۱۰ دی ۱۳۹۰

مدامم مست


 مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت 
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی  یارب  توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
***
حضرت حافظ

۶ دی ۱۳۹۰

شراب و خون

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای
زخمه ای، تا برکشم آواز خویش


بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل، رنجه دست جفاست
با سرانگشت وفا نازش کنید


پرکن این پیمانه را ای هم قفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان از شور می
باز گویم قصه افسون او


رنگ چشمش را چه میپرسی زمن
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سرکشید
این دل دیوانه را دربند کرد


من چه میدانم سرانگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من


آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد، راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون زپا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه


مستیم از سر پرید، ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
حون بده، خون دل آن خودپرست
تا که پایان آرم این افسانه را
***
فروغ فرخزاد

۱ دی ۱۳۹۰

خبری اگر شنیدی...


خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سرِ مست گفته باشد، من ازین خبر ندارم
شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید
چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من اینجا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق، سر آن مناره عشق است
که مناهره هاست فانی و ابدی است این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سربرآرد که من آن قمر عذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفه ها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست اینجا همه جیب ها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بی قرارم
همه را بلطف جان کن، همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پرده ها بدران، دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
بخدا که روز نیکو ز پگه پدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
***
حضرت مولانا

۲۹ آذر ۱۳۹۰

غلام آفتاب

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول افتابم بطریق ترجمانی
پنهان ازو بپرسم بشما جواب گویم
بقدم چو آفتابم بخرابها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
بسر درخت مانم که ز اصل دورگشتم
بمیانه قشورم همه از لباب گویم
من اگرچه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم بخاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
بدو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم بخدا که کیقبادم
نه بشب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
بشکایت اندر آیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز بنی قحانه لافم
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم
چو رباب ازو بنالد چو کمانچه رو در افتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
بزبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
***
حضرت مولانا

۲۶ آذر ۱۳۹۰

باور


باور نمی کند دل من مرگ خویش را 
نه نه من این یقین را باور نمی کنم 
تا همدم من است نفسهای زندگی 
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم 


آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال 
نگشوده گل هنوز 
ننشسته در بهار 
می پژمرد به جان من و خاک می شود؟


در من چه وعده هاست 
در من چه هجرهاست 
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب 
اینها چه می شود؟


آخر چگونه این همه عشاق بی شمار 
آواره از دیار 
یک روز بی صدا 
در کوره راه ها همه خاموش می شوند؟


باور کنم که دخترکان سفید بخت 
بی وصل و نامراد 
بالای بامها و کنار دریاچه ها 
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند؟


باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور 
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک 


باور کنم که دل 
روزی نمی تپد 
نفرین برین دروغ دروغ هراسناک 
پل می کشد به ساحل اینده شعر من 
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند 
پیغام من به بوسه لبها و دستها 
پرواز می کند 
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند 


در کاوش پیاپی لبها و دستهاست 
کاین نقش آدمی 
بر لوحه زمان 
جاوید می شود 
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما 
یک روز بی گمان 
سر می زند جایی و خورشید می شود 


تا دوست داری ام 
تا دوست دارمت 
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر 
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار 
کی مرگ می تواند 
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟


بسیار گل که از کف من برده است باد 
اما من غمین 
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم 
من مرگ هیچ عزیزی را 
باور نمی کنم 


می ریزد عاقبت 
یک روز برگ من 
یک روز چشم من هم در خواب می شود 
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست 


اما درون باغ 
همواره عطر باور من در هوا پر است 
***
سیاوش کسرایی

۲۵ آذر ۱۳۹۰

شرم و شوق


دل می‌ستاند از من و جان می‌دهد به من
آرام جان و کام جهان می‌دهد به من     


دیدار او طلیعه صبح سعادت است
تا کی زمهر،طالع آن می‌دهد به من


دلداده غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می‌دهد به من؟


جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می‌دهد به من؟


می‌آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می‌دهد به من؟


چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می‌دهد به من 


آری سخن به شیوه چشم تو خوش‌ترست
مستی ببین که سحر بیان می‌دهد به من


افسرده بود سایه، دلم بی‌هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می‌دهد به من؟
***
سایه

۲۳ آذر ۱۳۹۰

نه چنان بگرد...

نه چنان بگرد کویت من ناصبور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراق گردم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم به تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ می فروش بودن
به از آنکه مست باری زمی غرور گردم
***
اهلی شیرازی
قرن 9 و 10

۱۳ آذر ۱۳۹۰

صورت نبندد ای صنم...


صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنه ایام دل
ای جان من مولای تو، دل غرقه دریای تو
دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل
تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل
پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل
از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل
ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل
***
عطار نیشابوری


این شعر را با صدای استاد شجریان از آلبوم قاصدک بشنوید:
  Saz o Avaz [Attar] by Mostafa Sohrabi

۱۲ آذر ۱۳۹۰

کلید در چاه

شعری منتشر نشده از مهدی اخوان ثالث ـ چاپ شده در مجله بخارا  شماره 83 - مهر و آبان 1390
***

اینک کلید صبح چه روشن
در چاه ویل و وای فتاده ست
وانگه کلید نام، یکی سیم دزدباب فنر تاب
ـ یعنی وجود خود سپری کن به هر هنر که تو خواهی
تسیم و عجز و میل و تباهی ـ
نزدیک در سرای فتاده ست
دشنام به چه خواهی و دشوار
کار تو با خدای فتاده ست


حلاج را بنازم و گردیش
و آن عالم بزرگی و خردیش
که ش آن طناب بافته با دست
در این زمان که وقت عروج است
بر گرد حلق و نای فتاده ست
و آن کشتی اناالحق منجیش
ـ در آن نه هیچ استر و نی خر ـ
در عمق لوش و لای فتاده ست
اما
دردا
گویا کلید صبح سعادت
در چاه ویل و وای فتاده ست
***
مهدی اخوان ثالث
دی ماه 1365

۸ آذر ۱۳۹۰

پستهای هفت سلام در ارتباط با ماه محرم

مجموعه پستهایی که در ارتباط با ماه محرم و واقعه عاشورا در سالهای قبل در این وبلاگ نوشته شده را در لینکهای زیر ببینید.


پستهای مربوط به تاریخ و روایات
------------------------------------
روز دوم محرم  - از کتاب : زندگانی امام حسین (ع) - زین العابدین رهنما
یا حسین (ع)  - از مقدمه کتاب «حسین شهید فرهنگ، پیشرو انسانیت» اثر استاد علامه محمّدتقي جعفري
امام حسین (ع) - از کتاب الفتوح - ابن اعثم کوفی
ابوالفضل عباس (ع)  - از کتاب : زندگانی امام حسین (ع) - زین العابدین رهنما
علی اکبر  - از کتاب : زندگانی امام حسین (ع) - زین العابدین رهنما
قصه حر - از کتاب : زندگانی امام حسین (ع) - زین العابدین رهنما


شعرهایی درباره امام حسین، عاشورا و محرم
-------------------------------------------------
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است  - از سیداشرف الدین گیلانی
محرم الحرام  - از سیداشرف الدین گیلانی
فی مرثیه امام حسین علیه‌السلام  - از محتشم کاشانی
دریغاگویی از نا اهلی روزگار  - از سنایی
ای کوفیان! (سوگنامه) -  از علی اکبر دهخدا
حسین (ع)  - از اقبال لاهوری
در رثای سیدالشهداء (ع)  - از ملک الشعرای بهار
علی اصغر - از نیـر تبریزی
در مرثیه امام حسین  - از محتشم کاشانی
مرثیه  - از محمد فضولی
مرثیه امام حسین علیه السلام  - از محتشم کاشانی


عکس ها
------------
یا شهید کربلا
ان الحسین... 
السلام علیک یا سیدالشهدا 
یاحسین 

۳ آذر ۱۳۹۰

کیهان کلهر

سوم آذر
سالروز تولد کیهان کلهر
تولدتان مبارک استاد



بشنوید قطعه کویر از آلبوم شب، سکوت و کویر

  Kavir - Kayhan Kalhor by Mostafa Sohrabi

۱ آذر ۱۳۹۰

دل افروزتر از صبح


چه زيباست كه چون صبح، پيام ظفر آريم
گل سرخ،
           گل نور،
                    ز باغ سحر آريم.
چه زيباست، چو خورشيد،
                                 درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آريم .

