۲۹ دی ۱۳۸۶

یا شهید کربلا

محرم الحرام

باز این چه غلغله است که در کشور جم است

قحط الرجال و فقر و فنا هر دو با هم است

اسباب تیره بختی ملت فراهم است

باز این چه شورش است است که در خلق عالمست

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

وین غصه حوریان به جنان گریه می کنند

پیغمبران چو ماتمیان گریه می کنند

ارواح کاینات عیان گریه می کنند

جن و ملک بر آدمیان گریه می کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

شاهی که بود فاطمه را نور هر دو عین

ما را ازوست چشم شفاعت به نشاتین

شد پاره پاره پیکرش از خنجر و سنین

خورشید آسمان و زمین ماه مشرقین

پرورده کنار رسول خدا حسین

ما یک نمونه ایم ز دستان کربلا

ما یک اشاره ایم به عنوان کربلا

گرئیم در عزای شهیدان کربلا

کشتی شکست خورده طوفان کربلا

در خاک و خون فتاده به میدان کربلا

این انقلاب و زلزله در روزگار چیست

باعث به این تزلزل و این انقلاب کیست

کسی نیست کز عزای حسین اشکبار نیست

گر چشم روزگار بر او فاش می گریست

خون می گذشت از سر ایوان کربلا

گردید کفر باطنی دشمنان عیان

لب تشنه شاه را بگرفتند در میان

ناید حدیث تشنگی شاه در بیان

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بر روی ما نمی رسد آبی به غیر اشک

در شط دیده نیست حبابی به غیر اشک

با این گناه نیست ثوابی به غیر اشک

نگرفته دست دهر گلابی به غیر اشک

زان گل شد شکفته به بستان کربلا

درد و بلای ما نه یک است نه صد

ایوب می برد به صبوری ما حسد

در خاک و خون فتاد ز لب تشنگان جسد

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

ابن زیاد از صف فردا نکرده شرم

از محشر خدای تعالی نکرده شرم

یک ذره از پیمبر و زهرا نکرده شرم

آه از دمی که لشکر اعدا نکرده شرم

کردند رو به خیمه سلطان کربلا

شاهی که وصف او به کلام مجید شد

از بهر حفظ حرمت قرآن شهید شد

***

سيد اشرف الدين

۲۸ دی ۱۳۸۶

فی مرثیه امام حسین علیه‌السلام

به نال ای دل که دیگر ماتم آمد //بگری ای دیده ایام غم آمد

گل غم سرزد از باغ مصیبت //جهان را تازه شد داغ مصیبت

جهان گردید از ماتم دگرگون //لباس تعزیت پوشیده گردون

ز باغ غصه کوه از پا فتاده //زمین را لرزه بر اعضا فتاده

فلک تیغ ملامت بر کشیده //ز ماه نو الف بر سر شیده

ازین غم آفتاب از قصر افلاک //فکنده خویش را چون سایه بر خاک

عروس مه گسسته موی خود را //خراشیده به ناخن روی خود را

خروش بحر از گردون گذشته //سرشک ابر از جیحون گذشته

تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری //به بار از دیده هر اشگی که داری

که روز ماتم آل رسول است //عزای گلبن باغ بتول است

عزای سید دنیا و دین است //عزای سبط خیرالمرسلین است

عزای شاه مظلومان حسین است //که ذاتش عین نور و نور عین است

دمی کز دست چرخ فتنه پرداز //ز پا افتاد آن سرو سرافراز

غبار از عرصه‌ی غبرا برآمد //غریو از گنبد خضرا برآمد

ملایک بی‌خود از گردون فتادند //میان کشتگان در خون فتادند

مسلمانان خروش از جان برآرید //محبان از جگر افغان برآرید

درین ماتم بسوز و درد باشید //به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید

بسان غنچه دلها چاک سازید //چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید

