هم خورد. صدای برادرش رو شنید که داد زد: «سلام، تنهای بی‌صدا!» آقای شلوغ اومد! اسم گذاشته رو ما، اینم شد اسم؟ حالا درست که همش تنهام و کم حرف می‌زنم، ولی دور از جون یه اسم هم دارم واسه خودما. جواب داد: «سلام!» و زیر لب ادامه داد دشمنِ سکوت! تا میاد خونه شرو می‌کنه به تولید آلودگی صوتی! صداش اومد که رفت توی اتاقش، رفت دستشویی، رفت توی آشپزخونه، رفت توی بالکن، برگشت توی اتاقش. عی بابا! یه در رو هم نمی‌تونه آروم باز و بسته کنه. یهو صدای ضبط بلند شد:
باز صدای بی‌صدا ... مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه ... یه مرد بود، یه مرد
و شروع کرد با خواننده هم‌خونی کردن. لامصب با اون صداش، از فرهاد بهتر می‌خونه اینو، نمی‌دونم چرا نمی‌رفت دنبال خوانندگی! همیشه به صداش حسودی می‌کرد. آروم، بم، گرم، پخته! کار دنیاس دیگه، یکی به موقع می‌رسه صدای داوود گیرش می‌افته و اون یکی تهِ صف بوده بانگ کلاغ رو بهش می‌دن. شایدم کم حرفی‌ش بخاطر صداش بود! به بدیِ صدای کلاغ نبود، ولی خوب هم نبود، خودش هم صداش رو دوست نداشتفته، اون یکی ته ِ س تشسیتشستی.
داد زد: کمش کن قناری!
- واسه چی؟
+ واسه آرامش! سکوت سرشار از ناگفته‌هاست!
- به من گفتن تنها صداست که می‌ماند!
و دم داد به صدای فرهاد و یه پرده بالاتر خوند:
شب با تابوت سیاه ... نشست توی چشم‌هاش
خاموش شد ستاره ... افتاد روی خاک
از همین کاراش بدش می‌اومد، متنفر بود. اینجور وقت‌ها دوست داشت خرخره‌اش رو بجوئه! همیشه با این کاراش رو مخش بساط باز می‌کرد. شاید خودش نمی‌دونست، یا عمداً می‌کرد و یا سر شوخی! می‌دونست این از سروصدا متنفره.
داد زد که: کمش می‌کنی یا بیام بیام خاموشت کنم بذارمت تو تابوت و بدمت دست خاک؟
از اون‌ور صدای قهقهه بلند شد و گفت: زرررشک! و خوند:
با لب‌های تشنه ... به عکسه ... یه چشمه ...
باخودش گفت: الان میام لب تشنه‌تو آبیاری می‌کنم! پاشد و از اتاق رفت بیرون. یهو صدای ضبط قطع شد و صداهای دیگه اومدن تو اتاق. در کوبیده شد، سیلی، یکی خورد به دیوار، فحش، آی و اوی، جیغ و بعدش... سکوت، و باز صدای ساییده شدن زمان! و نفس زنون اومد و افتاد روی تخت و به سقف خیره شد و صدای ساعت شروع کرد به ساییدن و گذشتن.
با صدای نحس یه کلاغ از خواب پرید. خونه ساکت بود، ساعت هم که خستگی سرش نمی‌شه، فقط سوهان کاری می‌کنه! چشم‌هاشو با پشت دست مالید و یه نیگا به ساعت انداخت. داد زد: هوی! خوابی؟! چند دیقه گذشت و صدایی نیومد. بلند شد نشست لبه تخت و باز داد زد: مُردی؟... صداکن مرا، صدای تو خوب است!.... لال شدی؟ دست کرد تو موهاش و حیرون به درو دیوار نگاه کرد. خواست بلندشه بره بیرون از اتاق که یهو صدای ضبط بلند شد:
لب تشنه آب می‌خواد ... چشم خسته خواب می‌خواد
یه لبخند زد و زیر لب گفت: دلقک! پاشد رفت توی آشپزخونه و یه لیوان آب ریخت.


