۸ دی ۱۳۸۶

علی ع

نوشته بر در فردوس کاتبان قضا // نبی رسول و ولیعهد حیدر کرار
امام جنی و انسی علی بود که علی // ز کل خلق فزونست از صغار و کبار
ز نام اوست معلق سما و کرسی و عرش // ز ذات مطبق زمین به این هنجار
علی امام و علی ایمن و علی ایمان // علی امین و علی سر.ور و علی سردار
علی علیم و علی عالم و علی اعلم // علی حکیم و علی حاکم و علی مختار
علی نصیر و علی ناصر و علی منصور // علی مظفر و غالب علی سپهسالار
علی است فتح و فتوح و علی است راحت روح // علی است بحر سخا و علی است کوه وقار
علی سلیم و علی سالم و علی سلم // علی قیم و قصور علی است قاسم نار
علی عزیز علی عزت و علی افضل // علی لطیف و علی انور و علی انوار
علی صفی و علی صافی و علی صوفی // علی وفی و علی وافی و علی کرار
علی نعیم و علی نعمت و علی منعم // علی بود اسدالله قاتل کفار
علی ز بعد محمد ز هر که هست بهست // اگر تو مومن پاکی بکن بر این اقرار
***
حضرت حافظ

۷ دی ۱۳۸۶

عید غدیر خم




اندر این عید غدیر ای ساقی سیمین عذار
زینهار از کف مده جام شراب خوشگوار
مست کن ما را ز عشق حیدر دلدل سوار
در فلک خیل ملک گویند هر دم آشکار
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
ساقیا جامی بده سرشار در عید غدیر
گشت عالم مهبط الانسوار در عید غدیر
شد معین حجت احرار در عید غدیر
هر زمان بر خوان تو این اشعار در عید غدیر
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
چون اجل خواهد بساط جسم را ویران کند
مرغ زرین بال روح از کالبد طیران کند
آن دو سائل مسئلت از مذهب و ایمان کند
این عبارت پرتو نیران به از رضوان کند
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
مرغ روحت چون کند آهنگ پرواز در قفس
با دو صد وحشت به دام عنکبوت افتد مگس
هیکلت را چون نماید قابض الارواح مس
این سخن برگوی با اخلاص در آخر نفس
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
آدم خاکی چو بیرون شد ز گلگشت جنان
در سر اندیب بلا گردید با غم هم عنان
گفت یارب من ندارم هیچ تاب امتحان
آخر آمد این سخن از غیب او را بر زبان
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
چونکه ابراهیم را شد آتش سوزان مقام
سوی حق نالید گفت ای جاهل نور ظلام
طاقت آتش ندارد قالب لحم عظام
این سخن را گفت آتش شد بر او برد و سلام
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
در شب معراج پیغمبر به عرش کبریا
شکل شیری دید و انگشتر بدادش از وفا
گفت یارب کیست این شیر و چه باشد ماجرا
از زبان بی زبان آمد به گوشش این صدا
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
غزوه خیبر به پیغمبر نشد ممکن ظفر
شد به اردوی مسلمانان یهودان حمله ور
غرق غم شد مصطفی نالید پیش دادگر
جبرئیلش عاقبت بر این سخن شد راهبر
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
طینت خاصان حق از طینت حیدر سرشت
مصطفی نام علی را بر ضمیر دل نوشت
اشرف الدین غیر تخم مهر او در دل نکشت
این سخن را کرده حق سر لوحه باغ بهشت
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
***
سيد اشرف الدين

غدیر خم

سخنرانى تاريخى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در غدير كه حدود يك ساعت طول كشيد در يازده بخش قابل ترسيم است

حضرت در اولين بخش سخن، به حمد و ثناى الهى پرداختند و صفات قدرت و رحمت حق تعالى را ذكر فرمودند، و بعد از آن به بندگى خود در مقابل ذات الهى شهادت دادند.
در بخش دوم، سخن را متوجه مطلب اصلى نمودند و تصريح كردند كه بايد فرمان مهمى درباره ى على بن ابى طالب ابلاغ كنم، و اگر اين پيام را نرسانم رسالت الهى را نرسانده ام و ترس از عذاب او دارم.
در سومين بخش، امامت دوازده امام بعد از خود را تا آخرين روز دنيا اعلام فرمودند تا همه ى طمعها يكباره قطع شود. از نكات مهم در سخنرانى حضرت، اشاره به عموميت ولايت آنان بر همه ى انسانها و در طول زمانها و در همه ى مكانها و نفوذ كلماتشان در جميع امور بود، و نيابت تام ائمه عليهم السلام را از خدا و رسول در حلال و حرام و جميع اختيارات اعلام فرمودند.
در بخش چهارم خطبه، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله با بلند كردن و معرفى اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: 'مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ، اَللَّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ': 'هر كس من نسبت به او از خودش صاحب اختيارتر بوده ام اين على هم نسبت به او صاحب اختيارتر است. خدايا دوست بدار هر كس على را دوست بدارد، و دشمن بدار هر كس او را دشمن بدارد، و يارى كن هر كس او را يارى كند، و خوار كن هر كس او را خوار كند'.
سپس كمال دين و تمام نعمت را با ولايت ائمه عليهم السلام اعلام فرمودند و بعد از آن، خدا و ملائكه و مردم را بر ابلاغ اين رسالت شاهد گرفتند.
در بخش پنجم حضرت صريحاً فرمودند: 'هر كس از ولايت ائمه عليهم السلام سر باز زند اعمال نيكش سقوط مى كند و در جهنم خواهد بود'. بعد از آن شمه اى از فضائل اميرالمؤمنين عليه السلام را متذكر شدند.
مرحله ى ششم از سخنان پيامبر صلى اللَّه عليه و آله جنبه ى غضب الهى را نمودار كرد. حضرت با تلاوت آيات عذاب و لعن از قرآن فرمودند: 'منظور از اين آيات عده اى از اصحاب من هستند كه مأمور به چشم پوشى از آنان هستم، ولى بدانند كه خداوند ما را بر معاندين و مخالفين و خائنين و مقصرين حجت قرار داده، و چشم پوشى از آنان در دنيا مانع از عذاب آخرت نيست'.
سپس به امامانِ گمراهى كه مردم را به جهنم مى كشانند اشاره كرده فرمودند: 'من از همه ى آنان بيزارم'. اشاره ى رمزى هم به 'اصحاب صحيفه ى ملعونه' داشتند و تصريح كردند كه بعد از من مقام امامت را غصب مى كنند و سپس غاصبين را لعنت كردند.
در بخش هفتم، حضرت تكيه ى سخن را بر اثراتِ ولايت و محبت اهل بيت عليهم السلام قرار دادند و فرمودند: 'اصحاب صراط مستقيم در سوره ى حمد شيعيان اهل بيت عليهم السلام هستند'.
سپس آياتى از قرآن درباره ى اهل بهشت تلاوت فرمودند و آنها را به شيعيان و پيروان آل محمدعليهم السلام تفسير فرمودند. آياتى هم درباره ى اهل جهنم تلاوت كردند و آنها را به دشمنان آل محمد عليهم السلام معنى كردند.
در بخش هشتم مطالبى اساسى درباره ى حضرت بقية اللَّه الاعظم حجة بن الحسن المهدى ارواحنا فداه فرمودند و به اوصاف و شئون خاص حضرتش اشاره كردند و آينده اى پر از عدل و داد به دست امام زمان عجل اللَّه فرجه را به جهانيان مژده دادند.
در بخش نهم فرمودند: پس از اتمام خطابه شما را به بيعت با خودم و سپس بيعت با على بن ابى طالب دعوت مى كنم. پشتوانه ى اين بيعت آن است كه من با خداوند بيعت كرده ام، و على هم با من بيعت نموده است؛ پس اين بيعتى كه از شما مى گيرم از طرف خداوند و بيعت با حق تعالى است.
در دهمين بخش، حضرت درباره ى احكام الهى سخن گفتند كه مقصود بيانِ چند پايه ى مهم عقيدتى بود: از جمله اينكه چون بيان همه ى حلالها و حرامها توسط من امكان ندارد، با بيعتى كه از شما درباره ى ائمه عليهم السلام مى گيرم حلال و حرام را تا روز قيامت بيان كرده ام، زيرا علم و عمل آنان حجت است. ديگر اينكه بالاترين امر به معروف و نهى از منكر، تبليغ پيام غدير درباره ى امامان عليهم السلام و امر به اطاعت از ايشان و نهى از مخالفتشان است.
در آخرين مرحله ى خطابه، بيعتِ لسانى انجام شد و حضرت فرمودند: 'خداوند دستور داده تا قبل از بيعت با دست، از زبانهاى شما اقرار بگيرم'. سپس مطلبى را كه مى بايست همه ى مردم به آن اقرار مى كردند تعيين كردند كه خلاصه ى آن اطاعت از دوازده امام عليهم السلام و عهد و پيمان بر عدم تغيير و تبديل و بر رساندن پيام غدير به نسلهاى آينده و غائبان از غدير بود. در ضمن بيعت با دست هم حساب مى شد زيرا حضرت فرمودند: 'بگوئيد با جان و زبان و دستمان بيعت مى كنيم'.
كلمات نهايى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله دعا براى اقراركنندگان به سخنانش و نفرين بر منكرين اوامر آن حضرت بود و با حمد خداوند خطابه ى حضرت پايانياف
***
بحار الانوار

۵ دی ۱۳۸۶

گرگ

گفت دانايي که:گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاري ست پيکاري سترگ
روز و شب،ما بين اين انسان و گرگ

زور بازو چاره ي اين گرگ نيست
صاحبِ انديشه داند چاره چيست

اي بسا انسان رنجورِ پريش
سخت پيچيده گلوي گرگ خويش

وي بسا زور آفرين مرد دلير
هست در چنگال گرگِ خود اسير

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک

و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان مي نمايد،گرگ هست!