ز خون دیده در جیحون نشینید //چو شاخ ارغوان در خون نشینید

به ماتم بیخ عیش از جان برآرید //به زاری تخم غم در دل بکارید

که در دل این زمان تخم ملامت //برشادی دهد روز قیامت

خداوندا به حق آل حیدر //به حق عترت پاک پیامبر

که سوی محتشم چشم عطا کن //شفیعش را شهید کربلا کن

***

محتشم كاشاني

۲۷ دی ۱۳۸۶

دریغاگویی از نا اهلی روزگار

جهان پر درد می‌بینم دوا کو // دل خوبان عالم را وفا کو
ور از دوزخ همی ترسی شب و روز // دلت پر درد و رخ چون کهربا کو
بهشت عدن را بتوان خریدن // ولیکن خواجه را در کف بها کو
خرد گر پیشوای عقل باشد // پس این واماندگان را پیشوا کو
ز بهر نام و جان تا بام یابی // چو برگ توت گشتی توتیا کو
مگر عقل تو خود با تو نگفتست // قبا گیرم بیلفنجی بقا کو
درین ره گر همی جویی یکی را // سحر گاهان ترا پشت دوتا کو
به دعوی هر کسی گوید ترا ام // ولیکن گاه معنی شان گوا کو
سراسر جمله عالم پر یتیمست // یتیمی در عرب چون مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز شیرست // ولی شیری چو حیدر باسخا کو
سراسر جمله عالم پر زنانند // زنی چون فاطمه خیر النسا کو
سراسر جمله عالم پر شهیدست // شهیدی چون حسین کربلا کو
سراسر جمله عالم پر امامست // امامی چون علی موسی الرضا کو
سراسر جمله عالم پر ز مردست // ولی مردی چو موسی با عصا کو
سراسر جمله عالم حدیثست // حدیثی چون حدیث مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز عشقست // ولی عشق حقیقی با خدا کو
سراسر جمله عالم پر ز پیرست // ولی پیری چو خضر با صفا کو
سراسر جمله عالم پر ز حسنست // ولی حسنی چو یوسف دلربا کو
سراسر جمله عالم پر ز دردست // ولی دردی چو ایوب و دوا کو
سراسر جمله عالم پر ز تختست // ولی تخت سلیمان و هوا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرغست // ولی مرغی چو بلبل با نوا کو
سراسر جمله عالم پر ز پیکست // ولی پیکی چو عمر بادپا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرکب // ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو
سراسر کان گیتی پر ز مس شد // ز مس هم زر نیامد کیمیا کو
سنایی نام بتوان کرد خود را // ولیکن چون سناییشان سنا کو
***
سنايي

۲۵ دی ۱۳۸۶

استاد شهیدی





:از سخنان استاد

سعي كنيد امروزتان بهتر از ديروز باشد. از كاري كه براي اجتماع مي‌كنيد، انتظار پاداش نداشته باشيد و تكيه‌تان بيش‌تر بر معنويات باشد

متأسفانه آن چيزي كه كم‌تر به آن اهميت داده‌اند، تاريخ است و علت اين است كه از ابتدا تاريخ را براي وقت‌گذراني مي‌خوانده‌اند

روحش شاد . : . یادش گرامی

۲۳ دی ۱۳۸۶

چکامه ای در سردی هوا

زال گردون را نباشد گر سر روئين تني
جوشن رستم چرا پوشد ز ابر بهمني؟
گر ندارد همچو پيران دشت در آهنگ رزم
پس چرا از يخ بنهاده خود آهني
نيست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روي
برف آنجا از شبيخون مي کند نستيهني
مه نه هومانيم اگر با پا فشاري چون کند
سوز سرما بر سر ما دست برد بيژني
سينه سوز اينسان چرا گر نيست باد بامداد
يادگار دشنه کشواد و تيغ قارني
آفتاب چله پنهان شد چرا در زير ابر
آشکارا همچو جم در پنجه اهريمني
کبک داني از چه آيد پيش باز بابزن
تا در آتشدان شود سرگرم بال و پر زني
بس در اين سرماي سخت و روز برف و ابر تار
گرم شدهنگامه انگشت و چوب و روشني
گوهري را سر به سنگ از پيشه انگشت گر
سيم و زر را خون به دل از تيشه هيزم کني
***
فرخي يزدي

۲۰ دی ۱۳۸۶

(ای کوفیان! (سوگنامه

!ای قوم بد پیمان دون! // ای کوفیان! ای کوفیان
!غلطان حسین در خاک و خون // ای کوفیان! ای کوفیان
!یاریش می باید کنون // ای کوفیان! ای کوفیان
گفتید ما یار توایم // یاران غمخوار توایم
!از بد نگهدار توایم // ای کوفیان! ای کوفیان
صدها، هزاران از شما // کردید پیمان با خدا
!باشید با او با وفا // ای کوفیان! ای کوفیان
ایثار کرد او مال و جان // بگذشت نیز از خانمان
!بهر نجات دوستان // ای کوفیان! ای کوفیان
پاشید یکسر خاندان // ای بی حمیت مردمان
!ماتم زده پیر و جوان // ای کوفیان! ای کوفیان
آتش زدند اندر خیم // بی کس شدند اهل حرم
!پشت جوانان گشت خم // ای کوفیان! ای کوفیان
***
علي اكبر دهخدا