۳ مرداد ۱۳۹۲

سپید

«ساده دلِ» «عاشق» «چشمهایش» را به «پیرمرد و دریا» دوخته بود. پیرمرد «بار هستی» را بر دوش خود گرفته بود و در میان باران و «آذرخش» در «شب ممکن» قایقش را به سوی «سلوک» می‌راند. پیرمرد شیوع «طاعون» را که در سال «1984» باعث شد «مرگ در ونیز» اتفاق بیفتد و به «موش‌ها و آدم‌ها» رحم نکرده بود و «میرا»یی‌ای که گریبان مردمان را گرفته بود، به چشم دیده بود. او با «درد» «بیگانه» نبود مانند این واقعه و غم را سال‌ها پیش از این در زادگاهش، در چهره‌ی «عزاداران بیل» هم دیده بود.
در میان بحبوحه بیماری و سختی «سیدارتا» را در شهر دیده بود که «مائده‌های زمینی» را بین مردم، مردمی که به «زندگی پیش رو» چشم امید داشتند و می‌خواستند که از «معرکه» جان به در ببرند پخش می‌کرد و با این کار و سخنانش بذر امید را در دل آنها زنده نگه می‌داشت.
«همه می‌میرند»، همه می‌میرند... بمیرید، بروید، «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»، اینها «عقاید یک دلقک بود» که با شادی «دیوانه‌وار»ی ـ گویی که «از غم بال درآورد»ه بود ـ  در شهر می‌گشت و با صدای بلند فریاد می‌زد.
«بوفِ کور»ی با نوای «تهوع»زایش در «سرزمین گوجه‌های سبز» بر روی درخت سوخته‌ای نشسته بود و «همنوایی ارکستر شبانه چوب‌ها» را همراهی می‌کرد و این «سمفونی مردگان» را بدرقه‌ی راه «مرشد و مارگاریتا» دو «ناتور دشت» و «سگ ولگردی» که به دنبال آنها راه افتاده بود، کرده بود.

«شازده کوچولو» از سیاره خود در «قلعه حیوانات» فرود آمده بود و با نگاهی متعجب به اطراف با خود می‌گفت که: «احتمالن گم شده‌ام»... اینجا جایی نیست که من می‌خواستم بروم... من بدنبال گروهی به زمین آمدم. گروهی که امید در دلشان دارند، به آینده چشم دارند، اهلی هستند و به دنبال خوبی... گروهی که همه‌شان سپیدند، و به سپید اعتقاد دارند.

*
کلمه‌های داخل گیومه نام کتاب هستند.

۲ مرداد ۱۳۹۲

وداع

سکوت صدای گام‌هایم را پس می‌دهد.
با شب خلوت به خانه می‌روم.
گله‌ای کوچک از سگ‌ها بر لاشه‌ی سیاه خیابان می‌دوند.
خلوت شب آنها را دنبال می‌کند،
و سکوت نجوای گام‌هایشان را می‌شوید.

من او را به‌جای همه برمی‌گزینم،
و او می‌داند که من راست می‌گویم.
او همه را به‌جای من برمی‌گزیند،
و من می‌دانم که همه دروغ می‌گویند.
چه می‌ترسد از راستی و دوست داشته شدن، سنگدل برگزیننده‌ی دروغ‌ها.
صدای گام‌های سکوت را می‌شنوم.
خلوت‌ها از باهمی ِ سگ‌ها به دروغ و درندگی ـ بهترند.

سکوت گریه کرد دیشب.
سکوت به خانه‌ام آمد،
سکوت سرزنشم داد،
و سکوت ساکت ماند سرانجام.
*
چشمانم را اشک پر کرده است.

***
مهدی اخوان ثالث

۱ مرداد ۱۳۹۲

بگذار تا...

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

***
سعدی

۲۹ تیر ۱۳۹۲

یک سحر

سحری به دلنوازی ز درم درآ و بنشین
به کنار خود به بازی بنشان مرا و بنشین
من اگر ادب پسندم، ننشینم و نخندم
تو ز لطف رخصتم ده، که بیا بیا و بنشین
همه دشمنند و بدسر، که زنند حلقه بر در
به رخ حسود مگشا، در این سرا و بنشین
چو حیا کنم حذر کن، به ملامتم نظر کن
که ز سبز جامه چون گل، به صفا درآ و بنشین
شنوند اگر خروشم، تو به بوسه کن خموشم
نفسی مکن لب خود ز لبم جدا و بنشین
چو ز دست رفته باشم، به‌بر تو خفته باشم
تو به خنده گو که کامم ز تو شد روا و بنشین
*
نه، من این نمی‌توانم، که به شرم بسته جانم
تو به خانه‌ام گر آیی، به حیا گرا و بنشین.
***
سیمین بهبهانی

۲۶ تیر ۱۳۹۲

She by Charles Aznavour

She maybe the face I can't forget
A trace of pleasure or regret
Maybe my treasure or the price
I have to pay
او شاید آن چهره‌ای‌ست که نمی‌توانم فراموشش کنم
از روی لذت یا پشیمانی
شاید گنجینه‌ای ناب باشد
یا تاوانی که باید بپردازم