وآن که با گرگش مدارا مي کند،
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند.

در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير

روز پيري،گر که باشي همچو شير
ناتواني در مصافِ گرگ پير

مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اين که انسان هست اين سان دردمند
گرگ ها فرمانروايي مي کنند،

و آن ستمکاران که باهم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟
***
فريدون مشيري

۲۹ آذر ۱۳۸۶

شبی که خورشید از نو زاده می شود

«ماه دلداده مهر است و این هر دو سر بر کار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر می آید. ماه بر آن است که سحرگاه، راه بر مهر ببندد و با او در آمیزد، اما همیشه در خواب می ماند و روز فرا می رسد که ماه را در آن راهی نیست. سرانجام ماه تدبیری می اندیشد و ستاره ای را اجیر می کند، ستاره ای که اگر به آسمان نگاه کنی همیشه کنار ماه قرار دارد و عاقبت نیمه شبی ستاره، ماه را بیدار می کند و خبر نزدیک شدن خورشید را به او می دهد. ماه به استقبال مهر می رود و راز دل می گوید و دلبری می کند و مهر را از رفتن باز می دارد. در چنین زمانی است که خورشید و ماه کار خود را فراموش می کنند و عاشقی پیشه می کنند و مهر دیر بر می آید و این شب، «یلدا» نام می گیرد. از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یک شب به دیدار یکدیگر می رسند و هر سال را فقط یک شب بلند و سیاه وطولانی است که همانا شب یلداست. »
یلدا در افسانه ها و اسطوره های ایرانی حدیث میلاد عشق است که هر سال در «خرم روز» مکرر می شود
در زمان ابوریحان بیرونی به دی ماه، «خور ماه» (خورشید ماه) نیز می گفتند که نخستین روز آن خرم روز نام داشت و ماهی بود که آیین های بسیاری در آن برگزار می شد. از آن جا که خرم روز، نخستین روز دی ماه، بلندترین شب سال را پشت سر دارد پیوند آن با خورشید معنایی ژرف می یابد. از پس بلندترین شب سال که یلدا نامیده می شود خورشید از نو زاده می شود و طبیعت دوباره آهنگ زندگی ساز می کند و خرمی جهان را فرا می گیرد.
پیوند یلدا با میترائیساز آنچه که از منابع و متون کهن برمی آید، یلدا زاد روز ایزد مهر یا میترا است. ایزدی که در کیش میترائیسم پرستش می شد و این دین، یکی از تاثیر گذارترین مذاهبی بود که نخست در شرق و بعدها در غرب و در دین مسیحیت رد پای بسیاری از خود به جای گذاشت.
ریشه کلمه یلدا متعلق به زبان سریانی است و به معنای تولد یا میلاد است. در برخی منابع آمده است که پس از مسیحی شدن رومیان، سیصد سال پس از تولد عیسی مسیح، کلیسا جشن تولد مهر را به عنوان زاد روز عیسی پذیرفت، زیرا زمان دقیق تولد وی معلوم نبود. در واقع یلدا یک جشن آریایی است و پیروان میترائیسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار می کرده اند. وقتی میترائیسم از تمدن ایران باستان به سایر جهان منتقل شد در روم و بسیاری از کشورهای اروپایی روز 21 دسامبر به عنوان تولد میترا جشن گرفته می شد ولی پس از قرن چهارم میلادی در پی اشتباه محاسباتی، این روز به 25 دسامبر انتقال یافت و از سوی مسیحیان به عنوان روز کریسمس جشن گرفته شد. از این روست که تا امروز بابا نوئل با لباس و کلاه موبدان ظاهر می شود و درخت سرو و ستاره بالای آن هم یادگاری از کیش مهر است.
تنوع برگزاری یلدایکی از آیین های شب یلدا در ایران، تفال با دیوان حافظ است. مردم دیوان اشعار لسان الغیب را با نیت بهروزی و شادکامی می گشایند و فال دل خویش را از او طلب می کنند. در برخی دیگر از نقاط ایران نیز شاهنامه خوانی رواج دارد. نقل خاطرات و قصه گویی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها نیز یکی از مواردی است که یلدا را برای خانواده ایرانی دلپذیرتر می کند. اما همه این ها ترفندهایی است تا خانواده ها گرد یکدیگر جمع شوند و بلندترین شب سال را با شادی و صفا سحر کنند.
در سراسر ایران زمین، جایی را نمی یابید که خوردن هندوانه در شب یلدا جزو آداب و رسوم آن نباشد. در نقاط مختلف ایران، انواع تنقلات و خوراکی ها به تبع محیط و سبک زندگی مردم منطقه مصرف می شود اما هندوانه میوه ای است که هیچ گاه از قلم نمی افتد، زیرا عده زیادی اعتقاد دارند که اگر مقداری هندوانه در شب چله بخورند در سراسر چله بزرگ و کوچک یعنی زمستانی که در پیش دارند سرما و بیماری بر آنها غلبه نخواهد کرد
.مردم شیراز در شب یلدا به شب زنده داری می پردازند و بعضی نیز بسیاری از دوستان و بستگان خود را دعوت می کنند. آنها در این شب سفره ای می گسترانند که بی شباهت به سفره هفت سین نوروز نیست و در آن آینه و قاب عکس حضرت علی (ع) را جای می دهند. انواع و افسام آجیل و تنقلاتی چون نخودچی، کشمش، حلوا شکری، رنگینک و خرما و میوه هایی چون انار و به و بخصوص هندوانه خوراکی های این شب را تشکیل می دهند.
در آذربایجان مردم هندوانه چله (چیله قارپوزی) می خورند و باور دارند که با خوردن هندوانه لرز و سوز و سرما به تن آنها تاثیری ندارد.
در اردبیل رسم است که مردم، چله بزرگ را قسم می دهند که زیاد سخت نگیرد و معمولا گندم برشته هندوانه و سبزه و مغز گردو و نخودچی و کشمش می خورند.
در گیلان هندوانه را حتما فراهم می کنند و معتقدند که هر کس در شب چله هندوانه بخورد در تابستان احساس تشنگی نمی کند و در زمستان سرما را حس نخواهد کرد. «آوکونوس» یکی دیگر از میوه هایی است که در این منطقه در شب یلدا رواج دارد و به روش خاصی تهیه می شود. در فصل پاییز، ازگیل خام را در خمره می ریزند، خمره را پر از آب می کنند و کمی نمک هم به آن می افزایند و در خم را می بندند و در گوشه ای خارج از هوای گرم اطاق می گذارند. ازگیل سفت و خام، پس از مدتی پخته و آبدار و خوشمزه می شود. آوکونوس ازگیل در اغلب خانه های گیلان تا بهار آینده یافت می شود و هر وقت هوس کنند ازگیل تر و تازه و پخته و رسیده و خوشمزه را از خم بیرون می آورند و آن را با گلپر و نمک در سینه کش آفتاب می خورند.
دکتر محمود روح الامینی روایت جالبی از یلدای مردم کرمان ذکر می کند. بنا به روایت او مردم کرمان تا سحر انتظار می کشند تا از قارون افسانه ای استقبال کنند. قارون در لباس هیزم شکن برای خانواده های فقیر تکه های چوب می آورد. این چوب ها به طلا تبدیل می شوند و برای آن خانواده، ثروت و برکت به همراه می آورند.
جمشید کیومرثی» مردم شناس زرتشتی درباره یلدا می گوید:« نزد ایرانیان، زمستان به دو چله کوچک و بزرگ تقسیم می شود. چله بزرگ از اول دیماه تا 10 بهمن ماه را در بر می گیرد و از 10 بهمن به بعد را چله کوچک می گویند. یلدا، شب نخست چله بزرگ است.
بنا به روایت او زرتشتیان در این شب جشن می گیرند و فدیه می دهند:« فدیه، سفره ای است که در هر خانه گسترده می شود و در آن خوراکی های مرسوم شب یلدا چیده می شود. زرتشتیان در این شب دعایی به نام «نی ید» را می خوانند که دعای شکرانه نعمت است. خوراکی هایی که در این جشن مورد استفاده قرار می گیرند، گوشت و 7 میوه خشک شده خام (لورک) را شامل می شوند
آشوریان ایران نیز در جشن یلدا با سایر اقوام ایرانی شریک هستند. «آلبرت کوچویی» رئیس سابق انجمن آشوریان تهران ضمن تایید این نکته می گوید:« ما معتقدیم یلدا، سنت دیرینه آشوری است. یلدا یعنی تولد و آشوری ها معتقدند به دلیل نزدیکی عید میلاد مسیح و شب یلدا، آشوری ها بعد از مسیحیت، یلدا را به عنوان شب تولد مسیح جشن می گرفتند ولی بعدها به علت تغییراتی که در گاهشماری ها پیش آمد و سال های کبیسه را هم محسوب کردند، این تاریخ تغییر کرد و شب یلدا سه روز عقب تر آمد و ما این سال ها در 4 دی ماه میلاد مسیح را جشن می گیریم
وی در ادامه می افزاید:« آشوریان نیز در شب یلدا آجیل مشکل گشا می خرند و تا پاسی از شب را به شب نشینی و بگو بخند می گذرانند و در خانواده های تحصیل کرده آشوری تفال با دیوان حافظ نیز رواج دارد.
يلدا در روسیه
یلدا که جشنی ایرانی است در کشور روسیه همسایه شمالی ما نیز رواج دارد. دکتر «داریوش کیانی هفت لنگ» مدیر سازمان اسناد ملی ایران درباره برگزاری یلدا در روسیه چنین روایت می کند:« این جشن در روسیه نیز از دیر باز، از روزگاری که هنوز مسیحیت به آن جا راه نیافته بود، به مدت 12 روز پر سرور و پر آئین با آداب ویژه ای برگزار می شده است و گویا هنوز هم در میان دهقاناان و روستائیان معمول است. در روسیه جشن یلدا، عید سالانه دهقانان و روستائیان بود. پختن نان شیرینی محلی به صورت موجودات زنده، بازی های محلی گوناگون، کشت و بذر پاشی به صورت تمثیلی و باز سازی مراسم کشت، پوشانیدن سطح کلبه با چربی، گذاشتن پوستین روی هره پنجره ها، آویختن پشم از سقف، پاشیدن گندم به محوطه حیاط، ترانه خوانی و رقص و آواز و مهم تر از همه قربانی کردن جانوران از آیین های ویژه این جشن بوده و هست....یکی دیگر از آیین های شب های جشن، فالگیری بود و پیشگویی رویدادهای احتمالی سال آینده. همین آیین ها در روستاهای ایران نیز کم و بیش به چشم می خورند که نشان از همانندی جشن یلدا در ایران و روسیه دارند.

