۷ آبان ۱۳۹۰

در نظربازی ما...




در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیس
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس
که درین آینه صاحب نظران حیرانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدای
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد ازین خرقه صوفی به گرو نستانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند


***
حضرت حافظ

مرغ سحر


بند اول

مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرربار این قفس را بَرشِکَنُ و زیر و زِبَر کن

بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمهٔ آزادی نوع بشر سُرا
وَز نفسی عرصهٔ این خاک توده را پر شرر کن


ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد
ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن


نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله‌بار است
این قفس، چون دلم، تنگ و تار است


شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین


جانب عاشق نِگَه‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر، مختصر کن




بند دوم

عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد


راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد


از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده تر کن!


جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می‌ناب، جام ما پر ز خون جگر شد


ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن
ساقی گلچهره بده آب آتشین، پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین


ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد


***
ملک الشعرا بهار

۳ آبان ۱۳۹۰

آوایی از سنگر

دست مرا بگیر، که آب از سرم گذشت
خون از رخم بشوی، که تیر از پرم گذشت.


سر برکشیدم از دل این دود شعله وار
تا این شب از برابر چشم ترم گذشت.


شوق رهایی ام، درِ زندان غم شکست
بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت.


با همرهان بگوی: «سراغ وطن گرفت
هرجا که ذره ذره خاکسترم گذشت.»


خورشیدها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پاره های دل پرپرم گذشت.


در پرده های دیده من، باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت.


***
فریدون مشیری

۲۹ مهر ۱۳۹۰

خاکساران....

خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند


از ثبات پای خود لنگر بدست آورده اند
بادبان از کشتی خود بر توکل بسته اند


بر سفر کردن درین روزی دلیل روشنست
اینکه از شبنم جرس بر محمل گل بسته اند


در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند
غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند


صائب امشب در چمن چندانکه خواهی عیش کن
روی گل واکرده اند و چشم بلبل بسته اند
***
صائب تبریزی

۲۵ مهر ۱۳۹۰

زمان...


زمان میان من و او جدایی افکنده‌ست 
من ایستاده در اکنون و او در آینده‌ست 


چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت 
هنوز در پی آینده حال گردنده‌ست 


به هر قدم قدَری گفتم از زمان کندم 
کنون چو می‌نگرم او ز عمرِ من کنده‌ست 


که سر برآرد ازین ورطه جز کسی که هلاک 
کمندِ شوق کنارش به گردن افکنده‌ست 


بهانه‌ی کششِ عشق و کوششِ دل من 
همین غم است که مقصودِ آفریننده‌ست! 


به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم 
که راه دورتر از عمرِ آرزومندست 


تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن 
که پیش پای تو ترکیب من پراکنده‌ست 


به شاهراهِ‌طلب بیم نامرادی نیست 
زهی امید که تا عشق هست پاینده‌ست 


ز دورباش حوادث دلم ز راه نرفت 
بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست 


به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق 
مبین به کشته‌ی عاشق که عاشقی زنده‌ست 
***
سایه
تهران، خرداد 1385
منبع: ماهنامه بخارا

۲۰ مهر ۱۳۹۰

مرا عاشق...


مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد


دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نپرهیزد


ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد


چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد


چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد


چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد


***
حضرت مولانا

۱۵ مهر ۱۳۹۰

وطن


وطن٬وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا٬غریب وار٬
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام
همیشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسی ام

تو نیک می شناسی ام
من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا
ز پشت دود کشت های سوخته
درون کومه ی سیاه
ز پیش شعله های کوره ها وکارگاه

تنم ز رنج٬عطر وبو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام
یکی ز چهره های بی شمار توده ام

چه غمگنانه سال ها
که بال ها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی

به اوج رفت موج های تو
که یاد باد اوج های تو!

در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پاره ها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشوده ام
گهر ز کام مرگ در ربوده ام

بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
به بند مانده ام
شکنجه دیده ام
سپیده٬ هر سپیده جان سپرده ام
هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه ٬جان پاک انقلاب را ستوده ام

کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده‌ام
و یا ز پا فتاده‌ام
برای تو٬ به راه تو شکسته‌ام
اگر میان سنگ‌های آسیا
چو دانه های سوده‌ام
ولی هنوز گندمم

غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانه ای که بوده ام

سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچه های قلب باز کن
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش می رسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده ام

نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است

وطن!وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده‌ام
***
سیاوش کسرایی