۹ مرداد ۱۳۸۸

دو غزل

كيست در شهر كه از دست غمت داد نداشت
هيچكس همچو تو بيدادگري ياد نداشت
گوش فرياد شنو نيست خدايا را شهر
ورنه از دست تو كس نيست كه فرياد نداشت
خوش به گل درد دل خويش به افغان مي گفت
مرغ بيدل خبر از حيله صياد نداشت
عشق در كوه كني داد نشان قدرت خويش
ور نه اين مايه هنر تيشه فرهاد نداشت
جز به آزادي ملت نبود آبادي
آه اگر مملكتي ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختي و بيچارگي و خون جگر
چه غمي بود كه اين خاطر ناشاد نداشت

هر بنائي ننهاد بر افكار عموم
بود اگر ز آهن، او پايه و بنياد نداشت
كي توانست بدين پايه دهد داد سخن
فرخي گر به غزل طبع خداداد نداشت
*******

عشقبازي را چه خوش فرهاد مسكين كرد و رفت
جان شيرين را فداي جان شيرين كرد و رفت
يادگاري در جهان از تيشه بهر خود گذاشت
بيستون را گر زخون خويش رنگين كرد و رفت
ديشب آن نامهربان مه آمد و از اشك شوق
آسمان دامنم را پر ز پروين كرد و رفت
پيش از اينها اي مسلمان داشتم دين و دلي
آن بت كافر چنينم بي دل و دين كرد و رفت
تا شود آگه ز حال زار دل، باد صبا
مو بمو گردش درآن گيسوي پرچين كرد و رفت
واي بر آن مردم آزاري كه در ده روز عمر
آمد و خود را ميان خلق ننگين كرد و رفت
اين غزل را تا غزال مشك بوي من شنيد
آمد و بر فرخي صد گونه تحسين كرد و رفت
***
فرخي يزدي

۷ مرداد ۱۳۸۸

پر جبرئيل

هشت مرداد سالروز بزرگداشت شهاب الدين سهروردي « شيخ اشراق ». (549 – 587 هجري)
...
گفتم: «مرا از پر جبرئيل خبر ده!»
گفت: «بدان كه جبرئيل را دو پر است: يكي پر راست است و آن نور محض است، همگي آن پر مجرد اضافت بودِ اوست به حق. و پري است بر چپ او، پاره اي نشان تاريكي بر او، همچون كلفي بر روي ماه ، همانا كه به پاي طاوس ماند، و آن نشانه ي بودِ اوست كه يك جانب به نابود دارد. و چون نظر به اضافتِ بودّ او كني يا بودِ حق، صفت بود او دارد و چون نظر به استحقاق ذات او كني، استحقاق عدم دارد – و آن لازم بود است. و اين دو معني در مرتبتِ دو پر است: اضافت به حق، يميني و اعتبارِ استحقاق در نفسِ خود، يساري. و نزديكتر اعدادي به يكي دو است،، پس سه، پس چهار. پس همانا آنچه او دو پر دارد، شريف تر از آن است كه سه پر و چهار. و اين را در علوم حقايق و مكاشفات، تفصيلي بسيار است كه فهم هركس به آن نرسد. چون از روح قدسي شعاعي فروافتاد، شعاع او آن كلمه است كه او را "كلمه ي صغرا" مي خوانند كافران را نيز كلمه ايست، الا آن است كه كلمه ي ايشان صدا آميز است. و از پر چپش كه قدري ظلمت با اوست، سايه اي فرو افتاد، عالم زور و غرور از آن است. و در كلام مجيد مي گويد "جعل الظلمات والنور". اين ظلمتي كه او را با "جعل" نسبت كرده، عالم غرور تواند بود و اين نور كه از پس ظلمات است شعاع پر راست است . زيرا كه هر شعاع كه در عالم غرور افتد، پس از نور او باشد. پس عالم غرور صدا و ظل پر جبرئيل است – اعني پر چپ – و روان هاي روشن از پر راست اوست و حقايقي كه القا مي كنند در خواطر، همه از پر راست است و قهر صيحه و حوادث هم از پر چپ اوست.»
...