۲۲ آذر ۱۳۸۶

نیایش

خدایا
رحمتی کن تا ایمانم نان و نام برایم نیاورد، قوتم بخش تا نانم را
و حتی نامم را در خر ایمانم افکنم،
تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار می کنند،
نه آنها که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند.
همواره، تو را سپاس می گذارم که هر چه، در راه تو و راه پیام تو،
بیشتر می روم بیشتر رنج می برم، آنها که باید مرا بنوازند، می زنند،
آنها که باید همگام باشند، سد راهم می شوند.
آنها که باید حق شناسی کنند، حق کشی می کنند،
آنها که باید دستم را بفشارند، سیلی می زنند، آنها که باید تقویتم کنند، سرزنشم می کنند
نومیدم می کنند،
تا در راه تو
از تنها پایگاهی که چشم یاری دارم و پاداشی، نومید شوم، چشم ببندم، رانده شوم....تا تنها
امیدم تو شود، چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند، تنها از تو یاری طلبم،
تنها از تو پاداش گیرم، در حسابی که با تو دارم،
شریکی دیگر نباشد، تا؛ تکلیفم با تو روشن شود،
تا تکلیفم با خودم معلوم گردد،
تا حلاوت "اخلاص" را
که هر دلی اگر اندکی چشید، هیچ قندی در کامش شیرین نیست-
بچشم،
خدایا: اخلاص! اخلاص!
و میدانم، ای خدا، می دانم که برای عشق، زیستن،
و برای زیبایی و خیر؛ مطلق بودن، چگونه آدمی را به مطلق می برد،
چگونه اخلاص، این وجود نسبی را،
این موجود حقیری را که مجموعه ای از احتیاج ها است و ضعف ها و انتظارها،
"مطلق" می کنند!

۲۰ آذر ۱۳۸۶

زلف بر باد

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم // ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم // قد برافراز که از سرو کنی ازادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه // شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور بادگران تانخورم خون جگر//سر مکش تا نکشد سربه فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم // طره را تاب مده تا ندهی بربادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم // غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را // یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس // تا به خاک در آصف نرسد فریادم
چون فلک سیر مکن تا نکشی حافظ را // رام شو تا بدهد طالع فرخ دادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
***
حضرت حافظ

۱۷ آذر ۱۳۸۶

مرغ توفان

روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت براش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند.
يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد.
خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت.
هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند.
در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!»
يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟»
پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.»
مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد.
يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.»
مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.»
يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.»
مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.»
يوسف كه حسابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت.
مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همة چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود.
سال ها گذشت.
محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبة عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمة بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد.
يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين.
مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده.
مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.»
مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد.
مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!»
اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!»
مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار داد و دو بار به قلب او نوك زد.
يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند.
دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوة عزيزم را ببينم.»
اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس.
خلاصه, همة نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد.
مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد.
داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان.
مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!»
و خودش را انداخت طرف مرغ توفان.
دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند.
مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟»
دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.»
مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد.
مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرندة غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد.
در اين موقع نفس در سينة مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربة سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.»
مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد.
بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزة گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند.
سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند.

۱۴ آذر ۱۳۸۶

آینه در آینه

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهر گم بود نگر تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

***

سايه

۷ آذر ۱۳۸۶

پرستار

شب از شبهاي پاييزي ست
از آن همدرد و با من مهربان شبهاي شك آور
ملول و سخته دل گريان و طولاني
شبي كه در گمانم من كه آيا بر شبم گريد ، چنين همدرد
و يا بر بامدادم گريد ، از من نيز پنهاني
من اين مي گويم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به كردار پرستاري سيه پوش پيشاپيش ،‌ دل بركنده از بيمار
نشسته در كنارم ، اشك بارد شب
من اينها گويم و دنباله دارد شب
***
مهدي اخوان ثالث

۲ آذر ۱۳۸۶

علم خیال

هر علمی که به تحصیل و کسب در دنیا حاصل شود آن علم ابدانست و آن علم که بعد از مرگ حاصل شود آن علم ادیانست، دانستن اناالحق علم ابدانست، اناالحق شدن علم ادیانست، نور چراغ و آتش را دیدن علم ادیانست، سوختن در آتش با در نور چراغ علم ادیانست، هرچ آن دیدست علم ادیانست، هرچ دانش است علم ابدانست، میگویی محقق دیدست و دیدنست باقی علمها علم خیالست مثلا مهندس فکر کرد و عمارت مدرسه را خیال کرد هر چند که آن فکر راست و صوابست اما خیالست، حقیقت وقتی گردد که مدرسه را بر آرد و بسازد اکنون از خیال تا خیال فرقهاست، خیال ابوبکر و عمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد خیال کرد فرق عظیم باشد، زیرا خیال مهندس بحقیقت نزدیکترست، همچنین که آن طرف در عالم حقایق و دید از دید تا دید فرقهاست، مالانهایه، پس آنچ می گویند هفتصد پرده است از ظلمت و هفتصد از نور هرچ عالم خیالست پرده ظلمت است، و هرچ عالم حقایق است پردهای نورست، امما میان پرده های ظلمت که خیالست هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنین فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن.
***
فيه مافيه ـ مولانا

۱۸ آبان ۱۳۸۶

نیما یوشیج

بیست و یکم آبان ماه تولد صد و دوازده سالگی نیما یوشیج


.:پدر شعر نو:.


