۱۰ بهمن ۱۳۹۴

فضاسازی

کائنات را تار از پود گسسته است،
پود بر تار چنگ زده.
آسمان نقابی گشته‌ست سیاهْ بر رخِ فتانِ خورشید،
          و بر روی زمین برق می‌جهاند.
ابرها زاری پیشه‌ کرده‌اند،
دریاها امواج بلندْسهمگین خود را بر پیکر بی‌جان ساحل می‌کوبند.
کوه‌ها سنگ می‌بارند
و زمین بر تنِ خویش می‌لرزد.
درختان جامه از تن می‌درند و حیوانات غریو وحشت سرمی‌دهند...

و اینگونه‌ست شادباش جهان
بر حضور آدمی!

۳ بهمن ۱۳۹۴

طرح

منو اینجا ول کردن رفتن. مسخره بنظر میاد. از اون بیست و سه نفر فقط ما هفتا مونده بودیم. همه یجوری گم‌وگور شده بودند. هیشکی متوجه نشد چجوری. حتا الان که فکرشو میکنم هیچکس به این توجه نداشت که مدام تعدادمون کمتر میشد، چه برسه به اینکه چطور تعدادمون کم میشد. توی جمع آدم فقط حواسش به خودشه. شاید ما اینجوری بودیم. شایدم فقط من اینجوری بودم. نمیدونم. الان به این نکته رسیدم. چی شد؟ یادم نمیاد از کجا مسیرمون شروع شد. چجوری بیست و سه نفر شدیم. اصلا از اول بیست و سه نفر بودیم؟ یادم نمیاد. تو این برهوت دنبال چی میرفتیم؟ اصلا دنبال چیزی میرفتیم یا جای خاصی میخواستیم بریم؟ من هیچکدوم از اون بیست و سه نفر رو نمیشناختم. هیچوقت با کسی حرف نزدم. هیچکس با هیچکس حرف نمیزد. مسیر مشخصی وجود نداشت. همه جا خاک بود و خار. همه جا زمین پست. بدون هیچ تپه‌ای، کوهی. چند روز تو راه بودیم؟ نمیدونم. از هر طرف که نگاه میکردی تا جایی که چشمت قدرت داشت رو میتونستی ببینی، و هیچ چیزی نبود جز خاک و خار. ما اینجا چیکار میکردیم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ ولی اون بیست و سه نفر رو یادمه، قیافه‌هاشون رو، مدل راه رفتنشون رو، لباسای پاره‌پوره‌شون رو حتی مدل نفس کشیدنشون رو. پس چرا از مقصد و مبدا چیزی یادم نیست؟ نمیدونم. سرم سنگینه. چرا منو اینجا ول کردن؟!

۲۷ دی ۱۳۹۴

می‌دانم...

به گرد دل همی‌گردی، چه خواهی کرد؟ می‌دانم
چه خواهی کرد، دل را خون و رخ را زرد؟ می‌دانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد؟ می‌دانم
به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم، بخواهی خورد می‌دانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد می‌دانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن، ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می‌دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن، دلم گوید
نه مَردم نی زن، ار از غم ز زن تا مرد می‌دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمی‌گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می‌دانم
جوابم داد دل، کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می‌دانم
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می‌دانم
***
مولانا

۱۹ دی ۱۳۹۴

با چشم‌ها...

با چشم‌ها
ز حیرت این صبح نابه‌جای
خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق
برتارک سپیده‌ی این روز پابه‌زای،
دستان بسته‌ام را
آزاد کردم
از زنجیرهای خواب.

فریاد برکشیدم:
« ـ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیص نیم‌شب را از فجر
در چشم‌های کوردلی‌تان
سویی به جای اگر مانده‌ست آن‌قدر،
تا
از کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را!
با گوش‌های ناشنوایی‌تان
این طرفه بشنوید:
در نیم‌پرده‌ی شب
آواز آفتاب را!»

« ـ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پرواز روشن‌اش را. آری!»

نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:

« ـ با گوش جان شنیدیم
آواز روشن‌اش را!»

باری
من با دهان حیرت گفتم:
« ـ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر تزویر می‌کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائب‌اید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»

*

هر گاوگندچاله‌دهانی
آتش‌فشان روشن خشمی شد:

« ـ این گول بین که روشنی‌یِ آفتاب را
از ما دلیل می‌طلبد.»

توفان خنده‌ها...

« ـ خورشید را گذاشته،
می‌خواهد
با اتکا به ساعت شماطه‌دار خویش
بی‌چاره خلق را متقاعد کند 
که شب
از نیمه نیز برنگذشته‌ست.»

توفان خنده‌ها...

من
درد در رگان‌ام
حسرت در استخوان‌ام
چیزی نظیر آتش در جان‌ام
پیچید.

سرتاسر وجو مرا
گوئی
چیزی به هم فشرد
تا قطره‌ئی به تفته‌گی‌یِ خورشید
جوشید از دو چشم‌ام.
از تلخی‌یِ تمامی‌یِ دریاها
در اشک ناتوانی‌یِ خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت‌شان بود
احساس واقعیت‌شان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهوم بی‌ریای رفاقت بود
با تاب‌ناکی‌اش
مفهوم بی‌رقیب صداقت بود.

*

(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌های‌شان
حتا
با نان خشک‌شان. ـ
و کاردهای‌شان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

*

افسوس!
آفتاب
مفهوم بی‌دریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و 
اکنون
با آفتاب‌گونه‌ئی
آنان را
این‌گونه
دل
فریفته بودند!

*

ای کاش می‌توانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم
 ـ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ـ
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلق بی‌شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.

ای کاش
می‌توانستم!

***
شاملو