۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

دوستی

شبی پروانه یی با شمع شد جفت // چو آتش درفتادش خویش را گفت
که پیش از تجربت چون دوست گیری // بنه گردن که پیش دوست میری
سخت در دوستداری آزمودست // کز ایشان نیز ما را رنج بودست
دل من زآن کسی یاری پذیرد // که چون از پای افتم دست گیرد
درین منزل نبینی دوستداری // که گر کاری فتد آید بکاری
چنین ها دوستی را خود نشایند // که اندر دوستی یک هفته پایند
اگر با عقل داری آشنایی // جدایی جوی ازین یاران جدایی
***
اوحدي مزاغه اي

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

من چه دانم؟

مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان‌ها
نمی‌ترسی که آیی من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفص چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
***
مولانا

۸ اردیبهشت ۱۳۸۷

گل

همان رنگ و همان روی،
همان برگ و همان بار،
همان خنده خاموش در او خفته بسی راز،
همان شرم و همان ناز.
همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار.

نه پژمرده شود هیچ،
نه افسرده، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل،
ولی در پس این چهره دلی نیست.
گرش برگ و بری هست
ز آب و زگلی نیست.

پس، از دور ببینش
به منظر بنشان و بنظاره بنشینش.
ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت،
هیچ مگویش،
مبوش،
کو او بوی چنین قصه شنیدن نتواند.
مبر دست بسویش،
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند نماند.
***
مهدي اخوان ثالث

۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

تاسیان

خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم.

پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت.

ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد.
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟

آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم،آه!
***
سابه

۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

روایت

شراره ای بر جامه ی مرد نانوا افتاده بود. بی تاب شده بود و تقلا می کرد تا خاموشش کند.
جوانمرد از آن حوالی می گذشت، نانوا و تقلایش را دید. آهی کشید ئ ایستاد و به درد گفت: افسوس! سالهاست که آتش خودخواهی و آتش حسد و آتش ریا در دلمان افتاده است و هیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم.
این شراره، جامه مان را خواهد سوزاند.
آن آتش اما جانمان را می سوزاند؛ جانمان و ایمانمان را.
***
عرفان نظر آهاري

۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

سحر با باد می گفتم...

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ ـن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
***
حضرت حافظ