۱۷ آبان ۱۳۸۶

ویلان الدوله

ده سال گذشت
هفدهم آبان ماه سالروز مرگ "محمد علی جمالزاده" پدر داستان نویسی ایران.
ويلان الدوله از آن گياهاني است كه فقط در خاك ايران سبز مي شود و ميوه اي بار مي آورد كه "نخود هر آش" مي نامند. بيچاره ويلان الدوله اين قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش مي كنند؟ بگو دست از سرش برمي دارند؟ يك شب نمي گذارند در خانه ي خودش سر راحتي به زمين بگذارد. راست است كه ويلان الدوله خانه و بستر معيني هم به خود سراغ ندارد و "درويش هر كجا كه شب آيد، سراي اوست"، درست در حق او نازل شده، ولي مردم هم، ديگر پر شورش را درآورده اند؛ يك ثانيه بدبخت را به فكر خودش نمي گذارند و ويلان الدوله فلك زده مدام بايد مثل يك سكه ي قلب از اين دست به آن دست برود. والله چيزي نمانده يخه اش را از دست اين مردم پر رو جر بدهد. آخر اين هم زندگي شد كه انسان هر شب خانه ي غير كپه ي مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر اين مردم لعنت!
ويلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز مي شود، خود را در خانه ي غير و در رختخواب ناشناسي مي بيند. محض خالي نبودن عريضه با چاپي مقدار معتنابهي نان روغني صرف مي نمايد. براي آن كه خدا مي داند ظهر از دست اين مردم بي چشم و رو مجالي بشود يك لقمه نان زهر مار بكند يا نه. بعد معلوم مي شود كه ويلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پي "كار لازم فوتي" بيرون رفته است. ويلان الدوله خدا را شكر مي كند كه آخرش پس از دو سه شب توانست از گير اين صاحب خانه ي سمج بجهد. ولي محرمانه تعجب مي كند كه چه طور است هر كجا ما شب مي خوابيم صبح به اين زودي براي صاحب خانه كار لازم پيدا مي شود! پس چرا براي ويلان الدوله هيچ وقت از اين جور كارهاي لازم فوتي پيدا نمي شود؟
مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده يخه ي انسان را بگيرد؟! اي بابا هنوز شيري نيامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم يعني چه؟ ولي شايد صاحب خانه مي خواسته برود حمام. خوب ويلان الدوله هم مدتي است فرصت پيدا نكرده حمامي برود. ممكن بود با هم مي رفتند. راست است كه ويلان الدوله وقت سر و كيسه نداشت ولي لااقل ليف و صابوني زده، مشت مالي مي كرد و از كسالت و خستگي در مي آمد.
ويلان الدوله مي خواهد لباس هايش را بپوشد، مي بيند جورابهايش مثل خانه ي زنبور سوراخ و پيراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده مي گويد: "هم قطار! تو مي داني كه اين مردم به من بيچاره مجال نمي دهند آب از گلويم پايين برود چه برسد به اين كه بروم براي خودم يك جفت جوراب بخرم. و حالا هم وير داخله منتظرم است و وقت اين كه سري به خانه زده و جورابي عوض كنم ندارم. آقا به اندرون بگو زود يك جفت جوراب و يك پيراهن از مال آقا بفرستند كه مي ترسم وقت بگذرد." وقتي كه ويلان الدوله مي خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب مي كند كه جوراب ها با بند جورابي كه دو سه روز قبل در خانه ي يكي از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برايش آورده بودند درست از يك رنگ است. اين را به فال نيك گرفته و عبا را به دوش مي اندازد كه بيرون برود. مي بيند عبايي است كه هفت هشت روز قبل از خانه ي يكي از آشنايان هم حوزه عاريت گرفته و هنوز گرفتاري فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بيچاره ويلان الدوله مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جايي آمده و مال كسي است. والله حق دارد از دست اين مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ويلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خيلي عذرخواهي مي كند كه بدون خداحافظي مجبور است مرخص بشود، ولي كار مردم را هم آخر نمي شود به كلي كنار انداخت. البته اگر باز فرصتي به دست آمد، خدمت خواهد رسيد.
در كوچه هنوز بيست قدمي نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمي خورد. انسان چه مي تواند بكند؟! چهل سال است بچه ي اين شهر است نمي شود پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهاي حرم سراي شاهي نيستند! امان از اين زندگي! بيچاره ويلان الدوله! هفته كه هفت روز است مي بيني دو خوراك را يك جا صرف نكرده و مثل يابوي چاپار، جوي صبح را در اين منزل و جوي شام را در منزل ديگر خورده است.
از همه ي اين ها بدتر اين است كه در تمامي مدتي كه ويلان الدوله دور ايران گرديده و همه جا پرسه زده و گاهي به عنوان استقبال و گاهي به اسم بدرقه، يك بار براي تنها نگذاردن فلان دوست عزيز، بار ديگر به قصد نايب الزياره بودن، وجب به وجب خاك ايران را زير پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پيدا كرده، يك نفر رفيقي كه موافق و جور باشد پيدا نكرده است. راست است كه ويلان العلما براي ويلان الدوله دوست تام و تمامي بود و از هيچ چيزي در راه او مضايقه نداشت ولي او هم از وقتي كه در راه....وكيل و وصي يك تاجر بدبختي شد، و زن او را به حباله ي نكاح خود درآورد و صاحب دوراني شد به كلي شرايط دوستي قديم و انسانيت را فراموش نموده و حتي سپرده هر وقت ويلان الدوله در خانه ي او را مي زند، مي گويند: "آقا خانه نيست!"
ويلان الدوله امروز ديگر خيلي آزرده و افسرده است. شب گذشته را در شبستان مسجدي به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفي دارد، نمي داند به كي رو بياورد. هر كجا رفته صاحب خانه براي كار لازمي از خانه بيرون رفته و سپرده بود كه بگويند براي ناهار بر نمي گردد. بدبخت دو شاهي ندارد، يك حب گنه گنه خريده بخورد. جيبش خالي، بغلش خالي، از مال دنيا جز يكي از آن قوطي سيگارهاي سياه و ماه و ستاره نشان گدايي كه خودش هم نمي داند از كجا پيش او آمده ندارد. ويلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسيه معتاد است. قوطي را در دست گرفته و پيش عطاري كه در همان نزديكي مسجد دكان داشت برده و گفت: "آيا حاضري اين قوطي را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهي؟" عطار قوطي را گرفته، نگاهي به سر و وضع ويلان الدوله انداخته، ديد خدا را خوش نمي آيد بدبخت را خجالت داده، مأيوس نمايد. گفت:"مضايقه نيست" و دستش رفت كه شيشيه ي گنه گنه را بردارد ولي ويلان الدوله با صداي ملايمي گفت: "خوب برادر حالا كه مي خواهي محض رضاي خدا كاري كرده باشي عوض گنه گنه چند نخود ترياك بده. بيشتر به كارم خواهد خورد." عطار هم به جاي گنه گنه به اندازه ي دو بند انگشت ترياك در كاغذ عطاري بسته و به دست ويلان الدوله داد. ويلان الدوله ترياك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتي كه پيش خود مي گفت: "بله بايد دوايي پيدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد مي خورد؟"
در مسجد ميرزايي را ديد كه در پهناي آفتاب عباي خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ي كاغذ و بياضي و چند عدد پاكتي در مقابل، در انتظار مشتري با قيچي قلمدان مشغول چيدن ناخن خويش است. جلو رفته، سلامي كرد و گفت: "جناب ميرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنويسم؟" ميزرا با كمال ادب قلمدان خود را با يك قطعه كاعذ فلفل نمكي پيش گذاشت. ويلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالي كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمايان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد يواشكي بسته ي ترياك را از جيب ساعت خود درآورده و با چاقوي قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدي ملتفت شود همه را به يك دفعه در دهن انداخته و آب را برداشته چند جرعه آب هم به روي ترياك نوشيده اظهار امتنان از ميرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسي هاي خود را به زير سر نهاده و انالله گفته و ديده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ويلان الدوله را ديد كه انگار هرگز در اين دنيا نبوده است. طولي نكشيد كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذي را كه قبل از خوردن ترياك نوشته بود يافتند نوشته بود:
پس از پنجاه سال سرگرداني و بي سر وساماني مي روم در صورتي كه نمي دانم جسدم را كسي خواهد شناخت يا نه؟ در تمام مدت به آشنايان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر يقين نداشتم ترحمي كه عموماً در حق من داشتند حتي از خجلت و شرمساري من به مراتب بيشتر بوده و هست، اين دم آخر زندگاني را صرف عذرخواهي مي كردم. اما آن ها به شرايط آدمي رفتار كرده اند و محتاج عذر خواهي چون مني نيستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حيات من سر مرا بي سامان نخواستند پس از مرگم نيز به يادگاري زندگاني تلخ و سرگرداني و ويلاني دايمي من در اين دنيا شعر پير و مرشدم بابا طاهر عريان را ـ اگر قبرم سنگي داشت ـ به روي سنگ نقش نمايند.
"همه ماران و موران لانه ديرن من بيچاره را ويرانه اي نه!"


********

....:روحش شاد:....

۱۴ آبان ۱۳۸۶

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه سکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زخهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است
***
فريدون مشيري

۱۲ آبان ۱۳۸۶

خود کشی

یک بار دیگر سعی کردم خود کشی کنم
این دفعه دماغم را خیس کردم و کردم تو سر پیچ لامپ، متاسفانه سیم کشی اتصالی کرد و فیوز پرید و فقط یخچال را زدم چپه کردم
من هنوز در اندیشه مرگ، ماتم گرفته ام
آیا زندگی پس از مرگ هم وجود دارد؟
و اگر دارد، می شود آنجا بیست و یک بازی کرد؟
***
وودي آلن

۱۱ آبان ۱۳۸۶

معامله بد

گرازی وحشی و اسبی با یکدیگر می چریدند. گراز همیشه علف ها را ضایع می کرد و آب را گل آلود، و اسب که می خواست برای این کار او را مجازات دهد از شکارگری یاری خواست. مرد گفت برای کمک هیچ کاری نمی تواند بکند مگر اینکه او اجازه بدهد که زین بر پشت او بنهد و بر روی او سوار شود. اسب در این را به همه کاری راضی بود. بدین ترتیب مرد بر پشت او سوار شد، و پس از غلبه بر گراز اسب را به خانه برد و در آخور بست.
خشم کورکورانه بیشتر مردم را در گرفتن انتقام از دشمنان خود، تحت تسلط دیگران در می آورد.
***
افسانه هاي ازوپ

۹ آبان ۱۳۸۶

جلد شناسنامه ام درد می کند

قیصر امین پور درگذشت
تولد 2 اردیبهشت 1338 در دزفول ..... وفات 8 آبان 1386 در بیمارستان دی تهران

