۶ مرداد ۱۳۹۱

چاووشی



بسان رهنوردانی كه در افسانه‏ها گویند،
گرفته كولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت، 
 گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‏پویند، 
ما هم راه خود را می‏كنیم آغاز


سه ره پیداست، 
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر، 
حدیثی كه‏ش نمی‏خوانی بر آن دیگر.

نخستین: راه نوش و راحت و شادی، 
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی، 
دودیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام، 
اگر سر بر كنی غوغا، و گر دم در كشی آرام، 
سه دیگر: راه بی‏برگشت، بی‏فرجام،

من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی كه می‏بینم بد آهنگ است. 
بیا ره‏توشه برداریم، 
قدم در راه بی‏برگشت بگذاریم؛ 
ببینیم آسمان «هركجا» آیا همین رنگ است؟


تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمان‏ها نیست. 
سوی بهرام، این جاوید خون آشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه‏ی بی‏غم، 
كه می‏زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛ 
و می‏رقصید دست‏افشان و پاكوبان بسان دختر كولی، 
و اكنون می‏زند با ساغر «مك نیس» یا «نیما» 
و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما؛
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشت بی‏خداوندی‏ست، 
كه با هر جنبش نبضم 
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاك افتند.

 بهل كاین آسمان پاك، 
چراگاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد: 
كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان 
پدرشان كیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟


بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم.

به سوی سرزمین‏هایی كه دیدارش، 
،بسان شعله‏ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده‏ی بیدار. 
نه این خونی كه دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار. 
چو كرم نیمه‏جانی بی‏سر و بی‏دم 
كه از دهلیز نقب‏آسای زهراندود رگهایم 
كشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار، 
 به سوی قلب من، این غرفه با پرده‏های تار. 
و می‏پرسد، صدایش ناله‏ای بی‏نور:


ـ «كسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می‏پرسم كسی اینجاست؟
كسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا كه لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و می‏بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه 
مرده ای هم رد پایی نیست،
صدایی نیست الا پت‏پت رنجور شمعی در جوار مرگ، 
ملول و با سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ، 
وز آن سو می‏رود بیرون، به سوی غرفه‏ای دیگر،
به امیدی كه نوشد از هوای تازه آزاد، 
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است ـ از اعطای درویشی
كه می‏خواند: 
«جهان پیر است و بی‏بنیاد، ازین فرهادكش فریاد...»

وز آنجا می‏رود بیرون، به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی كسالت بار، 
بدان‏سان باز می‏پرسد ـ سر اندر غرفه با پرده‏های تار ـ
ـ «كسی اینجاست؟»
و می‏بیند همان شمع و همان نجواست.

كه می‏گوید بمان اینجا؟
كه پرسی همچو آن پیر به دردآلوده مهجور: 
خدایا «به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟»


بیا ره توشه برداریم. 
قدم در راه بگذاریم. 
كجا؟ هر جا كه پیش آید. 
بدانجایی كه می‏گویند خورشید غروب ما، 
زند بر پرده شبگیرشان تصویر. 
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود. 
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد، دیر.

كجا ؟ هر جا كه پیش آید. 
به آنجایی كه می‏گویند 
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان. 
و در آن چشمه‏هایی هست،
 كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن. 
و می‏نوشد از آن مردی كه می‏گوید: 
«چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی 
كز آن گل كاغذین روید؟»


به‏آنجایی كه می‏گویند روزی دختری بوده‏ست 
كه مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا 
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاك دیگری بوده‏ست.

كجا؟ هر جا كه اینجا نیست. 
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم. 
ز سیلی‏زن، ز سیلی‏خور 
وزین تصویر بر دیوار ترسانم. 
درین تصویر،
عمَر با سوطِ بی‏رحم خشایَرشا،
زند دیوانه‏وار، اما نه بر دریا؛ 
به گرده‏ی من، به رگ‏های فسرده‏ی من،
به زنده‏ی تو، به مرده‏ی من.

بیا تا راه بسپاریم
به‏سوی سبزه‏زارانی كه نه كس كشته، ندروده 
به‏سوی سرزمین‏هایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه‏ست 
و نقش رنگ و رویش هم بدین‏سان از ازل بوده، 
كه چونین پاك و پاكیزه‏ست.