۵ مرداد ۱۳۸۸

يك روايت تاريخي

متن زير از كتاب «افكار اجتماعي و سياسي و اقتصادي ايران در آثار منتشر نشده دوره قاجار» تاليف دكتر فريدون آدميت و دكتر هما ناطق، آورده شده. تاريخ اين مطلب به سال 1287 هـ .ق . در زمان ناصرالدين شاه مي باشد.
برداشت آزاد!
***
... از آن مهمتر هنگامه شورانگيزي است كه در كرمانشاهان برپا گشت و خصلت سياسي داشت. حدتش را در گزارشش عيني آن بايد شناخت: «حالت اهل شهر و بلوك منقلب شده، كل اهل شهر اجتماع نموده، دكاكين را بسته اند و از كار برخاسته اند. مدتها بود كه زماني را مترصد گشته اند چنين وقتي اتفاق بيفتد. شكايت و ناله از عمادالدوله و صارم الدوله... و ساير دارند. اهل خلق كه جمع شده بودند... صارم الدوله سه نفر را با شمشير دست خود كشته، و جمعي را غارت و در شهر محبوس و جمعي را در عماديه نگه داشته اند... ميان شهر تزلزل است، هركس ميان شهر عبور مي كند، مي گيرند و مي برند. اين عمل رعيت و مخلوق است – مبادا از اطراف تطميع شويد، عمرو و زيد و بكر پرده كشي كنند كه چنين نيست، و بگويند فلان طور است و تحريك است، و امر مشتبه شود. كار دو نفر و پنج نفر و هزار نفر نيست.»
به دنبال آن اهالي شهر از زن و مرد در مسجد گرد آمدند، خواستار عزل عمادالدوله و بيرون كردن صارم الدوله بودند. امين حضور فرستاده شاه اين پيام را در مسجد بر مردم خواند كه: «ما سركار عمادالدوله را براي هرزگي و عرض بعضي اراذل و اوباش عزل نخواهيم كرد. ولي به عرض رعيت هم رسيدگي خواهيم كرد. هر يك مطلب خود را بنويسند... اگر اجحافي شده استرداد خواهد شد.»
آن پيام تاثير وارونه بخشيد. «يكدفعه هزار زن گِـل به سر و مرد با قرآن، به صدا درآمدند و فرياد كردند كه: امين حضور، شاهد باش، به قبله عالم عرض كرده اند كه چند نفر اجلاف و اراذل و اوباش عارض اند.» - حالا ببينيد كه خلق شهر چه مي گويند. يكباره به فرياد آمدند: «حكومت سركار والا را قبول نخواهيم كرد.» سپس نامه نوشتند كه: «عموم اهل ولايت از وضيع و شريف جمع شده، حرفشان اين است كه ما را تمام قتل عام كنند، حكومت عمادالدوله را تمكين نخواهيم كرد.»
كارگزار دولت در همان گزارش خود به شاه، مصلحت كار را در اين مي بيند كه: هرگاه بخواهند نظم بدهند و «اين بدنامي به عالم نرود كه عزل و نصب حكام به دست كسبه شهري است، بايد چند نفر را تنبيه نمايند و چشم چند نفر را بترسانند كه مردم آرام بگيرند، والا همه ملازمان درگاه سلطاني هريك خيالي دارند.» اين نكته را هم متذكر گشته كه: طايفه لر زنگنه يا اهل شهر «هم قسم شده اند» كه حاكم را بيرون رانند....

۲۲ تیر ۱۳۸۸

سترون

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان.
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
-«اینک من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرق در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را،
نبینم... وای!... این شاخک چه بی جان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.

زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می کرد غار تیره با خمیازه جاوید.

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-« دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
-«فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.»

خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
-«باران است... هی!... باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.

به زیر ناودانها تشنگان، با چهره های مات،
فشرده بین کفها کاسه های بی قراری را.
-«تحمل کن پدر... باید تحمل کرد.»
-«می دانم
تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را...»

ولی باران نیامد...
-«پس چرا باران نمی بارد؟»
-«نمی دانم، ولی این ابر بارانی است، می دانم.»
-«ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم.»

-«شما را، ای گره تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد...
-«پس چرا باران نمی بارد؟»
سرآمد روزها با تشنگی با مردم صحرا.

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
-«آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
-«فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.»
***
مهدي اخوان ثالث

۱۵ تیر ۱۳۸۸

داروگ

خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گرچه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ــ
ـقاصد روزان ابری، داروگ!
کی می رسد باران؟
***
نيما يوشيج