۱۶ دی ۱۳۸۶

زمستان


سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد
پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون،
ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است،
پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي، دلتنگم
حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين،
يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود، پنهان است
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
...زمستان است
***
مهدي اخوان ثالث

۱۴ دی ۱۳۸۶

عاشقانه

..:: فروغ فرخزاد ::..
تولد: 15 دی 1313 *** وفات: 24 بهمن 1345
*******
دفتر های شعر او
اسیر 1331
دیوار 1336
عصیان 1337
تولدی دیگر 1342
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد 1352


اي شب از روياي تو رنگين شده // سينه از عطر تو ام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش // شايدم بخشيده از اندوه پيش
همچو باراني که شويد جسم خک // هستيم ز آلودگي ها کرده پک
اي تپش هاي تن سوزان من // آتشي در سايه مژگان من
اي ز گندمزار ها سرشارتر // اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها // در هجوم ظلمت ترديد ها
با توام ديگر زدردي بيم نيست // هست اگر‚ جز درد خوشبختيم نيست
اي دلتنگ من و اين بار نور؟ // هايهوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من // داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم // هر کسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريکيست درد خواستن // رفتن و بيهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سيه دل سينه ها // سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش ‚ نيش ماران يافتن // زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها // گمشدن در پهنه بازارها
آه اي با جان من آميخته // اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان // آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت // پيکرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشک سينه ام را آب تو // بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اين چنين سرد و سياه // با قدمهايت قدمهايم براه
اي به زير پوستم پنهان شده // همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته // گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه اي بيگانه با پيراهنم // آشناي سبزه زاران تنم
آه اي روشن طلوع بي غروب // آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه آه اي از سحر شاداب تر // از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين‚ اين خيرگيست // چلچراغي درسکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد // از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم ‚ من نيستم // حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات // خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم // اي خطوط پيکرت پيراهنم
آه مي خواهم که بشکافم ز هم // شاديم يکدم بيالايد به غم
آه مي خواهم که برخيزم ز جاي // همچو ابري اشک ريزم هايهاي
اين دل تنگ من و اين دود عود؟ // در شبستان زخمه ها ي چنگ و رود؟
اين فضاي خالي و پروازها؟ // اين شب خاموش و اين آوازها؟
اي نگاهت لاي لايي سحر بار // گاهواره کودکان بي قرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب // شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من // رفته تا اعماق دنيا هاي من
اي مرا با شعور شعر آميخته // اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي // لا جرم شعرم به آتش سوختي

عشق

شب هجران دلم از ناله کشیدن شادست
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
رتبـه عشق ز معشـوق بلندی گیـرد
قمری از طعنه کوته نظران آزادست
کار با جذبه عشق است عزیزان ورنه
بوی پیراهن یوسف گرهی بر باد است
سهل کاریست به فتراک سر ما بستن
صید را زنـده گرفتن هنـر صیـادست
از سـواد ورق لالـه چنیـن شـد روشـن
که سیه بختی وخونین جگری همزادست
آفریـن بـر قلـم نـافه گشـایت صـائب
که ز تردستی او ملک سخن آبادست
***
صائب تبريزي

۱۲ دی ۱۳۸۶

غوغای عشقبازان

ذوقی چنان ندارد، بیدوست زندگانی // دودم بسر برآمد، زین آتش نهانی
شیراز در نبستست، از کاروان ولیکن // ما را نمی گشایند، از قید مهربانی
اشتر که اختبارش، در دست خود نباشد // میبایدش کشیدن، باری بناتوانی
خون هزار وامق، خوردی بدلفریبی // دست از هزار عذرا، بردی بدلستانی
صورت نگار چینی، بیخویشتن بماند // گر صورتت ببیند، سر تا بسر معانی
ای بر در سرایت، غوغای عشقبازان // همچون بر آب شیرین، آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت، بازیچه مینماید // تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی
میگفتمت که جانی، دیگر دریغم آمد // گر جوهری به از جان، ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی، بدری چو درحدیثی//صبحی چو درکناری، شمعی چو درمیانی
اول چنین نبودی، باری حقیقتی شد // دی حظ نفس بودی، امروز قوت جانی
شهر آن تست وشاهی، فرمای هرچه خواهی//گر بیعمل ببخشی، وربی گنه برانی
روی امید سعدی، بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد، یا غایه الامانی
***
سعدي