همانگونه كه خورشيد، بر اورنگ زر آيد،
خرد را بستاييم و،
                       بر اورنگ زر آريم.
چه زيباست، كه با مهر،
                            دل از كينه بشوييم.
چه نيكوست كه با عشق،
                             گل از خار برآريم.

گذرگاه زمان را،
                    سرافراز بپوييم.
شب تار جهان را
                    فروغ از هنر آريم.
اگر تيغ ببارند، جز از مهر نگوييم
وگر تلخ بگويند،
                   سخن از شكر آريم.

بياييد،
بياييد،
ازين عالم تاريك
دل‌افروزتر از صبح،
                      جهاني دگر آريم!


***
فریدون مشیری

۲۱ آبان ۱۳۹۰

هدیه


من، از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب، حرف میزنم


اگر به خانه من آمدی
برای من، ای مهربان، چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.


***
فروغ فرخزاد

۲۰ آبان ۱۳۹۰

ساقیان...


ساقیان سرمست در کار آمدند
مستیان در کوی خمار آمدند


حلقه حلقه عاشقان و بی‌دلان
بر امید بوی دلدار آمدند


بلبلان مست و مستان الست
بر امید گل به گلزار آمدند


هین که مخموران در این دم جوق جوق
بر در ساقی به زنهار آمدند


یک ندا آمد عجب از کوی دل
بی دل و بی‌پا به یک بار آمدند


از خوشی بوی او در کوی او
بیخود و بی‌کفش و دستار آمدند


بی محابا ده تو ای ساقی مدام
هین که جان‌ها مست اسرار آمدند


عارفان از خویش بی‌خویش آمدند
زاهدان در کار هشیار آمدند


ساقیا تو جمله را یک رنگ کن
باده ده گر یار و اغیار آمدند


***
حضرت مولانا

۱۴ آبان ۱۳۹۰

زیور عجم


زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است


عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است


سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است


حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است


مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است


***
اقبال لاهوری

بدخواه وطن

آن درد کدام است که درمان شدنی نیست؟
وآن لطمه کدام است که جبران شدنی نیست؟
بیمار وطن این همه از درد چه نالد؟
دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست
آن را که بود در صدد تفرقه ما
برگوی که این جمع پریشان شدنی نیست
هرچند که امروز خوشی، جنسِ گران است
آن جنس گران چیست که ارزان شدنی نیست؟
کم گوی که آسان نشود مشکل ملت
آن مشکل مرگ است که آسان شدنی نیست
بدخوه وطن بهر تو دلسوز نگردد
زین گرگ بیاندیش که چوپان شدنی نیست

***
رهی معیری

۱۳ آبان ۱۳۹۰

آنِ جاودان


در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست


در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خودخواهی
برآیی بر فراخ روشن فردای انسانی
در آن آنی که دل، دل رانده از وسواس شیطانی
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را
بدرّد موج دودآلود شک و ناامیدی را


به سیر سال ها باید تدارک دید آن، آن را
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب، جان را
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را


تمام هستی انسان گروگان چنان آنی است
که بهر آزمون ارزش ما، طرفه میدانی است
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت، گُردی
وگر بشکستی آنجا زودتر از مرگ خود، مُردی.


***
احسان طبری

۷ آبان ۱۳۹۰

در نظربازی ما...




در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیس
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس
که درین آینه صاحب نظران حیرانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدای
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد ازین خرقه صوفی به گرو نستانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند


***
حضرت حافظ

مرغ سحر


بند اول

مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرربار این قفس را بَرشِکَنُ و زیر و زِبَر کن

بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمهٔ آزادی نوع بشر سُرا
وَز نفسی عرصهٔ این خاک توده را پر شرر کن


ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد
ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن


نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله‌بار است
این قفس، چون دلم، تنگ و تار است


شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین


جانب عاشق نِگَه‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر، مختصر کن




بند دوم

عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد


راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد


از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده تر کن!


جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می‌ناب، جام ما پر ز خون جگر شد


ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن
ساقی گلچهره بده آب آتشین، پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین


ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد


***
ملک الشعرا بهار

۳ آبان ۱۳۹۰

آوایی از سنگر

دست مرا بگیر، که آب از سرم گذشت
خون از رخم بشوی، که تیر از پرم گذشت.


سر برکشیدم از دل این دود شعله وار
تا این شب از برابر چشم ترم گذشت.


شوق رهایی ام، درِ زندان غم شکست
بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت.


با همرهان بگوی: «سراغ وطن گرفت
هرجا که ذره ذره خاکسترم گذشت.»


خورشیدها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پاره های دل پرپرم گذشت.


در پرده های دیده من، باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت.


***
فریدون مشیری

۲۹ مهر ۱۳۹۰

خاکساران....

خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند


از ثبات پای خود لنگر بدست آورده اند
بادبان از کشتی خود بر توکل بسته اند


بر سفر کردن درین روزی دلیل روشنست
اینکه از شبنم جرس بر محمل گل بسته اند


در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند
غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند


صائب امشب در چمن چندانکه خواهی عیش کن
روی گل واکرده اند و چشم بلبل بسته اند
***
صائب تبریزی

۲۵ مهر ۱۳۹۰

زمان...


زمان میان من و او جدایی افکنده‌ست 
من ایستاده در اکنون و او در آینده‌ست 


چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت 
هنوز در پی آینده حال گردنده‌ست 


به هر قدم قدَری گفتم از زمان کندم 
کنون چو می‌نگرم او ز عمرِ من کنده‌ست 


که سر برآرد ازین ورطه جز کسی که هلاک 
کمندِ شوق کنارش به گردن افکنده‌ست 


بهانه‌ی کششِ عشق و کوششِ دل من 
همین غم است که مقصودِ آفریننده‌ست! 


به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم 
که راه دورتر از عمرِ آرزومندست 


تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن 
که پیش پای تو ترکیب من پراکنده‌ست 


به شاهراهِ‌طلب بیم نامرادی نیست 
زهی امید که تا عشق هست پاینده‌ست 


ز دورباش حوادث دلم ز راه نرفت 
بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست 


به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق 
مبین به کشته‌ی عاشق که عاشقی زنده‌ست 
***
سایه
تهران، خرداد 1385
منبع: ماهنامه بخارا

۲۰ مهر ۱۳۹۰

مرا عاشق...


مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد


دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نپرهیزد


ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد


چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد


چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد


چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد


***
حضرت مولانا

۱۵ مهر ۱۳۹۰

وطن


وطن٬وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا٬غریب وار٬
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام
همیشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسی ام

تو نیک می شناسی ام
من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاه چشم کدخدا
ز پشت دود کشت های سوخته
درون کومه ی سیاه
ز پیش شعله های کوره ها وکارگاه

تنم ز رنج٬عطر وبو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام
یکی ز چهره های بی شمار توده ام

چه غمگنانه سال ها
که بال ها
زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی

به اوج رفت موج های تو
که یاد باد اوج های تو!

در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پاره ها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشوده ام
گهر ز کام مرگ در ربوده ام

بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
به بند مانده ام
شکنجه دیده ام
سپیده٬ هر سپیده جان سپرده ام
هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه ٬جان پاک انقلاب را ستوده ام

کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده‌ام
و یا ز پا فتاده‌ام
برای تو٬ به راه تو شکسته‌ام
اگر میان سنگ‌های آسیا
چو دانه های سوده‌ام
ولی هنوز گندمم

غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانه ای که بوده ام

سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچه های قلب باز کن
سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش می رسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده ام

نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است

وطن!وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده‌ام
***
سیاوش کسرایی

۳۱ شهریور ۱۳۹۰

آواز خورشید


شگفتی در شگفتی بود آن صبح
شکوه لحظه پرواز خورشید


چو آتش سرکشید از سینه آب
درخشان، رخش گردون تاب خورشید


گل افشان شد همه آفاق دریا
چو پیدا شد رخ طناز خورشید


نگاهش تا به لبخند تو افتاد
جهان پرگشت از آواز خورشید


**
فریدون مشیری

۲۷ شهریور ۱۳۹۰

حکایت اتابک تکله


در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نیازارد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم بسر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
که دریابم این پنج روزی که هست
چو می بگذرد ملک و جاه و صریر
نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس
بتندی برآشفت کای تکله بس!
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه درویش باش
بصدق و ارادت میان بسته دار
ز طامات و دعوی زبان بسته دار
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند
**
سعدی - بوستان

۲۶ شهریور ۱۳۹۰

شاه شمشاد قدان...



