۷ اسفند ۱۳۹۱

ساز نو

پرده بگردان و بزن ساز نو
هین که رسید از فلک آواز نو
تازه و خندان نشود گوش و هوش
تا ز خرد در نرسد راز نو
این بکند زهره که چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو
خیز سبک رطل گران را بیار
تا ببرم شرم ز هنباز نو
برجه ساقی طرب آغاز کن
وز می کهنه بنه آغاز نو
در عوض آنکه گزیدی رخم
بوسه بده بر سر این گاز نو
از رخ تو همچو زرم گاز یافت
میرسدم گر بکندم گاز نو
چون نکنم ناز که پنهان و فاش
میرسدم خلعت و اعزاز نو
خلعت نو بین که به هر گوشه اش
تازه طرازی است ز طراز نو
پر همایی بگشا در وفا
بر سر عشاق به پرواز نو
مرد قناعت که کرم های تو
حرص دهد هر نفس و آز نو
می به سبو ده که بتو تشنه شد
این قنق خابیه پرداز نو
رنگ رخ و اشک روانم بس است
سر مرا هریک غماز نو
گرم درآ گرم که آن گرمدار
صنعت نو دارد و انگاز نو
بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق
جامه کهنه ست ز بزاز نو
***
مولانا

۴ اسفند ۱۳۹۱

دله دامه‌نی


دله دامه‌نی، دله دامه‌نی // هی دل گیروَردَ‌ی حلقه‌ی دامَنی
هَر کام مَوینی هَر ناکامَنی // هر کار مَکَری هَر بدنامَنی
مِن هر دوا کَم تو هر زامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
هرگز خیالت ساتی جَم نیَن // پای خُصه و خیال له لات کَم نیَن
چو دنیا دَسِت وه یَکدَم نیَن // صراحیت نه صَوت زیر و بَم نیَن
هر کار مَکَری هر بَد نامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
فرهاد پَی شیرین،مجنون پَری لیل // ئی پای بیستون،ئو صحرای دُجَیل
سَنان و زاری پی زن و اُوَیل // ورقه پی گلشاد بگردی چون سَیل
لی عاشقانه تو چون کامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
گا پروانه‌ی دَور شمع جمالانی // گا همراز راز کمر لالانی
گاهی سکوتی گاهی نالانی // گا چون اَودالان ویل مالانی
نه بی قراری نه آرامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
شیرین مَوینی حسرت باریتَن // تلخی مَوینی شین و زاریتَن
زشتی، زیبایی، بی قراریتَن // پس تو چه درمان درد کارتَن
من هر دوا کَم تو هر زامَنی // تو تا کی نه فکر سَودای خامَنی
ای دل پی جیفه حسرت مَوازی // جیفه پیدا کَی پی چیش مَبازی
چون هر ساعتی وه یَی مجازی // دنیا پیت بیَن نَمَوی راضی
***
سید یعقوب ماهیدشتی

بی دل و زبان


تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم، تا که زمین مرا بخورد
تا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها، برحذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر ز جان شدم
آنک کسی گمان نبرد، رفت گمان من بدوی
تا که چنین به عاقبت، بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی بدست
این دل من ز دست شد، و آنچ بگفت آن شدم
این همه ناله های من نیست ز من، همه از اوست
کز مدد می لبش، بی دل و بی زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چی میکنم؟ چونک ازین جهان شدم
***
حضرت مولانا

۲۹ بهمن ۱۳۹۱

آن سید عشاق...

آن سید عشاق چه ازو چه حقیقی
کوراست صدارت به جهان مطلققیقی
آورد برآورد فرا از همه عالم
بر عرش و سما راست او سنجققیقی
از اعلم حق زد علمش بر همه عالم
از صید دلش زد دل و جان صدققیقی
انوار دو عالم برخ دوست منور
چون مشرق جنبی شرق از شرققیقی
با علم کمالش که علم زد بفلک لک
رزق از چه تواند که زند رققیقی
آن وع وع زغ زغ چه زند راه قزغ زغ
کاندر جزغ زغ به جهان احمققیقی
بر مک مک لک لک نتواند بسمک مک
در حضرت آن شاه زدن وق وققیقی
آن شاه کزو شاه جهان رایت صد شاه
بنمود چو بگشود حدایق زحدیقی
هر ناطق ازین نطق بقریچه سخن گوی
برخلق چو خوانند مستنطققیقی
یک روز بخورشید برآید بصدارت
شید از رخش ما شده چون روزققیقی
چون بدر نماید رخ او از حجب غیب
انوار نماید بملک رق رققیقی
گر بر زند از مطلع رحمت رخ خورشید
هر دل که بود دل نزند شق شققیقی
شمس الحق تبریز که دلها ز تو زارند
شیدائی قو قو همه در نفرققیقی
***
مولانا

۲۰ بهمن ۱۳۹۱

عشقت...

هر موی من از عشقت، بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت، خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت، دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت، صاحب عملی گشته
این دل زهوای تو دل را به‎هوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته
***
مولانا

۱۹ بهمن ۱۳۹۱

ای برادر...

ای برادر عاشقی را درد باید، درد کو؟
صابری و صادقی را مرد باید، مرد کو؟
چند ازین فکر فسرده، چند ازین فکر زمن
نعرهای آتشین و چهرهای زرد کو؟
کیمیا و زر نمیجویم، مس قابل کجاست؟
گرم‌رو را خود کی یابد نیم گرمی، سرد کو؟
***
مولانا

۱۶ بهمن ۱۳۹۱

چه شود...


چه شود به چهره‌ی زرد من، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را؟ که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
تو کمان کشیده و در کمین، زنی ار به تیرم و من غمین
همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
همه جا کشی می لاله‌گون، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله‌ی ما که خون، به دل شکسته‌ی ما کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی آن، زچه رو به سوی قفا کنی
***
هاتف اصفهانی

۱۵ بهمن ۱۳۹۱

خوش...

خوش آنکه وصال تو میسر شده باشد
چشمم به جمال تو منور شده باشد
ریزم ز مژه اشک دمادم که بشوید
گر غیر تو در دیده مصور شده باشد
با هیچ برابر نکنم آنکه سر من
در پای تو با خاک برابر شده باشد
زین بیش مکن سرکشی ای شوخ و بیندیش
زان لحظه که آهم به فلک بر شده باشد
شد قامت من حلقه در آن فکر که دستم
در حلقه آن جعد معنبر شده باشد
هرگز به وفا با دگری عهد نبندم
گر خود ز جفا عهد تو دیگر شده باشد
جامی مکن اندیشه که تغییر نیابد
در حکم ازل هرچه مقدر شده باشد
***
جامی

۱۴ بهمن ۱۳۹۱

بود آیا؟

بود آیا که من آن شکل همایون بینم
آن رخ فرخ و آن قامت موزون بینم
زیستن دور ز روی تو نه از طور وفاست
شرمساری که دگر روی تو را چون بینم
ناگرفته ست غمت ملک دل از خیل سرشک
هر شبی بر سپه خواب شبیخون بینم
باد از خنجر کین تو به صد پاره کنم
گر نه هرلحظه در او مهر تو افزون بینم
داشت لیلی به همه حی عرب یک مجنون
من ز تو خلق جهان را همه مجنون بینم
نیست جز عشق تو مقصود ز هر گفت و شنید
هرچه جز آن همه افسانه و افسون بینم
شربت وصل کرم کن که ز بیماری هجر
جامی سوخته را حال دگر گون بینم
***
جامی