مطلب زیر را از مجله چلچراغ شماره 227 انتخاب کرده ام که به دست سجاد صاحبان زند نوشته شده است
* * * * * * *
قيصر امين پور، شاعري که حرف اول اسمش با حرف آخر عشق آغاز مي شود
بعضي ها شاعرهاي خوبي هستند، اما اين خوب بودن تنها روي صفحه کاغذ معنا پيدا مي کند. بعضي ها آدم هاي خوبي هستند، اما شاعر نيستند. خوبي شان تنها به چند نفري مي رسد که در کنارش هستند. در اين ميان کم اتفاق مي افتد که شاعري، هم در زندگي و هم روي کاغذ شاعر باشد. قيصر امين پور شاعر است. يعني ارزش کلمه ها، موسيقي کلام، محتواي جمله ها، هياهوي لحظه ها و در نهايت نبض زندگي را خوب مي داند. قيصر امين پور شاعر است. شاعر به همان معنايي که در فکر هياهو نيست. وقتي مي خواهند اسم خياباني را به اسمش نام گذاري کنند، با همان صدايي که کمتر بلند مي شود، اعتراض مي کند. او خود را کوچک ترين مي داند. شاعر هميشه خود را کوچک ترين مي داند. نه آن که بخواهد از سر تفريح، ادا دربياورد و بي خودي شکست نفسي کند. نه. شاعر اگر خود را از همه پايين تر نبيند، نمي تواند بنويسد. اگر کسي بتواند شعار بدهد و بدون سرودن شعر، در دل همه جا باز کند، چه نيازي دارد شعر بنويسد. شاعري به قول شاملو، گفت وگوي انسان است با خود. و هميشه يک انسان تنها، با خود حرف مي زند، نه آدمي که دورادورش را کرور کرور پر کرده باشند.قيصر امين پور دکتراي ادبيات دارد. ده سال است که دکترا گرفته است. اما اين باعث نشده که به جاي حرف زدن به دستور زبان و غلط املايي فکر کند. قيصرحتي وقتي به نقد و نظر روي مي آورد و از دانش خود مدد مي گيرد ، باز تازه گو است و نو پرداز .« سنت و نو آوري در شعر معاصر » از همين نوع کتاب هاست که چشم انداز تازه اي پيش چشم هايت براي نگاه کردن به شعر معاصر مي گشايد .قيصر شاعر اما خودش را آزاد مي گذارد تا هر آن چه را که دل تنگش مي خواهد بسرايد. گاهي با کلمه ها بازي مي کند، اما اين کارش فقط از سر تفنن نيست. بر عکس او اعتراضش را پشت اين بازي قايم مي کند تا کسي که درد کشيده نيست، فقط به همان ظاهر سرگرم باشد و هر آن که به دنبال پيچش مو است، عمق قضيه را ببيند.«از تمام رمز و راز هاي عشق/جز همين سه حرف/جز همين سه حرف ساده ميان تهي/چيز ديگري سرم نمي شود/من سرم نمي شود/ ولي........ راستي/ دلم/ که مي شود.» شاعر ظاهرا در اين شعرش در حال بازي با کلمات است. او به کلمه عشق که از سه حرف ع.ش.ق تشکيل شده، فکر مي کند و به نظرش مي رسد که چقدر اين کلمه بي معني است. چطور آدمي مي تواند زندگي اش را سر اين کلمه سه حرفي به تاراج بگذارد. نه ، نمي شود. هر جور که حساب کني، نمي شود. نمي شود سر در آورد. اما شاعر بازي را يکدفعه عوض مي کند. با دل که مي شود. همين کلمه سه حرفي، چه کارها که با دل نمي کند. کسي با سر عاشق نمي شود. همه با دل عاشق مي شوند.اما گاهي کار از اين هم ساده تر مي شود. آن قدر ساده که وقتي سطرهاي شعر را مي خواني حس مي کني، کسي پشت اين کلمه ها با تو حرف مي زند: «گاهي/ از تو چه پنهان/ با سنگ ها آواز مي خوانم /و قدر بعضي لحظه ها را خوب مي دانم/ اين روزها گاهي/ از روز و ماه و سال، از تقويم/ از روزنامه بي خبر هستم /حسمي کنم گاهي کمي کمتر/ گاهي شديدا بيشتر هستم ...» به نظرم نمي شود از اين ساده تر گفت. شاعر به راحتي و بدون هيچ پيچش کلامي حرفش را مي زند. اما با کمي دقت بيشتر که به شعر نگاه کنيم، چيزي هست که در نگاه اول به چشم نمي خورد. شاعر مي گويد که با سنگ آواز مي خواند. نکند منظورش همان «سنگ به دندان آمدن» باشد. يعني آن که با دشواري مي خواند. نکند بغض گلويش را گرفته باشد؟ اما اگر يک جور ديگر به کارش نگاه کنيم، او با سنگ آوازمي خواند. نکند منظورش از سنگ، همان آدم هاي بي احساسي باشد که تفاوت ميان سنگ و رنگ را نمي دانند؟ شعر يعني همين. يعني آن که بشود از ظاهرش چيزي فهميد و بعد اگر حوصله بود، به اعماقش سفر کرد. درست مثل شعرهاي حافظ: «گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآيد/ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآيد» حافظ اين شعر را حدود هفتصد سال قبل سروده. به نظرم الان هم نمي شود از آن ساده تر و روان تر گفت.قيصر امين پور، در شعر زندگي مي کند. شعر بي ادعاست. بايد سراغ بروي و آرام بخواني اش. شعر هياهو ندارد. طبلي نيست که با اشاره اي به صدا در آيد. بايدآرام کنارش بنشيني تا با تو حرف بزند. شعر ميان خلوت تو و خودش با تو حرف مي زند. از جمع فراري است. به همين دليل است که شاعر ما، چندي است که تن به مصاحبه نمي دهد. وقتي سراغش مي روي خوشرو تر از تمام کساني که ديده اي با تو حرف مي زند. اگر در جمعي باشي و حواست نباشد، دستي به شانه ات مي زند. اما همان لحظه که مي خواهي دکمه ضبط صوت را روشن کني، حس مي کني شاعر از بچگي فارسي نمي داند: «دردهاي من نگفتني/دردهاي من نهفتني است/دردهاي من/گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست/درد مردم زمانه است/مردمي که چين پوستينشان/مردمي که رنگ روي آستينشان/ مردمي که نام هايشان/جلد کهنه شناسنامه هايشان/درد مي کند /من ولي/تمام استخوان بودنم/لحظه هاي ساده سرودنم/درد مي کند...» او نمي خواهد خلوت تو و خودش را در چند هزار نسخه تکثير کند. مي خواهد شعري باشد که با يک نفر خلوت کرده است.قيصر امين پور، در بند ادا در آوردن نيست. راحت است. نمي ترسد که بگويند، «آقاي دکتر، اينها چيه که مي گين.» راحت حرفش را مي زند. تعارف هم ندارد: «اينجا همه هر لحظه مي پرسند:/«حالت چطور است؟»/اما کسي يکبار/ از من نپرسيد/:« بالت...» شاعر راست مي گويد. کمتر کسي واقعا از حالمان مي پرسد. اين جمله بيشتر با عادت بيان مي شود. همين جوري گفته مي شود.حال و بال هم قافيه هستند. اما کمتر کسي به فکر بالا رفتن است. حال و بال فقط در يک حرف با هم فرق دارند. اما همين تفاوت ساده، بعضي وقت ها چه کارها که نمي کند: «وقتي که يک تفاوت ساده/ در حرف/ کفتار را به کفتر تبديل مي کند/ بايد به بي تفاوتي واژه ها/و واژه هاي بي طرفي مثل نان/ دل بست/ نان را/ از هر طرف بخواني/نان است!» شاعر باز در حال بازي کردن با کلمه است. نان، مثل درد از هر دو طرف يک جور خوانده مي شود. اما همين تفاوت هاي جزئي است که دمار از روزگار آدم در مي آورد. بعضي ها نان را از آن طرف مي خوانند و بعضي ها از اين طرف، اما هر دو صدا شبيه هم مي شود. گاهي تشخيص خيلي سخت مي شود.قيصر امين پور از گذر زمان مي گويد. از لحظه هايي که از دست ما ليز مي خورند و فرار مي کنند. از لحظه هايي که سپيدي مو، چروک صورت و در برابر عشق را به ما هديه مي دهند، حرف مي زند. در نهايت او از زندگي حرف مي زند. او به خنديدن تعهد دارد، خود را به گريه کردن مقروض حس مي کند و وقتي با او باشي، ناگهان مي بيني که ديرت شد. زمان خيلي سريع گذشت. وقتي بهت خوش بگذرد، زمان سريع تر مي گذرد: «حرف هاي ما هنوز نا تمام.../تا نگاه مي کني:/وقت رفتن است/باز هم همان حکايت هميشگي!/پيش از آنکه با خبر شوي/لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود/آي.../اي دريغ و حسرت هميشگي!/ناگهان/چقدر زود/دير مي شود!»«تنفس صبح»، «در کوچه آفتاب»، «مثل چشمه ، مثل رود»، «ظهر روز دهم»، «آينه هاي ناگهان»، «گل ها همه آفتابگردانند»، «گزينه اشعار»، «بي بال پريدن»، «طوفان در پرانتز»، «به قول پرستو» و «سنت و نو آوري در شعر معاصر» کتاب هاي قيصر امين پور هستند.

۷ آبان ۱۳۸۶

جان و تن

چنین دان که جان برترین گوهرست//نه زین گیتی از گیتی دیگرست
درخشنده شمعی است از جای پاک//فتاده درین ژرف تاری مغاک
یکی نور بنیاد تابندگی // بدبد آر بیداری و زندگی
نه آرام جوی و نه جنبش پذیر//نه از جای بیرون و نی جای گیر
سپهر و زمین بسته بند اوست//جهان ایستاده به پیوند اوست
نهان از نگار است لیک آشکار//همی بر گرد گونه گونه نگار
کند در نهان هر چه رای آیدش//رسد بی زمان هر کجا شایدش
ببیندت و دیدن ورا روی نیست//کشد کوه و همسنگ یک موی نیست
تن او را به کردار جامه است راست//که گر بفکند ور بپوشد رواست
بجان بین گرامی تن خویشتن//چو جامه که باشد گرامی به تن
تنت خانه یی دان به باغی درون//چراغش روان زندگانی ستون
فرو هشته زین خانه زنجیر چار//چراغ اندرو بسته قندیل وار
هر آنگه که زنجیر شد سست بند//ز هر گوشه ناگه بخیزد گزند
شود خانه ویران و پژمرده باغ//بیفتد ستون و بمیرد چراغ
از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد//همان بیشش آید کز ایدر ببرد
چو دریاست گیتی تن او را کنار//برین ژرف دریاست جانرا گذار
برفتن رهش نیست زی جای خویش//مگر کشتی و توشه سازد ز پیش
مپندار جان را که گردد نچیز//که هرگز نچیز او نگردد بنیر
تباهی به چیزی رسد ناگزیر//که باشد به گوهر تباهی پذیر
سخن گوی جان جاودان بودنیست//نگیرد تباهی نه فرسوده نیست
ازین دو برون نیستش سرنبشت//اگر دوزخ جاودان گر بهشت
***
اسدي طوسي

۳ آبان ۱۳۸۶

سپاس

سوم آبان سالروز درگذشت فریدون مشیری

*****************************
به خوانندگان گرامی شعرهایم

اگر در کهکشانی دور
دلی، یک لحظه در صد سال،
یاد من کند بی شک،
دل من، در تمام لحظه های عمر،به یادش می تپد، پر شور.