شاه شمشاد قدان خسرو  شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و بر خور زهمه سیم تنان

کمتر از ذره نئی پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و شیرین دهنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
**
حضرت حافظ

۱۴ شهریور ۱۳۹۰

بر در دل....


بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چسود
اشک کم آرد برون از چشم روزن سعی دود
راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود
دست ها برهم نهادیم از طلب مژگان غنود
بی بضاعت عالمی افتاد در وهم زبان
مایه گر باشد کسادی نیست در بازار سود
اتفاق است آنکه هر دشوار آسان میکند
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
صافی دل تهمت آلود کلف شد از نفس
رنگ آبی از سیلی امواج میباشد کبود
حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست
خاک ریزید از مزار چند در چشم حسود
جبن پیدا میکند در طبع مرد افراط کین
ای بسا تیغی که آبش را تف آتش ربود
موج دریا صورت دست و دلی واکرده است
جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود
گر بشهرت مایلی با بی نشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
نفی ما آیینه اثبات ناز ایجاد کرد
هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
**
بیدل دهلوی

۱۳ شهریور ۱۳۹۰

شیرمردا...


شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان

چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان

همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان

مولانا

۲۵ مرداد ۱۳۹۰

فــال

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور
به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم
که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول
من شکسته بدحال زندگی يابم
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول
چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول
**
حضرت حافظ

۲۲ مرداد ۱۳۹۰

وصیت

روز مرگم، هرکه شيون کند از دورو برم دور کنيد
همه را مست و خراب از مي انگور کنيد
مزد غسال مرا سير شرابش بدهيد
مست مست از همه جا حال خرابش بدهيد
بر مزارم مگذاريد بيايد واعظ
پير ميخانه بخواند غزلي از حافظ
جاي تلقين به بالاي سرم دف بزنيد
شاهدي رقص کند جمله شما کف بزنيد
روز مرگم وسط سينه من چاک زنيد
اندرون دل من يک قـلمه تاک زنيد
روي قـبرم بنويـسيد وفادار برفت
آن جگر سوخته خسته از اين دار برفت
***
صادق وفادار

۲۱ مرداد ۱۳۹۰

هستن

گفت‌وگو از پاک و ناپاک است،
وز کم و بیش زلال آب و آیینه.
وز سبوی گرم و پرخونی که هر ناپاک، یا هر پاک،
دارد اندر پستوی سینه

هرکسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چندوچون از وی
گوید این ناپاک، وآن پاک است.
این بسان شبنم خورشید،
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است.
نیز من پیمانه‌ای دارم،
با سبوی خویش کزآن می‌تراود خون
گفت‌وگو از دردناک افسانه‌ای دارم.

ما اگر چون شبنم از پاکان،
یا اگر چون لیسکان ناپاک،
گر نگین تاج خورشیدیم
ور نگون ژرفنای خاک؛
هرچه‌ایم، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد!
آه می‌فهمی چه می‌گویم؟
ما به «هست» آلوده‌ایم، آری
همچنان هستان و هست و بودگان بوده‌ایم، ای مرد!
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
(افسری زروش، هلال آسا به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک)
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده‌ایم، ای مرد!
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود جز در فریب شوم دیگر پاک‌جانان نیست.
***
گفت‌وگو از پاک و ناپاک است
ما به «هست» آلوده‌ایم، ای پاک، و ای ناپاک!
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بی‌غم
پاک می‌دانی کیان بودند؟
آن کبوترها که زد درخونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم.
***
بی‌جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان؛
{کوچیده زین تنگ آشیان ننگ،
ای کبوترها،
کاشکی پر می‌زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها!
که من ار مستم، اگر هشیار،
(گرچه می‌دانم به «هست» آلوده مردَم، ای کبوترها!)
در سکوت برج بی‌کس مانده‌تان، هموار،
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان، جاوید
های پاکان، های پاکان گوی
می‌خروشم، زار.

مهدی اخوان ثالث

۱۵ مرداد ۱۳۹۰

مست

من مستم
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید
پایم بگشایید
وین جام جگر سوز مگیرید ز دستم.

می لاله و باغم
می شمع و چراغم
می همدم من، هم نفسم، عطر دماغم.

خوشرنگ، خوش آهنگ
لغزیده به جامم.
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید
گواراست به کامم.

در ساحل این آتش
من غرق گناهم
همراه شما نیستم ای مردم بتگر!
من نامه سیاهم.

فریاد رسا! در شب گسترده پر و بال.
از آتش اهریمن برخو، به امان دار!
هم ساغر پر می
هم تاک کهن سال.

کان تاک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین.

با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار!
هشدار که من مست می هرشبه هستم.
***
سیاوش کسرایی

۱۴ مرداد ۱۳۹۰

گله عاشق

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هایی است درین کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو درپوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه عرفان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سرخط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
***
شهریار

۸ مرداد ۱۳۹۰

مرگ

چه لغت بیمناک و شورانگیزی است ! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد : خنده را از لبها می زداید ، شادمانی را از دلها می برد ، تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند .
زندگانی از مرگ جدائی ناپذیر است . تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت . از بزرگترین ستاره آسمان تا کوچکترین ذره روی زمین دیر یا زود می میرند : سنگها ، گیاه ها ، جانوران هرکدام پی در پی بدنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار شده در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می گردند ، زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی پایان دنبال می کند ؛ طبیعت روی بازمانده آنها دو باره زندگانی را از سر می گیرد : خورشید پرتو افشانی می نماید ، نسیم می وزد ، گلها هوا را خوشبو می گردانند ، پرندگان نغمه سرائی می کنند ، همه جنبندگان به جوش و خروش می آیند . آسمان لبخند می زند ، زمین می پروراند ، مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می کند. مرگ همه هستیها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می کند : نه توانگر می شناسد نه گدا ، نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد ، گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می خواباند ، تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند ، بی گناه شکنجه نمی شود ، نه ستمگر است نه ستمدیده ، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده اند . چه خواب آرام و گوارائی است که روی بامداد را نمی بینند ، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی شنود . بهترین پناهی است برای دردها ، غمها ، رنجها و بیدادگریهای زندگانی . آتش شرربار هوی و هوس خاموش می شود . همۀ این جنگ و جدالها ، کشتارها ، درندگیها ، کشمکشها و خود ستائیهای آدمیزاد در سینۀ خاک تارک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام می گیرد .
اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند ، فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد ، به طبیعت نفرین می فرستادند . اگر زندگانی سپری نمی شد ، چقدر تلخ و ترسناک بود . هنگامیکه آزمایش سخت و دشتوار زندگانی چراغهای فریبندۀ جوانی را خاموش کرده ، سرچشمه مهربانی خشک شده ، سردی ، تاریکی و زشتی گریبان گیر می گردد ، اوست که چاره می بخشد ، اوست که اندام خمیده ، سیمای پرچین ، تن رنجور را در خوابگاه آسایش می نهد .
ای مرگ ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آنرا از دوش بر میداری ، سیه روز تیره بخت سرگردان را سرو سامان می دهی ، تو نوشداروی ماتم زدگی و نا امیدی می باشی ، دیده سرشکبار را خشک می گردانی . تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش می کند و می خواباند ، تو زندگانی تلخ ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب می کند ، تو هستی که بدون پروری ، فرومایگی ، خودپسندی ، چشم تنگی ، و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایستۀ او می گسترانی. کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد ؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است ، فرشتۀ تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته ! چرا از تو بیم و هراس دارد ؟ چرا به تو نارو و بهتان می زند ؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می پندارند ، تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می کشند ، تو فرستادۀ سوگواری نیستی ، تو درمان دلهای پژمرده می باشی ، تو دریچۀ امید به روی نا امیدان باز می کنی ، تو از کاروان خسته و درماندۀ زندگانی مهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی ، تو سزاوار ستایش هستی ، تو زندگانی جاویدان داری ....
صادق هدایت
گان ( بلژیک )