،به‏سوی آفتاب شاد صحرایی
كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه دریا، 
می‏اندازیم زورق‏های خود را چون كُل بادام. 
و مرغان سپید بادبان‏ها را می‏آموزیم، 
 كه باد شرطه را آغوش بگشایند،
و می‏رانیم گاهی تند، گاه آرام.


بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلكنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‏فرجام بگذاریم....
***
مهدی اخوان ثالث
تهران، فروردین 1335


پ.ن: بشنوید آواز استاد شجریان را به همراهی کمانچه کیهان کلهر بر روی قسمت‏هایی از این شعر.‏



۲۶ تیر ۱۳۹۱

گریه سیب

شب فرو می‏افتاد.
به درون آمدم و پنجره‏ها را بستم.


باد با شاخه درآویخته بود.
من، درین خانه تنها، تها.
غم عالم به دلم ریخته بود.


نهگهان، حس کردم:
که کسی،
آنجا، بیرون، در باغ،
در پس پنجره‏ام
می‏گرید...


صبحگاهان،
شبنم
می‏چکید از گل سیب.
***
هـ.الف.سایه

۲۰ تیر ۱۳۹۱

تو

تو زشت‏ترین چهره تاریخ جهانی
هرچند که تاریخ پر از چهره زشت‏ست


آید ز پی آن کس که قلم دارد و غربال
نیمای من این را به یکی نامه نوشته‏ست


آینده به تحقیق نبازد به گذشته
دریاست، بزن هرچه تورا نیمه و خشت‏ست


امید! مبادا که به نومید گرایی
دریاب که بافنده دادار چه رشته‏ست


***
مهدی اخوان ثالث

۱۹ تیر ۱۳۹۱

شام گاهی

ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد
که با همه‏ی جمع چه تنها نشسته‏ای!


ـ تنها نشسته‏ام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشسته‏ام.
*
ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته‏ای!


ـ ویران؟
ویران نشسته‏ام؟
آری،
و به چشم‏انداز امیدآباد خویش می‏نگرم.
*
ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد، که تنها نشسته‏ای
کنار دریچه خردت.


ـ آسمان من
آری
سخت تنگ چشمانه به قالب آمد.
*


ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد، که انده‏گنانه نشسته‏ای
کنار دریچه خردی که بر آفاق مغربی می‏گشاید.


ـ من و خورشید را هنوز
امید دیداری هست،
هرچند روز من
آری
به پایان خویش نزدیک می‏شود.
*
ـ نظر در تو می‏کنم ای بامداد...


***
احمد شاملو

۱۷ تیر ۱۳۹۱

هرگز نمی پرسم

هر روز می‏پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می‏مانم
تو در نگاه من، چه می‏خوانی، نمی‏دانم
اما به جای من، تو پاسخ می‏دهی: «آری»!
*
ما هر دو می‏دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آن‏ها که دل با یکدگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می‏دانند،
ننوشته می‏خوانند

من «دوستت دارم» را
پیوسته در چشم تو می‏خوانم
ناگفته، می‏دانم
من، آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی‏پرسم
هرگز نمی‏پرسم که: آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می‏گوید به من: «آری!»‏
***
فریدون مشیری

۱۶ تیر ۱۳۹۱

رهگذر

یکی مهمان ناخوانده،
زهر درگاه رانده، سخت وامانده
رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبار آلود
نهاده سر بروی سینه رنگین کوسن‏هایی
که من در سال‏های پیش
همه شب تا سحر می‏دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آن‏ها در خیال خویش
و چون خاموش می‏افتاد برهم پلک‏های داغ و سنگینم
گیاهی سبز می‏رویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور برمی‏خاست
گل خورشید می‏آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی، حلقه‏ای را نرم می‏لغزاند
در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می‏بوسید
و مردی می‏نهاد آرام، با من سر بروی سینه خاموش 
کوسن‏های رنگینم

کنون مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آن‏ها می‏فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جام‏های باده می‏خواند: که آیا هیچ
باز در میخانه لب‏های شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبه خاموش عطرآگین زیبا
جای خوابی هست؟
***
فروغ فرخزاد

۱۵ تیر ۱۳۹۱

چه بگویم

چه بگویم که دل افسردگی‏ات
از میان برخیزد؟


نفس گرم گوزن کوهی،
چه تواند کردن؟
سردی برف شبانگاهان را،
که پر افشانده به دشت و دامن؟
*
محمدرضا شفیعی کدکنی