من اینک، در دل این کهکشان نور
این منظومه های مهر
این خورشیدهای بوسه و لبخند،
این رخسارهای شاد،
شکوه لطف تان را، با کدامین عمر صدها ساله،
پاسخ می توانم داد؟

مرا این دستهای گرم
این جان های سرشار از صفا
یک عمر پرورده ست.
دلم، در نور و عطر این محبت های رنگین،
زندگی کرده ست.

نگاه مهرتان، جان بخش چون خورشید
به روی لحظه های من درخشیده ست
به جانم نیروی گفتار بخشیده ست.

صفای مهرتان را، با سراپای وجودم
با تمام تار و پودم،
می پذیرم، می برم با خویش.
مرا تا جاودان سرمست خواهد کرد،
بیش از پیش
صفای مهرتان، همواره بر من می فشاند نور
اگر از جان من، یک ذره ماند در جهان،
در کهکشانی دور...ـ
***
فريدون مشيري

یادش گرامی

۲ آبان ۱۳۸۶

کچل کفتر باز

در ایامی که خیلی هم قدیم نبود یک آدم بود که موهایش بد جوری ریزش پیدا کرده بود. این آقای جوان که خیلی روی موهایش هم حساس بود هر روز جلوی آیینه می رفت و نگاهی به موهای سرش می انداخت و مشاهده می کرد موهای سرش فرت و فرت بلکه زرپ و زرپ دارد می ریزد. او داشت از این ماجرا افسردگی می گرفت که در یک نشریه ای چشمش به پنجاه و چهار آگهی جلوگیری ریزش مو و ترمیم کچلی و کاشت مو و داروهای افزایش قدرت مو و تحریک نیروی ریشه مو و بالا بردن توان عضلانی پیاز مو و... افتاد. سریع با یکی از این موسسات تماس گرفت، گفتند: ما تضمین می کنیم که ظرف دو ماه همه در محل، شما را زلفعلی صدا بزنند.
جوان هیجان زده پرسید خوب من چه کار باید بکنم؟ گفتند: تو باید به این شماره حسابی که می گوییم هفتاد و سه هزار و چهارصد و بیست تومن واریز کنی. ما دارو را برایت می فرستیم. جوان هم سریع گوشی را گذاشت و هفت روز منتظر دارو شد. اما دارویی نیامد.
دوباره با موسسه تماس گرفت، گفت: پس این داروی ما چی شد؟
آنها گفتند مرد حسابی تو آدرس ندادی ما چطور دارو را بفرستیم؟
جوان دید احتمالا حق با آنهاست آدرس را گفت و یک هفته دیگر منتظر ماند. اما باز هیچ دارویی نرسید جوان دوباره تماس گرفت، گفتند: دیگر هیچ موسسه ای اینجا نیست. از اینجا رفته اند. جوان دوباره رفت جلوی آینه و دوباره رویزش موهایش را احساس و مشاهده کرد و این بار با یک شرکتی که قص های ضد ریزش مو می فروخت تماس گرفت.
آدرس را هم دقیق داد و منتظر ماند. اتفاقا پس فردا قرص ها رسید و او دو هفته قرص ها را مصرف کرد اما ریزش موهایش با شدت فراوانی می ریخت.
تماس گرفت و ماجرا را به شرکت گفت و اضافه کرد صد هزار تومان نداده ام که موهایم بدتر بریزد!
آنها بررسی کردند و گفتن: ما برای شما قرص ضد بارداری فرستاده بودیم تا آنها را حل کنی و به سرت بمالی نه اینکه بخوری.
جوان نا امید شد و این بار با یک لیزر درمانی تماس گرفت آنها هم گفتند: سیصد هزار تومن بده یک ماه به یک ماه، یک بار بیا لیزر درمانی کنیم! او هم پول داد و رفت اما باقی موهایش هم ریخت. نشست کنج خانه و با خودش فکر کرد که از روزی که درمان را شروع کردم دو ماه تمام گذشته، دید دارد دیوانه می شود از خانه بیرون زد.
هر کس او را در کوچه دید به او گفت زلفعلی! زلفعلی! او البته احساس کرد آن موسسه اول واقعا به قولش عمل کرده. اما این دردی از او دوا نمی کرد. معلوم نیست چرا تصمیم گرفت (در هیچ یک از نسخ نیامده) که برود و کفتر بازی پیشه کند. او سریع تعدادی کبوتر خرید رفت روی پشت بام خانه شان، و در حالی که سوت مسی می زد، کفتر پرانی را شروع کرد. بعد از سه دقیقه و بیست ثانیه تمام مردهای همسایه سرشان را از پنجره بیرون آوردند و به گمان اینکه او دارد ناموس ملت را دید می زند به او چشم غره رفتند.
اما جوان کچل که حالا کچل کفتر باز شده بود آنقدر سرگرم کار خودش بود که هیچ نفهمید و مردان غیور لب پنجره فهمیدند او در این باغ ها نیست. نقل است که کچل کفتر باز چهل و هفت سال آن بالا ماند، کفتر بازی کرد و هیچ پایین نیامد.
***
ابراهيم رها

۲۷ مهر ۱۳۸۶

صبوحی

در اين شبگير
كدامين جام و پيغام صبوحي مستتان كرده ست ؟ اي مرغان
كه چونين بر برهنه شاخه هاي اين درخت برده خوابش دور
غريب افتاده از اقران بستانش در اين بيغوله ي مهجور
قرار از دست داده ، شاد مي شنگيد و مي خوانيد ؟
خوشا ، ديگر خوشا حال شما ، اما
سپهر پير بد عهد است و بي مهر است ، مي دانيد ؟
كدامين جام و پيغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه كن ، با همين آفاق تنگ خانه ي تو باز هم آن كوه ها
پيداست
شنل برفينه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سايه هاي تيره و سردش
بهار آنجاست ، ها ، آنك طلايه ي روشنش ، چون شعله اي در دود
بهار اينجاست ، در دلهاي ما ، آوازهاي ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران كاروان از خوبتر پيغام و شيرين تر خبرپويان و گوش آشنا جويان
تو چه شنفتي به جز بانگ خروس و خر
در اين دهكور دور افتاده از معبر
چنين غمگين و هاياهاي
كدامين سوگ مي گرياندت اي ابر شبگيران اسفندي ؟
اگر دوريم اگر نزديك
بيا با هم بگرييم اي چو من تاريك
***
مهدي اخوان ثالث

۲۵ مهر ۱۳۸۶

هنگام خزان


خيزيد و خز آريد که هنگام خزانست//باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بين که بر آن شاخ رزانست//گويي به مثل پيرهن رنگ‌رزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست//کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار

طاووس بهاري را، دنبال بکندند//پرش ببريدند و به کنجي بفکندند
خسته به ميان باغ به زاريش پسندند//با او ننشينند و نگويند و نخندند
وين پر نگارينش بر او باز نبندند//تا بگذرد آذر مه و آيد (سپس) آذار

شبگير نبيني که خجسته به چه دردست//کرده دو رخان زرد و برو پرچين کردست
دل غاليه فامست و رخش چون گل زردست//گوييکه شب دوش مي و غاليه خوردست
بويش همه بوي سمن و مشک ببردست//رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بيمار

دهقان به سحرگاهان کز خانه بيايد//نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد
نزديک رز آيد، در رز را بگشايد//تا دختر رز را چه به کارست و چه بايد
يک دختر دوشيزه بدو رخ نمايد//الا همه آبستن و الا همه بيمار

گويد که شما دخترکان را چه رسيده‌ست؟//رخسار شما پردگيان را بديده‌ست؟
وز خانه شما پردگيان را که کشيده‌ست؟//وين پرده‌ي ايزد به شما بر که دريده‌ست؟
تا من بشدم خانه، در اينجا که رسيده‌ست؟//گرديد به کردار و بکوشيد به گفتار

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم//از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلي به در باغ شما بر بنهادم//درهاي شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوي شما بار ندادم//گفتم که برآييد نکونام و نکوکار

امروز همي بينمتان «بارگرفته»//وز بار گران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونه‌ي دينار گرفته//زهدانکتان بچه‌ي بسيار گرفته
پستانکتان شير به خروار گرفته//آورده شکم پيش و ز گونه شده رخسار

من نيز مکافات شما باز نمايم//اندام شما يک به يک از هم بگشايم
از باغ به زندان برم و دير بيايم//چون آمدمي نزد شما دير نپايم
اندام شما زير لگد خرد بسايم//زيرا که شما را بجز اين نيست سزاوار

دهقان به درآيد و فراوان نگردشان//تيغي بکشد تيز و گلوباز بردشان
وانگه به تبنگويکش اندر سپردشان//ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوي خانه بردشان//وز پشت فرو گيرد و بر هم نهد انبار

آنگه به يکي چرخشت اندر فکندشان//برپشت لگد بيست هزاران بزندشان
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان//پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان
از بند شبانروزي بيرون نهلدشان//تا خون برود از تنشان پاک، بيکبار

آنگاه بيارد رگشان و ستخوانشان//جايي فکند دور و نگردد به کرانشان
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان//وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان//داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

يکروز سبک خيزد، شاد و خوش و خندان//پيش آيد و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زنداني و زندان//صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بيند چندان و سمن بيند چندان//چندانکه به گلزار نديده‌ست و سمن‌زار

گويد که شما را به چسان حال بکشتم//اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم
از آب خوش و خاک يکي گل بسرشتم//کردم سر خمتان به گل و ايمن گشتم
بانگشت خطي گرد گل اندر بنبشتم//گفتم که شما را نبود زين پس بازار

امروز به خم اندر نيکوتر از آنيد//نيکوتر از آنيد و بي‌آهوتر از آنيد
زنده‌تر از آنيد و بنيروتر از آنيد//والاتر از آنيد و نکو خوتر از آنيد
حقا که بسي تازه‌تر و نوتر از آنيد//من نيز از اين پس ننمايمتان آزار