۷ مرداد ۱۳۹۰

علامه جعفری و برتراند راسل

پاسخ علامه جعفری به بعضی‌ از جملات برتراند راسل فیلسوف بزرگ معاصر
(چون این متن توسط علامه جعفری یا دوستاران ایشان نوشته شده، ممکن است در جاهایی یک طرفه به نفع ایشان قضاوت کند. ولی‌ هدف اینجا طرح اصل بحث است)
علامه جعفری در نجف كه بود كتابي به دستش رسيد به نام جهاني كه من مي شناسم اثري از برتراند راسل. از اينجا بود كه با اشكالات افكار و انديشه هاي راسل روبه رو شد و تصميم گرفت با او مكاتبه كند و اشكالاتش را گوشزد نمايد.
گزیده ای از افکار راسل و پاسخهای علامه جعفری
-----------------
تصور خدا
راسل: اگر خدایی‌ وجود داشته‌ باشد، اگر بخواهد بدین‌ خاطر که‌ عده‌ای‌ در وجودش‌ شک‌ و تردید می‌کنند ، رنجیده‌ خاطر شود ، من‌ او را موجودی‌ خودبین‌ و متکبر خواهم‌ پنداشت(برگزیدة‌ افکار راسل، ص‌ 52).
استاد جعفری: من‌ نمی‌دانم‌ چه‌ خدایی‌ است‌ که‌ اگر این‌ موجودات‌ ضعیف‌ بخواهند در وجودش‌ شک‌ و تردید کنند، متأثر و رنجیده‌ خاطر خواهد گشت؟ حیف‌ است‌ آن‌ خدایی‌ که‌ چنین‌ وضعی‌ داشته‌ باشد، فکر آقای‌ راسل‌ را اشغال‌ نماید. معلوم‌ نیست‌ آقای‌ راسل‌ با خدای‌ عامیان‌ جنگ‌ و ستیز می‌کند ، یا با خدایی‌ که‌ در مغز پیامبران‌ و طلایه‌داران‌ فکری‌ از قبیل‌ انیشتین‌ و وایتهد و افلاطون‌ جلوه‌ کرده‌ است. تهدیداتی‌ که‌ به‌ وسیله‌ عقلا و پیشوایان‌ ماوراءالطبیعه‌ برای‌ خداشناسان‌ صورت‌ گرفته‌ است، نه‌ برای‌ این‌ است‌ که‌ خداوند، در صورت‌ شناخته‌ نشدن، رنجیده‌ خاطر می‌گردد، بلکه‌ برای‌ آن‌ است‌ که‌ اگر انسانی‌ که‌ عقل‌ و فهم‌ و وجدان‌ دارد و می‌تواند با شناختن‌ آن‌ موجود اعلی، موقعیت‌ واقعی‌ خود را درک‌ کند در این‌ کار مسامحه‌ نموده‌ و به‌ خور و خواب‌ و خشم‌ و شهوت‌ بپردازد. چنین‌ انسانی‌ مانند یک‌ حیوان‌ پست‌ به‌ زندگی‌ خود ادامه‌ داده‌ به‌ جای‌ تکامل، خود را به‌ سراشیب‌ حیوانیت‌ سقوط‌ می‌دهد.
احتمال‌ این‌که‌ خدا در صورت‌ عدم‌ اعتنای‌ افراد بشر به‌ مقام‌ شامخ‌ او رنجیده‌ خاطر گردد، موجب‌ احتمال‌ نقص‌ در وجود خدا می‌باشد؛ در صورتی‌ که‌ خداوندی‌ که‌ برای‌ افکار عالی‌ مطرح‌ است، حتی‌ از ذات‌ خود نفع‌ یا ضرر نمی‌بیند؛ چه‌ رسد به‌ این‌که‌ دیگران‌ به‌ او نفع‌ یا ضرری‌ برسانند(همان، ص‌ 55 - 54).
خدا و جهان‌
راسل: با آن‌که‌ علم‌ هیئتی‌ که‌ در کتاب‌های‌ تحصیلی‌ ما گنجانده‌ شده‌ بر مبنای‌ عقاید کپرنیک‌ قرار دارد، با این‌ حال، هنوز این‌گونه‌ طرز تفکر در مذهب‌ و اخلاقیات‌ ما نفوذی‌ ننموده‌ و اعتقادات‌ کهن‌ ما را در مورد علم‌ هیئت‌ دگرگون‌ نکرده‌ است. هنوز هم‌ مردم‌ فکر می‌کنند که‌ نقشه‌های‌ خدایی‌ در این‌ دنیا اثر دارند و قدرتی‌ الهی‌ نه‌ تنها به‌ دنبال‌ تحقق‌ خوبی‌هاست، بلکه‌ افراد بدکاره‌ را نیز تنبیه‌ می‌کند. (همان، ص‌ 55)
استاد جعفری: «ظاهراً‌ آقای‌ راسل‌ باید اطلاع‌ داشته‌ باشند که‌ در بین‌ همین‌ مردم‌ امثال‌ نیوتون‌ و انیشتین‌ هم‌ وجود دارد که‌ اولی‌ می‌گوید «جاذبیت، بدون‌ تکیه‌ به‌ یک‌ نیروی‌ عالی‌تر به‌ عنوان‌ خدا نمی‌تواند برقراری‌ سیستم‌ منظومه‌ شمسی‌ را معین‌ کند.» و دومی‌ هم‌ خداوند را به‌ عنوان‌ حافظ‌ قوانین‌ معرفی‌ می‌کند.
گذشته‌ از این‌ دو دانشمند، تعداد زیادی‌ از متفکرین‌ دیگر که‌ عموماً‌ از علمای‌ درجة‌ یک‌ بوده‌اند نیز نظارت‌ خداوند را بر نظام‌ جهان‌ هستی‌ به‌ عبارت‌های‌ گوناگون‌ گوشزد کرده‌اند. از طرف‌ دیگر، یکی‌ از نظریات‌ چهارگانه‌ای‌ که‌ دربارة‌ قانون‌ طبیعت‌ گفته‌ شده، قانون‌ عدم‌ ذاتی‌ است‌ که‌ بیان‌ ادبی‌ آن‌ به‌ صورت‌ زیر است:
جهان‌ کل‌ است‌ و در هر طرفة‌العین‌عدم‌ گردد و لایبقی‌ زمانین‌ به‌ عبارت‌ دیگر، موجودات‌ و روابط‌ جهان‌ طبیعت‌ در هر زمان‌ مانند ریزش‌ فوتون‌ در حال‌ استمرار و تحول‌ است، و چون‌ ذر‌ات‌ ماده‌ نمی‌تواند این‌ حرکات‌ سیستماتیک‌ را دقیقاً‌ ایجاد کند، پس‌ در هر آن، نظارت‌ خداوند‌ این‌ موجود را در جهان‌ هستی‌ به‌ وضع‌ خود نگه‌ می‌دارد.
در این‌ صورت‌ این‌ که‌ آقای‌ راسل‌ می‌گوید «... مردم...» بایستی‌ در این‌ کلمة‌ مردم‌ دقت‌ شود، از این‌ مردم، صدها نفر در مقام‌ نیوتونی‌ قرار دارند، و گفتة‌ آنان‌ هم‌ به‌ قرار فوق‌ بود که‌ بیان‌ کردیم. اگر آقای‌ راسل‌ همین‌ گفتة‌ بالا را به‌طور محسوس‌ و تجربی‌ رد کند، این‌ بحث‌ به‌طور موضوعی‌ حل‌ خواهد شد.»
‌خدا و زندگی‌ انسان‌
راسل: من‌ همیشه‌ نامه‌هایی‌ از مردم‌ دریافت‌ می‌کنم؛ به‌ این‌ مضمون‌ که‌ خداوند خود نگهداری‌ خواهد کرد، اما خداوند در گذشته‌ هرگز چنین‌ کاری‌ را نکرده‌ است‌ و من‌ نمی‌دانم‌ آنها چرا فکر می‌کنند که‌ خداوند در آینده‌ این‌ کار را خواهد کرد. (توضیح‌ و بررسی‌ مصاحبه‌ برتراند راسل‌ - وایت، ص‌ 175)
استاد جعفری: اولاً: خیلی‌ به‌ جا بود که‌ آقای‌ راسل‌ بگویند که‌ در گذشته‌ چه‌ می‌توانست‌ انجام‌ بگیرد، و چه‌ انجام‌ گرفته‌ است، و چه‌ انجام‌ نگرفته‌ است، همچنین‌ در آینده‌ چه‌ می‌تواند انجام‌ بگیرد، چه‌ انجام‌ خواهد گرفت، و چه‌ انجام‌ نخواهد گرفت. در جواب‌ این‌ سئوال، گمان‌ نمی‌کنم‌ آقای‌ راسل‌ مطلب‌ روشنی‌ را بیان‌ کند؛ زیرا مطابق‌ اصول‌ منطقی، ما هنگامی‌ می‌توانیم‌ دخالت‌ علتی‌ را در معلول‌ مفروضی‌ منکر شویم‌ که‌ تمامی‌ اجزا و پدیده‌های‌ آن‌ معلول‌ را بررسی‌ کرده‌ و علل‌ هر یک‌ از آنها را مشخص‌ کرده‌ و قطع‌ پیدا کنیم‌ که‌ علت‌ مفروض‌ هیچ‌گونه‌ دخالتی‌ در اجزا و شؤ‌ون‌ معلول‌ مفروض‌ نداشته‌ است. اما در صورتی‌ که‌ بعضی‌ از علل‌ اجزای‌ معلول‌ را تشخیص‌ داده‌ و از فهمیدن‌ علل‌ سایر اجزای‌ آن‌ معلول‌ ناتوان‌ بوده‌ باشیم، هیچ‌گونه‌ حقی‌ برای‌ انکار نداریم. بلی، نهایت‌ امر این‌ است‌ که‌ نمی‌توانیم‌ اثبات‌ کنیم‌ که‌ علت‌ مشخص‌ دیگری‌ در باقی‌ اجزای‌ ناشناخته، دخالت‌ داشته‌ است.
