۱۰ دی ۱۳۸۹

2011


تهنیت باد سال جدید میلادی بر همه مسیحیان

۹ دی ۱۳۸۹

داستانک

به جهان می آییم تا رویاها و آرمان هایمان را بجوییم. اغلب آنچه را که در دسترس مان هست، دست نیافتنی می کنیم. هنگامی که به اشتباه خود پی می بریم، احساس می کنیم وقت خود را تلف کرده ایم و در دوردست ها، به جست و جوی همسایه مان رفته ایم. خود را بخاطر این اشتباه سرزنش می کنیم، بخاطر تلاش بی حاصل مان و به خاطر مشکلاتی که ایجاد کرده ایم.
استاد می گوید:
ـ هرچند ممکن است گنجینه در خانه تان مدفون باشد، تنها هنگامی می یابید که در جست و جوی آن به راه می افتید. اگر پطرس رنج انکار را تجربه نکرده بود، رهبر کلیسا نمی شد. اگر پسر اسراف کار همه چیز را ترک نگفته بود، پدرش برای او جشن نمی گرفت.
در زندگی ما چیزهای مشخصی هست که مهری بر خود دارند که می گوید: «تنها هنگامی قدر مرا می دانی که مرا از دست داده باشی.... و دوباره مرا بازیابی»
تلاش برای کوتاه کردن راه هیچ حاصلی ندارد.
***
پائولو کوئلیو - مکتوب

۷ دی ۱۳۸۹

پس چه باید کرد ای اقوام شرق

آدمیت زار نالید از فرنگ / زندگی هنگامه برچید از فرنگ
پس چه باید کرد ای اقوام شرق؟ / باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید / شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد / زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی / هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست / آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است / کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است / حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند حر است / اصل این حکمت ز حکم انظر است
بنده ی مومن ازو بهروزتر / هم به حال دیگران دل سوزتر
علم چون روشن کند آب و گلش / از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست / آه! در افرنگ تاثیر جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت / چشم او بی نم، دل او خشت و سنگ
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت / جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش / در هلاک نوع انسان سخت کوش
باخسان اندر جهان خیر و شر / در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او / آه از اندیشه ی لادین او
علم حق را ساحری آموختند / ساحری نی، کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر / تیغ را از پنجه ی رهزن بگیر
ای که جان را باز می دانی ز تن / سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید / تا بگردد قفل و معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است / چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش / عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال / بره را کردست بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد / از کفن دزدان، چه امید گشاد
در جینوا چیست غیر از مکر و فن / یک جهان آشوب و یک گیتی فتن!
ای اسیر رنگ پاک از رنگ شو / مومن خود، کافر افرنگ شو
رشته ی سود و زیان در دست تست / آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوان را شیرازه بند / رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است / قوت هر ملت از جمعیت است
رای را بی قوت همه مکر و فسون / قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و راغ از آسیاست / هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم / شیوه ی آدم گری آموختیم
هم هنر هم دین ز خاک خاور است / رشگ گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب / آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست / شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم / خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود / زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ / بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین / آن ید بیضا بر آر آستین
خیز و از کار امم بگشا گره / نشئه ی افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن / واسستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ / تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو نشتر ازو سوزن ازو / ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی قاهری است / قاهری در عصر ما سوداگری است
تخته ی دکان شریک تاج و تخت / از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است / بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست / از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر / در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست / مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده / بیذق خود را بفرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است / مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش / رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش / از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخور / هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش / ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است / یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود / ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر / آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند / خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر / چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند / باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد / رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید / گوهر خود را ز غواصان خرید
***
اقبال لاهوری

۶ دی ۱۳۸۹

شرح پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید / گفت‌و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز، نهفتن تا کی
سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم / بسته سلسلة سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من‌و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه‌زنش این همه بیمار نداشت / سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت / یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
بـاعث گـرمـی بـازار شـدش مـن بـودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او / داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل‌آرایی او / شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر / که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر / بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی‌ست / حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی‌ست / نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبة مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به / چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به / مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم نوگل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن‌که بر جانم از او دم به دم آزاری هست / می‌توان یافت که بر دل زمنش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست / بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست دراین شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم و بس است / راه صد بادیة درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است / اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود / آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود / چه‌گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم / سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم / ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی‌باکی چند
چـه هوس‌ها که ندارند هوسنـاکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش / از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره، به این فرقه هم‌آواز مباش / غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به‌که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند / سینه پر درد زتو کینه گدازان هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند / غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری / واقف کشته خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت / وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت / با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
****
وحشی بافقی

۴ دی ۱۳۸۹

چشم بگشای...