از مجلستان هرگز بيرون نگذارم//وز جان و دل وديده گراميتر دارم
بر فرق شما آب گل سوري بارم//با جام چو آبي به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم//من حق شما باز گزارم به بتاوار

آنگاه يکي ساتگني باده بر آرد//دهقان و زماني به کف دست بدارد
بر دو رخ او رنگش ماهي بنگارد//عود و بلسان بويش در مغز بکارد

گويد که مرا اين مي مشکين نگوارد//الا که خورم ياد شه عادل مختار
***
منوچهري دامغاني

۲۰ مهر ۱۳۸۶

عید آمد

دل گرسنه‌ي عيد تو شد چون رمضان
وز عيد تو شد شاد و همايون رمضان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود انديشه نگنجد به ميان
مولانا
****************************
روزه يک سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست // مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت // وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد // اين چه عيب است بدين بي‌خردي وين چه خطاست
باده نوشي که در او روي و ريايي نبود // بهتر از زهدفروشي که در او روي و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق // آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم // وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم // باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود // ور بود نيز چه شد مردم بي‌عيب کجاست
حافظ
****************************
خورشيد و ستارگان و بدرما اوست
بستان و سراي و صحن و صدر ما اوست
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست
عيد رمضان و شب قدر ما اوست
مولوي

۱۹ مهر ۱۳۸۶

عاشقان عیدتان مبارک باد

عید برعاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید اگر بوی جان ما دارد // در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین // تا بهفت آسمان مبارک باد
عید آمد بکف نشان وصال // عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز بقند لبش // قند او در دهان مبارک باد
عید بنوشت کنار لبش // کین می بی کران مبارک باد
عید آمد که ای سبک روحان // رطلهای گران مبارک باد
چند پنهان خوری صلاح الدین // بوسهای نهان مبارک باد
گر نصیبی بمن دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
***
مولانا

۱۰ مهر ۱۳۸۶

سوره قدر به نه زبان

عربی Arabic
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِإِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ {1}
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ {2}
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ {3}
تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ {4}
سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ {5}
***
فارسی Farsi
به نام خداوند بخشنده مهربان
ما آن ( قرآن) را در شب قدر نازل كرديم! (1)
و تو چه مى‏دانى شب قدر چيست؟! (2)
شب قدر بهتر از هزار ماه است! (3)
فرشتگان و «روح‏» در آن شب به اذن پروردگارشان براى (تقدير) هر كارى نازل مى‏شوند. (4)
شبى است سرشار از سلامت (و بركت و رحمت) تا طلوع سپيده! (5)
***
انگلیسی English
Fate - Al-Qadr
In the name of Allah, the Beneficent, the Merciful.
Surely We revealed it on the grand night.
And what will make you comprehend what the grand night
The grand night is better than a thousand months.
The angels and Gibreel descend in it by the permission of their Lord for every affair,
Peace! it is till the break of the morning.
***
لاتین Latin
KADİR
Bismillahirrahmanirrahim
Unna enzelnahü fiy leyletilkadr
Ve ma edrake ma leyletülkadr
Leyletülkadri hayrün min elfi şehr
Tenezzelülmelaiketü verruhu fiyha biizni rabbihim min külli emr
Selamün hiye hatta matle'ılfecr
***
فرانسوی French
La Destinée (Al-Qadr)
Au nom d'Allah, le Tout Miséricordieux, le Très Miséricordieux.
Nous l'avons certes, fait descendre (le Coran) pendant la nuit d'Al-Qadr.
Et qui te dira ce qu'est la nuit d'Al-Qadr?
La nuit d'Al-Qadr est meilleure que mille mois.
Durant celle-ci descendent les Anges ainsi que l'Esprit, par permission de leur Seigneur pour tout ordre.
Elle est paix et salut jusqu'à l'apparition de l'aube.
***
آلمانی German
AL-QADR
Im Namen Allahs, des Gnädigen, des Barmherzigen
Wahrlich, Wir sandten ihn (den Qur-an) hernieder in der Nacht Al-Qadr.
Und was lehrt dich wissen, was die Nacht Al-Qadr ist?
Die Nacht Al-Qadr ist besser als tausend Monde.
In ihr steigen die Engel herab und der Geist nach dem Gebot ihres Herrn - mit jeder Sache.
Friede währt bis zum Anbruch der Morgenröte.
***
اسپانیایی Spanish
El Destino (Al Cadr)
¡En el nombre de Alá, el Compasivo, el Misericordioso!
Lo hemos revelado en la noche del Destino.
Y ؟cَmo sabrلs qué es la noche del Destino?
La noche del Destino vale mلs de mil meses.
Los لngeles y el Espيritu descienden en ella, con permiso de su Seٌor, para fijarlo todo.
،Es una noche de paz, hasta el rayar del alba!
***
ایتالیایی Italian
Al-Qadr (II Destino)
In nome di Allah , il Compassionevole, il Misericordioso
Invero lo abbiamo fatto scendere nella Notte del Destino .
E chi potrà farti comprendere cos'é la Notte del Destino?
La NoNotte del Destino è migliore di mille mesi.
In essa discendono gli angeli e lo Spirito , con il permesso del loro Signore, per [fissare] ogni decreto .
E' pace, fino al levarsi dell'alba.
***
روسی Russian
MOГУЩECTBO
Xвaлa - Aллaxy, Гocпoдy миpoв,
Пoиcтинe, Mы ниcпocлaли eгo в нoчь мoгyщecтвa!
A чтo дacт тeбe знaть, чтo тaкoe нoчь мoгyщecтвa?
Hoчь мoгyщecтвa лyчшe тыcячи мecяцeв.
Hиcxoдят aнгeлы и дyx в нee c дoзвoлeния Гocпoдa иx для вcякиx пoвeлeний.
Oнa - миp дo вocxoдa зapи!

۹ مهر ۱۳۸۶

بزرگداشت مولانا

متن زیر بمناسبت سالروز بزرگداشت مولانا جلال الدین فارسی از کتاب مثلث عشق تالیف دکتر عباس کی منش انتخاب شده است
***
جلوه شخصیت مولانا در سه آینه