‌آیا مذهب، سودمند است‌ یا زیانبار؟
راسل: من‌ فکر می‌کنم، اغلب‌ نتایج‌ مذهب‌ در تاریخ‌ مضر بوده‌ است. با این‌ که‌ مذهب‌ سبب‌ شد که‌ کاهنان‌ مصری‌ تقویم‌ را اختراع‌ نموده‌ و به‌ وقوع‌ خسوف‌ و کسوف‌ توجه‌ کنند، به‌ طوری‌ که‌ بتوانند در آن‌ موقع‌ آن‌ را پیش‌بینی‌ کنند، و نظایر اینها از نتایج‌ مفید مذهب‌ بوده‌ است، ولی‌ من‌ فکر می‌کنم‌ که‌ بسیاری‌ از نتایج‌ مذهب‌ زیانبار بوده‌ است. این‌ زیان‌آوری‌ این‌ است‌ که‌ در مذهب، مردم‌ بایستی‌ به‌ چیزهایی‌ عقیده‌مند باشند که‌ دلیل‌ صحیحی‌ برای‌ وجود آنها نیست، و این‌ موضوع‌ برای‌ مذاهب‌ بسیار قابل‌ اهمیت‌ است. مذهب‌ افکار مردم‌ و سیستم‌های‌ تربیتی‌ آنها را تخطئه‌ می‌کند؛ یعنی‌ می‌گوید: عقیدة‌ جزمی‌ به‌ فلان‌ مسئله‌ صحیح‌ و عقیده‌ به‌ چیزهای‌ دیگر غلط‌ است. بدون‌ این‌ که‌ مردم‌ در سؤ‌ال‌ از حق‌ یا باطل‌ بودن‌ آن‌ مسائل‌ مفروض‌ حقی‌ داشته‌ باشند. اصولاً‌ مذهب‌ زیان‌های‌ زیادی‌ داشته‌ است. مقدار زیادی‌ مقدس‌ شمردن‌ محافظه‌کاری‌ و چسبیدن‌ به‌ عادات‌ کهن‌ و محترم‌ شمردن‌ تعصب‌ و کینه‌توزی‌ و اندازة‌ تعصبی‌ که‌ در مذهب‌ وجود دارد - مخصوصاً‌ در اروپا - کاملاً‌ وحشتناک‌ است.
استاد جعفری: همان‌گونه‌ که‌ خود آقای‌ راسل‌ در پاسخ‌ به‌ سؤ‌ال‌ دیگری‌ یادآور شده‌ است، باید هدف‌ بانیان‌ مذاهب‌ را از روش‌ و رفتار پیروان‌ مذاهب‌ جدا کرد؛ چنان‌ که‌ گفته‌ است: «تعالیم‌ بانیان‌ مذاهب‌ کمتر با اعمال‌ پیروانشان‌ ارتباط‌ دارد. به‌ عنوان‌ مثال، من‌ افرادی‌ نظامی‌ را می‌بینم‌ که‌ تصور می‌کنند عقاید مسیحیت‌ در مبارزه‌ با نیروهای‌ شرقی‌ اهمیت‌ بسیار دارد. من‌ موعظة‌ عیسی‌ را در بالای‌ کوه‌ مکرر خوانده‌ام. حتی‌ یک‌ کلمه‌ دربارة‌ تشویق‌ به‌ استعمال‌ بمب‌ هیدروژنی‌ پیدا نکرده‌ام».
تعالیم‌ پیامبران‌ و اهداف‌ آسمانی‌ در قرآن‌ کریم‌ به‌ طور مبسوط‌ بیان‌ شده‌ است. برخی‌ از سرفصل‌های‌ مهم‌ دعوت‌های‌ پیامبران‌ عبارت‌ است‌ از:
1. همگی‌ در سلم‌ و صفا زندگی‌ کنید؛
2. بت‌پرستی‌ مکنید و خدای‌ واحد را بپرستید؛
3. در روی‌ زمین‌ فساد نکنید؛
4. از گذشتگان‌ خود - که‌ راه‌ انحراف‌ را پیموده‌اند تقلید نکنید؛
5. خدا را نیایش‌ کنید؛
6. از اموالتان‌ انفاق‌ کنید؛
7. طلا و نقره‌ را ذخیره‌ نکرده، اجتماع‌ را به‌ فلاکت‌ نکشانید...
آری‌ پیامبران، به‌ انگیزة‌ اصلاح‌ جوامع‌ بشری‌ برخاسته‌اند؛ برای‌ نجات‌ دادن‌ بشر از دست‌ فراعنه‌ برانگیخته‌ شده‌اند، و بشر را از تاریکی‌های‌ نادانی‌ به‌ روشنایی‌ دانش‌ سوق‌ داده‌اند؛ در جهت‌ حل‌ اختلافات‌ تلاش‌ کرده‌اند؛ برای‌ برپایی‌ عدالت‌ مبعوث‌ شده‌اند.
با توجه‌ به‌ اهداف‌ و تعالیم‌ یاد شده، گمان‌ نمی‌رود که‌ امثال‌ آقای‌ راسل‌ در ضرورت‌ مذهب‌ و فواید آن‌ کوچک‌ترین‌ تردیدی‌ داشته‌ باشند. چرا که‌ با اجرای‌ اهداف‌ مزبور، همة‌ آرمان‌های‌ اصیل‌ بشر برآورده‌ خواهد شد. با توجه‌ به‌ چنین‌ اهداف‌ و آرمان‌هایی‌ است‌ که‌ دین‌ می‌تواند از عهدة‌ جواب‌ این‌ پرسش‌ها برآید:
از کجا آمده‌ایم؟ برای‌ چه‌ آمده‌ایم؟ و به‌ کجا خواهیم‌ رفت؟ در حالی‌ که‌ هیچ‌یک‌ از مکاتب‌ فلسفی‌ و اجتماعی‌ قدرت‌ پاسخگویی‌ به‌ سؤ‌الات‌ مزبور را از خود بروز نداده‌اند.
مذاهب‌ حقه‌ - مطابق‌ برنامه‌هایی‌ که‌ متذکر شدیم‌ - می‌خواهند انسان‌ را با سوق‌ دادن‌ به‌ سوی‌ یک‌ موجود ازلی‌ و ابدی، تعلیم‌ داده‌ و تربیت‌ کنند، و این‌ ادعا را هم‌ در طول‌ تاریخ‌ به‌ خوبی‌ اثبات‌ کرده‌اند. مسلماً‌ آقای‌ راسل‌ هم، از روی‌ تواریخ‌ مسلم‌ دنیای‌ بشریت، می‌دانند که‌ مذهب‌ اسلام‌ در یکی‌ از وحشی‌ترین‌ نقاط‌ کرة‌ زمین‌ که‌ حتی‌ انسان‌ را از آن‌ جهت‌ که‌ دختر بود، زنده‌ به‌ گور می‌کردند، ظهور کرد، و در اندک‌ مدتی‌ پیروان‌ خود را که‌ نژادها و محیط‌های‌ مختلفی‌ داشتند، به‌ آن‌چنان‌ کمالی‌ رساند، که‌ توانستند قرن‌های‌ متمادی‌ یگانه‌ مشعل‌دار علم‌ و صنعت‌ و اخلاق‌ و اقتصاد و سیاست‌ صحیح‌ باشند.
این‌ ملت‌ عقب‌افتاده، پس‌ از اندک‌ مدتی، کتابخانه‌ای‌ در اسپانیا تأسیس‌ کرد که‌ شش‌ صد هزار مجلد کتاب‌ داشت. در تمام‌ فنون‌ پزشکی‌ و علوم‌ طبیعی‌ به‌ طور کلی، و ریاضیات‌ و هیئت‌ و تاریخ‌ و جغرافیا و... اولین‌ دانشمندان‌ را ترتیب‌ نمود، و از سقوط‌ حتمی‌ دانش‌ جلوگیری‌ کرد. آیا مناسب‌ نیست‌ که‌ ما در رسیدگی‌ به‌ نتایج‌ مذاهب، به‌ اضافة‌ کارهای‌ کاهنان‌ مصری، مراتب‌ مزبور را هم‌ در نظر بگیریم.
خلاصه، اگر آقای‌ راسل‌ و امثال‌ او برای‌ زندگی‌ پاکیزه‌ تلاش‌ می‌کنند، این‌ همان‌ دستوری‌ است‌ که‌ مذاهب‌ حقه‌ می‌دهند. اما راجع‌ به‌ این‌ که‌ مذهب، افکار مردم‌ و سیستم‌های‌ تربیتی‌ را تخطئه‌ می‌کرد، البته‌ هر مکتب‌ جدید که‌ مطابق‌ آرمان‌ واقعی‌ بشری‌ ارائه‌ شود، بایستی‌ قواعد اندیشه‌های‌ جامعة‌ گذشته‌ را تغییر دهد.
آری، مسائل‌ بی‌اساس‌ که‌ سوداگران‌ به‌ عنوان‌ مذهب‌ ساخته‌ و منتشر کرده‌اند، و تبهکاری‌هایی‌ که‌ از این‌ طریق‌ انجام‌ داده‌اند، یکی‌ از اسباب‌ شرمساری‌ بشر است‌ که‌ نتوانسته‌ است‌ حق‌ را از باطل‌ تشخیص‌ داده‌ و به‌ سودجویان، میدان‌ تاخت‌ و تاز ندهد. ما با راسل‌ در این‌ مطلب‌ هم‌عقیده‌ایم‌ که‌ در تاریخ‌ بشری، صدها عمل‌ زیانبار به‌ عنوان‌ مذهب‌ صورت‌ گرفته‌ و آسیب‌های‌ جبران‌ناپذیری‌ به‌ بشریت‌ وارد ساخته‌ است، ولی‌ این‌ درندگی‌ و حیوان‌ صفتی، هیچ‌گونه‌ ارتباطی‌ به‌ مذاهب‌ حقه‌ ندارد.
***
از صفحه فیس بوک طرفداران علامه جعفری

