۳ خرداد ۱۳۸۶

يك غزل

ميان چشم و دلم جنگ خونيني در گرفته است كه چگونه غنيمت و بهره ديدار تو را با هم قسمت كنند؛ چشمم مي خواهد مانع شد كه دلم منظر تو را بنگرد و تماشا كند و دلم مي خواهد چشمم را از آزادي اين حق محروم سازد. دلم ادعا مي كند كه تو در ميان او جاي مي گيري – پستويي كه هرگز با چشم هاي بلورين سوراخ نمي شوند؛ اما چشم مدافع اين مدعا را رد مي كند و مي گويد ظاهر زيباي تو در او جاي و قرار دارد و براي رسيدگي و تصميم گيري درباره اين حق هيات منصفه اي از افكار، كه همه وابسته به دل و در تصرف دل هستند نام نويسي كرده اند؛ و با صدور حكمشان نيمي كه سهم چشم روشن است و قسمتي كه سهم دل عزيز است معين مي شود: بدين ترتيب كه حق چشم من قسمت ظاهر و نمايان تو و حق دل من عشق دروني تو باشد.
***
شكسپير
********
Main eyes and heart are at a mortal war,
How to divide the conquest of thy sight;
Mine eye my heart thy picture's sight would bar,
My heart main eye the freedom of that right.
My heart doth plead that thon in him dost lie,
A closet never pierced with crystal eyes,
But the defendant doth that plea deny,
And says in him thy fair appearance lies.
To 'cide this title is impaneled
A quest of thoughts, all tenants to the heart;
And by their verdict is determined
The clear eye's moiety and the dear heart's part:
As thus; mine eye's due is thine outward part,
And my hearts right thine inward love of heart.
***
Shakespeare

۲ خرداد ۱۳۸۶

چه آتشي

چه آتشي، چه آتشي
چه پيچ و تاب دلكشي
جرقه ها، ستاره هاي زرنشان
زبانه ها، شراره هاي زر نشان
ستاره بارد از زمين
بر آسمان و كهكشان!

صداي خشك سوختن
نويد ميدهد به من
كه مي رسي به جان، ز تن
اگر رهي ز خويشتن!

تو اي بهار بي خزان
شكفته همچو ارغوان
كنار آتش روان!

تو اي صفاي چهره ات
زتاب شعله، آتشين!
رخت ز رقص شعله ها
گل آفرين، گل آفرين
ربوده هوش ما ز سر
به نغمه هاي دلنشين
به آسمان نگاه كن
ميان اين جرقه ها
تبسمي به ماه كن!

به آن ستاره هم بگو:
- تو نيز اگر جرقه اي ز آتشي
در آتش كدام يار نازنين
چو من زبانه مي كشي...؟
***
فريدون مشيري

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

فردوسي

بيست و پنج اردي بهشت سالروز بزرگداشت فردوسي
*******


تيمور: وزير اين قبر كيست؟
وزير گفت: اين قبر فردوسي اوليا.
تيمور گفت: فردوسي اوليا نه او يك شاعر بود. زنيد قبر او را ويران كنيد!
وزير گفت: اميرم دست نگاه داريد. اين را مي سنجيم. تيمور راضي شد. وزير يك كاغذ نوشت:

بيامدند شيران توران زمين
كجا شدند مردان ايران زمين

پس اين خط را به قبر فردوسي پرتافته رفتند. پس از يك روز آمدند جواب خط را در بيرون بيابند. جواب چنين بود:

در عالم نماندست شيرو پلنگ
جهان را گرفتست روباه لنگ