نخستین جلوه مولانا جلال الدین محمد در سال 604 ه.ق در آینه خاندانی بود ریشه دار در فرهنگ اسلامی که نسبت آنان به ابوبکر صدیق یار غار پیامبر اکرم(ص) می رسد، خاندانی اهل علم و مربی دین و عرفان.
جلال الدین محمد نخست در خدمت پدر و بعد از آن در محضر مشایخ و استادان زمان به دانش اندوزی پرداخت. مدتی در دمشق به مجمع اکابر علما و عرفا و زهاد و عباد پیوست و در همه حال به تحصیل علوم و معارف عصر روزگار می گذاشت. چندانکه به هنگام وفات پدر به سال 628 ه.ق که بیست و چهار بهار از عمر شریف وی می گذشت از همه علوم زمان از ادب، فقه، حدیث، تفسیر، قصص قرآن، تاریخ اسلام، کلام و فلسفه، خلاصه از همه علوم عقلی و نقلی سرمایه فراوان اندوخته بود. چنان که نوشته اند نام بلند آوازه وی در کتب طبقات حنفیه جزو فقها و مفتیان به ضبط رسیده بود.
این مرحله که از تولد تا جوانی یعنی تا بیست و چههار سالگی مولانا را شامل می شود، شخصیت نخستین این عارف کامل است که در آینه حیات چهره نموده است. در این دوره به عنوان شخصیت فقیهی متشرع و حکیمی صاحب عنوان و ملتزم به امور شرعی شناخته می شده است.
دومین جلوه شخصیت مولانا در حوزه تعلیمات سید برهان الدبن محقق ترمذی می نگریم که از مریدان پدرش –بهاالدین ولد- بود و از سال 628 ه.ق تا سال 638 ه.ق و به تقریب چهار پنج سالی بعد از آن، یعنی تا سال 642 ه.ق که اتفاق ملاقات مولانا با شمس تبریز روی داد، یا با سید مصاحبت داشت و یا به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه به درس فقه . علوم دین می پرداخت. چه گفته اندهمه روزه طالبان علوم شریعت که به گفته دولتشاه سمرقندی عده آنان به چهارصد می رسید، در مدرس و و محضر خداوندگار حاضر می شدند و هم به رسم فقها و زهد پیشگان آن زمان مجلس تذکیر منعقد می کرد و مردم را به خدا می خواند و از خدا می ترسانید. اما روزگاری که در خدمت برهان الدین محقق ترمذی بود، قدم در وادی سیر و سلوک نهاده چیزی حدود ده سال تحت تعلیم و تربیت مستقیم برهان الدین سرگرم ریاضت و طی مراسم سلوک عرفانی عمر گذاشته بود.
مولانا تا چهارده سال پس از وفات بهاالدین ولد همچنان به تکمیل معلومات عقلی و نقلی می پرداخت و چندان در عرفان عملی پیش رفت که دیباچه کتاب پیشوایی و رهبری سالکان طریقت را با نام خود مزین ساخت و به مقام جامعیت در علوم و معارف ظاهری و باطنی دست یافت، تا آنجا که همه ارباب طریقت و مستعدان معارف روحانی از برکت دستگیری و ارشاد و تربیت های قولی و عملی او سر فخر به آسمان عزت می ستودند.
جلوه سوم شخصیت مولانا از سال 642 ه.ق درخشیدن گرفت تا سال 672 ه.ق نور پاشید. چه از فیض صحبت و جذبه روحانی شمس، هر دو شخصیت شریعتی و طریقتی او در وجود شمس انحلال یافت. یک روح شدند در دو بدن، همدل و هم زبان. در کوره عشق گداختن گرفت و در حوزه جاذبه مغناطیس وجود او چنان مجذوب گشت که فرمود:
با دو عالم عشق را بیگانگی است // وندر او هفتاد و دو دیوانگی است
سخت پنهان است و پیدا حیرتش // جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او // تخت شاهان تخته بندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع // بندگی بند و خداوندی صداع
جلوه اخیر شخصیت مولانا که از سی و هشت سالگی تا شصت و هشت سالگی نورافشانی می کرد، او در نهایت گرمی، بلکه سوزندگی در کار برانگیخت و در جذبه عشق و شور و حال به مقامی از توحید رسانید که به گفته خود از مراحل کفر و ایمان و قهر و لطف در گذشته است.
خود طواف آنکه او شه بین بود // فوق قهر و لطف و کفر دین بود
تا آنجه که مذهب عاشقی را از مذاهب دیگر جدا ساخت، و عشق را اسطرلاب اسرار خدا دانست.
ملت عشق از همه دینها جداست // عاشقان ملت و مذهب خداست
تاثیر متقابل اندیشه و سلوک شمس و مولانا در افواه همگان افتاد و شوری در دلها به پا کرد که به اعتقاد پژوهندگان مقام مولانا را، در عالم معرفت برتر از همه معاصرانش قرار داد و نه تنها در جهان اسلام بلکه در شرق و غرب عالم نامش را زبانزد خاص و عام کرد. چنانکه پژوهندگان رتبه دانته ایتالیایی معاصر وی و صاحب کمدی الهی را با همه عظمتی که در جهان ادب به هم رسانیده است در سنجشی محققانه فروتر از مقام مولانا دانسته اند.
عقاید این عارف نامی و دانشمند بزرگ جهان را به پنج بخش عمده تقسیم توان کرد بدین شرح:
آداب و رسوم اخلاقی و اجتماعی
مباحث شرعی و فقهی و مذهبی
مباحث کلامی و فلسفی
مسایل روانشناسی و روانکاوی و پزشکی و عاطفی در جاذبه موسیقی
اندیشه های عرفانی مبتنی بر عشق حلاجی که شامل بحث در مسلک عرفانی او و شمس تبریزی است
با این که مولانا در بیان حقایق و معانی عرفانی به اصطلاحات صوفیان و تعبیرات آنان مقید نیست، ولیکن اصطلاحات صوفیانه به کار رفته در کلیات شمس و یا مثنوی معنوی از نوع اصطلاحات صوفیانه حافظ و یا اصطلاحات عرفانی اویسیان و یا اصطلاحات آن دسته از صوفیانی نیست که طریقت شیخی از مشایخ خانقاه را نورزیده اند. بلکه باید گفت که تجارب عرفانی مولانا یک تجربه عرفان عملی است که با همه رندی ها و تن زدن ها از خانقاه نشینی، وی را وارد خانقاه کرده و عرفان عملی و نظری او را سامان بخشیده است، تا آنجا که براستی می توان گفت که این تجارب صوفیانه از راه کشف و شهود وی بدست آمده است. چه اجداد او خود خانقاه نشین بوده اند و جلال الدین خود هم خانقاهی و خانقاه نشین شده استو صاحب مکتب. و شاید بزرگترین و مهمترین مکتب عرفانی که اقتدارش همدوش اقتدار سلاطین عثمانی به شمار می آید، همین مکتب عرفانی مولانا بوده است، و اما خانقاه مولانا در قونیه به همت مریدان در باغ حسام الدین چلبی ساخته شده است.
نگارنده خود را ناگذیر از ذکر این نکته می بیند که اظهار کند مولانا مسایل عرفانی را در کلیات شمس رندانه مطرح فرموده و در مثنوی شریف به توضیح و تشریح آنها پرداخته است. و مسایل صوفیانه را در جاذبه موسیقی بسیار قوی به صورت یک فرضیه مطرح فرموده و در مثنوی همچون فیلسوفی کامل عیار، مطلع از همه علوم و معارف بشری به شرح و تفسیر آنها همت گماشته است. صحت این اعتقاد را نوع درخواست حسام الدین چلبی تایید می کند. آنگاه که حسام الدین می بیند که یاران مولانا بیشتر به قرائت آثار سنایی و عطار خود مشغولی دارند و غزلیات جلال الدین اگر چه بسیار است؛ ولی هنوز اثری که مشتمل بر حقاق تصوف و دقایق آداب سلوک صوفیانه باشد از اندیشه جوال خداوندگار پدیدار نشده است. بدین جهت شبی از بسیاری غزلیات سخن می راند و درخواست می کند تا کتابی به شیوه الهی نامه سنایی یا منطق و طیر عطار به نظم آرد و بدین گونه اندیشه مولانا را از استغراق در اقیانوس بیکران غزلیات بسوی مثنوی برمی انگیزد و موجب سرایش حماسه عرفانی در شرح و تعبیر دیوان کبیر می شود.

خطبه 147 نهج البلاغه

«علی» (ع) از آغاز، همه چیز را می دانست. سرنوشت خویش را. سرانجام جهادهای خستگی ناپذیر خویش را. آخرین برگ دفتر زندگی خویش را. او از ابتدا با چگونگی همه رویدادها، چنان آشنا بود که گوئی برای آن روز موعود، برای آن روز سراسر تاریک، برای آن زمان بی امان، آماده بود و انتظارش را می کشید. شاید روزهای بسیار از کنار قاتل خویش می گذشت و در چشمان او، برق بی شرمانه ترین حقاوت بشری را میدید... اما... سکوت میگرد.
لحظه ای نبود که از این تغییر عجیب و دگرگونی عظیم طیران، تا به اوج ملکوت، غافل ماند. مرگ را می شناخت. مرگ زا در هر لحظه احساس می کرد، از اینرو خطبه هایش سرشار از این حقایق بودند و این یک از آنهاست.
فردا که مرغ روح از قفس جانم پرکشید، بخود خواهید گفت: دریغا، چه کسی را از دست داده ایم!
ای مردم، آنکس که از مرگ می گریزد، در حال گریز، مرگ او را خواهد ربود و با آن روبرو خواهد شد. زندگی جولانگاه مرگ و گذشت ایام عمر و شتافتن به نیستی است و فرار از مرگ، روی آوردن به مرگ است.
آه، که چه روزگاری را من در کنجکاوی و کشف این راز بزرگ گذراندم، سرانجام به این راز مکتوم پی بردم که پروردگار نهفتن این راز را درخواست کرده است و بس. وه چه بعید است ره یافتن به سری که از ما نهان است! اما نخستین وصیت من به شما یکتا پرستی و حرمت سنت «محمد» رسولخدا است. مبادا که برای خدا شریکی قائل شوید و سنت «محمد» مصطفی (که درود بی پایان خدا بر او باد) را تباه سازید ونسبت به آن بی حرمتی کنید. پیوسته در حفظ توحید و سنت رسولخدا کوشا باشید و همواره این دو مشعل جاویدان را با ایمان و اعتقاد خود، فروزان و تابان نگهدارید. تا آن زمان که از گرد این فروغ بی پایان، پراکنده نشده اید شما را ملامتی و سرزنشی نیست. پروردگار مهربان بار وظیفه را به دوش هر یک از شما به اندازه توانائیتان نهاده و در این راه برای نادانان، کاهشی و تخفیفی قائل شده است.
آفریدگار شما، خداوندی است مهربان، و آئین شما کیشی است استوار و جاویدان، و پیشوای شما رهبری است خردمند و دانشمند.
اینک، من همان یار و غمخوار دیروز شما هستم که امروز در پندگوئی و حکمت آموزی شما می کوشم و فردا از شما دور شده و به سرای دیگر می شتابم. خداوند، من و شما را قرین آمرزش خویش قرار دهد.
اگر من در این دنیای پر لغزش و متزلزل، پایم محکم و استوار شد و جاودان ماندم، پس مانعی نیست که این سرا، همان مقصود و مطلوب شما است. اما اگر پایم از دنیای ناپایدار لغزید یعنی مرگ مرا در بر کشید، باید پذیرفت که روزی، زیر این شاخساران سبز درختان و در گذرگاه نسیم های خنک و بادهای وزان، و در زیر انبوه ابرهائی که در فضا متراکم می شدند و بعد نابود می گردیدند، زندگی می کردم و اینک همچون بادهای دیرپا و نسیم های گذران، از این خاک و دیار و از کنار یاران مهربان خویش می روم. روزی بیاد خواهید آورد که من چندی همسایه و همخانه شما بودم و کنار شما می نشستم و لحظاتی با شما همنشین بودم، اما بزودی مرغ روح از قفس جانم پر خواهد کشید و شما مرا جثه ای بی جان خواهید یافت که پس از آن همه تحرک و جوش و خروش، آرام و بعد از آن همه سخنان گوناگون، خاموش گردیده ام، و شاید این خاموشی و بازماندگی چشم و آرامش اعضاء من، موجبی برای پند و عبرت شما گردد. زیرا، این وضع و حال برای پندآموز عبرت پذیر، از هر گفتاری رساتر و از هر سخنی حکمت آموز تر است.
وداع آخرین جدائی بی بازگشت من با شما –در این دنیا- همچون بدرود آن کسی است که یاران و دوستانش در انتظار دیدارش هستند. فردا به یاد روزهائی که من در کنار شما بودم می افتید و روزگار، پرده از کارهای من بیکسو خواهد زد و حقایق اندیشه های من بر شما آشکار خواهد شد. آنزمان که جای مرا در میان خود خالی دیدید، مرا خواهید شناخت و در مییابید که چه کسی را از دست داده اید.
***
علي (ع) ـ نهج البلاغه