۵ مرداد ۱۳۹۰

با یاد کوچه

دوستی میگفت:
شعر کوچه ات
هر زمان روشنگر دلهای ماست

گفتمش: از کوچه دیگر دم مزن
زان که شهر از عشق، از شادی جداست

نیک بنگر هر طرف، در هر گذر
نام خون آلوده ای بر کوچه هاست
***
فریدون مشیری

۳ مرداد ۱۳۹۰

دوازده نوع مختلف خندیدن در سالن سینما

موضوع پیچیده‌ای با عنوان خنده

دکتر یولیان هانیش آلمانی که به لحاظ آکادمیک هم در رشته‌ای موسوم به «زبان عواطف» تخصص دارد و هم منتقد فیلم است، خنده را که ممکن است از تماشاگران حاضر در سینما سر بزند، همراه با منبع و ویژگی‌های خاص هریک، طبقه بندی کرده که بسیار جالب است. او اشاره کرده که در هیچ مکان دیگری به‌غیر اط سالن سینما مردم این‌قدر زیاد با هم به دلایل متنوع نمی‌خندند، منشا این خنده هم همیشه یک چیز مضحک و خنده‌دار و بامزه نیست. این حقیقت، گواه دیگری است بر آنکه فیلم دیدن باید بیش از هرچیز در قالب تجربه‌ای جمعی در سالن سینما انجام شود. به هر حال تقسیم‌بندی او از این قرار است:

1- خنده ناگهانی یا انفجاری یا همان به اصطلاح پقی زیر خنده زدن که معمول‌ترین و متعارف‌ترین شکل خندیدن در سالن سینماست. واکنشی بی‌اختیار و تقریبا غیر ارادی در برابر چیزی مضحک و خنده‌دار که قرار هم بوده خنده تماشگر را دربیاوردو در واقع نوعی واکنش مثبت و تایید آمیز حاکی از بامزه بودن آنچه روی پرده می‌گذرد.

2- خنده رهایی بخش و فاصله‌گیرانه که این یکی هم بی اختیار است ولی برخلاف خنده انفجاری تایید آمیز، این خنده واکنشی است که مثلا پس از وقوع خشونتی ناگهانی و بی‌پرده یا اتفاقی هولناک و بی‌مقدمه یا نمایش به طرز غافلگیر کننده‌ای صریح و واقع‌گرایانه چیزی مشمئز کننده که نمی‌توانیم با آن کنار بیاییم رخ می‌دهد. خندیدن در اینجا نقشی تسکین دهنده و رهایی بخش دارد.

3- خنده عصبی، واکنشی تعجب‌آمیز در برابر چیزی در فیلم که گیج‌کننده و توضیح دادنش دشوار است؛ چیزی که برخلاف مورد دوم تهدیدآمیز یا آزاردهنده نیست ولی نامتعارف و غریب است. خنده‌ای که برخلاف دو مورد قبلی نه در سطحی جسمانی بلکه در سطحی فکری تجربه می‌شود.

4- خنده طعنه‌آمیز به چیزی که در اصل قرار نبوده مضحک باشد ولی در تعبیر تماشاگر به دلایلی مضحک یا پوچ جلوه می‌کند. می‌توان آن را خنده تمسخرآمیز هم تلقی کرد و آن نوع خنده‌ای است که در برابر مثلا فیلم‌های کالت اد وود یا فیلم‌های ترسناک کهنه شده‌ای که حالا به جای ترسناک بودن مضحک می‌نمایند ایجاد می‌شود.