چشم بگشای که دیدار خدا جلوه نمود
دیده شو یکسر و در بند در گفت و شنود
آن دلی کز ظلمات بشری یافت خلاص
عکس انوار خدایست درو هرچه نمود
باده صافست مپندار که رنگین شده است
آن ز همرنگی جامست که شد سرخ و کبود
موج دریای قدم شبنم امکان بر دست
شد نهان غیب و شهادت همه در بهر وجود
عشق بی پرده همی باخت معین با رخ دوست
پیش از آن کز من و ما نام و نشان هیچ نبود
***
معین جوینی - قرن هشتم

۲۷ آذر ۱۳۸۹

طرح

گلوی مرغ سحر را بریده اند و،
هنوز
درین شط شفق
آواز سرخ او
جاری است....
***
سایه

۲۰ آذر ۱۳۸۹

دوست‌ات می‌دارم...

تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرار پیش‌پا افتاده‌ترین سخن که «دوست‌ات می‌دارم»
چون تن‌دیسی بی‌ثبات بر پایه‌های ماسه
به خاک در می‌غلتی
و پیش از آن‌که لطمه‌ی درد درهم‌ات شکند
به سکوت
می‌پیوندی.
پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذ ناگزیر تداوم تو
تنها
تکرار «دوست‌ات می‌دارم» است؟

با این همه
بغض‌ام اگر بترکد... ـ
نه
پرٌ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
می‌دانم!
***
احمد شاملو

۱۷ آذر ۱۳۸۹

جوانمرد

گفتند: آن مرد ماهيگير است. آن مرد از دريا ماهي ميگيرد.
گفتند: آن مرد كشاورز است. آن مرد در زمين دانه ميكارد.
جوانمرد گفت: چه نيكو كه آن مرد ماهيگير است، و از دريا مااههي ميگيرد، و چه نيكو كه آن مرد، كشاورز است و در زمين دانه ميكارد.
اما نيكوتر، مردي است كه از خشكي ماهي ميگيرد و دانه اش را در دريا ميكارد.
و نيكوتر از اين دو، كسي است كه مي تواند از آب، آتش بگيرد واز زمين، آسمان برداشت كند.
ممكن را به ممكن رساندن كار مردان است، اما كار جوانمردان آن است كه ناممكن را ممكن سازند.
هزاران معجزه ميان آسمان و زمين معطل است. دستي بايد تا معجزه ها را فرود آورد.
و آن دست جوانمرد است.
***
عرفان نظرآهاري - جوانمرد نام ديگر تو

۱۵ آذر ۱۳۸۹

نه هركه....

نه هركه چهره برافروخت دلبري داند
نه هركه آينه سازد سكندري داند
نه هركه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاه‌داري و آيين سروري داند
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه روست خود روش بنده پروري داند
غلام همت آن رند عافيت سوزم
كه در گداصفتي كيمياگري داند
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
كه آدمي بچه‌اي شيوه پري داند
هزار نكته باريك‌تر ز مو اين‌جاست
نه هركه سر بتراشد قلندري داند
مدار نقطه بينش ز خال توست مرا
كه قدر گوهر يك دانه جوهري داند
به قد و چهره هر آن كس كه شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستري داند
ز شعر دلكش حافظ كسي بود آگاه
كه لطف طبع و سخن گفتن دري داند
***
حضرت حافظ

۱۲ آذر ۱۳۸۹

در دوردست دور

در دوردست دور
در شهر سوت وکور
آنجا که باغ عاطفه آتش گرفته بود
آنجا که باد قحطی انسان وزیده بود
مردی نشسته بود تنها و خسته جان
گم کرده کاروان
تنها تر از درخت تک افتاده ی کویر
به لب سرود سرد وغم افزای انتظار
در دل،هزار حسرت دیرینه یادگار
بر دوش بار یار
این سو نگاه کرد
آن سو نگاه کرد
چیزی ندید
وگفت
اینجا نه جای ماست
کو جای پای یار
***
ناشناس
(اگر كسي سراينده اين قطعه را ميشناسد اطلاع دهد. ممنون)

۱۰ آذر ۱۳۸۹

زنده‌وار

چه غريب ماندي اي دل! نه غمي، نه غمگساري
نه به انتظار ياري، نه ز يار انتظاري

غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باري

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره‌اي است باري

دل من! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاري

نرسيد آنكه ماهي به تو پرتوي رساند
دل آبگينه بشكن كه نماند جز غباري

همه عمر چشم بودي كه مگر گلي بخندد
دگر اي اميد خون شو كه فرو خليد خاري

سحرم كشيده خنجر كه: چرا شبت نكشته‌ست
تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاري

به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من؟
كه چو سنگ تيره ماندي همه عمر بر مزاري

چو به زندگي نبخشي تو گناه زندگاني
بگذار تا بميرد به بر تو زنده‌واري

نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري

سر بي پناه پيري به كنار گير و بگذر
كه به غير مرگ ديگر نگشايدت كناري

به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران كه رها كنند ياري ...
***
سايه