۱۰ دی ۱۳۹۰

مدامم مست


 مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت 
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی  یارب  توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
***
حضرت حافظ

۶ دی ۱۳۹۰

شراب و خون

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای
زخمه ای، تا برکشم آواز خویش


بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل، رنجه دست جفاست
با سرانگشت وفا نازش کنید


پرکن این پیمانه را ای هم قفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان از شور می
باز گویم قصه افسون او


رنگ چشمش را چه میپرسی زمن
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سرکشید
این دل دیوانه را دربند کرد


من چه میدانم سرانگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من


آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد، راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون زپا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه


مستیم از سر پرید، ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
حون بده، خون دل آن خودپرست
تا که پایان آرم این افسانه را
***
فروغ فرخزاد

۱ دی ۱۳۹۰

خبری اگر شنیدی...


خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سرِ مست گفته باشد، من ازین خبر ندارم
شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید
چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من اینجا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق، سر آن مناره عشق است
که مناهره هاست فانی و ابدی است این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سربرآرد که من آن قمر عذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفه ها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست اینجا همه جیب ها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بی قرارم
همه را بلطف جان کن، همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پرده ها بدران، دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
بخدا که روز نیکو ز پگه پدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
***
حضرت مولانا

۲۹ آذر ۱۳۹۰

غلام آفتاب

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول افتابم بطریق ترجمانی
پنهان ازو بپرسم بشما جواب گویم
بقدم چو آفتابم بخرابها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
بسر درخت مانم که ز اصل دورگشتم
بمیانه قشورم همه از لباب گویم
من اگرچه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم بخاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
بدو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم بخدا که کیقبادم
نه بشب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
بشکایت اندر آیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز بنی قحانه لافم
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم
چو رباب ازو بنالد چو کمانچه رو در افتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
بزبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
***
حضرت مولانا

۲۶ آذر ۱۳۹۰

باور


باور نمی کند دل من مرگ خویش را 
نه نه من این یقین را باور نمی کنم 
تا همدم من است نفسهای زندگی 
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم 


آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال 
نگشوده گل هنوز 
ننشسته در بهار 
می پژمرد به جان من و خاک می شود؟


در من چه وعده هاست 
در من چه هجرهاست 
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب 
اینها چه می شود؟


آخر چگونه این همه عشاق بی شمار 
آواره از دیار 
یک روز بی صدا 
در کوره راه ها همه خاموش می شوند؟


باور کنم که دخترکان سفید بخت 
بی وصل و نامراد 
بالای بامها و کنار دریاچه ها 
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند؟


باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور 
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک 


باور کنم که دل 
روزی نمی تپد 
نفرین برین دروغ دروغ هراسناک 
پل می کشد به ساحل اینده شعر من 
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند 
پیغام من به بوسه لبها و دستها 
پرواز می کند 
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند 


در کاوش پیاپی لبها و دستهاست 
کاین نقش آدمی 
بر لوحه زمان 
جاوید می شود 
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما 
یک روز بی گمان 
سر می زند جایی و خورشید می شود 


تا دوست داری ام 
تا دوست دارمت 
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر 
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار 
کی مرگ می تواند 
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟


بسیار گل که از کف من برده است باد 
اما من غمین 
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم 
من مرگ هیچ عزیزی را 
باور نمی کنم 


می ریزد عاقبت 
یک روز برگ من 
یک روز چشم من هم در خواب می شود 
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست 


اما درون باغ 
همواره عطر باور من در هوا پر است 
***
سیاوش کسرایی

۲۵ آذر ۱۳۹۰

شرم و شوق


دل می‌ستاند از من و جان می‌دهد به من
آرام جان و کام جهان می‌دهد به من     


دیدار او طلیعه صبح سعادت است
تا کی زمهر،طالع آن می‌دهد به من


دلداده غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می‌دهد به من؟


جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می‌دهد به من؟


می‌آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می‌دهد به من؟


چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می‌دهد به من 


آری سخن به شیوه چشم تو خوش‌ترست
مستی ببین که سحر بیان می‌دهد به من


افسرده بود سایه، دلم بی‌هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می‌دهد به من؟
***
سایه

۲۳ آذر ۱۳۹۰

نه چنان بگرد...

نه چنان بگرد کویت من ناصبور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراق گردم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم به تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ می فروش بودن
به از آنکه مست باری زمی غرور گردم
***
اهلی شیرازی
قرن 9 و 10

۱۳ آذر ۱۳۹۰

صورت نبندد ای صنم...


صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنه ایام دل
ای جان من مولای تو، دل غرقه دریای تو
دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل
تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل
پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم
کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل
از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی
کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل
ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی
عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل
***
عطار نیشابوری


این شعر را با صدای استاد شجریان از آلبوم قاصدک بشنوید:
  Saz o Avaz [Attar] by Mostafa Sohrabi

۱۲ آذر ۱۳۹۰

کلید در چاه

شعری منتشر نشده از مهدی اخوان ثالث ـ چاپ شده در مجله بخارا  شماره 83 - مهر و آبان 1390
***

اینک کلید صبح چه روشن
در چاه ویل و وای فتاده ست
وانگه کلید نام، یکی سیم دزدباب فنر تاب
ـ یعنی وجود خود سپری کن به هر هنر که تو خواهی
تسیم و عجز و میل و تباهی ـ
نزدیک در سرای فتاده ست
دشنام به چه خواهی و دشوار
کار تو با خدای فتاده ست


حلاج را بنازم و گردیش
و آن عالم بزرگی و خردیش
که ش آن طناب بافته با دست
در این زمان که وقت عروج است
بر گرد حلق و نای فتاده ست
و آن کشتی اناالحق منجیش
ـ در آن نه هیچ استر و نی خر ـ
در عمق لوش و لای فتاده ست
اما
دردا
گویا کلید صبح سعادت
در چاه ویل و وای فتاده ست
***
مهدی اخوان ثالث
دی ماه 1365