5- خنده رضایت‌آمیز ناشی از تشخیص دادن چیزی. موقع تماشای فیلمی ممکن است مکان‌ها، اشیا، آدم‌ها یا اعمال یا حتی موسیقی و ترانه‌ای را به جا بیاوریم که برای‌مان آشنا هستند. این باعث ذوق‌زدگی ما می‌شود و خنده تاییدآمیزمان را برمی‌انگیزد. در مواردی این خنده می‌تواند حتی آمیخته به حسیتوستالژیک یا به طرز عجیبی تلفیقی از شادی و اندوه توام هم باشد؛ مثلا موقع تماشای مکانی محبوب و از دست رفته در فیلمی قدیمی یا شنیدن ترانه‌ای که خیلی وقت پیش دوستش داشته‌ایم.

6- خنده نارسیسیسک ناشی از درک چیزی که برای همه، قابل فهم نیست. مثلا در مواجهه با شوخی‌ای که خیلی پیچیده است یا درک دقیق و درستش نیازمند پیش‌زمینه خاص یا دانش قبلی است که همه ندارند. این خنده همواره با نوعی حس تاییدآمیز است که البته در این‌جا متوجه خود فرد می‌شود: «آه که چقدر من فهمیده/ باهوش/ بامعلومات هستم!»

7- خنده تحقیرآمیز ناشی از ارزیابی منفی چیزی. این نوع خنده، ناشی از قضاوت منفی براساس سلیقه شخصی است. یک جور اظهارنظر بی‌کلام که صحنه‌ای یا عنصری از فیلم را به‌عنوان چیزی که طبق سلیقه شخصی فرد، سخیف و نازل یا صرفا ناکام است به تمسخر می‌گیرد. از آن جا که این نوع خنده در خانه قابل تصور نست می‌توان آن را نوعی واکنش منفی دربرابر پسند بقیه تماشگران هم به‌حساب آورد.

8- خنده تحقیرآمیز تلویحی که مثل خنده تحقیرآمیز ناشی از ارزیابی منفی، نوعی ایجاد ارتباط واژگونه با بقیه تماشگران را می‌جوید. فردی که می‌خندد به طرز خود شیفته‌واری می‌خواهد تایید کند که او ـ و فقط او از بین همه افراد ـ چیزی را تشخیص داده و بقیه تماشاگران هم اگر حواس‌شان را بیشتر جمع کنند شاید متوجه آن بشوند. افرادی که به این نوع خنده رو می‌اورند معمولا هم در برابر چیزی این واکنش را نشان می‌دهند که قرار نبوده مضحک باشد. این نوع خنده مترادف است با همان چیزی که اصطلاحا به آن می‌گویند: اظهار فضل.

9- خنده شرمگینانه با هدف پنهان کردن چیزی. واکنشی شبه پنهان‌کارانه در برابر واکنشی که قبلا از فرد سرزده و فرد در مورد آن معذب است یا حتی احساس تحقیر می‌کند. طرف با بلندترین صدای ممکن در برابر چیزی واکنش نشان داده با این تصور که بقیه هم با او همراهی می‌کنند، ولی ناگهان با شرمندگی متوجه شده که از هیچ‌کس دیگر صدایی در نیامده و به قول معروف تابلو شده است.این خنده شرمگینانه پس از آن واکنش در حکم نوعی پس‌گرفتن آن واکنش خجالت آور است.

10- خنده پرخاش‌گرانه تمسخر که نشانه منفی و اغلب متفرعنانه‌ای است که قصد دارد واکنش تماشاگر یا تماشاگران دیگری (اعم از خنده، گریه، حرف، ناله و یا حتی سکوت) را نامناسب، مضحک یا خجالت‌آور قلمداد کند. این یکی از همان موقعیت‌هایی است که توصیف هانری برگسون از خنده به مثابه مجازات در مورد آن صدق می‌کند.

11- خنده سرخوشانه واکنشی. پس از این‌که تماشاگری با خنده‌ای متمایز، توجه دیگران را در تاریکی سالن سینما به خود جلب کرده، تماشاگر دیگری هم سرخوشانه به خنده او واکنش نشان می‌دهد چون در واقع خنده آن آدم را خنده‌دار تلقی کرده است.

12- خنده مسری با کسی دیگر، خنده‌ای بی‌اختیار که واکنشی است در برابر خنده مسری تماشاگری دیگر. چیزی که آدم در تنهایی شاید به آن لبخند هم نزند در سالن سینما ممکن است قهقهه‌اش را در بیاورد و این بیش از همه ناشی از مسری بودن خنده در چنین موقعیت‌هایی است. بعضی چیزها فقط به این دلیل بامزه قلمداد می‌شوند که دیگران دارند به آن می‌خندند.
***
ترجمه سعید خاموش ـ مجله فیلم شماره 416 ـ صفحه 70

۱۶ تیر ۱۳۹۰

شدم خاک و نگفتم...

شدم خاک و نگفتم عاشقم کار اینچنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازه تیغ تو زخم ما نیست آخر
براه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
بتاری گر زنی ناخن صدا بیتاب میگردد
هم آغوش بساط یکدلی یار اینچنین باید
به نخل راستی چون شمع میباید ثمر گشتن
که منصور آنچنان میزیبد و دار اینچنین باید
رگ سنگ صنم کن رشته محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید
همه گر عجز نالیهاست بوئی دارد از جرات
نفس در سینه خون کن عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفت پرستی پاس بیمار اینچنین باید
بمردن هم نگردد خواجه از حسرت کشی فارغ
گر از انصاف میپرسی خروبار اینچنین باید
زحال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمن طینتان عالم شاهد پرستی را
نفس سرشته کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفت شوق است از فضول اندیشگی بگذر
که رنگ گل چنان یا شوخی خار اینچنین باید
غبار خود بطوفان دادم و عرض وفا کردم
پیام عشق را تمهید اظهار اینچنین باید
بلور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
***
بیدل دهلوی

۱۵ تیر ۱۳۹۰

چه اشباحی...

چه اشباحی است در گردش بر اين کهسار آبی رنگ
گمانم از زمانی دير می پويند و می جويند
چه می جويند؟
از بهر چه می پويند اين اشباح؟
گمانم سايه هايی از نياکانند در اين دشت
از اين وادی سپاه مازيار و رزمجو بگذشت
از آن ره سندباد آمد، از اين ره رفت مرداويج
همينجا گور مزدک بود
وآنجا مَکمَن بابک
دمی خاموش
اينک بانگهايی ميرسد ايدر
سرودی گرم می خوانند يارانی که با حيدر
سوی پيکار پويانند
بشنو در ضمير خود نوای جاودانیِ اِرانی را که می گويد
به راه زندگی، از زندگی بايست بگذشتن
بر اين خاکی که ايران است نامش
بانگ انسانی، دمی پيش نهيب شوم اهريمن نشد خامش
در اين کشور اگر جبارها بودند مردم کُش
از آنها بيشتر، گُردان انسان دوست جنبيدند
به ناخن خاره ء بيداد را بی باک سنبيدند
فروزان مشعل اندر دست آوای طلب بر لب
به دژهايی يورش بردند کِش بنيان به دوزخ بود
به موج خون فرو رفتند
ليکن فوج بی باکان ،نترسيد از بدِ زشتان نپيچيد از ره پاکان
ارانی بذر زرين بر فراز کشوری افشاند
ارانی مُرد، بذرش کشتزاری گشت پر حاصل
به زندان روح پر جولان و طيارش نشد مدفون
به زير سنگ سرد گور، افکارش نشد مدفون
اِرانی در سرود و در سخن، بگشود راه خود
کنون در هر سويی پرچم گشايد با سپاه خود
بمُرد ار يک شقايق، زير پای وحش ناميمون
شقايق زار شد ايران به رغم ترسها، شک ها
در آمد عصر رستاخيز مردم
قهرمان خيزد از اين خاک کهن
وآن گاه مزدک ها و بابک ها
مُقنع گفت گر اکنون مرا پيکر شود نابود
روان من نمی ميرد، به پيکرها شود پيدا
ز دالان حلول آيم به جسم مردم شيدا
برانگيزم يکی آتش به جان خلق آينده
مُقنع شد به گور، اما، مُقنع ها شود زنده
ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش
ولی تاريخ فردايی فرو گيرد گريبانش
به خواری از فراز تخت بيدادش فرود آرد
سخن در آن نمی رانم که اين دم دير و زود آرد
ولی شک نيست، کآخر نيست جز اين رأی و فرمانش
سپاه پيشرفتند و تکامل اين جوانمردان
سپاهی اينچنين از وادی هرمان گذر دارد
به سوی معبد خورشيد پيمودن خطر دارد
ولی هر کس از اين ره رفت بخشی شد ز نور او
هم آوا گشت با فرّ و شکوه او، غرور او
مجو ای هموطن از ايزدِ تقدير بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
جهان ميدان پيکار است، بيرحمند بدخواهان
طريق رزمْ ناهموار، غدّارند همراهان
نه آيد زآسمانها هديه ای
نی قدرتی غيبی برايت سفره ای گسترده اندر خانه در چيند
به خواب است آنکه راه و رسم هستی را نمی بيند
کليد گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو
دو ره در پيش، يا تسليم يا پيکار جانفرسا
از آن راه خطا برگرد و با همت بر اين ره شو
اِرانی گفت در شطی که آن جنبنده تاريخ است
مشو زان قطره ها کاندر لجنها بر کران مانند
بشو امواج جوشانی که دائم در ميان مانند.
***
احسان طبری

۹ تیر ۱۳۹۰

ما نگوییم بد و...

