۸ آبان ۱۳۸۹

ز بيدادگران داد بگيريد

خيزيد و از بيدادگران داد بگيريد
وز دادستانان جهان ياد بگيريد
در دادستاني ره و رسم ارنشناسيد
در مدرسه اين درس ز استاد بگيريد
از تيشه و از كوه گران ياد بگيريد
سرمشق در اين كار ز فرهاد بگيريد
فاسد شده خون در بدن عارف و عامي
دستور حكيمانه ز فصار بگيريد
تا چند چو صيديد گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صياد بگيريد
ضحاك عدو را به چكش مغز توان كوفت
سرمشق گر از كاوه و حداد بگيريد
آزادي ما تا نشود يكسره پامال
در دست ز كين دشنه پولاد بگيريد
***
فرخي يزدي

۶ آبان ۱۳۸۹

ريشه در خاك

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گی هانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت.
***
فريدون مشيري

۵ آبان ۱۳۸۹

سيرن‌ها

اين است نواي وسوسه‌انگيز شب؛ سيرن‌ها نيز چنين مي‌خواندند. بي‌عدالتي است اگر بپنداريم كه قصدشان وسوسه‌ي ما بوده است. مي‌دانستند كه مرغ چنگال‌اند، و رحمي سترون دارند، پس به بانگي بلند شكوه مي‌كردند. گناه آنان نيست كه طنين شكوه‌هايشان چنين خوش‌آهنگ بود.
***
تمثيلات / فرانتس كافكا

۱ آبان ۱۳۸۹

پیوندها و باغ

(به حمید مصدق)
لحظه ای خاموش ماند آنگاه
بار دیگر سیب سرخی را که بر کف داشت
به هوا انداخت.
سیب چندی گشت و باز آمد.
سیب را بویید.

گفت:
ـ «گپ زدن از آبیاریها و پیوندها کافی‌ست.
خوب
تو چه می‌گویی؟»
ـ «آه،
چه بگویم؟ هیچ»
***
سبز و رنگین جامه‌ای گلبفت بر تن داشت.
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود،
از شکوفه‌های گیلاس و هلو طوق خوش‌آهنگی به گردن داشت.
پرده‌ای طناز بود از مخملی ـ گه خواب و گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می‌خرامید و سخن می‌گفت،
و حدیث مهربانش روی با من داشت.

من نهادم سر به نرده‌ی آهن باغش
که مرا از او جدا می‌کرد،
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می‌گشت،
گشتن غمگین پری در باغ افسانه.
او به چشم من نگاهی کرد.
دید اشکم را
گفت:
ـ «ها، چه خوب آمد به یادم، گریه هم کاری‌ست.
گاه آن پیوند با اشک‌ست، یا نفرین
گاه با شوق‌ست، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زین سان، لیک باید باشد این پیوند.»
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند.
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خواهم برد.

آه،
خامشی بهتر.
ورنه من باید چه می‌گفتم به او، باید چه می‌گفتم؟
گرچه خاموشی سرآغاز فراموشی‌ست،
خاموشی بهتر،
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می‌گفت: خاموشی‌ست

چه بگویم؟ هیچ
جوی خشکیده‌ست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جوی بوته‌های بارهنگ و پونه و خطمی
خوابشان برده‌ست.
با تنی بی خویشتن، گویی که در رویا
می‌بردشان آب شاید نیز
آبشان برده‌ست.

به‌عزای عاجلت ای بی‌نجابت باغ،
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد،
هرچه هرجا ابر خشم از اشک نفرت‌باد آبستن،
همچو ابر حسرت خاموشبار من.

ای درختان عقیم ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور،
یک جوانه‌ی ارجمند از هیچ‌جاتان رست نتواند.
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود.
یادگار خشکسالی‌های گرد آلود،
هیچ بارانی شما را شست نتواند.
***
مهدی اخوان ثالث

۲۰ مهر ۱۳۸۹

خوش

بیست مهر سالروز بزرگداشت حافظ گرامی
****
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش
پیش چشم تو بمیرم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری ست
می رود حافظ بیدل به تمنای تو خوش
***
حضرت حافظ

۱۶ مهر ۱۳۸۹

ذوقی است....

ذوقی است دلم را که به عالم نتوان گفت
تا بود چنین بوده و تا باد چنان باد
یادش نکنم زانکه فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمش یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشم است که از چشم من افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لب جام بخواهیم بسی داد
عمری است که بر حسن جمالش نگرانیم
یارب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند در این بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آنکس که بود بنده سید
صد جان فدایش که بود بنده آزاد
***
شاه نعمت الله ولی

۱۴ مهر ۱۳۸۹

بود آیا....

بود آیا که خرامان ز درم باز آیی
گره از کار فروبسته ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو بجان آیی تو
من بجان آمدم اینک تو چرا می نایی
بس که سودای سر زلف تو پختم بخیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم بتو می بینم و این نیست عجب
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی
پیش از این گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آنست که آن وعده وفا فرمایی
***
عراقی

۱۰ مهر ۱۳۸۹

دروغ، بهترين افزار ستمگران

لعن بر دروغ!
لعن بر دروغ!
دروغ زر اندود، دروغ رياکار، دروغ زورمند!
دروغ راست نما و گمراه ساز!
دروغ مجهز به سکه و سرنيزه!
بگذار، از خود خرسند بغرد
ولي ما در وي به خواري مي نگريم
بگذار آدميان را آذين دارها کنند
ولي ما به خذلانش باورمنديم
زيرا سنگ دلي او فرزند بيم اوست.
خجسته باد راستي!
فروتن، بي پيرايه، پارسا!
گنج نيرويي حيرت انگيز
که با تيغ معجز سينه شب را مي درد
و خون ها و اشک ها آبديده اش مي سازد.
او را از «ترسناک» پروايي نيست
چون تک سوار کربلا در چنبره سپاه يزيد
چون سياوش پاکدامن در آتش خشم افراسياب.
در کلبه بي رونق حرمان با حقيقت زيستن
به که، فرعوني بودن در اريکه دروغ
با تباري از چاپلوسان پاي بوس.
در پيروزي يا شکست توايم اي حقيقت!
زيرا شکست با تو فضيلت و فتح با تو عدالت است
و شما اي گروه بزدل که در چاهسار «غرايز» خود
زنداني هستيد:
در مقابل هر بادي سر فرود آوريد!
از عرق جامعه بهره گيريد و به سرنوشت آن بي اعتنا باشيد!
و شما اي معشر ستمگر که سرکوب غيظ آلود حقيقت
رمز وجودي شماست
از طلوع آن بهراسيد، زيرا طلوعي است ناگزير
به ناگزيري بامدادي که از بطن شب
و بهاري که از درون زمستان مي شکفد
***
احسان طبری