She maybe the song that summer sings
Maybe the chill that autumn brings
Maybe a hundred different things
Within a measure of a day
او شاید ترانه‌ای‌ست که تابستان می‌خواند
شاید سرمایی که خزان باخود می‌آورد
شاید صدها چیز مختلف است
در طول یک روز

She maybe the beauty or the beast
Maybe the famine or the feast
May turn each day into a heaven
Or a hell
او شاید دیو باشد یا دلبر
ضیافتی باشد یا گرسنگی قحطی
می‌تواند روز را به بهشتی بدل سازد
یا به جهنمی

She meaybe the mirror of my dream
A smile reflected in a stream
She may not be what she may seem
Inside her shell
او شاید آیینه رویاهایم باشد
شاید تبسمی باشد که در میان نهری انعکاس می‌یابد
شاید همان چیزی نباشد که به نظر می‌رسد
درون صدف خویش

She who always seems so happy in a crowd
Whose eyes can be so private and so proud
No-one's allowed to see them
When they cry
She maybe the love that cannot hope to last
May come to me from shadows of the past
That I remember till
The day I die
او که همیشه در میان جمع آن‌گونه شاد می‌نماید
چشمانش می‌توانند حریم خلوتش باشند
و چندان مغرور که هیچ‌کس اجازه دیدن آن‌ها را
به وقت گریستن ندارد
او شاید آن عشقی باشد که امیدی به پاییدنش نیست
می‌تواند از سایه‌های گذشته به‌سوی من بازآید
که تا واپسین روز زندگیم بیاد می‌آورم

She maybe the reason I survive
The why and wherefore I'm alive
The one I'll care for through the
Rough and rainy years
او شاید دلیل تاب آوردن و بقای من باشد
چرایی و دلیل زنده بودنم
کسی که در سال‌های سخت و بارانی
از او مراقبت خواهم کرد

Me I'll take her laughter and her tears
And make them all my souvenirs
For where she goes I've got to be
The meaning of my life is she she mm
من خنده‌ها و اشک‌هایش را خواهم گرفت
و آن‌ها را یادگارهای خود خواهم ساخت
چراکه هرکجا که برود باید آنجا باشم
او معنای زندگی من است

ترجمه: عبدالرضا سالاربهزادی
پیاده شده از رادیو روغن حبه انگور، قسمت 15

این ترانه را بشنوید:

۲۳ تیر ۱۳۹۲

شوخی

چیزهایی خواهی شنید که باور نخواهی کرد
چیزهایی خواهی دید که باور نخواهی کرد

و زندگی برای ساختنت
شوخی‌های سختی را برایت تدارک دیده
که نه تصور دیدنش را داشته‌ای
و نه تاب شنیدنش را
درسی به تو می‌دهد که به بهای باورت تمام می‌شود
و چیزی به تو می‌دهد که بهای انسانیت توست

و هرکسی را تاب این درس و شوخی‌ها نیست
تاب آوردن کار هرکس نیست
پس آسوده بیاسای
که مرد راه کم است
و مثل تو بی‌تاب و سرخورده از شوخی، فراوان...

اگر که در جرگه‌ی مردان خواهی درآمدن
تاب بیاور
حتی اگر...!

م.س

به باغ همسفران

صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.
و خاصيت عشق اين است.

كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي‌كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

مرا گرم كن
(و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.

***
سهراب سپهری

۲۲ تیر ۱۳۹۲

ریتا

میان ریتا و چشمانم... تفنگی است
وآن‌که ریتا را می‌شناسد، خم می‌شود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی است
نماز می‌گزارد.
و من ریتا را بوسیدم
آن‌‌گاه که کوچک بود
و به‌ یاد می‌آورم که چه‌سان به من درآویخت
و بازویم را زیباترین بافه‌ی گیسو فروپوشاند
و من ریتا را به یاد می‌آورم
همان‌سان که گنجشکی برکه‌ی خود را
آه... ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده‌های فراوانی
که تفنگی... به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا عروسی بود در خونم
و من در راه ریتا... دو سال گم گشتم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
در شراب لب‌ها
و دو بار زاده شدیم.
آه... ریتا
چه چیز چشمم را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب کوتاه و ابرهایی عسلی
پیش از این تفنگ.
بود آن‌چه بود
ای سکوت شام‌گاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه آوازخوانان را و ریتا را رُفت
میان ریتا و چشمانم... تفنگی است

 ***
محمود درویش

۲۱ تیر ۱۳۹۲

صدا

کبوتری روی سیم ِ نیم لخت ِ تیر ِ کهنه‌ی روبه‌روی پنجره نشسته و آهسته دری‌وری بغبغو می‌کند و صدای ساییدن زمان را مخدوش می‌کند! ولی نه، نمی‌دانم صدای کبوتر بود که صدای ساییده شده زمان را خراش می‌داد یا پتک ِ صدای کلاغی بود که روی درخت ِ چنار ِ آن سوی خیابان نشسته بود و با قارقار گوش خراشش چشم به کبوتر دوخته بود!