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
***
حضرت حافظ

۴ تیر ۱۳۹۰

بازت ندانم از سر پیمان...

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
***
سعدی

۱ تیر ۱۳۹۰

ده دوبیتی

نسیمی کز بن آن کاکل آید
مرا خوشتر ز بوی سنبل آید
چو شب گیرم خیالش را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آید

دو چشمونت پیاله پر ز می بی
دو زلفونت خراج ملک ری بی
همی وعده کری امروز و فردا
ندونم ما که فردای تو کی بی

دلی دیرم چو مرغ پاشکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
همه گویند طاهر تار بنواز
صدا چون می‌دهد تار شکسته

عزیزا کاسه چشمم سرایت
میون هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی باز
نشینه خار مژگونم به پایت

به کشت خاطرم جز غم نروید
به باغم جز گل ماتم نروید
به صحرای دل بی‌حاصل ما
گیاه ناامیدی هم نروید

دلی دیرم خریدار محبت
کزو گرمست بازار محبت
لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت

غم عشقت بیابان پرورم کرد
هوای بخت بی بال و پرم کرد
به ما گفتی صبوری کن، صبوری
صبوری، طرفه خاکی بر سرم کرد

خداوندا به فریاد دلم رس
کس بی‌کس تویی، ما مانده بی‌کس
همه گویند طاهر کس نداره
خدا یار موو چه حاجت کس

الهی آتش عشقم به جان زن
شرر زان شعله‌ام بر استخوان زن
چو شمعم برفروز از آتش عشق
بر آن آتش دلم پروانه‌سان زن

الهی دل بلا بی، دل بلا بی
گنه چشمان کره، دل مبتلا بی
اگه چشمون نکردی دیده بونی
چه دونستی دلم خوبان کجایی
***
باباطاهر

۳۱ خرداد ۱۳۹۰

آقای بازیگر

سی و یک خرداد زادروز عزت سینمای ایران

زادروزتان خجسته آقای انتظامی

۳۰ خرداد ۱۳۹۰

زاهد ظاهر پرست...

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست
***
حضرت حافظ

۱۲ خرداد ۱۳۹۰

حکایت

قضا زنده ای را رگ جان برید
دگرکس بمرگش گریبان درید
چنین گفت بیننده ای تیز هوش
چو فریاد و زاری رسیدش بگوش
ز دست شما مرده بر خویشتن
گرش دست بودی دریدی کفن
که چندین ز تیمار و دردم مپیچ
که روزی دوپیش از تو کردم بسیج
فراموش گردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش
محقق که بر مرده ریزد گلش
نه بروی، که برخود بسوزد دلش
ز هجران طفلی که در خاک رفت
چو نالی که اک آمد و پاک رفت
تو پاک آمدی برحذر باش و باک
که ننگست ناپاک رفتن بخاک
کنون باید این مرغ را پای بست
نه آنگه که سر رشته بردت ز دست
نشستی بجای دگرکس بسی
نشیند بجای تو دیگر کسی
اگر پهلوانی وگر تیغزن
نخواهی بدر بردن الا کفن
خر وحش اگر بگسلاند کمند
چو در ریگ ماند شود پای بند
ترا نیز چندان بود دست زور
که پایت نرفتست در ریگ گور
منه دل برین سالخورده مکان
که گنبد نپاید بر او گردکان
چو دی رفت و فردا نیامد بدست
حساب از همین یک نفس کن که هست
***
سدی - بوستان

۴ خرداد ۱۳۹۰

برای ناصر حجازی

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم
من اون خاکم به زیر پا ولی مغرور مغرورم
به تاریکی منم تاریک ولی پر نور پر نورم
اگه گلبرگ بی آبم به شبنم رو نمیارم
اگه تشنه تو خورشیدم به سایه تن نمی کارم
من اون دردم که هر جایی پی مرحم نمی گرده
چه غم دارم اگر دنیا به کام من نمی چرخه
من اون عشقم که با هرکس سر سفره نمی شینه
من اون شوقم که اشکامو به جز محرم نمی بینه
اگه من ساقه ی خشکم به دریا دل نمی بندم
اگه بارون پربارم به صحرا دل نمی بندم

۲ خرداد ۱۳۹۰

الحذار اي غافلان...

الحذار اي غافلان زين وحشت آباد الحذار
الفرار اي عاقلان زين ديو مردم الفرار

اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زين هواهاي عفن، وين آب‌هاي ناگوار

عرصه‌اي نادلگشا و بقعه‌اي نادلپذير
فرضه‌اي ناسودمند و تربتي ناسازگار

مرگ در وي حاكم و آفات در وي پادشاه
ظلم در وي قهرمان و فتنه در وي پيشكار

امن در وي مستحيل و عدل در وي ناپديد
كام در وي نادر و صحت در او ناپايدار

مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه خصم
جهل را در دست تيغ و عقل را در پاي خار

تو گزيده اين چنين جايي بر ايوان بقا
راست گويند آن كجا عنوان عقل است اختيار

حق چو قسمت كرد ضامن شد به تأکيد قسم
هم نمي‌داري تو خالق را به سوگند استوار

آهوي تست اين پلنگي و سگي و روبهي
بگذر از مردي ازينان و به همشان واگذار

دوزخ تو چيست مي‌داني زبان و دست تو
اين سخن بازيچه نبود نزد مرد هوشيار

چند سختي با برادر؟ اي برادر نرم شو
تا كي آزار مسلمان؟ اي مسلمان شرم دار

آخر اندر عهد تو اين قاعدت شد مستمر
در مدارس زخم چوب و در مساجد گير و دار

دين به دنيا مي‌فروشي نيست سودي اندرو
باش تا تو در قيامت بازگيري اين شمار

اطلس مُعلَم خري از ريسمان پيره‌زن
وانگهي نايد ترا از خواجگي خويش عار؟
***
جمال‌الدين عبدالرزاق اصفهانی

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۰

خیام


28 اردی بهشت روز بزرگداشت خیام گرامی باد
***
هریک چندی یکی برآید که منم
یا نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از کمین برآید که منم
*
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
*
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
واندیشه هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز مکن زکیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

ز دو دیده....

ز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جدايي
چه كنم؟ كه هست اينها گل خير آشنايي
همه شب نهاده ام سر، چو سگان، بر آستانت
كه رقيب در نيايد به بهانه گدايي
مژه ها و چشم يارم به نظر چنان نمايد
كه ميان سنبلستان چرد آهوي ختايي
در گلستان چشمم ز چه رو هميشه باز است؟
به اميد آنكه شايد تو به چشم من درآيي
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
كه شنيده ام ز گلها همه بوي بي وفايي
به كدام مذهب است اين؟ به كدام ملت است اين؟
كه كشند عاشقي را، كه تو عاشقم چرايي؟
به طواف كعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
كه برون در چه كردي؟ كه درون خانه آيي؟
به قمارخانه رفتم، همه پاكباز ديدم
چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايي
در دير مي زدم من؟ كه يكي ز در درآمد
كه: درآ، درآ، عراقي، كه تو خاص از آن مايي
***
فخرالدين عراقي