م.س

۱۹ تیر ۱۳۹۲

پنجره

همه‌ی دلخوشیش اون پنجره‌ی چوبی ِ دولته‌ای بود و دیوار روبروش،
دیواری که یه بوته‌ی یاس زینتش بود،
زینتی که به زور ِ یه تیکه طناب پوسیده‌ی گره‌گره خودشو از دیوار بالا کشیده بود و رسونده بود به میله‌های محافظای بالای دیوار و چنگ انداخته بود بهشون که نیوفته،
از دیوار بالا کشیده بود و گل‌های سفید و زردشو با اون بوی مست کننده‌ش و برگ‌های سبز تیره و روشنش شده بود منظره‌ی زیبای دو لته‌ی چوبی و پنجره و دیوار لخت سیمانی ِ پشت سرش،
ولی دلخوشیش اون دیوار و بوته یاس و گل‌ها و برگ‌ها نبود،
دلخوشیش اون دو لته‌ی چوبی بود که کنار هم جلوی پنجره می‌نشستن،
و تنهایی خودش که تماشاگر پنجره بود.

*
م.س

۱۷ تیر ۱۳۹۲

دانی...؟

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند
پنهان خورید باده که تعزیز می‌کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی‌ست که تقریر می‌کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند
منع جوان و سرزنش پیر می‌کنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل درین خیال که اکسیر می‌کنند
تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند
صد ملک دل به نیم‌نظر می‌توان خرید
خوبان درین معامله تقصیر می‌کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قوی دگر حواله به تقدیر می‌کنند
فی‌الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه‌ای‌ست که تغییر می‌کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

حافظ

۱۶ تیر ۱۳۹۲

رهایی

شاه‌زاده با شمشیری در دست وسط بیشه‌ی خارزار پیدایش شد و گفت:
-  من این‌جام. بیا برویم.
شاه‌دخت گفت:
- کجا؟
و به آرامی از درون کیسه‌ی چِتایی‌اش قد راست کرد.
شاه‌زاده در حالی که با آستین‌ خون از صورت‌اش پاک می‌کرد، گفت:
-  به سوی آزادی. بجنب. وقتی دیدم اژدها دارد پرواز می‌کند و می‌رود، از لای خاربته‌ها راه باز کردم. بیا تا اژدها نیامده برویم.
شاه‌دخت پرسید:
- چرا؟
شاه‌زاده گفت:
- این دیگر چه سئوالی است؟ بیرون آزادی است. زندگی است. شادی است. می‌توانی بازهم توی  تخت درست و حسابی بخوابی. خودت را بشوری. موهایت را شانه کنی و لباس‌های خوشکل بپوشی.
و به جای خواب شاه‌دخت نگاه کرد و به لباس پاره پوره‌اش. پوست‌ ِ شاه‌دخت با جوش ِ قرمزی که انگار تمام تن‌اش را پوشانده، از زیر لباس‌اش پیدا بود.
شاه‌دخت گفت:
- من عاشق اژدهام.
شاه‌زاده بهت‌زده گفت:
- چی؟ عاشق این حیوان  ِِ حال به هم زن  ِ زمخت ِ فلس‌دار؟
شاه‌دخت گفت:
-  بله. اژدها می‌تواند بپرد. ما همیشه توی هوا عشق‌بازی می‌کنیم. وقتی آن بالا بالاها پرواز می‌کنم و خودم را به او می‌چسبانم و او عضو آتشین‌اش را بین ران‌هایم فرو می‌کند، حسی به من دست می‌دهد توصیف‌ناپذیر.
شاهزاده گفت:
- ولی آخر غیر از این چیزهای دیگری هم هست.
شاه‌دخت گفت:
- بله، اما همه‌شان در برابر همین یک حس، هیچ‌اند.
و با خون‌سردی به تماشای اژدهای تازه از راه رسیده نشست که داشت شاهزاده را زیر پایش له می‌کرد.
به اژدها گفت:
- بیا، بیا بپریم.
اژدها را در آغوش گرفت و پرکشیدند به هوا.